eitaa logo
سلام فرشته
183 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
895 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸برای چه کاری است؟ 🌟اگر بدانی کتابی، ورقی، چیزی را که قرار است بخوانی، با چه هدفی نوشته شده، خودت را بهتر می‌توانی در سمت و سوی همان هدف قرار دهی برای اینکه بهره های بیشتری ببری. 🔻این همه سال، قرآن خواندی؛ تا به حال به این مسئله فکر کرده ای که هدف قرآن چیست؟ 🍃هدف قرآن هدایت مردم است. هُدًى لِلنَّاسِ (بقره/آیه185) 🌸اگر در قرآن به مسائلی مانند خلقت آسمان و زمین، رویش گیاه و حیوانات و .. اشاره شده برای این است که توجه مردم به این ها، موجب توجه به علم خدا، قدرت او، و حکمت الهی می شود. 📌و البته این هدایت قرآن و بهره مندی از نور آن، برای کسی است که شیشه دلش عاری از غبار و کثیفی باشد و نور را بتواند از شیشه تمیزدلش، عبور دهد. این هدایت برای متقین است هُدًى لِلْمُتَّقِينَ(البقرة/2) @salamfereshte
☘عاقل‌ترین مردم کسانی هستند که همواره از شرایطی که برایشان ایجاد شده استفاده می‌کنند و هیچ فرصتی را به رایگان از کف نمی‌دهند. 💥اگر نعمت جوانی دارد آن را درراه تحصیل علم وتذهیب نفس و خدمت به مردم به کار گیرد. 💥اگر قدرت دارد قدرتش را در مبارزه با دشمن و حفظ وطن و ناموسش به کار گیرد. 🍃 اگر از حافظه وهوش بالایی برخوردار است به حفظ قرآن و عمل به دستورات قرآن بپردازد...هرکسی باید از توانایی وفرصتش خوب استفاده کند تا قبل ازاینکه از دست برود وچیزی جز حسرت برایش نماند. 🌸🍃امام علی علیه السلام فرمودند:«الفُرصَه تمُّر مرِّ السَحاب فانتَهِزوا فُرَصَ الخَیّر» 🌸🍃«فرصت مانند ابر از افق زندگی می‌گذرد، مواقعی که فرصت‌های خیری پیش می‌آید غنیمت بشمارید و از آن‌ها استفاده کنید». 📚 (نهج‌البلاغه فیض، ص 1086) @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سید هم از آن‌طرف پای درد و دل صادق نشسته بود و از پنجره، بازی علی اصغر و سامان را در حیاط، نظارت می‌کرد. سامان هر از گاهی علی اصغر را اذیتی می‌کرد و غش غش می‌خندید. علی اصغر اول ناراحت می‌شد اما انگار از خنده سامان خوشش آمده باشد، خودش را دلداری می‌داد که دارند بازی می‌کنند. صادق از پدرش متنفر نبود اما دل خوشی هم از او نداشت. شاکی بود که خیلی از او ایراد می‌گیرد. به او توجهی ندارد. کارهای مختلفی از او می‌خواهد که دوست ندارد. سید پرسید:"مثلا چه کاری؟" صادق پاسخ داد:"مثلا به من مقداری پول می‌دهد و می‌گوید بروم چیزهایی بخرم و به مغازه‌های مختلف بفروشم" سید گفت:"این کاری است که شما دوست نداری انجامش دهی؟" صادق با جدیتی بسیار گفت:"اصلا دوست ندارم. بروم مغازه های مختلف التماس کنم که بیایید این جنس مرا بخرید. خوشم نمی‌آید" 🔸سید که از روش تربیتی اقتصادی پدر روی صادق خوشش آمده بود گفت:"کار جالبی است. یادم باشد به علی اصغر یاد بدهم" صادق متعجب پرسید:"چه چیز کار جالبی است؟" سید گفت:"همین که جنسی را بخرد و بتواند با توضیح دادن و تعریف کردن از جنسش، فوایدش را به گونه ای بگوید که مخاطبش را قانع کند جنسش را بخرد" سید سعی کرد تعریف دیگری از کاری که پدر صادق از او خواسته بود را در جمله اش بر زبان بیاورد و او را به فکر بیاندازد که آنطورها هم بد نیست. صادق سکوت کرد. سید ادامه داد:"و شما دوست نداری. دیگر چه چیزهایی را دوست نداری؟" صادق گفت:"بین من و سامان فرق می‌گذارد. برای او چیز می خرد برای من هیچ چیز نمی‌خرد. با او بازی می کند نوازشش می کند با من فقط دعوا می کند و ایراد می گیرد" و سکوت کرد. انگار یاد تک تک حرفهای پدرش افتاده بود و زجر می‌کشید. ضرب تند پاهایش ناشی از اضطراب و حساسیت بالایش بود. 🔹 سید گفت:"یادش بخیر ما هم به سن و سال شما که بودیم همین فکرها را می‌کردیم. پدر فرق می‌گذارد و برادرمان را بیشتر دوست دارد و هر کاری می‌کنیم از ما راضی نیست و مدام کارهای جدید انتظار دارد و .. خدا بیامرزدش. چقدر جایش خالی است. پدر داشتن هم نعمتی است آقا صادق. حتی یک پدر بد که پدر شما آنقدرها هم بد نیست. حتما خوبی هایی دارد. تا به حال به خوبی هایش فکر کرده ای؟" صادق بلافاصله با لحن تندی گفت:"خوبی ای ندارد." سید نگاه معنادار و لبخندی دل‌نشین به او زد و گفت:"حالا مسجد ما چرا نمی‌آیی؟" صادق گفت:"دیشب که آمدیم اما شما زود رفتید." سید کنار صادق لبه تختش نشست و گفت:"چقدر هم خوشحال شدم دیدمت. انگار کل عالم را به من داده باشند. خدا را به خاطر داشتن چنین دوست خوبی شکر می‌کنم. خدایا شکرت آقا صادق را به من دادی" صادق از این حرف خالصانه سید خجالت کشید و خنده‌ای کرد. هر چه در سرش گشت که چه جمله ای بگوید چیزی یادش نیامد. سید دست روی پای صادق زد و گفت:"ببخش دیشب وضعیت به گونه‌ای شد که مجبور شدیم سریع برویم و نشد درست و حسابی ببینمت. قضایش را الان به جا بیاورم قبول می‌کنی؟" صادق که نمی‌دانست چه باید بگوید گفت:"اشکالی ندارد. بله قبول می‌کنم" سید از پاکی و بی آلایشی صادق خنده‌اش گرفت و گفت:"ممنونم که اینقدر خوبی. خب یک کمی از کارهایت برایم بگو." 🔸 صادق که حالش بهتر شده بود از جا بلند شد. دفتر فیلی نقاشی اش را آورد و دست سید داد:"نقاشی کردن را خیلی دوست دارم" سید دفتر را باز کرد. برگه‌ی پوستی را کنار زد و چشمانش گرد شد:"به به. چقدر قشنگ و عالی. خودت کشیده‌ای؟ عجب سوال بی‌خودی پرسیدم. معلوم است که خودت کشیده ای.. وای چقدر این زیباست. ماشاالله.. ماشاالله آقا صادق." گل های زنبق را آنقدر ظریف و با طیف رنگی نقاشی کرده بود که گل‌ها روی کاغذ برجسته شده بودند و طرح را زنده شده بود. سید محو نقاشی صادق شده بود و مدام از ظرافت های کارش تعریف می‌کرد. صادق، از اینکه بالاخره یک نفر ظرافت های کارش را فهمیده بود شاد و سرحال شد. سید گفت: "یک نقشه‌ای برایت کشیدم. با این رنگ آمیزی حرفه‌ای، به نظرم برایت فرقی ندارد روی کاغذ بکشی یا پارچه. درست است؟" صادق که تا به حال به این مسئله فکر نکرده بود گفت:"فکر نکنم فرقی داشته باشد. چطور؟" سید گفت:"فردا بعد از کلاس عربی مفصل برایت می‌گویم. چطور است کلاس عربی مان را در مسجد برگزار کنیم؛ اشکالی که ندارد؟" و صفحه دفتر نقاشی را ورق زد و با به به و چه چه گفتن‌هایش، چنان قندی را در دل صادق آب کرد که تا آن روز، آب نشده بود. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸نقش مراقبتی ما 📌مراقب باش غذایت نسوزد. مراقب باش چیزی در آن نیافتد. حواست باشد چیز اضافه ای را داخلش نریزی که غذا، آن چیزی نمی شود که باید بشود. 🌹مراقبت کردن از خوبی های وجودمان، 🌹محافظت و خودنگهداری از ورود بدی ها، مراقبت نسبت به اوامر الهی، نواهی الهی، این ها همه لازم است که نهال وجودمان رشد کند و آن بشویم که خدا دوست دارد. "تقوا، فقط به معنای پریز از بدی ها نیست. بلکه به معنای مراقبت و حفظ خوبی ها هم هست. "(تفسیر نفیس، طباطبایی نسب، ص227) ☘️خدایا، به برکت صلوات بر محمد و آل محمد ما را جزو متقین قرار ده. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @salamfereshte
📌درمان بیماری بدن سه مرحله دارد:غذا،دارو وعمل جراحی؛تا احتمال تاثیر یک مرحله باشد سراغ راه بعدی نمی روند. 💫درمان بیماری های نفس وروح نیز چنین است.رفتار پسندیده در حکم غذا،نکوهش وسرزنش نفس، در حکم دارو وریاضت های سخت، درحکم عمل جراحی است. ✨مثلا کسی که نتوانست صفت بخل خود را درمان کند، دست به بذل وبخشش های افزون برمتعارف بزند. ✨کسی که نتوانست جبن وترس را از خود دور کند،به کارهای هولناک وخطرناک دست زند وکسی که عجب وغرور علمی در دلش لانه کرده خود را نادان وانمود کند. 👌البته این ها را فقط تا وقت درمان روحش انجام دهد چون بعد از آن ممکن است ملکه شود ودردجدیدی پیش آید. 🌸🍃امام علی علیه السلام فرمودند:إذا هِبتَ أمراً فَقَع فیهِ فإنَّ شِدَّةَ تَوَقّیهِ أعظَمُ مِمّا تَخافُ مِنهُ. 🌸🍃هرگاه از کاری ترسیدی خود را در آن بینداز زیرا ترس از آن کار بزرگتر از خود آن کار است. 📚نهج البلاغه(صبحی صالح) ص 501 ، ح 175   @salamfereshte
👇👇👇 ♨️سوال: 🔰بین الطلوعین چیست؟ و چه فضیلتی دارد؟ ✍️پاسخ: ✅ «طلوع فجر صادق»، ابتدای وقت نماز صبح و «طلوع آفتاب» انتهای وقت آن است و زمان واقع در بین این دو طلوع را «بین الطلوعین» می‌نامند. قرآن کریم با عبارت «وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْس» [۱] تسبیح خدا در این زمان را توصیه کرده و روایات فراوانی نیز در زمینه عبادت در «بین الطلوعین» وجود دارد که در برخی از آنها اذکار و عبادات ویژه‌ای هم پیشنهاد شده است: ۱. پیامبر اکرم(ص): «هر کس از طلوع صبح تا طلوع آفتاب در مصلّاى خویش بنشیند و به تعقیب نماز مشغول باشد، خداوند او را از آتش دوزخ محفوظ دارد». [۲] ۲. رسول خدا(ص): هر کس هنگام صبح، هفت بار این آیات را بخواند، در آن روز از بلاها محفوظ باشد: «فَاللهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ ارْحَمُ الرَّاحِمینَ، [۳] انَّ وَلِیِّى اللهُ الَّذى نَزَّلَ الْکِتابَ وَ هُوَ یَتَوَلَّى الصَّالِحینَ، [۴] فَانْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِى اللهُ لا الهَ الَّا هُوَ، عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظیم [۵]»؛ [۶] پس [در هر حال] خداوند بهترین حافظ و مهربان‌ترین مهربانان است، ولىّ و سرپرست من خدایى است که این کتاب را نازل کرده و او همه صالحان را سرپرستى می‌کند، پس اگر آنها [از حق] روى بگردانند [نگران مباش] بگو: خداوند مرا کفایت می‌کند، هیچ معبودى جز او نیست بر او توکّل کردم و او صاحب عرش بزرگ است. ۳. هر کسی صبح کند و چهار نعمت خدا را یاد نکند، می‌ترسم که این نعمت‌هاى خدا از او زایل گردد؛ آن چهار نعمت و سپاس بر آن، چنین است: «الْحَمْدُ للهِ الَّذى عَرَّفنى نَفْسَهُ، وَ لَمْ یَتْرُکْنى عَمْیانَ الْقَلْبِ، الْحَمْدُ للهِ الَّذى جَعَلَنى مِنْ امَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، الْحَمْدُ للهِ الَّذى جَعَل رِزْقى فى یَدَیْهِ وَ لَمْ یَجْعَلْ رِزْقى فى ایْدی النَّاسِ، الْحَمْدُ للهِ الَّذى سَتَر ذُنُوبى وَ عُیُوبى، وَ لَمْ یَفْضَحْنى بَیْنَ النَّاس»؛ [۷] سپاس مخصوص خداوندى است که خود را به من شناساند، و مرا کوردل به حال خود رها نکرد، سپاس مخصوص خداوندى است که مرا از پیروان محمّد -که درود خدا بر او و خاندان پاکش باد- قرار داد، سپاس مخصوص خداوندى است که روزیم را در اختیار خویش قرار داد و آن‌را به دست مردم نسپرد، سپاس مخصوص خداوندى است که گناهان و عیب‌هایم را پوشاند و در میان مردم رسوایم نساخت. ۴. امیر مؤمنان على(ع): «هر کس هرکدام از سوره‌هاى توحید و قدر و آیة الکرسى را یازده بار پیش از طلوع آفتاب بخواند، از خسارت‌هاى مالى محفوظ می‌ماند». [۸] ۵. امیرمؤمنان علی(ع): «ذکر خدا، بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب، حتّى از مسافرت تجارتى نیز، در جلب روزى مؤثّرتر است». [۹] ۶. امام باقر(ع): «خواب صبح، شوم و نامیمون است؛ روزى را دور می‌سازد، رنگ صورت را زرد و متغیّر می‌کند. خداوند متعال، روزى را بین الطّلوعین تقسیم می‌کند، از خواب در این زمان بپرهیزید و بدانید که منّ و سلوى (دو غذاى لذیذى که براى بنی‌اسرائیل نازل می‌شد) در این ساعت بر بنی‌اسرائیل فرود می‌آمد». [۱۰] ۷. امام باقر(ع): «هر کس بعد از نماز صبح هفتاد مرتبه استغفار کند، خداوند او را بیامرزد». [۱۱] ۸. امام باقر(ع): «هر کس سوره "قدر" را پس از طلوع فجر هفت