eitaa logo
سالن مطالعه
194 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
2.3هزار ویدیو
962 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
صفحه ۱۳
013.mp3
3.32M
تلاوت صفحه ۱۳
13.mp3
600K
ترجمه صفحه ۱۳
۹۹ 👌 سیب زمینی باش!!! اصلنم فحش نیس😜😜 به نظرم همگی باید سیب زمینی رو الگوی زندگیمون قرار بدیم، ☺️😍 تو هر شرایطی قرار بگیره بهترین خودشو ارائه میده، تو آتیش بندازیش سرخش کنی تنوریش کنی ته‌دیگش کنی آب‌پزش کنی همه جوره خوشمزس😂😍 لامصب یه پا اشرف مخلوقاته برا خودش😂😂😂 *به نام خدایی که فرمانده اول است* *سلام* *خداوند حکیم در قرآن میفرمایند* *وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً ۖ قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ ۖ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ* *و به یاد آور وقتی که پروردگارت به فرشتگان فرمود من در زمین خلیفه‌ای خواهم گماشت، گفتند: آیا کسانی در زمین خواهی گماشت که در آن فساد و خونریزی کنند در حالی که ما تو را تسبیح و تقدیس می‌کنیم؟! خداوند فرمود: من چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید.* *(آیه ۳۰ سوره بقره)* *خداوند در آيه‌ى قبل میفرماید همه‌ى مواهب زمين را براى انسان آفريده است. در اين آيه و آيات بعد، مسأله‌ى خلافت انسان در زمين را مطرح مى‌کند كه نگرانى فرشتگان از فسادهاى بشر و توضيح و توجيه خدا و سجده آنان در برابر نخستين انسان را بدنبال دارد.* *از گفتمان این آیه میتوان مطالب زیر را درک نمود* *به ديگران اجازه دهيد سؤال كنند. خداوند به فرشتگان اذن داد تا سؤال كنند و گرنه ملائك، بدون اجازه حرف نمى‌زنند و فرشتگان مى‌دانستند كه براى هر آفريده‌اى، هدفى عالى در كار است.* *انسان، مخلوق ويژه‌اى است كه ساخت مادی او به بهترين قوام بوده: و در او روح خدايى دميده شده تا جایی که بعد از خلقت او خداوند به خود تبريك گفت.* *خداوند ابتدا اسباب زندگى را براى انسان فراهم كرد، سپس او را آفريد. پس همیشه لوازم کار را فراهم کنید سپس اقدام کنید* *انتصاب خليفه و جانشين و حاكم الهى، تنها بدست خداست نه انسانها* *انسان مى‌تواند اشرف مخلوقات و لايق مقام خليفةاللهى باشد.البتّه ستمكاران از نيل به اين مقام محروم شده‌اند..* *چون خدا عادل است پس حاكم و خليفه‌ى الهى نیز بايد عادل باشد، نه فاسد و فاسق.* *به خاطر انحراف يا فساد گروهى، نبايد جلوى امكان رشد ديگران گرفته شود* *مطيع و تسليم بودن با سؤال كردن براى رفع ابهام منافاتى ندارد. همانند ملائکه در برابر خدا* *خداوند فساد و خونريزى انسان را مردود ندانست، ليكن مصلحت مهمتر و شايستگى و برترى انسان را طرح نمود.* *توقّع نداشته باشيد همه‌ى مردم بى‌چون و چرا، سخن يا كار شما را بپذيرند. زيرا فرشتگان نيز از خدا سؤال مى‌كنند. پس باید پرسش را شنید و به صورت منطقی پاسخ قانع کننده داد.* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412150505437113.pdf
9.4M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز دوشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
خطبه ۴۰.mp3
5.72M
شرح و تفسیر خطبه ۴۰ نهج‌البلاغه درخدمت حجةالاسلام یک‌شنبه‌ ۲۵ اردیبهشت مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زین‌الدین -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
