eitaa logo
سالن مطالعه
195 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
969 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
صفحه ۲۵ قرآن کریم
025.mp3
3.41M
ترتیل صفحه ۲۵
25.mp3
562.6K
ترجمه گویای صفحه ۲۵
۱۰۸ حیف نون یه جسد می بره پزشكی قانونی. بهش میگن:چطور مرده؟🙊🤔 میگه: سم خورده😂😂 میگن: پس چرا زخمیه؟ میگه: آخه نمی خورد🤔🤔😐😂😂 *به نام خدایی که بهترین حافظ و محافظ است.* *سلام* *خدای مهربان در قرآن کریم می فرمایند* *أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ* *او را فردا با ما بفرست تا در صحرا بگردد و بازی کند و قطعاً ما مراقب او خواهیم بود.* *سوره یوسف آیه ۱۲* *انسان، نیازمند تفریح و ورزش است و چنانکه در این آیه مشاهده می شود قوی ترین منطقی که توانست حضرت یعقوب را تسلیم خواسته فرزندان کند، این بود که یوسف نیاز به تفریح دارد.* *در روایات آمده است: مؤمن باید زمانی را برای تفریح و بهره برداری از لذّت های حلال اختصاص دهد تا به وسیله ی آن، بر انجام سایر کارها موفّق گردد.* *نه تنها دیروز، بلکه امروز و حتّی آینده نیز به نام ورزش و بازی، جوانان را از هدف اصلی جدا و در غفلت نگه خواهند داشت. بازی ها را جدّی می گیرند تا جدّی ها بازی تلقّی شود.* ۱. تفریح فرزند باید با اجازه ی پدر و تحت نظارت او باشد.* ۲. جوان، نیازمند تفریح و ورزش است. خانواده از این دو نیاز اساسی غفلت نکنند.* ۳. برادران از وسیله ای مباح و منطقی برای فریب دادن سوء استفاده کردند.* ۴. اگر پدر و مربّیان دلسوز برای اوقات فراغت و تفریح و بازی کودکان و نوجوانان برنامه ریزی مناسب داشته باشند، دیگران نمی توانند از این فرصت سوء استفاده کنند.* ۵. در بازی و تفریح کودکان مواظب باشیم آسیب نبینند.* ۶- گاه اصرار زیاد بر یک موضوع نشان دهنده نقشه و توطئه است.* ۷. قبل از اینکه دیگران به بهانه بازی و تفریح به میل خودشان فرزندان شما را فریب داده و تربیت کنند خود به تامین این دو نیاز اساسی اقدام و تربیت آنان را در دست بگرید.* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
خطبه ۴۲.mp3
4.99M
شرح و تفسیر خطبه ۴۲ نهج‌البلاغه درخدمت حجةالاسلام یک‌شنبه‌ ۸ خرداد مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زین‌الدین -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
۵ ♦️امروز و فردا کردن کارها: ✳️ راهکارها: 1️⃣ زیر نظر داشتن تمامی فعالیت های روزانه: 🔅اولین قدم نوشتن فعالیت‌های روزانه است، یعنی هر کاری که در طی روز انجام می‌دهید را لیست کنید. 🔅زمانی که شروع به نوشتن لیست کارهای روزانه کردید، در ابتدا حس بد اتلاف وقت و انرژی دارید. 🔅اما کمی بعد، وقتی نگاهی به آنالیز اطلاعات و کارهای انجام شده طی یک ماه انداختید، متوجه این نکته خواهید شد که چقدر از زمان خود را در کجا تلف می‌کردید و چرا وقت کافی برای انجام امور مهم را نداشته‌اید. ‼️این موضوع به شما کمک می‌کند تا عادات بد خود را شناسایی کرده و در جهت رفع آنها قدم بردارید. 