بار بخواند، هفتاد صف از فرشتگان بر او درود می‌فرستند و هفتاد مرتبه براى او طلب رحمت می‌کنند». [۱۲] و در پایان، هر آنچه به عنوان تعقیبات نماز صبح در روایات ذکر شده را می‌توان از اعمال بین الطلوعین دانست. پی نوشت: [۱]. طه، ۱۳۰ و ق، ۳۹. [۲]. طبرسی، حسن بن فضل، مکارم الاخلاق، ص ۳۰۵، قم، شریف رضی، چاپ چهارم، ۱۴۱۲ق. [۳] . یوسف، ۸۴. [۴]. اعراف، ۱۹۶. [۵] . توبه، ۱۲۹. [۶]. مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج ۸۳، ص ۲۹۸، بیروت، دار إحیاء التراث العربی، چاپ دوم، ۱۴۰۳ق. [۷]. همان، ص ۲۸۲. [۸]. شیخ صدوق، الخصال، ج ۲، ص ۶۲۲، قم، دفتر انتشارات اسلامی، چاپ اول، ۱۳۶۲ش. [۹]. طبرسی، حسن بن فضل، مکارم الاخلاق، ص ۳۰۵. [۱۰]. طوسی، محمد بن حسن، تهذیب الاحکام، ج ۲، ص ۱۳۹، تهران، دار الکتب الإسلامیة، چاپ چهارم، ۱۴۰۷ق. [۱۱]. شیخ صدوق، ثواب الاعمال و عقاب الأعمال، ص ۱۶۵، قم، شریف رضی، چاپ دوم، ۱۴۰۶ق. [۱۲]. مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج ۸۳، ص ۱۶۱. 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹هرچه خانم قدیری اصرار کرد برای افطار بمانند، زهرا قبول نکرد. نه که نخواهد قبول کند. در خانه مهمان داشت و همین را هم در پاسخ تعارفات صادقانه‌شان بیان کرد. صادق، لبخند به لب، کنار مادرش ایستاده بود و در چهره مادر، رضایت از خوشحالی پسر، موج می‌زد:"خیلی لطف کردید و زحمت کشیدید. این محبت‌تان را نمی‌دانم چطور جبران کنم. خیلی خوشحال شدیم." سید گفت:"بزرگوارید. آقا صادق ان شاالله شب مسجد می‌بینمت؟" صادق نگاهی به ساعت انداخت و گفت:"یعنی نیم ساعت دیگه دیگه." و هر دو خندیدند."می‌خواهی همین حالا با ما بیا. نیم ساعت که بیشتر نیست. تا برسیم افطار شده و نماز مسجد و بقیه ماجراها" آنقدر جدی این حرف از دهان سید بیرون آمد که صادق به مادرش نگاه کرد تا نظر او را بداند. زهرا که تا آن موقع به تشکر و تعارفات معمول موقع خروج بین خانم‌ها مشغول بود با دیدن نگاه صادق لبخند زد و گفت:"آقا سید شوخی کردند. ان شاالله با مادر تشریف بیارید که ما هم در خدمت حاج خانم باشیم و استفاده ببریم" همه از زیر نگاه لوستر وسط سالن رد شدند و به حیاط خوش بو رسیدند. نفس‌های عمیق کشیدند و از بوی خوش گل‌ها لذت بردند. آقای قدیری، هنوز به خانه برنگشته بود. 🔸سید، علی اصغر را که دیگر نای راه رفتن نداشت بغل کرد. تاکسی گرفتند و به منزل رفتند. چنگیز، سفره انداخته بود و پنیر و گوجه قاچ زده وسط سفره گذاشته بود. سفره، سفره زهرا نبود. زهرا نگاهی به سید انداخت و آرام گفت:"خریده‌اند." سید که منظور زهرا را فهمید، حسابی تشکر کرد و گفت:"قرار نبود افطار امشب را مهمان شما باشیم ها آقا چنگیز." چنگیز گفت:"می‌خواستم غذا سفارش بدهم اما.." سید گفت:"خیلی هم عالی است. خدا خیر و برکت را به روزی و عمرت بدهد" زهرا در این فاصله، نخودی که با خرده مخلفاتی بار گذاشته بود را درون کاسه هایی کشید و به همراه چایی آماده و شیرین، داخل سینی گذاشت و به صدایی آرام، سید را برای بردنشان، صدا کرد. پیاله‌ای هم برای زینب و مادربزرگ کشید. نان و چای و سفره‌ای داخل سینی گذاشت و از پشت سر آقایان، داخل اتاق رفت. 🔹سید، لقمه‌ای نان و پنیر و گوجه‌ای که چنگیز زحمتش را کشیده بود خورد و برای رفتن به مسجد، از منزل خارج شد. علی اصغر گوشه سالن خوابیده بود و زینب و مادربزرگ و زهرا در اتاق، مشغول افطار کردن بودند. دو سه لقمه ای که خوردند، سجاده را گوشه‌ای پهن کرد. جانمازی به مادربزرگ داد که او هم دلش می‌خواست هر چه زودتر نماز اول وقتش را بخواند. مادربزرگ رو به زهرا گفت:"مادرجان من مزاحمت نباشم اگر میخواهی به مسجد بروی برو. من که پای آمدن ندارم" زهرا همان طور که جوراب سفید مخصوص نمازش را می‌پوشید گفت:"لطف دارید. همین جا می‌خوانم اشکالی ندارد" مادر بزرگ که خودش آدم مقید و مذهبی‌ای بود گفت:"می‌دانم مراعات مرا می‌کنی. من راضی‌تر و خوشحال‌ترم که به مسجد بروی خانم حاجی جان" زهرا به زینب گفت:"با من می‌آیی؟" زینب که دوست نداشت در خانه‌ای که نامحرم هست بدون پدرو مادرش باشد گفت:"بله من حاضرم. برویم" زهرا، چادر مشکی سر کرد. جوراب‌هایش را عوض کرد و علی اصغر را به مادربزرگ سپرد و راهی مسجد شد. نماز اول تمام شده بود. خانم قدیری را دید و خوش آمد گفت. صدای تکبیرات هفت‌گانه سید بلند شد. زهرا به همراه سید، تکبیرات هفت‌گانه را گفت. 🔸سید، سلام نماز را که داد، صدایی آشنا شنید:"سلام حاج آقا. ما هم آمدیم" سید، گل از گلش شکفت و آرام گفت:"خیلی خوش آمدی. می رسم خدمتت" صدای آشنا پاسخ داد:"راحت باشید. فقط خواستم اعلام حضور کنم." سید، تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها را شمرده شمرده خواند. دعای اللهم ان مغفرتک أرجی من عملی.. را خواند. بلندگو را دست حاج عباس داد که طبق معمول، بقیه دعاها را با حال خوشش بخواند و جمعیت با او، زمزمه کنند. او هم زمزمه کرد. سوره حمد را خواند. آیه الکرسی خواند. بعد سه قل هو الله و سه صلوات و آیه شهد الله.... به این آیه که رسید دیگر صادق نتوانست صدای سید را بشنود. یعنی می شنید ها. اما نمی‌دانست که چه می‌خواند. با خود گفت:"یادم باشد بعد از تسبیحات، حمد و ایه الکرسی و سه قل هوالله و سه صلوات. " بعد به جلو متمایل شد و به صدای آرام گفت:"حاج آقا آن دعای اللهم ان که خواندید چه بود؟" سید، صلواتی فرستاد. از سجاده بلند شد. روی مُهر تربت را پوشاند. سجاده را به متانتی خاص، تا زد. روی دست گرفت که حاج عباس آن را از ایشان قاپید. همان طور که ایستاده بود پرسید:"چه کسی است که دوست دارد خداوند در روز قیامت پرونده اعمال بدش را باز نکند و بر او عرضه نکند؟" عاقله مردی گفت:"چه کسی است که دلش نخواهد!" با این حرف او همه خندیدند. سید هم با خنده گفت:"واقعا. چه کسی است که نخواهد. یک راهش در مفاتیح گفته شده. جایزه بگذاریم برای کسی که آن را پیدا کند. چطور است؟" @salamfereshte