♦️عادت‌هایی که موجب افسرگی ‌می‌شوند: 🔅وقت‌گذرانی با انسان‌های منفی 🔅صرف کردن زیاد وقت در شبکه‌های اجتماعی 🔅بیدارماندن در شب تا دیر وقت 🔅سبک زندگی یکجا نشینی و بی‌تحرکی 🔅اهمیت ندادن به سلامت جسمی 🔅بهره نبردن کافی از طبیعت 🔅تنهایی‌های طولانی مدت 🔅مصرف مداوم غذاهای فراوری شده و فست‌فودها -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۵۳م از بس در چادرها زندگی کرده بودم، خسته شده بودم. توی گواور، گاهی به ما ارزاق می‌دادند؛ نخود و لوبیا و عدس و برنج و چیزهای دیگر. اما شوهرم بیکار بود و وسایلی که می‌دادند، کفاف گذران زندگی‌مان را نمی‌داد. برای پول نفت و چیزهای دیگر مشکل داشتیم. زندگی سخت می‌گذشت. کارگری هم نبود که شوهرم یا خودم انجام دهیم. خسته شده بودم. دلم می‌خواست توی خانۀ خودم باشم. علیمردان که ناراحتی‌ام را می‌دید، گفت: «فرنگیس، می‌خواهی برویم اسلام‌آباد؟ دو تا از برادرهایم آنجا هستند. توی خانۀ یکی از برادرهایم می‌مانیم تا اوضاع کمی‌ بهتر شود.» نمی‌دانستم چه بگویم. اگر به اسلام‌آباد می‌رفتم، از خانه‌ام دورتر می‌شدم. با ناراحتی جواب دادم: «که چه بشود؟ آنجا سربار دیگران هستیم. از گورسفید هم دورتر می‌شویم.» علیمردان با التماس گفت: «فقط این یک بار برویم. قول می‌دهم از اسلام‌آباد قدمی ‌آن طرف‌تر نگذاریم. توی اسلام‌آباد می‌توانم کارگری کنم، اما اینجا هیچ کاری از دست من ساخته نیست و به تو سخت می‌گذرد.» کمی‌ که فکر کردم، دیدم حق دارد. تصمیم گرفتیم به اسلام‌آباد برویم. یک روز صبح زود، خانه و وسایلمان را جا گذاشتیم و راه افتادیم. به خانۀ برادرشوهرم رضا حدادی در اسلام‌آباد رفتیم. خانه‌اش کنار کوه بود. خانه‌ای متوسط و راحت داشت. شوهرم از صبح زود به کارگری ‌می‌رفت و با خوشحالی می‌گفت: از این به بعد دستش توی جیب خودش است و نباید نگران باشم. اما همین که شوهرم از خانه می‌رفت بیرون، من هم می‌رفتم بالای کوه نزدیکِ خانه‌شان و تا شب همان‌جا می‌ماندم. دلم نمی‌خواست سربار کسی باشم. هم‌عروسم' کشور منصوری مرتب می‌آمد و می‌گفت: «فرنگیس، نکند فکر می‌کنی من ناراحت هستم؟ به خدا از اینکه تو توی خانۀ من باشی، خیلی خوشحالم. بیا برویم.» قبول نمی‌کردم و می‌گفتم: «تو نمی‌دانی در دل من چه خبر است که.» دلم می‌خواست می‌توانستم زندگی کنم، کار کنم، توی مزرعه بروم، به کارهای خانه خودم برسم، غذای گرمی ‌بار بگذارم، پنبه بچینم و مزد بگیرم... اما آنجا هیچ کاری نمی‌توانستم انجام بدهم. یک روز که از بالای کوه به خانه‌ها نگاه می‌کردم، نقشه‌ای به نظرم رسید. با دقت به اطراف نگاه انداختم. جایی که نشسته بودم، می‌توانست خانۀ من باشد! با خودم گفتم: «خانه، خانه است؛ حالا می‌خواهد روی صخره‌های کوه باشد، یا کنار کوه و روی زمین صاف.» من زمینی نداشتم بخواهم روی آن خانه بسازم، اما می‌توانستم روی کوه برای خودم اتاقی بسازم. با خوشحالی از کوه پایین آمدم و فکرم را برای خانوادۀ برادرشوهرهایم گفتم. هر دو برادرشوهرم رضا و نعمت و زن‌هایشان کشور و غزال نشسته بودند. برادرشوهرم گفت: «مگر از خانه بیرونت کرده‌ایم که می‌خواهی این کار را بکنی؟» گفتم: «نه، کسی مرا از خانه بیرون نکرده، اما دلم می‌خواهد توی خانۀ خودم باشم.» علیمردان چیزی نگفت. می‌دانست اگر بخواهم کاری را انجام بدهم، انجام