2️⃣ درک دلیل پشت گوش انداختن کارها به طور کلی کارها را به دلیل عاداتی که طی زمان ساخته‌ایم، به تعویق می‌اندازیم. زمانی که در محل کار هستید، انواع و اقسام افکار به ذهن شما خطور می‌کند. به طور مثال برای شما این سوال ایجاد می‌شود:‌ "این آخر هفته را چگونه بگذرانم؟” سپس در اینترنت محل‌های احتمالی برای سفر را جستجو می‌کنید و به شبکه‌های اجتماعی می‌روید تا ببینید دوستانتان به کجا رفته‌اند و چنین کارها؛ سپس متوجه می‌شوید که بیش از یک ساعت کاری است که مشغول "کلیک کردن های بیهوده” هستید! -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412148515751154.pdf
12.53M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات @روزنامه_کیهان امروز دوشنبه ۹ خرداد ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۶۵م از مادرم پرسیدم: «چطوری اتفاق افتاد؟» اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «دستم بشکند، زبانم لال شود، فرستادمش برود کمک پدرت. گفتم جمعه، بیا برو دنبال پدرت، گوسفندها را بچران. گفتم پدرت خسته است. رفت و هنوز یک ساعت نگذشته بود که صدای انفجار آمد.» پرسیدم: «اول چه کسی پیدایش کرد؟» پدرم به لیلا اشاره کرد. تازه لیلا را نگاه کردم. چشم‌هایش به نقطه‌ای خیره مانده بود و اشک از روی گونه‌هایش می‌ریخت. بغض کرده بود و هیچ نمی‌گفت. رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش. خواهر معصومم فقط چهارده سال داشت که داغ برادر دیده بود. لیلا که دید محکم بغلش کرده‌ام، زد زیر گریه. وسط گریه‌هایش گفت: «فرنگیس، صدا که آمد، دختردایی آمد و گفت لیلا بیا، برادرت رفته روی مین. ترسیده بودم، اما دویدم تا کمکش کنم.» لیلا را محکم بغل کردم. توی بغلم تکانش می‌دادم. پدرم با صدای بلند گریه می‌کرد. لیلا نالید و ادامه داد: «رفتم روی تپه دیدم . صورتش رو زمین بود. همه جای بدنش خون بود. جرئت نکردم بروم جلو. زن‌دایی وقتی آمد، صورتش را برگرداند. فرنگیس، جمعه داشت نگاهم می‌کرد. پلک نمی‌زد. باور کن زنده بود و مرا نگاه می‌کرد. زن‌دایی روسری‌اش را باز کرد و روی صورت جمعه انداخت. گفتم زن‌دایی چه ‌کار می‌کنی؟ بگذار جمعه را ببینم. اما زن‌دایی نگذاشت. گفت برو کنار، برو. گریه کردم و گفتم برادرم است، بگذار ببینمش. زن‌دایی بغلم کرد و گفت جمعه مرده.. لیلا گریه می‌کرد. برگشت نگاهم کرد و گفت: «فرنگیس، جمعه مرده؟ نمرده، داشت نگاهم می‌کرد.» وقتی لیلا حرف می‌زد، داشتم دیوانه می‌شدم. پدرم دیگر تحمل نداشت. از خانه رفت بیرون. مادرم بی‌حال شد. لیلا را ول کردم و مادرم را بغل کردم. بچه‌ها های‌های گریه می‌کردند؛ ستار با انگشت‌های کوتاه و بلند، جبار و سیما و لیلا. لباس‌های سیاهشان دلم را به درد آورد. با دست به دیوار کوبیدم و فریاد زدم صدام خدا برایت نسازد. مین‌ها، خدا برایتان نسازند.» به مادرم گفتم: «چطور دلتان آمد و نگذاشتید من ببینمش؟» مادرم نالید و گفت: «چه را ببینی؟ جنازۀ تکه ‌تکۀ برادرت را؟ بدن پاره پاره‌اش را؟ همان بهتر که نبینی. نخواستم ببینی. الآن راحت توی قبر خوابیده. فرنگیس، الآن دیگر جایش راحت است.» مادرم مثل دیوانه‌ها با خودش حرف می‌زد. چادرم را سر کردم و راه افتادم. به قبرستان که رسیدم، قبرش را پیدا کردم خاکش تازه بود. انگار همین دیروز بود که رحمان را بغل کرد و برد کنار چشمه و با هم بازی کردند. کنار خاک جمعه نشستم. کسی نبود. خاک قبرش را بر سرم ریختم. به خاک قبرش چنگ زدم و مشتی از خاک را روی قلبم گذاشتم. خاک را توی سینه‌ام ریختم و فریاد زدم: «خدایا، قلبم را آرام کن.» مین پشت مین. هر روز یکی روی مین می‌رفت. رحیم و ابراهیم و بیشتر نیروها، کارشان شده بود مین در آوردن. خون به جگر شده بودیم. مین داشت نابودمان میکرد. مین بی‌صدا بود و مخفی. نیروها مرتب بچه‌های مردم را آموزش می‌دادند، اما هر روز بچه‌ای قربانی می‌شد. یک روز دیگر پیغام آوردند که فرنگیس، زودی بیا آوه‌زین. به سینه کوبیدم. باز چه شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ این بار پسردایی‌ام روی مین رفت. توی مراسم فاتحه‌اش، زن‌ها گریه می‌کردند و مردها حرص می‌خوردند. زن‌دایی‌ام تا مرا دید، گفت: «فرنگیس، بیا که دیدنت دلم را آرام می‌کند. حداقل تو یکی از آن‌ها را کشتی. این‌ها پسر من را کشتند. خدانشناس‌ها، توی همین روستا زن‌دایی شروع کرد به تعریف ماجرا: «منصور گفت برایم آبگوشت درست کن. بعد رفت ماهیگیری. رفت از رودخانه ماهی بگیرد، اما ندانست نارنجک می‌گیرد. کنار چشمه نارنجکی می‌بیند و آن را توی آب می‌اندازد. ترکش نارنجک به سرش خورده بود و افتاده بود. وقتی فریاد مردم بلند شد، فهمیدم برای منصور اتفاقی افتاده. با تراکتور او را به گیلان‌غرب و با ماشین به کرمانشاه بردند تا با هواپیما به تهران منتقل شود، اما در راه فوت کرد. ادامه دارد ... ------------' 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
(۵) مقاله دوم 🖋قسمت دوم روند تغییرات جمعیت روی زمین در گذر تاریخ بسیار جالب توجه است. پیش از رخدادهایی مانند انقلاب جنسی (۱۷) و همچنین برنامه‌های کاهش جمعیت در غرب، جمعیت جهان از ابتدای سده بیستم رشدی بی‌سابقه به خود گرفته بود. دلیل اصلی این رشد بی‌سابقه شاید همه‌گیری بهداشت و درمان بوده است؛ اکنون این روند افزایشی به‌دلیل سیاست‌های فرهنگی و اجتماعی غرب بسیار کند شده است. بیایید نگاهی به روند افزایش جمعیت جهان از ابتدای میلاد مسیح تاکنون بیندازیم. جمعیت جهان هم‌اکنون از ۷.۶ میلیارد نفر فراتر رفته است. نرخ افزایش سالانه جمعیت، ۱.۰۹ درصد است که با این حساب هر سال حدود ۸۲ میلیون نفر به جمعیت جهان اضافه می‌شود. چین با بیش از ۱.۴ و هندوستان با ۱.۳۵ میلیارد نفر کشورهای اول و دوم پرجمعیت دنیا هستند و مجموعاً ۳۶ درصد جمعیت جهان را در خود جای داده‌اند، پس از این دو، ایالات متحده با ۳۲۶ میلیون نفر در جایگاه سوم قرار دارد. ایران با حدود ۸۲ میلیون نفر، جایگاه هجدهم را به خود اختصاص داده است. یک موضوع مهم در این زمینه، شرایط افزایش جمعیت جهان در گذر تاریخ است. برآوردها نشان می‌دهد جمعیت جهان در سده‌های اول میلاد مسیح (ع) کمتر از ۲۰۰ میلیون نفر بود. این جمعیت در سال ۱۰۰۰، به حدود ۲۷۰، در سده ۱۵۰۰ به حدود ۴۵۰، و در ابتدای سده ۱۷۰۰ به ۶۰۰ میلیون نفر رسید. از این زمان با توجه به تحولات فناوری، رشد جمعیت شتاب بیشتری گرفت، چنان‌که طی ۱۵۰ سال پس از آن، در سال ۱۸۵۰، جمعیت جهان دو برابر شده و از مرز ۱.۲ میلیارد نفر گذشته بود. این جمعیت در سال ۱۹۰۰ به ۱.۶ میلیارد نفر رسید. در قرن بیستم، با توجه به مؤلفه‌های متعددِ بهبود سبک زندگی، رشد جمعیت شتاب مضاعف گرفت، چنان‌که در سال ۱۹۵۰، جمعیت جهان از ۲.۵ میلیارد نفر فراتر رفت. پس از آن، با روندی تصاعدی، در نیمه دوم قرن بیستم، ۳.۵ میلیارد نفر به جمعیت جهان افزوده شد و از مرز ۶ میلیارد نفر گذشت. با روند فعلی پیش‌بینی می‌شود این جمعیت در سال ۲۰۵۰، به حدود ۱۰ میلیارد نفر برسد. نکته قابل تأمل این‌که طی نیم قرن گذشته، نرخ افزایش جمعیت جهان از حدود ۲ درصد به حدود ۱.۱ درصد کاهش داشته است. در این میان تراکم جمعیت نیز شایان توجه است. سرانه نفرات بإزای زمین در دسترس، از ۱۹ نفر به ۵۱ نفر در هر کیلومتر مربع افزایش داشته است. (۱۸). ترکیب جمعیتی ادیان در جهان نیز جالب است. بر اساس آخرین مطالعات، در سال ۲۰۱۰ میلادی،‌ از میان حدود ۷ میلیارد جمعیت جهان، ۲.۲ میلیارد نفر مسیحی، ۱.۶ میلیارد نفر مسلمان، ۱.۱ میلیارد بی‌دین، ۱ میلیارد هندو، ۵۰۰ میلیون بودیست، ۴۰۰ میلیون نفر معتقد به ادیان نوظهور، ۵۸ میلیون نفر معتقد به آیین‌های متفرقه، و کمتر از ۱۴ میلیون نفر یهودی بوده‌‌اند. روند تصاعدی افزایش جمعیت، و همچنین قحطی‌های ناشی از توزیع نامتوازن غذا در جهان، دست‌مایه تبلیغ روی ایده‌ای شد که کاهش جمعیت جهان را مطرح می‌کرد؛ غافل از این‌که این ایده، در یک پازل بزرگتر و از سوی محافل خاص هدایت می‌شود. در این زمینه مفصلاً خواهیم نوشت. بخش بعدی پرونده «جنگ جهانی غذا» به این موضوع خواهد پرداخت که ایده «اصلاح نژاد بشر» از کجا ناشی شده است. ادامه دارد ... قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/1759 -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
۲۰ کشور پرجمعیت جهان درسال ۲۰۱۸
نمودار رشد جمعیت جهان از ابتدای میلاد مسیح علیه‌السلام تاکنون
کندشدن روند رشد جمعیت جهان
نمودار درصد جمعیت ادیان از جمعیت جهان
هدایت شده از جوانه های صالحین
سلام و احترام برگزاری کلاس ژیمناستیک مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/زیرزمین باشگاه فرهنگی ورزشی شهدای زینبیه انشاءالله بزودی سانس دوم این ورزش هم شروع می‌شود.