🌸🍃به همه دیوار ها عکس شهدا زده بود؛ بیرق و کتیبه وعلم، پرسیدم:"حسین جان!اینجا خونه است یاحسینیه"؟ 🍀یکی دو سالی توی تهران دیدم که از چند روز مانده به محرم سیاه پوش می شدتا آخر صفر. حتی برای مهمانی هاهم حاضر نمی شد لباش رنگی بپوشد. 🍀این به کنار،هیئت رفتنش یک طرف بود. هرجا بود،باید خودش را می رساند. همه فک و فامیل می دانستند سرش برود هیئتش نمیرود. 📚عمار حلب/صفحه ۱۲۴ #شهید_محمد_حسین_محمدخانی #از_شهدا_بیاموزیم @salamfereshte
🌸🍃یکی از راه های شناخت ایمان وصداقت اشخاص،سربلندی در آزمون وفای به عهد است. 🍀انسان می بایست نه تنها به عقدو عهدی که می بنددوفادار باشد،بلکه حتی به قول قرار هایی که به طورشفاهی می گوید ودیگران به اعتماد او کارهای خودشان را براساس آن سروسامان می دهند،وفادار باشد. ⁉️قبل از قرار گذاشتن خوب فکر کند که آیا توانایی انجام آن را دارد یا نه.اگر در خودش توانایی آن کار رادید عهد ببندد درغیر اینصورت عهدی نبندد که از عهده اش خارج باشد. 🌸🍃پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمودند: آيَةُ المُنافِقِ ثَلاثٌ : إذا حَدَّثَ كَذَبَ، و إذا وَعَدَ أخلَفَ، و إذا ائتُمِنَ خانَ . 🌸🍃پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :نشانه منافق سه چيز است، هر گاه سخن گويد دروغ گويد، هرگاه وعده دهد وفا نكند و هرگاه به او اعتماد شود خيانت كند. 📚 (سفینة البحار ج 2 صفحه 605). #اخلاقی @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹حاج عباس دنبال آقای مرتضوی گشت تا جواب معما را از او بپرسد و جایزه را بگیرد. جایزه‌ای که خدا برایش تعیین کرده بود نه آنکه سید قرار بود بدهد اما آن شب، آقای مرتضوی نیامده بود. هیچ وقت نشده بود که برای نماز جماعت خودش را به مسجد نرساند. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ بعد از ساعت 9 و نیم که چراغ‌های مسجد خاموش شد، به آبدارخانه رفت و شماره آقای مرتضوی را گرفت:"سلام حاجی. خوب هستید؟ تشریف نیاوردید امشب.. بله حاج آقا بودند. نه چنگیز باهاشون نبود. نه.. بله.. چیزی شده؟.. باشه چشم." گوشی تلفن قدیمی را آرام گذاشت. در را بست و از مسجد بیرون آمد. سید که منتظر حاج عباس بود، خداقوت گفت و آقا صادق را معرفی کرد:"حاج عباس آقا، این گل پسری که می بینید، آقاصادق نقاش خوش ذوق و پسر خیلی خیلی باهوش و بامحبتی است." صادق که هم از تعریف های ساده سید خوشش آمده بود و هم خجالت کشیده بود گفت:"سلام. قبول باشه نماز و روزه هایتان." حاج عباس دستش را جلو آورد و بعد از دست دادن به صادق، سرش را نوازش کرد و گفت:"خدا حفظش کند.. این مسجد که نوجوان های خوبی دارد" سید به حاج عباس گفت:"حاجی جان اگر کاری چیزی داشتید حتما بگویید ما همه آماده‌ایم. مگه نه آقا صادق؟" صادق لبخند زد. چشمش به مادرش افتاد که گوشه‌ای منتظر او ایستاده است. رو به سید گفت:"مامانم هم آنجا هستند" سید گفت: "بدو بدو که لابد خیلی منتظرت بوده اند. سلام ما را برسان و ازشان عذرخواهی کن.. خدانگهدار هنرمند عزیزم" صادق با شادی و انرژی بسیار از سید جدا شد و کنار مادر رفت. مادر از انرژی دویدن صادقی که همیشه آرام و بی حال راه می‌رفت، انرژی گرفت و در دل، سید را دعا کرد. 🔸زهرا، گوشه دیوار منتظر آمدن سید بود. زینب از خستگی، روی دوپا نشسته بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود. سید از حاج عباس خداحافظی کرد و سریع خودش را به سر کوچه رساند. دست روی سر زینب کشید و گفت:"قبول باشه دختر گلم.. خداقوت.. امروز حسابی انرژی سوزوندی ها" زینب با بی حالی سرش را بالا گرفت و گفت:"تازه به افطاری مسجد هم نرسیدم. در خانه هم که چیز خاصی یافت نمی شود." زهرا از این حرف زینب، شرمنده سید شد و گفت:"غذای به آن مقوی و عالی. خیلی دلت بخواهد." و هر سه به سمت خانه حرکت کردند. چنگیز، با فاصله پشت سر سید وارد کوچه شد. سید متوجه حضورش شد. زهرا و زینب داخل خانه شدند و سید منتظر آمدن چنگیز شد:"به به . اقا چنگیز. سلام چطوری؟ غار مخفی‌ات کجاست ما هم بیاییم آنجا بنده خوب خدا؟ حال مادربزرگ چطور است؟ دردی چیزی که ندارند ؟" چنگیز گفت:"خوب هستند خداراشکر. ظاهرا که درد ندارند. نمی دانم." سید داخل دست چنگیز، جعبه سیگاری دید و با دستش تعارف کرد که وارد خانه شوند و گفت:"من از این سیگارها خاطره خوبی دارم ها." چنگیز چشمانش از تعجب گرد شد. تا به حال نشنیده و ندیده بود که روحانی سیگار بکشد چه برسد به اینکه خاطره هم داشته باشد. مبهوتانه سید را نگاه کرد. 🔹سید که از حالت چنگیز خنده‌اش گرفته بود گفت:"نترس. من سیگار نمی‌کشم. فقط گفتم خاطره خوبی دارم. بفرما داخل" و همان طور که وارد حیاط خانه شدند، تعریف کرد که:"در نوجوانی، بعضی از جوان های کوچه و محله‌شان سیگار می‌کشیدند و به من هم تعارف می‌کردند. هر بار با متلک و تکه های مختلف مسخره می‌شدم چون قبول نمی‌کردم. آن هم فقط برای مادرم. مادرم خدا رحمتشان کند از سیگار کشیدن بدش می‌آمد و من هم می‌خواستم دل مادرم را به دست آورده باشم. یک بار که بچه ها اصرار و سماجت زیادی داشتند که حتما سیگار را روی لب‌های من بگذارند، به ذهنم جمله‌ای آمد و گفتم" سیگار من با مال شماها خیلی فرق دارد. سیگار شما به درد نخور است و من نمی‌کشم" هر چه پرسیدند چه مارکی است چیزی بروز نمی‌دادم. من که اصلا سیگار نمی‌کشیدم که مارک بدانم چیست." چنگیز که روی پله‌ها نشسته بود و جعبه سیگار را همان طور دستش گرفت بود گفت:"پس چرا گفتید سیگار من متفاوت است؟" سید گفت:"خب منظور من سیگار دودکردنی نبود. منظورم چیزی بود که با کشیدنش حالم خوب می‌شد. آن ها اسمش را سیگار گذاشته بودند. " چنگیز که ذهنش روی سیگار قفل شده بود و چیزی سر در نیاورد گفت:"بالاخره مارک سیگارتان چه بود؟" سید از این سوال چنگیز خنده اش گرفت و گفت:"یک مارک اصیل و تمام نشدنی. به نظرت چه چیز در این دنیاست که تمام نمی‌شود؟" و قیافه متفکر چنگیز را که دید گفت:"حالا ما یک چیزی گفتیم که فکر نکنند ما حال خوب کن نداریم اما شما خیلی جدی نگیر. یک حال خوب کن داری داخل اتاق که حسابی نگرانت هست." همان طور که از جا برخاست گفت:" آب می‌خوری؟ من که خیلی تشنه ام" و برای آوردن پارچ آب، داخل خانه رفت. @salamfereshte