می‌دهم. با خوشحالی گفتم: «به خدا می سازم. خدا کمک می‌کند. باور کنید می‌توانم.» یک روز صبح زود به کوه رفتم. روی کوه، دو رکعت نماز خواندم. با خدا حرف زدم و حرف دلم را برایش گفتم. گفتم: «می‌دانم سخت است، اما کمکم کن روی زمین تو برای خودم خانه‌ای بسازم. خسته شده‌ام از آوارگی.» شوهرم از صبح زود رفته بود کارگری. با نظر من موافق نبود و نمی‌خواست توی دل کوه خانه بسازم. هنوز علیمردان خبر نداشت که دوباره حامله هستم. به هیچکس خبرش را نداده بودم. اگر می‌فهمیدند، هرگز نمی‌گذاشتند این کار را بکنم. لباسم را جمع کردم و به کمر بستم. روسری‌ام را محکم کردم و دستمالی به دهانم بستم. به خودم گفتم: «فرنگیس، از کار توی مزرعه که سخت‌تر نیست. نترس. قوی باش زن، تو موفق می‌شوی.» شروع کردم به کندن سنگ‌ها؛ از قسمتی از کوه که می‌خواستم خانه‌ام را آنجا بسازم. اولین قدم این بود که زمین را هموار کنم. سنگ‌ها را یکی‌یکی کندم. بعضی از سنگ‌ها بزرگ بودند و بعضی کوچک. داشتم زمین را صاف و هموار می‌کردم که علیمردان را دیدم از کوه بالا می‌آید. نزدیک که رسید، اول کمی ‌نگاه کرد و بعد آمد به کمکم. با دودلی گفت: «بگذار کمکت کنم.» خندیدم و گفتم: «تو مجبور نیستی.» طوری نگاهم کرد که دیگر چیزی نگفتم. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
آغاز خونین زرسالاری جهانی 🖋قسمت هشتم راهی که گاما گشود، با فرانسیسکو د آلمیدا (۵۶) و آلفونسو د آلبوکرک (۵۷)، پی گرفته شد. المیدا این افتخار را داشت که در سال‌های ۱۵۰۵-۱۵۰۹ با عنوان پرطمطراق نخستین «نایب السلطنه پرتغال در شرق» حضور داشته باشد. او می‌گفت: «تا زمانی که در دریاها قدرتمند باشید هند متعلق به شماست، ولی زمانی که چنین قدرتی نداشته باشید داشتن دژی در ساحل بی‌فایده است». (۵۸) ولی در واقع، بنیاد واقعی قدرت پرتغال در شرق را آلفونسو د البوکرک (۱۴۵۳-۱۵۱۵) نهاد؛ کسی که برخی مورخین غربی مفتخرانه او را نخستین فردی می‌دانند که پس از اسکندر مقدونی یک امپراتوری اروپایی در مشرق زمین ایجاد کرد (۵۹). دایرةالمعارف آمریکانا، البوکرک را «بنیان‌گذار امپراتوری پرتغال در شرق» می‌خواند و می‌افزاید: وی به مارس [خدای جنگ] پرتغالی و الفونسوی کبیر نیز شهرت داشت! (۶۰) به نوشته وینسنت اسمیت، البوکرک نگاهی وسیع‌تر از المیدا داشت و «استراتژی» او «تأسیس یک امپراتوری پرتغالی در شرق» بود. اسمیت این استراتژی را چنین شرح می‌دهد: البوکرک «با ایجاد پایگاه‌هایی که تمامی مدخل‌های دریایی را در بر می‌گرفت – در شرق آفریقا، دهانه دریای سرخ، هرمز، مالابار و مالاکا – کنترل استراتژیک اقیانوس هند را نصیب پرتغال کرد. از این پایگاه‌ها، که در استحکاماتی استوار جای داشتند، کشتی‌های اقیانوس‌پیمای پرتغالی کشتی‌های کندروتر عرب را به هراس می‌انداختند.» (۶۱) آمریکانا نیز هدف عملیات البوکرک را ایجاد یک رشته پایگاه‌های مستحکم ساحلی می‌داند با هدف «کنترل تجارت مسلمانان در شرق» (۶۲). سدیدالسلطنه کبّابی می‌نویسد: «پرتغالیان با اعزام آلفونسو دالبوکرک… تا ۱۱۷ سال [اواسط دولت صفویه] حکومت بیدادگر و استعماری و پر ظلم و ستم خود را در تمامی این نواحی در نهایت قدرت و خشونت ادامه دادند. راه‌های دریایی را زیرنظر گرفتند. حکومت‌ها و عاملان سیاسی و تجاری را به میل خود تغییر و تبدیل می‌دادند. عشور و باج و گمرک‌های فوق‌العاده از کالاها و بازرگانان می‌گرفتند. مساجد را می‌سوزانیدند و خود را یگانه‌مالک و فرمانفرما و رئیس و امیر و صاحب‌اختیار تمامی این مناطق وسیع می‌شناختند و به پادشاه پرتغال بندگی این مردمان را تهنیت و تبریک می‌گفتند». (۶۳) در سال ۱۵۰۳، در همان زمان که گاما به پرتغال بازگشت، البوکرک در رأس ناوگان نظامی پرتغال به شرق رفت. مأموریت اصلی وی احداث دژی مستحکم، به عنوان پایگاه منطقه‌ای پرتغال، در ساحل کوچن بود. وی پس از انجام این مأموریت در سال ۱۵۰۴ به لیسبون بازگشت. (۶۴) به یاد داشته باشیم که در آن زمان احداث استحکامات با نیروی بردگانی که از سواحل آفریقا به اسارت برده می‌شد انجام می‌گرفت و علاوه بر آن، پرتغالی‌ها برای اداره بردگان و ایجاد پایگاه خود قطعاً به نیروهای مزدور بومی نیاز داشتند. این اقدام یا از طریق جلب طوایف مستعد محلی انجام می‌شد یا از طریق جابجایی‌های جمعیتی و انتقال گروه‌های شناخته شده و مورد اطمینان از سایر مناطق. کمی پس از بازگشت البوکرک، در سال ۱۵۰۵، مانوئل، المیدا را به عنوان نایب‌السلطنه خود به هند گسیل داشت. ولی مدت کوتاهی بعد از این انتصاب پشیمان شد، در سال ۱۵۰۶ البوکرک را در سمت فوق منصوب کرد و او در رأس ناوگانی نیرومند راهی منطقه شد. البوکرک در سال ۱۵۰۷ به جزیره هرمز تاخت و آن را به تصرف درآورد. او در این جزیره قلعه‌ای به پا کرد و پس از اقامتی طولانی و تاراج بنادر و سواحل خلیج فارس راهی کوچن شد تا مسند نیابت سلطنت را از المیدا تحویل گیرد. وی در سال ۱۵۰۸ به هند رسید، ولی، به نوشته آمریکانا، المیدا حاضر به پذیرش فرمان مانوئل نشد و البوکرک را زندانی کرد. (۶۵) 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1629 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۱۴
KayhanNews75979710412150505537113.pdf
10.18M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز سه شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
1️⃣توجه به داشته ‏ها (تلقین مثبت): 🔅افراد مضطرب با فکر و اندیشه کمبودها، نقص‌ها، عدم موفقیت و شکست‌ها، نامعلوم بودن آینده خود، شغل، مسکن، ازدواج ... در گیر هستند؛ لذا اگر نسبت به توانایی ها، امکانات و جایگاه مادی و معنوی خود فکر می کردند مطمئناً چنین مشکلی پیش نمی آمد. ♦️مثبت اندیشی همان معجزه قرآن است که فرمود: «و امّا به نعمة ربّک فحدّث» 📚سوره مبارکه ضحی، آیه۱۱ 🔅یکی از راه‏های عمده در رفع افسردگی، توجه به توانایی‌ها و نعمت‌های موجود است. 🔅هر گاه شخص با بینش صحیح این امور را بنگرد؛ گذشته از این که با استفاده از این نگرش چه بسا راه خلاصی از گرفتاری‌ها پیدا کند، باعث می‌شود رنج و اضطراب روحی او در شدائد به آرامش مبدل شود و بر عکس این مطلب، بی‌توجهی به نعمت‏ها و داشته‏ها چه بسا باعث از بین رفتن آن‏ها خواهد شد. ‼️اساس شکر الهی در یک بعد همین توجه به داشته ها و نعمتها است. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از جوانه های صالحین