صفحه ۲۶
۱۰۹ مادربزرگ من میشینه فیلم تکراریو نگاه میکنه بعد به بازیگره راهنمایی میده🙄😏 اونشب یوسف پیامبر میدید،داشت به حضرت یعقوب میگفت: پسرتو نفرست با اینا. میبرن سر ب نیستش میکنن توهم هی گریه میکنی تا چشات سفید میشه ها😔😔😔 😐😐😐😂😂😂 *به نام خدای یعقوب* *سلام* *خداوند حکیم در قرآن کریم فرمودند* *قَالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَأَخَافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنْتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ* *یعقوب گفت: من از آن دلتنگ می‌شوم که او را ببرید و ترسان و پریشان خاطرم که از او غفلت کنید و طعمه گرگان شود.* *(آیه ۱۳ سوره یوسف)* *با توجه به این آیه می توان نکات زیر را برداشت نمود* ۱. فراق و جدائى حتّى براى انبيا حزن آور است. ۲. امتحان الهى از همان ناحيه‌اى است كه افراد روى آن حساسيّت دارند. (يعقوب نسبت به يوسف حسّاس بود و فراق يوسف، وسيله آزمايش او شد) ۳. پرده‌درى نكنيد. (پدر از حسادت فرزندان آگاه بود و به همين دليل به يوسف فرمود: خوابى را كه ديده‌اى براى برادرانت بازگو مكن. ولى در اينجا حسادت آنان را مطرح نمى‌كند، تادپرده دری نکند بلكه خطر گرگ و غفلت آنان از يوسف را بهانه مى‌آورد.) ۴. به فرزند خود، استقلال بدهيد. (عشق پدرى به فرزند و دفاع از او در برابر احتمال خطر، دو اصل است، ولى استقلال فرزند نيز اصل ديگرى است. يعقوب، يوسف را به همراه ساير برادران فرستاد. زيرا نوجوان بايد كم‌كم استقلال پيدا كرده و از پدر جدا شود، براى خود دوست انتخاب كند، فكر كند و روى پاى خود بايستد، هر چند به قيمت تحمّل مشكلات و اندوه باشد.) ۵. حساسيّت‌ها را در نزد هر كس بازگو نكنيم و گرنه ممكن است عليه خود انسان مورد استفاده قرار گيرد. ۶. غفلت موجب ضربه و آسيب پذيرى مى‌گردد* . ۷. گاهی با دست خود به دشمنان بهانه می دهیم یعقوب گفت میترسم گرگ او را بخورد و آنان همین را بهانه نبود یوسف قرار دادند.* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412149514851155.pdf
8.32M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز سه شنبه ۱۰ خرداد ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
۶ ♦️امروز و فردا کردن کارها: ✳️ راهکارها: 3️⃣ ساخت عادات خوب: با جایگزین کردن عادت های خوب با موارد ناپسند، به خوبی می توانید امور خود را با سرعت و کیفیت بهتری به انجام برسانید. 🔹اما در ابتدا باید روش پیدایش عادات را بدانید: 🔅اول از همه با "نشانه" آغاز می‌شود: مثلاً به یادگیری مطالب در اینترنت علاقه بسیاری دارید. 🔅سپس "جریان" وارد کار می‌شود و شما را مجاب به جستجو در اینترنت می‌کند و ناخودآگاه وارد پروسه کلیک‌های بدون انتها می‌شوید. 