🌻اگر رفتیم جایی وگیر افتادیم و کار گره خورد، تو نباید کم صبری کنی. باید کار را بسپاری به خدا. 📚عمار حلب صفحه ۲۸۹ #شهید_محمد_حسین_محمدخانی #از_شهدا_بیاموزیم @salamfereshte
حق الناس در دین اسلام بسیار تاکید شده؛ به طوریکه اگر کسی حق کسی را ضایع کرده باشد توبه اش پذیرفته نیست. 🍀یعنی خداوند ممکن است حق خودش را درصورت پشیمانی شخص ببخشد ولی حق مردم را در هیچ شرایطی نمی بخشد چون حق الناس مربوط به بنده است. 👌از جمله مواردی که در وصیت باید مورد توجه قرار بگیرد بدهکاری است. 🍀حتی شهادت که بالاترین فضیلت است نمی تواندپاک کننده این گناه باشد. 🌸🍃امام باقر علیه السلام فرمودند: اَوَّلُ قَطْرَةٍ مِنْ دَمِ الشَّهيدِ كَفّارَةٌ لِذُنُوبِهِ اِلاَّ الدَّيْنِ فَاِنَّ كَفّارَتَهُ قَضاءُهُ. 🌸🍃اولين قطره خون شهيد كفاره گناهان اوست;مگر مساله بدهکاری كه كفاره اش،اداى آن است. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹چنگیز و سید در سالن خوابیدند و زهرا و بچه ها در اتاق. هوای اتاق گرم شده بود و دم گرفته. پنکه سقفی داشت و چون در بسته بود، باد خنک کولر داخل نمی‌رفت. زهرا هم که حسابی گرمایی. کلافه کلافه شده بود و با آن همه خستگی، خوابش نمی‌برد. به چهره مادربزرگ نگاه کرد که چه ساده و راحت خوابیده و خداراشکر گفت که کسالتشان به خیر گذشته بود. گردن و صورت زینب از گرما به عرق نشسته بود. این طور نمی‌شد. باید فکری می‌کرد. گوشی‌اش را برداشت و به سید پیامک داد:"جواد جان هوای اینجا خیلی گرمه و خفه است. پیشنهادی نداری؟ خوابم نمی‌برد" بلافاصله پاسخ سید آمد که:"الان درستش می‌کنم." سید، ملحفه‌ای از کمد گوشه سالن برداشت. نخ‌های شیرینی که زهرا در کابینت جمع کرده بود را به هم وصل کرد. یک سر ملحفه را با نخ بست و به لولای در آشپزخانه قلاب کرد. سر دیگرش را به کناره در اتاق قلاب کرد. سالن به دو قسمت شد و حالا زهرا می توانست راحت از اتاق به آشپزخانه برود. پیامک داد:"در را باز بگذار." زهرا لای در را باز کرد و پرده را که دید، خوشحال شد. لای در را کمی باز گذاشت که هوای خنک داخل بیاید و خوابید. 🔸خوابید اما خبرنداشت همان موقع، برای عزیزدلش، پرونده تشکیل می‌دهند که به مجرمی پناه داده است:"سالهاست می‌شناسمش، خیلی جرم‌ها کرده. مدرک برخی‌هایشان را هم دارم. عکس‌هایش هم هست." وکیل گفت:"چرا تا به حال به از آن مجرم شکایت نکرده بودید؟ وقتی این همه مدرک محکمه پسند دارید." آقای میرشکاری کوبنده گفت:"گذاشته بودم برای روز مبادا. شما به این کارهاش کاری نداشته باش. شکایت را تنظیم کن که این آقا علاوه بر پناه دادن به مجرم، در محل هم ناامنی ایجاد کرده و زد و خورد هم داشته. شاهد هم دارم. نادر قاصدی خودش چاقو را در دستش دیده" وکیل نگاهی تاسف‌برانگیز به آقای میرشکاری کرد که چشمش به برگه روی دست او بود و با خود فکر کرد:"مشخص است که پرونده سازی است. خدا کمکش کند" سرش را پایین انداخت و گفت:"من شکایت را تنظیم می‌کنم اما وکالت را نمی‌توانم قبول کنم. حتی اسمی هم از من نباید بیاورید. اگر این شرط را قبول دارید انجام دهم" آقای میرشکاری گفت:"باشد مهم نیست. تنظیم شکایت های شما معروف است. شما تنظیم کن وکالت را فرد دیگری انجام می‌دهد." آقای وکیل جوان، شکایت نامه را خطاب به دادگاه ویژه روحانیت تنظیم کرد و دست آقای میرشکاری داد. آقای میرشکاری نسخه شکایت بدون نام را از وکیل گرفت و به منزل رفت. برگه را داخل گاوصندوق گذاشت و قفل کرد تا فردا که آن را به دست وکیلی چیره‌دست بدهد. 🔹شب طولانی‌ای به نظر سید آمد. غمی سنگین روی سینه‌اش افتاده بود و علتش را نمی‌دانست. هر چه استغفار و ذکر بلد بود گفت اما این سنگینی از روی قلبش برداشته نشد. با خود گفت "کاش این سنگینی از غصه بندگان خدا باشد نه گناه و معصیت. خدایا خطاهایمان را ببخش و ما را بیامرز." به یاد حرف مرحوم آیت الله بهجت رحمه الله افتاد. سر به سجده گذاشت:" خدایا، تو پاک و منزهی از هر عیب و نقصی. ما هستیم که سراسر نیاز و نقص و عیبیم. عیوبمان را ببخشای. عیب هایمان را بپوشان. ضعف هایمان را قوت ده. خدایا به برکت محمد و آل محمد، عمری با برکت روزی همه مومنین و مسلمانان قرار ده. همه را با محبت مولایمان حسین پیوند ده. " به یاد امام حسین علیه السلام که افتاد چشمانش به اشک نشست. منتظر همین اشک بود. ادامه داد:" خدایا کاری برای این بنده خوبت جور کن که روزی حلال و با برکتی را جلوی مادربزرگ پیرش بگذارد و رضای تو در آن کار باشد و بتواند تشکیل خانواده بدهد. خدایا، مشکلات خانواده آقای قدیری را مرتفع بفرما."دلش برای دعاهای خاص استاد اخلاقش تنگ شده بود. به خدا گفت:"چند صباحی ما را در محضرشان روزی دادی که بیاموزیم و آن‌ها را هدیه دیگر بندگان خوبت کنیم؟ خدایا ما را موفق به آنچه که تو دوست داری و راضی هستی بدار. خدایا توفیق و برکتی بیشتر به استادمان بده. خدایا امروز جمعه بود. نکند دل مولایمان را شاد نکرده باشیم. خدایا ظهور مولایمان را برسان. ما را هر روز و هر لحظه بیشتر به حضرتش نزدیک فرما و ظهور غیبت طولانی‌شان را در قلب‌هامان تعجیل ده." 🔸به محاسبه امروزش پرداخت و کارهایی که در هفته پیش رو باید انجام بدهد را در ذهن مرور کرد. ساعت گوشی را تنظیم کرد که فردا حتما به حاج احمد سری بزند. چهار رکعت از نماز شب را خواند. سرش را روی بالشت زهرا گذاشت:"خدایا زهرا را به مقامات بالا برسان و بهترین خیرها را نصیبش کن. این بنده ایثارگرت رویم را شرمنده کرده است." از این فکر لبخند به لبانش آمد و خدا را شکر گفت. @salamfereshte
📌دنیا طلبی مراتبی دارد: 🔸برخی چنان شیفته ی دنیا شده اند که فقط این دنیا را می بینند وآخرت را انکار می کنند.مانند کفار ومنافق 🔸برخی ممکن است به آخرت اعتقاد داشته باشند اما این اعتقاد،تاثیری در عملکردشان در دنیا نمی گذارد. وسرگرم دنیا شده اند گویی آخرتی وجود ندارد. 💫گروه دیگری هستند که ایمان به آخرت دارند، ولی گرایش آن ها به آخرت،کمتر از گرایش به دنیا است. که این برای مومنان ممکن است اتفاق بیفتد و باید مراقب باشند. 🚫چرا که دنیا طلبی از عوامل شقاوت انسان است. چون باعث می شود گاهی انسان دنیا را به امام زمانش ترجیح دهد؛چیزی که زیاد این روزها شاهد آن هستیم. توجه به مال، مقام،شهرت، بدحجابی، دروغ،غیبت 🌸🍃امام صادق علیه السلام فرمودند:حُبُّ الدنیا رَأسُ کلّ خطیئهٍ 🌸🍃ریشه همه بدی ها و خطاها، حبّ و دلبستگی به دنیا است. #اخلاقی @salamfereshte
🔹صدای زنگ خوردن، در گوش سید پیچید. ساعت 7 و نیم صبح بود و قرار بود همین ساعات، سید به او زنگ بزند. جواب نداد. مجدد گرفت. با صدای خوابالو پاسخش را داد:"سلام حاج آقا.ببخشید خواب بودم" سید گفت: "اشکالی ندارد. امروز ساعت 8 بیا مدرسه." صادق پاسخ داد:"نمی‌شه نیام؟ آخه مدرسه.." سید با خنده جواب داد:"درس که قرار نیست بخونی. منتظرت هستما. دیر نکنی. فعلا.. خدانگهدارت" صادق گوشی را قطع کرد. در رختخواب دراز کشید و چشمانش را بست:"کی حال داره بره مدرسه" دقایقی به همان حالت گذشت که یکهو یاد چیزی افتاد و مثل برق‌زده‌ها از جا پرید. دست و صورتش را شست. مسواک زد. یادش آمد روزه است. ته آب درون دهانش را خالی کرد. بلوز و شلوار رسمی پوشید. خود را در آئینه برانداز کرد و گفت:"خوش تیپ شدم" خنده‌ای کرد و از اتاقش بیرون آمد:"مامان.. من رفتم مدرسه. خدانگهدار" 🔸خانم قدیری از اتاق آمد بیرون. از دیدن صادق تعجب کرد. یادش نیامد آخرین بار کی لباس رسمی پوشیده بود. دفتر نقاشی‌هایش را در دست گرفته بود و کفش‌های مهمانی‌اش را پوشید. آقای قدیری از روشویی که بیرون آمد، صادق را دمِ در دید. ابرویش را بالا برد که:"بارک الله سحرخیز شدی. کجا به سلامتی؟" صادق از صدای پدر جا خورد. فکر می‌کرد خانه نباشد. به عجله، تمام قامت ایستاد. دفترها در دستانش خشک شدند و با صدایی نه چندان شاداب گفت:"سلام بابا. دارم می‌رم مدرسه. خداحافظ" خانم قدیری برای از بین رفتن سردی حاکم شده بر فضای خانه گفت:"برو به سلامت پسرم" و چند قدم تا دم در بدرقه‌اش رفت. 🔹در را که بست، آقاپرویز گفت:"خیلی لوسش می‌کنی." خانم قدیری گفت:"آخه مثل پدرش خواستنیه" و با این حرف خواست به همسرش مهرورزی کند. آقای قدیری گفت:"پول می‌خوای بگو پول می‌خوام. این مسخره بازی‌ها دیگه چیه؟" خانم قدیری همان طور که زهرا به او گفته بود حرفهای شوهرش را نشنیده گرفت و به محبت ورزیدن های کلامی و اهمیت دادن به شوهرش، ادامه داد:"پول را که خودت می‌دهی. تا الان هم اینقدر زحمت کشیدی که من و بچه ها همه مدیون فداکاری هایت هستیم. خدا خیرت بدهد. فدای مهربانی هات" آقا پرویز متعجبانه به حرفهای زنش گوش داد و با خود گفت:"یعنی چه شده؟" و گفت:"کسی چیزخورت کرده مهناز؟" خانم قدیری که مدت ها بود اسمش را از دهان شوهرش نشنیده بود مکثی کرد و گفت:"نه. فقط قفل زبانم را باز کردم. من تو را خیلی دوست دارم پرویز جان" پرویز همان طور که جوراب‌هایش را می‌پوشید که برود سرکار، سرش را بلند کرد و گفت:"نه مطمئنم که چیزخور شده ای" جوراب‌هایش را پوشید و کیف چرمی‌اش را برداشت. مقداری پول روی میز آرایش ساده داخل اتاق گذاشت و گفت:"یک دکتر برو" و از خانه بیرون رفت. 🔸خانم قدیری دلش شکست. مثل همیشه که حرفی می‌زد یا غذایی می‌پخت یا .. گوشی را برداشت و به زهرا پیامک داد:"دیدین فایده ندارد. برایم پول گذاشت که بروم دکتر. فقط چند جمله محبت آمیز به او زدم" بعد از چند دقیقه زهرا پاسخ داد:"پس جواب داده. نبینم از رحمت خدا ناامید بشویدها.. شما پرقدرت‌تر از این حرف‌ها هستید. یک خانم مومن قوی که دوست دارم تمام خوبی‌هایتان را یاد بگیرم و در زندگی‌ام به کار ببندم" خانم قدیری از خواندن پیامک زهرا، انرژی گرفت و با خود فکر کرد:"آره من ناامید از رحمت خدا نمی‌شوم. حتی اگر از پرویز ناامید شده باشم." و پاسخ داد:"ممنونم" زهرا برایش شکلک گل فرستاد و گوشی را گوشه دیوار گذاشت. پشت مادربزرگ را ماساژ داد و از خاطرات دوران جوانی مادربزرگ پرسید. علی اصغر و زینب هنوز خواب بودند. سید از زهرا خداحافظی کرد و به همراه چنگیز از خانه خارج شد. چنگیز گفت:"حاج آقا مزاحمتان هستم. بگذارید من بروم" سید دستش را به محبت فشرد و گفت:"کجا بروی. بیا که حسابی کار داریم." 🔹به مدرسه رسیدند. سید جواد چنگیز را معرفی کرد:"از دوستان خوب بنده هستند. در کارهای فنی قرار است کمک‌مان کنند. کاربلد و بسیار باهوش اند و البته بسیار لیز. مدام از دست آدم در می‌روند." و خنده‌ای کرد. مدیر که انسان فهمیده‌ای بود به آقا چنگیز دست داد و خوش آمد گفت. صادق پشت در اتاق مدیر منتظر ایستاده بود. سید گفت:"اگر اشکالی نداشته باشد لیست نمره های عربی هم کلاسی های آقا صادق را می‌خواستم" آقای مدیر گفت:"دقیقا برای چه کاری می‌خواهید؟" آقا سید با طمانینه خاصی گفت:"می‌خواهم چند تا از بچه ها را گلچین کنیم و اگر خانواده‌هاشان اجازه بدهند در مراسم جشن مسجد که چند روز دیگر است، از کمک هایشان استفاده کنیم" آقای مدیر گفت:"بچه‌های فعال مشخص‌اند. چه نیازی به لیست نمره‌هاست؟" سید نگاهی به چنگیز کرد و گفت:"آن‌هایی که نمره کمتری دارند را در نظر داشتم" و جدی و پرمهر، به چشمان متعجب آقای مدیر نگاه کرد. @salamfereshte
🔹سه نفر از بچه هایی که نمره شان کمتر از ده بود را انتخاب کرد. دو نفر هم به توصیه آقای مدیر، از بچه زرنگ‌ها. آقای مدیر برای هماهنگی، با خانواده‌ها تماس گرفت. قرار شد همه راس ساعت 9 در مدرسه باشند. سید، به کمک صادق، برنامه جلسه را ریخت: 3 دقیقه اول جلسه تلاوت . تا ده دقیقه معرفی سید و بچه ها به یکدیگر و چاق‌سلامتی‌ها، ده دقیقه هم برای معرفی طرح کلی و جلب مشارکت بچه‌ها و اینکه در چه حیطه‌ای علاقه به فعالیت دارند، بیست و دو دقیقه برای طرح و برنامه و تقسیم کار. چند دقیقه اخر جلسه هم به سوال و دعا و .. که قبل از ساعت ده، جلسه تمام شود تا سید به قرار ساعت ده و نیمش برسد. به نظر همه چیز خوب و عالی بود. صادق از اینکه در جلسه‌ای شرکت دارد و کارهای مدیریتی برگذاری جلسه و جشنی را می‌بیند به شعف آمده بود. روی طرحی که سید از او خواسته بود فکر کرد و در همان چند دقیقه‌ تا تشکیل جلسه، طرح زد. یکی از طرح‌ها را سید بیشتر پسندید اما گفت:"تصمیم نهایی باشد تا نظر بچه‌های تیم را هم بدانیم" 🔸چنگیز، سازه‌ای که سید از او خواسته بود را در ذهن مجسم کرد. خطوطی را کشید و اندازه‌هایی گرفت و گفت:"به این مقدار چوب یا هرچه که بخواهید با آن ساخته شود نیاز هست و این مقدار هم چفت و بست و .. " سید گفت:"روی کار با یولونیت فکر کن. کاری که دو طرف هم داشته باشد. یک طرف طرح میلاد و طرف دیگر برای شب‌های قدر" چنگیز، نگاهی عمیق به سید کرد و با خود گفت:"عجب فکری. بیخود نیست میرشکاری سرلج باهاش افتاده". مجدد فکر کرد و طرحی جالب تر به ذهنش رسید. خطوطی کشید و طرح را برای سید توضیح داد. صادق که از کار خودش آزاد شده بود، توضیحات چنگیز را نقاشی کشید. سید به سرعت عملش آفرین گفت و اضافه کرد:"به این نکته توجه داشته باشیم که این سازه قرار است در مسجد قرار داده شود. این هم باشد با بچه‌های تیم تصمیم بگیریم. " 🔹بچه‌ها آمدند. احمد و مهرداد و پرهام از بودن خودشان در کنار سید و بچه‌زرنگ‌ها تعجب کردند. سید از احمد خواست آیت الکرسی را بخواند. احمد خواند. خوب و عالی. با تلاوت احمد، جلسه شروع شد. سید، قبلا طرح را کمی برای صادق گفته بود و اواسط گفت‌و‌گو، از صادق خواهش می‌کرد بقیه‌اش را بگوید. صادق یادش رفته بود او هم جزو نفراتی است که نمره نه تنها درس عربی، بلکه تمام درس‌های مهمش، حدود ده و زیر ده بود. جمله صادق که تمام شد، سید نظر پرهام را پرسید. پرهام نگاهی به دوستان دیگرش انداخت و گفت:"نمی دانم. هر چه خودتان می‌دانید." سید، گفته صادق را مجدد توضیح داد. سوالی مطرح کرد و نگاهش را به پرهام دوخت تا پاسخ بدهد. پرهام دست و پایش را گم کرد. با دیدن آرامش و سکوت همراه با لبخند سید، کمی به خود مسلط شد. روی صندلی اتاق مدیر جابه‌جا شد و گفت:"خب.. به نظرم این مدلی باشد بهتر است" و روی برگه‌ای که سید روبرویش گذاشته بود چیزهایی نوشت. همه سرها روی برگه خم شد. محمد، یکی از بچه زرنگ‌های کلاس انگشت اشاره‌اش را روی یکی از کلمات نوشته‌ی پرهام گذاشت و گفت:"این اگر اینجا نباشد بهتر نیست؟" سعید هم نظر محمد را تایید کرد. صادق کمی از نوشته‌ها فاصله گرفت. مداد طراحی‌اش را در دستش چرخاند. چشمانش را ریز کرد. فکری به ذهنش رسید و گفت:"حاج آقا این چطور است؟" و تند تند چیزهایی نوشت و خطوطی را کشید. نگاه سید به چهره صادق بود. چه با خوشحال و پرانرژی طرح دوستانش را کامل می‌کرد. این صادق با صادق دو روز پیش چقدر متفاوت بود. خدا را شکر کرد. بچه‌ها خوششان آمد چون، هم، فکر پرهام را در خود داشت و هم فکر محمد و سعید را. 🔸آقای مدیر، به روابط صمیمانه و هم‌فکری‌های دوستانه بچه‌هایی نگاه کرد که تا چند هفته قبل، با هم دشمن بودند و از هر مسئله‌ای برای تحریک و اذیت همدیگر، استفاده می‌کردند. سید از همه نظرخواهی کرد. باتفاق آرا، همه این طرح را پسندیدند. چینش برنامه جشن که تمام شد، سراغ محتوا و فضاسازی رفتند و طرح های صادق را به نظرسنجی گذاشتند. چهار نفر از بچه‌ها همان طرح سید را پسندیدند. دو نفر موافق طرح دیگری بودند. چنگیز فکر کرد که خب رای اکثریت همان است پس همان طرح رای می‌آورد. اما سید رو به آن دو نفر گفت:"در این طرحی که انتخاب کرده اید، چه نکته قوتی دیده اید که در طرح دیگر نیست؟" بچه ها کمی فکر کردند و سه چهار مسئله را گفتند. سید گفت:"خب آقا صادق، این سه چهار مسئله را می‌توانی در طرح دیگر پیاده کنی؟" صادق کمی فکر کرد و گفت:"فکر کنم بشود" سید، از تک تک بچه‌ها خواست که یک دعا بکنند. هر کدام فکری کردند و دعایی. سید آمین گفت و ختم جلسه اعلام شد. @salamfereshte
🔸🔶 اللَّهَ لا يُحِبُّ کُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ 💠ترجمه: خدا هیچ خودپسند فخرفروش را دوست ندارد خدا که دوست ندارد. ما آدمها هم دوست نداریم دیگران اینطور با ما رفتار کنند اما خودمان چرا در این نقش، غرق می شویم؟! 📚 قسمتی از آیه 18 سوره لقمان 🔹 @salamfereshte 👈
✨گفته شد که حب ودلبستگی به دنیا ریشه همه بدی هاست. 📌یکی از مصادیق حب دنیا حب مال است که انسان هرکاری می کند مالی را به دست آورد. چه از راه مشروع وچه غیر مشروع؛ بدست آوردن مال از راه مشروع بسیار خوب است، ولی مال غیر مشروع زندگی انسان را تباه می کند. 🍃کسی که به خدا وپیامبرش ایمان داشته باشد و در راه شناخت خدا قدم بردارد و فرمان های پیامبر را اطاعت کند، می داند که هرچه آن ها گفته اند به مصلحت خودش بوده وهیچ گاه فریب دنیا را نمی خورد وآخرتش را به دنیایش نمی فروشد. چرا که دنیا، دام شیطان است وآن را برای دنیا طلبان، زینت می دهد. 🌸🍃امام سجاد علیه السلام مي‌فرمايد: مَا مِنْ عَمَلٍ بَعْدَ مَعْرِفَةِ اللَّهِ جَلَّ وَ عَزَّ وَ مَعْرِفَةِ رَسُولِهِ أَفْضَلَ مِنْ بُغْضِ الدُّنْيَا؛ 🌸🍃بالاترین عمل‌ها کسب معرفت خدا، و سپس کسب معرفت پیغمبر است؛ بعد از این دو هیچ عملی مثل بغض دنیا ارزشمند نیست. 📚الکافی، ج2، ص130 #اخلاقی @salamfereshte
🌸🍃بچه ها انگشت به دهان ساده زیستی اش می ماندند. ☘️بااینکه کلی تجهیزات وانواع لباس دستش بود هیچوقت حاضر نمیشد لباس نو بپوشد. ☘️از ماشین استفاده نمی کرد،سوار موتور میشد. ☘️سال ۹۰-۹۱ از مجموعه تشکیلات یک دست لباس گرفته بود تا سال ۹۴ که شهید شد، همان را می شست و اتو می کردو می پوشید. 📚عمار حلب/صفحه ۲۸۶ #از_شهدا_بیاموزیم @salamfereshte
🔹چنگیز به احترام سید با او سر قرار رفت والا اصلا دل خوشی از کسی که قرار بود به ملاقاتش بروند نداشت. احساس حقارت و بی ارزشی در مقابل او داشت در حالی که در کنار سید، احساس آرامش و شخصیت می‌کرد. قبل از رفتن مجدد سید تماس گرفت و کسب اجازه برای دیدار. در خانه زده شد. کسی برای خوش‌آمد گویی نیامد. سید چند بار یاالله گفت. جوابی نیامد. داخل نشد. با صاحب خانه تماس گرفت:"سلام علیکم. منزل تشریف دارید؟ .. بله. چشم.. " گوشی را قطع کرد و به آقا چنگیز گفت:"بفرما داخل اخوی. خیلی خوش آمدی" چنگیز خنده‌اش گرفت. وارد شدند. خانه‌ای بسیار بزرگ، با مبلمان هایی مجلل. از تابلوفرش‌ها و لوسترهای روشن بگذریم. فقط در همان طبقه همکف، چهار اتاق بزرگ بود که یکی مخصوص پذیرایی از مهمان‌ها بود. ورودی خانه شبیه سالن پذیرایی وسیع و مبله بود. سید گفت:"از این طرف برویم اخوی" وارد اتاق شدند. اتاق هم دست کمی از سالن نداشت. سید جلو رفت و با حاج احمد، دیده بوسی کرد. حاج احمد خوش آمد گفت. نگاهش به چنگیز قفل شد. چنگیز هم سلام و احوال‌پرسی کرد. حاج احمد به سردی پاسخش را داد و به او هم تعارف کرد بنشیند. 🔸سید حال و احوال کرد و پرسید:"ان شاالله کی سرپا می‌شوید حاج آقا. جایتان در مسجد بسیار خالی است." حاج احمد که در این چند روز کمی چاق‌تر شده بود گفت:" پاهایم قوت ندارد. خیلی نمی‌توانم بایستم و راه بروم. فعلا که به کمک واکر، فقط تا بیت الخلاء می‌روم." سید حال موتورسوار را پرسید و گفت:"با او چه کردید؟ چند ماه است بیکار است و با همان موتور برای زن و بچه‌اش امرار معاش می‌کرد" حاج احمد با جدیت تمام و کمی تحکم گفت:"تقصیر خودش است. پلیس هم او را مقصر دانسته که سرعتش زیاد بوده. خودش باید زندانی می‌شد نه موتورش" سید سرش را زیر انداخت و گفت:"نفرمایید حاج آقا. من تعریف مهربانی ها و گذشت‌هایتان را بسیار شنیده‌ام. خوبی و کمک هایی که به زندانیان می‌کنید و کرده‌اید. این بنده خدا هم گرفتار است. از طرفی آنقدر هم عزت نفس دارد که چیزی نمی‌گوید. باور کنید من هم شما را ندیدم که از ماشین پیاده شدید." حاج احمد که مانده بود چه بگوید گفت:"بله در این روزگار همه گرفتارند. شما می‌گویی من چه کنم؟" سید متواضعانه پاسخ داد:"اختیار دارید. شما بزرگ ما هستید و ما باید از شما مشورت بگیریم. مطمئنم که بهترین رفتار را با ایشان خواهید داشت." حاج احمد ساکت و آرام سید را نگاه کرد. سید نگاهی به چنگیز کرد و گفت:"این آقا چنگیز ما برای مراسم جشن نیمه ماه مبارک طرحی داشتند که دوست داشتیم شما بشنوید و نظرتان را بگویید. امیدوارم جسارت بنده را ببخشید که موقت به جای شما در مسجد خدمت می‌کنم." 🔹از آن طرف چنگیز طرح را برای حاج احمد توضیح داد و از این طرف، صادق. خانم قدیری، از هیجانی که صادق در توضیح دادن طرح داشت شادمان بود. مدام خدا را شکر می‌گفت و اشتیاقش را به شنیدن ادامه صحبت های صادق، نشان می‌داد. صادق هم وقتی اشتیاق مادر را دید، همان جا دفتر نقاشی‌اش را باز کرد و نمونه‌ای را کشید. خیلی زیبا و هنری شده بود. مادر، دفتر را برداشت. به خطوطی که صادق با ظرافت و دقت کشیده بود نگاه کرد. برخی جاها فشارش را بیشتر کرده بود و پررنگ تر شده بود. برخی جاها خط را کلفت تر کشیده بود و مشخص بود مداد را کمی به پهلو غلتانده است. با خود گفت:"چرا من زودتر استعداد طراحی‌اش را نفهمیدم" پیشانی پسرش را بوسید و گفت:"خیلی قشنگ و با سلیقه کشیده ای" صادق از تعریف مادر خوشحال شد و تشکر کرد و اجازه گرفت به اتاق برود تا به درس و کارهایش برسد. برای مادر شنیدن اسم درس از دهان صادق شیرین آمد. 🔸دوستان صادق هم در پارک مشغول بودند چه مشغول بودنی. مهرداد که تازه به جمع پرهام و احمد اضافه شده بود پرسید:"جلسه درباره چیست؟" پرهام گفت:"جلسه صبح به توان دو" مهرداد گفت :"یعنی چه؟" پرهام جلوتر آمد و با لحنی خاص گفت:"خب آقا محمود نظر شما چیست؟" احمد با انگشت ادای نوشتن در آورد و گفت:"حاج آقا به نظرم این طور بهتر است" و انگشتش را روی چمن‌ها طوری تکان داد که گویا در حال کشیدن و نوشتن چیزی است. محمود گفت:"نکنه دارین ادای حاج آقا را در می‌آورید؟" پرهام و احمد هر دو خندیدند. پرهام گفت:"نکنه فکر کردی ما با آن بچه مثبت‌ها در جشن، آن هم در مسجد، مشارکت می‌کنیم؟" و ادای محمود را در آورد که:"در تدارکات و انتظامات روی من حساب کنید. " محمود با نگاهی پر از سوال پرسید:"یعنی می‌خواهید کارها را انجام ندهیم؟ ولی ما قول دادیم." پرهام و احمد باز هم خندیدند:" برو بابا چه کسی حال دارد. حالا ما یک چیزی گفتیم جلوی آقای مدیر. مگر ندیدی چطور نگاهمان می‌کرد؟" محمود ساکت شد و به دوستانش نگاه کرد. @salamfereshte