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۵۴م من از بچگی، بچۀ یک‌دنده‌ای بودم و می‌توانستم سخت کار کنم. یاد وقتی افتادم که بچه بودم و توی کوه برای خودم خانۀ کوچکی درست می‌کردم و به بچه ها می گفتم این مال من است. دور خانه‌ام را سنگ می‌گذاشتم و هر کس می‌خواست به خانه‌ام بیاید، باید در می‌زد... توی کوه، همۀ این فکرها به سراغم می‌آمد. گاهی گریه می‌کردم و گاهی از فکرهایم خنده‌ام می‌گرفت. مردم از پایین کوه نگاه می‌کردند. زن‌ها جلوی در خانه‌هاشان نشسته بودند تا ببینند روی کوه چه می‌کنم. حتی دیدم بعضی‌هاشان لبخند می‌زنند، اما اهمیت نمی‌دادم. با خودم فقط دبۀ آب و لیوان برده بودم. هر وقت خسته می‌شدم، کمی اب میخوردم و دوباره شروع می‌کردم. از روی کوه فریاد می‌زدم: «آهای مردم، حواستان را جمع کنید، سنگ روی سرتان نخورد.» بعد سنگ‌ها را یکی‌یکی قل می‌دادم پایین. گاهی وقت‌ها حتی یادم می‌رفت بچه‌ای در شکم دارم و باید مراعات کنم. دربه‌دری و آوارگی همه چیز را از یادم برده بود. خانۀ برادرشوهرم رضا پایین کوه بود و راحت می‌توانستم خانۀ او را ببینم. وقتی جای خانه آماده شد، با خوشحالی به زمینِ اماده نگاه کردم. حالا یک زمین خوب داشتم. دستم را رو به آسمان کردم و گفتم: «خدایا، ممنون که به من یک تکّه زمین دادی؛ زمینی به اندازۀ یک خانۀ کوچک. و بچه‌ام را سالم نگه داشتی.» شب که به خانۀ برادرشوهرم رفتم، دیدم یواش‌یواش دارند باور می‌کنند که می‌توانم این کار را انجام بدهم. برادرشوهرم باز هم اصرار کرد و گفت: «فرنگیس، الآن مردم به ما حرف می‌زنند. فکر می‌کنند تو را از خانه بیرون کرده‌ایم. بیا و همین‌جا بمان. اینجا که مشکلی نداریم.گفتم نه، مشکلی نیست، اما این خانه را می‌سازم. شاید به این زودی‌ها نشد به خانه‌ام در گورسفید برگردم. بگذار اقل‌کم اینجا توی خانۀ خودم باشم.» برادرشوهرم خندید و گفت: «حالا نقشۀ خانه‌ات چطوری است؟ می‌خواهی بدهی کدام مهندس نقشه‌اش را بکشد!» خندیدم و گفتم: «خودم نقشه‌اش را کشیده‌ام. یک اتاق دارد و یک دستشویی کوچک کنار کوه.» صبح زود رفتم و از داخل شهر سیمان و ماسه خریدم. می‌دانستم خانه‌ام را چطوری بسازم گفتم یک ماشین ماسه آوردند و شروع کردم به ساختن. مثل کارگرهای مرد کار می‌کردم. حتی چند تا مرد هم به پایم نمی‌رسیدند. تصمیم گرفتم اول یک اتاق بسازم. علیمردان کم‌کم باورم کرده بود و به کمکم آمد. سنگ‌ها را روی هم می‌چیدیم و بالا می‌بردیم. مردم کنار کوه نشسته بودند و ما را تماشا می‌کردند. دیوار را که بالا آوردیم، اتاق کم‌کم شکل گرفت. یک اتاق که حالا می‌خواست خانه‌ام باشد. یک اتاق حدود نه متری بود؛ یک سرپناه. حالا باید چوب برای سقفش فراهم می‌کردم. برادرشوهرم رضا صبح زود چند تکه چوب آورد. با کمک آن‌ها، چوب‌ها را روی سقف اتاق چیدیم. اشک از چشمم می‌ریخت. نایلونی را هم به در و پنجره‌ای که گذاشته بودم، زدم. کنار اتاق ایستادم و از خوشحالی گریه کردم. به اتاق که نگاه کردم، خستگی‌ام در رفت. از پایین کوه، هم‌عروسم کشور و برادرشوهرم رضا برایم دست تکان می‌دادند. به خانۀ برادرشوهرم رفتم و وسایل کمی ‌که داشتم، جمع کردم و گفتم: «ممنون. دیگر باید بروم به خانۀ خودم. خانه‌ام ساخته شد.» برادرشوهرم و زنش، در حالی‌ که می‌خندیدند، همراهم آمدند. هنوز هم از دیدن این اتاق روی کوه تعجب می‌کردند. با خنده بهشان گفتم: «فرنگیس است، شوخی نیست!» هم‌عروسم کشور مقداری وسایل همراه خودش آورده بود. کنار اتاق گذاشت و گفت: «این هم سوغات و هدیه برای خانۀ جدیدت. منزل مبارک!» ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
آغاز خونین زرسالاری جهانی 🖋قسمت نهم المیدا از زمان استقرار در کوچن تهاجم گسترده‌ای را به سواحل هند و شرق آفریقا آغاز کرده بود که با غارت و آتش زدن بنادر کوچک و روستاهای ساحلی همراه بود. احداث قلعه سن توم (۶۶) در ساحل مدرس کنونی، تهاجم به بنادر گجرات و نیز اشغال ممباسا، مالیندی و کیلوا در همین زمان صورت گرفت. توصیف یکی از مورخین معاصر از ماجرای اشغال بنادر فوق گویای ابعاد بهره‌گیری پرتغالی‌ها از تمامی تمهیدات ناجوانمردانه و خدعه‌گرانه است: «پرتغالی‌ها که از تجارت پررونق زنگبار خبر داشتند، در اندیشه تسلط بر آن کشور افتادند. در ۱۶ ژوئیه سال ۱۵۰۰ پدرو کابرال، ملاح دیگر پرتغالی، با شش کشتی به کیلوا رسید که نامه‌ای از امپراتور برای سلطان دارم. سلطان امیرابراهیم شیرازی از ملاقات وی خودداری کرد و پدرو کابرال هم بازگشت. اما دوباره به جزیره مراجعت نمود و خواهش کرد که یکی از افسران او را که بیمار است در کیلوا نگه دارند تا بهبود یابد. حاکم با این تقاضا موافقت کرد. ولی آن افسر بیمار نبود، بلکه به بهانه بیماری در کیلوا ماند که درباره قدرت دفاعی و استحکامات آن شهر جاسوسی کند. دو سال بعد [۱۵۰۲] واسکو داگاما به ساحل کیلوا آ‌مد و سلطان را به کشتی خود احضار کرد. امیر ابراهیم به کشتی رفت و دریاسالار پرتغالی بدو پیشنهاد کرد که سروری و حکومت پرتغال را بپذیرد. امیر ابراهیم نپذیرفت و دریاسالار پرتغالی دستور داد که وی را زندانی کنند و شهر را به آتش بکشند. امیرابراهیم به ناچار پذیرفت که سالی هزار لیره خراج بدهد و پرچم پرتغال را بر فراز قصر خود نصب کند. گاما خراج سال اول را به طلا و جواهر گرفت و اهتزاز پرچم پرتغال را بر فراز قصر دید، آن‌گاه به کشور خود بازگشت. این پرچم نشان آن بود که کیلوا استقلال خود را از دست داده است. پس از آن، پرتغالی‌ها نواحی زنگبار و براوه و ممباسا را نیز تصرف کردند و بدین ترتیب تجارت و حکومت شرق آفریقا به دست پرتغالی‌ها افتاد. اما حاکم کیلوا هنوز نمی‌خواست دنده به قضا بدهد و تصمیم گرفت قلعه‌ای برای دفاع از بندر بسازد. ولی با این‌که مردم با فداکاری در بنای قلعه شرکت کردند، هنوز تمام نشده پرتغالی‌ها سر رسیدند. این‌بار فرانسیسکو د المیدا، دریاسالار دیگر پرتغالی، آمده بود که انحصار تجارت آفریقای شرقی را برای دولت متبوع خود تثبیت کند. وی پس از غارت و تخریب ممباسا به کیلوا آمد و از دیدن قلعه نیمه تمام دانست که امیر ابراهیم در چه اندیشه‌ای است. او را بازخواست کرد که چرا باج معهود را نپرداخته و پرچم پرتغال را از قصر خود پایین آورده. امیرابراهیم به دریاسالار مغرور پرتغالی جوابی نداد و دالمیدا هم به سربازان پرتغالی دستور داد تا شهر را تصرف کنند. امیرابراهیم از در مخفی قصر با جمعی از همراهان خود به جنگل‌ها پناه برد. پرتغالی‌ها هم کیلوا را غارت کردند و در عرض سه هفته یک قلعه سنگی در آنجا بنا کردند و یکی از طرفداران خود را به نام محمد نکونی به حکومت نشاندند و یکصد و پنجاه سرباز پرتغالی برای حفظ شهر در قلعه گذاشتند». (۶۷) 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1648 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۱۵
KayhanNews75979710412150505638114 (1).pdf
8.79M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز چهارشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee