#قسمت_سی_ودوم
کوچ غریبانه💔
-تو خجالت نمی کشی بهتون می زنی؟حالا ما به جهنم،مردم آبرو دارن،فکر کردی می تونی با حیثیت و آبروی مردم
بازی کنی؟دختر بیچاره اومده اینجا درس بخونه،حالا بر این که ناصر برده باهاش دو کلوم ریاضی کار کنه.این
شراب،این مستی رو داشت؟عجب غلطی کردیم؛مار تو آستین واسه خودمون پروروندیم!خاک بر سر اون ناصر که
پاشو کرد تو یه کفش که الا و الله این،و گرنه مگه قحطی زن بود.
صدای خاله از حرص خشدار شده بود.دیگر طاقت شنیدن حرف هایش را نداشتم.نفهمیدم در آن گیر و دار کی از
راه رسیده بودند!
حتما نسرین آن ها را در جریان گذاشته بود،چرا که بعد از فرار شرم آور ناصر و آن دخترک،نسرین خودش را به
من رساند.نمی دانم حال و اوضاع مرا چه طور دید که رنگ به رنگ شد و با وحشت پرسید:
-مانی...مانی!چی شده؟چرا داری این جوری می لرزی؟!چرا ماتت برده؟!مگه چه اتفاقی افتاده؟پتویی که رویم کشید
چیزی از لرزشم کم نکرد.صدای بر خورد دندان هایم آهنگ نا خوشایندی داشت.از خودم متعجب بودم،این همه
ترس برای چه بود؟!
-تره آوردیم قاتق نونمون بشه قاتل جونمون شده!دختره فکر نمی کنه این حرفا بوی خون می ده.همین مونده که
کُوس رسوایی مون تو در و همسایه بپیچه.می دونی اگه برادرای این دختره بفهمن چه حرفی پشت سر خواهرشون
در آوردی چه بلایی سر ناصر میارن؟اصلا از کجا معلوم؟شاید همۀ این حرفا نقشه باشه!والا چه طور ما تا به حال از
ناصر چیزی ندیدیم؟می دونم همچین بدتم نمی یاد سر ناصرو یه جوری زیر آب کنی.ما رو بگو که فکر می کردیم
هیچی حالیت نیست!حتما پیش خودت حساب کردی چه بهتر که یکی دیگه اونو از سر راهت بر داره!ولی کور
خوندی،این تهمتا توی کَت خونوادۀ ما نمی ره.
داشتم از حرص می مردم.خود داری مقابل او چه قدر سخت بود.هجوم حرف ها به گلویم فشار می آورد و مغزم را
داغ کرده بود.عاقبت طاقتم طاق شد.
-بسه دیگه،فکر کردی با این شلوغ کاریا می تونی گناه پسر تو لا پوشونی کنی؟خوبه با چشم خودم دیدم داشتن چی
کار می کردن.حالا اومدی یه چیزی هم طلبکاری؟عوض دلداریه؟
-دلداری؟چه حرفا!مگه تخم دو زرده واسه مون گذاشتی که انتظار داری بشینیم بادت بزنیم.با این داستانی که واسه
خودت سر هم کردی داری آبروی خونوادۀ ما رو به باد می دی؛انتظار داری بهت دستخوش بدیم.
-من داستان سر هم کردم؟اگه راست می گی و همۀ این حرفا دروغه چرا پسرت رفته تو سوراخ موش قایم
شده؟آدم بیگناه که نباید واهمه داشته باشه؟حیف که نا ندارم سر پا وایسم،و گرنه همین الان می رفتم کلانتری
راپرت کار پسرتو می دادم ببینم من دروغ می گم یا شما.
انتظار این یکی را نداشت.لحظه ای خشمگین و خیره نگاهم کرد و بعد صدایش را روی سرش انداخت:
-تو غلط خودتو کردی...دخترۀ یکاره،فکر کردی با این حرفا می تونی ما رو بترسونی؟پا شو...پا شو خودتو به موش
مردگی نزن،هر گوری می خوای بری برو.تو دیگه به درد این خونواده نمی خوری.دستم که هر بلایی سرم اومد از
خودم اومد.پتو را با یک تکان از رویم کنار زد و لگدی نثارپشتم کرد