🔅در پایان این "پاداش” است که این چرخه را ثابت می‌کند که به عنوان مثال، خروج موقت از استرس محیط کار و پاسخ دادن به سوالات همیشگی بود. 4⃣ تغییر جریان 🔹حالا با یک ترفند کوچک می‌توان این چرخه را به یک روال مثبت تبدیل کرد: 🔅مهمترین حرکت، تغییر جریان است. با این کار بهره وری بسیار بالا رفته و به خوبی می‌توانید مدیریت کارهای خود را به عهده بگیرید. تغییر جریان مثل کفشی برای دویدن است و جریان خوب یا بد را به حرکت می‌اندازد و آن را به "پاداش” می‌رساند. حال انتهای این چرخه می‌تواند به شما حس رضایت بخشی دهد یا نارضایتی. ‼️تنها کافیست در انتخاب نشانه و جریان کمی بیشتر دقت داشته باشید. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۶۶م پسر جوانم... پسر عزیزم...» شانه‌های زن‌دایی‌ام را مالیدم. می‌دانستم اسم ماهی که بیاید، یادش می‌آید که پسرش رفته بود ماهی بگیرد. می‌دانستم اسم رودخانه که بیاید، یاد خون پسرش می‌افتد... سعی می‌کردم هر روز سری به پدر و مادرم و بچه‌ها بزنم. آن روز هم که به آوه‌زین رفتم، سیما و جبار را به خانه‌ام آوردم تا مواظبشان باشم. خواهر و برادر دوقلویم، ده سالشان بود. این‌طوری خیالم راحت‌تر بود. کوچک بودند و دلشان میخواست کنار من باشند. شب بود. آب نداشتیم. به بچه‌ها گفتم می‌روم از چاه آب بیاورم، الآن برمی‌گردم. دبۀ آب را برداشتم و به سمت چاه حرکت کردم. شب مهتابی بود. علیمردان دم در گفت بگذار برای فردا. گفتم: «نه، فردا اولِ وقت آب احتیاج دارم برای خمیر.» چراغ دستی را برداشتم و رفتم. دشت ساکت بود. همه جا تاریک بود. به چاه که رسیدم، دبۀ آب را پر کردم و برگشتم خانه. نگاه که کردم، دیدم خواهرم سیما نیست. از علیمردان پرسیدم سیما کجاست؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: «مگر با تو نیامد؟ وقتی رفتی، پشت سرت راه افتاد.» از جا پریدم. یعنی سیما پشت سر من آمده بود؟ به سینه کوبیدم و دویدم. هزار تا فکر کردم. توی دشت می‌دویدم و فریاد می‌زدم: «کجایی، سیما؟» همه جا تاریک بود. با خودم گفتم نکند خدای نکرده روی مین برود؟ نکند گرگی او را بدرد؟ او امانت بود. می‌دانستم اگر دنبالم راه افتاده باشد، می‌داند که به سمت چشمه رفته‌ام. توی راه، برادرشوهرم قهرمان را دیدم. پرسید چی شده؟» گفتم: «سیما گم شده.» تفنگش روی دوشش بود. رفته بود برای شکار. نگرانی‌ام را که دید، گفت: «ناراحت نباش. برویم سمت چشمه. حتماً آنجاست.» توی تاریکی شب راه افتادیم. سیما را صدا می‌زدم که دیدم یک سیاهی توی دشت آرام‌آرام می‌رود. دویدم طرفش. سیما بود. اول که دیدمش، زدم زیر گریه. از ناراحتی، با دست به پشتش زدم. بعد بغلش کردم. بوسیدمش و گفتم: «سیما، با من چه کردی؟ نگفتی از ناراحتی می‌میرم؟ نگفتی ممکن است بروی روی مین؟ مگر نمی‌دانی دشت خطرناک است؟» از قهرمان خداحافظی کردیم. دست سیما را گرفتم و برگشتیم خانه. آن‌قدر ترسیده بودم که احساس می‌کردم قلبم دارد از حرکت می‌ایستد. موقع خواب، سیما را کنار خودم خواباندم. طنابی آوردم و یک سر طناب را به پای خودم بستم و سر دیگرش را به پای سیما! ناراحت شد و پرسید: «چرا پایم را می‌بندی؟» گفتم: «به خاطر اینکه دیگر جایی نروی!» نق می‌زد و ناراحت بود، اما اهمیتی ندادم ان شب آن‌قدر ترسیده بودم که دیگر حاضر نبودم اتفاقی بیفتد.‌فردا صبح سیما و جبار را بردم و تحویل مادرم دادم. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee