#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت ششم
با قیافه ی خیلی جدی ادامه داد: ببین سمیه جان مثلا بخواهم چند تا از مهم ترین هایش را بگوییم: شوهر! ازدواج! ماه عسل! نی نی گوگولی مگولی!
و من همینطور خیره نگاهش می کردم!
دیدم کوتاه نمی آید! همین طور پیش برود تا دیدن نوه و نتیجه را هم می گوید!
گفتم: مرضیه اذیت نکن آخه الان وقت شوخی کردن هست در این شرایط!!! لبخندی زد و گفت: خانم خوشگله انسان بدون آرزو که دیگر انسان نیست! این داشتن آرزو هست که امید به زنده بودن و زندگی کردن به آدم می دهد!
با حالت سوالی پرسیدم: زنده بودن!؟
پس چرا داریم متناقض عمل می کنیم! میرویم جایی که زنده بودنمان را به خطر می اندازد! جایی که شاید باعث شود زندگیمان را از ما بگیرد!
با قاطعیت گفت: سمیه اشتباه نکن! من فقط برای زنده ماندن هست که دارم می آیم اینجا!
همه ی آدم ها بدون استثنا زنده بودن را دوست دارند می دانی چرا!
و بدون اینکه منتظر جواب من شود ادامه داد: چون خود خدا این ویژگی فطری را در وجودمان قرار داده! حس جاودانه بودن! نامیرا بودن....
و خوب راه حلش را هم صریح در قرآن گفته برای زنده ماندن تا ابد حتی با وجود فانی بودن دنیا تنها راهش شهادت هست...
گفتم: قبول ولی از بیماری کرونا بمیریم که شهید نمی شویم! نگاه معنا داری بهم کرد و گفت: اول اینکه شهادت یعنی برای خدا رفتن! دوما اینکه برای شهید شدن راهی به جز مثل شهدا بودن نیست به نظرت شهدا در این موقعیت امروز ما بودند چکار می کردند؟!
گفتم: حرفت درست! ولی ما انسانیم اصلا قبول! یعنی تو واقعا از رفتن نمی ترسی؟!
نفس عمیقی کشید و لحظه ای سکوت کرد بعد گفت: چراااخوب می ترسم!
و یکدفعه لبخندی نشست روی لبش و ادامه داد البته فکر کنم طبیعی هست! خوب یک بیماری ناشناخته است دیگر! ولی...
پریدم وسط صحبتش گفتم: پس چطور دیروز اینقدر راحت آن جنازه ها را غسل دادین! با خودت نگفتی بیماری که با این سرعت منتشر می شود به بدنت منتقل شود؟
گوشه ی لبش را گزید بعد گفت: سمیه تا خدا نخواهد برگی از درخت روی زمین نمی افتد این یک واقیعت هست!
اما خدا عقل هم داده! من دیروز بی گدار که به آب نزدم! دیدی که تمام پروتکل ها را رعایت کردم مثل همه ی بچه های که آنجا بودند! و این یعنی خدایا من عقلانی رفتار می کنم اما وظیفه ام را به خاطر ترس رها نمی کنم...
اگر ما هم بترسیم که می شود ایتالیا!
می شود کامیون، کامیون جنازه هایی که باید از شهر دور شوند!
خودت ببین چه اوضاعی می شود!
سمیه می دانی ترس همیشه هست اما مهم این است که باعث انگیزه بشود نه اینکه انگیزه ی آدم را بگیرد و منفعلش کند!
چرا دروغ دیروز خودم قبل از اینکه ماسک را روی صورتم بزنم ترس شدیدی در دلم بود اما وقتی ماسک را روی صورتم زدم یکدفعه یاد عملیات خیبر افتادم که دشمن شیمیایی زد!
و بعد کمی مکث کرد...
نگاهم کرد و ادامه داد: با خودم فکر کردم اگر آن روز رزمنده ها از سلاح های شیمیایی که چیزی در موردش نمی دانستند و مثل این بیماری ناشناخته بود می ترسیدند و دیگر ادامه نمی دادند چه می شد!
غیر از این بود دشمن ضعفمان را می فهمید و ما در جنگ شکست می خوردیم! تازه آن وقت این شروع ماجرا بود! دیگر هر چه توان داشتند می گذاشتند روی انواع سلاح های شیمیایشان تا ما را از پا در بیاورند!!!
ولی رزمنده ها نترسیدند! نمی دانم شاید بعضی هایشان هم ترسیدن ولی بر ترسشان غلبه کردند و مبارزه را ادامه دادند که نتیجه اش پیروزی برای ما شد!
با حرفهای مرضیه یاد حرفهای حاج قاسم افتادم شرطش این است که نترسیم...
اینقدر محو صحبت های مرضیه شده بودم که متوجه مسیر نبودم نگاه کردم دیدم رسیدیم...
در دلم خدا، خدا می کردم امروز جنازه ای نباشد...
نگرانی ام این بود مثل دیروز کم بیاورم...
هنوز چهره ی آن خانم جوان در ذهنم بود...
پیاده شدیم و به سمت غسالخانه راه افتادیم...
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/696
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#مدیریت_رفتار
♦️برخورد با مخاطب عصبانی♦️
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/689
◀️ قسمت چهارم؛
♦️تایید انتقاد♦️
💠 درست است که انتقاد ناراحت کننده است، ولی اگر هدف طرف مقابل، اصلاح رفتار شما باشد و شما انتقاد او را قبول دارید، بهترین کار این است که انتقاد او را بپذیرید.
🔸طرف مقابلتان ممکن است برای اثبات ادعای خود، آمادهی شروع یک دعوا باشد.
ولی شما با پذیرفتن انتقاد او، آن دعوا را خنثی میکنید:
«آره، حق با توست، من فراموش کردم به تو بگویم که دیرمیآیم»،
«آره، لحظهی آخر نظرم عوض شد»
💥نکته:
۱. مواظب باشید در پذیرش انتقاد، از بیان کلمات طعنه آمیز خودداری کنید.
جمله «بله درسته!» ممکن است که در ظاهر شبیه موافقت کردن باشد، ولی بهطور ضمنی، پیام دیگری را نیز منتقل میکند.
۲. لازم نیست بلافاصله بخاطر رفتارتان عذرخواهی کنید.
اگر فکر میکنید که ارائهی توضیح دربارهی کارتان، به ارتباط جرأتمندانه کمک میکند و طرفمقابل نیز پذیرا به نظر میرسد، میتوانید توضیح کوتاهی در مورد رفتارتان ارائه کنید.
اما مجبور نیستید همیشه این کار را انجام دهید.
مثال:
همسر: پیراهنت رو کثیف کردی! کلی پول برای این پیراهن دادهای.
شما: حق با توست، پیراهنم کثیف است. (مکث) امروز ماشین خراب شد و مجبور شدم آن را تعمیر کنم.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/697
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_583724040.mp3
3.81M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتاد و چهارم
🌷مثل حضرت مسیح🌷
قرائت: سوره کافرون
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/690
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نود و چهارم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/691
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۴)
سه نفرشان کشته و زخمی شدند
پشت تختهسنگ دیگری پریدم
۴ نفر سالم جنازهها را پشت تپه بردند
باز درمانده بودم که چرا به سمتم نمیآیند
سکوت همه جا را فرا گرفت
در آن تاریکی دهشتزا، جنون و ترس و شوق و همه چیز بر تمام سلولهای بدنم مستولی شد
از پشت سنگ فریاد زدم:
"گردان حمله کنید! گروهان حمله کنید! بچه ها از پشت سر بزنیدشان! امانشان ندهید!"
فریاد میزدم و زانوهایم از ترس میلرزید
شیخ حسن از بقیه به من نزدیکتر بود
صدای مرا شنیده بود
لذا اولین رگبار را به سمت گشتی، رزمیهای عراقی گرفت
بقیه بچه ها هم نزدیکتر شدند و به سمت آنها آتش گشودند
تیراندازی متقابل شد
در این گیر و دار فرصت پیدا کردم از معرکه فرار کنم و خودم را به جمع دوستانم برسانم
تیم گشتی رزمی عراقی از لحاظ تعداد با ما قابل قیاس نبودند ولی عقب کشیدند
ما هم در اوج ناباوری از معرکه ریختیم
وقتی به مقر واحد رسیدیم بچه ها دعای کمیل میخواندند
حاج حمید ملکی بعد از مداحی آماده شد که به گشت برود
نوبت تیم آنها بود که از مسیر دیگری روی سمت چپ ارتفاعات گیسکه کار کنند
ماجرا را برای آنها تعریف کردم و گفتم: "امشب عراقیها مثل مار زخمخوردهاند! هیچ کس نباید به گشت برود."
بعد از دعا به جایی رفتم و به حال خودم گریستم
روزهای بعد هرچه علیآقا میگفت، بی چون و چرا میپذیرفتم
گاهی خیلی جدی سر به سرم میگذاشت
ادایم را درمیآورد: "گردان! حمله کنید. گروهان! حمله کنید. بچهها! امانشان ندهید."
شبهای بعد سه گشت متوالی از همان مسیر رفتیم
هر بار که از کنار آن تختهسنگ رد میشدم تمام لحظات آن کمین جلوی چشمم میآمد
این بار مرحلهبهمرحله مادون میکشیدم
بدون برخورد با کمین عراقیها، از میدان مینشان هم رد شدیم
تا زیر سنگرهای گیسکه رفتیم
یک شب حسنترک، جانشین طرح و عملیات تیپ و مسئول محور، به واحد آمد و گفت:
"خودم باید مسیر حرکت گردان را برای شب عملیات از نزدیک ببینم و حد مانور گردانها را مشخص کنم."
بی هیچ بحث و مجادلهای جلو افتادم
از خط عبور کردیم و به میدان مین رسیدیم
بدون خنثی کردن مین یا ایجاد معبر از میانش رد شدیم
به انتهای میدان مین و زیر ارتفاع رسیدیم
چند سنگر تیربار مشخص بود
سر و صدای عراقیها هم به گوش میرسید
حسن خواست زیر گوش من چیزی بگوید که یک مین والمر از زمین بالا جهید و منفجر شد
من پشت حسن ترک بودم
یکباره حسن شل شد و روی دست من افتاد
آرام روی زمین خواباندمش
همان لحظه عراقیها با شنیدن صدای مین، منوری فرستادند
زیر نور منور پیکر غرق به خون حسن به خوبی نمایان شد
خون تمام صورتش را پوشانده بود
گلوی او شکافته و داشت خرخر میکرد
انگار نادر فتحی را بغل کرده باشم
او را در آستانه پرواز میدیدم
با التماس تکانش دادم و گفتم: "حسن جان! شفاعتم کن!"
در حالی که به پهلویش میزدم این جمله را چند بار تکرار کردم
ریههایش از خون پر شده بود و می جوشید و بالا میآمد و از گلوی پارهاش بیرون میریخت
فکر این بودم که پیکرش را چطور میان میدان مین رها کنم که با پشت دست ضربهای به سینه ام زد
آنقدر محکم که افکارم به هم ریخت
احساس کردم می گوید هنوز زنده ام
منور خاموش شد
بلافاصله کسی کمک کرد و او را از میدان مین خارج کردیم...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/703
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت هفتم
زینب و یک نفر از خواهرها زودتر رسیده بودند با دیدن ما به استقبالمان آمدند بعد از احوالپرسی نوبت تعویض لباس شد...
این بار اما برای من فرق می کرد زینب ماسک را به دستم داد با عشقی وصف نشدنی آن را به صورتم زدم...
یاد حرفهای مرضیه افتادم... یاد عملیات خیبر... یاد شهدای طلایئه... همه و همه انگیزه ای شده بود برای ادامه ی راهم...
از شهدا مدد خواستم کمک کنند...
و چه خوب امدادگرانی هستند شهدا...
در حال نجوا با خدا بودم که صدای آقایی از بیرون خلوتم را بهم زد...
خواهران کرونایی!
این اسمی بود که وقتی جنازه ی کرونایی می آوردند ما را صدا می زدند یکدفعه تنم لرزید اما نه مثل دیروز...
دوباره زینب و مرضیه جلو رفتند میت را تحویل گرفتن ...
جنازه کمی سنگین بود و تنهایی کار برایشان سخت بود ....
ما چهار نفر بودیم و مثل دیروز نیروی کمکی نداشتیم.
آن یکی خواهر هم گذاشته بودند برای کفن که نباید جلو می آمد که خیس شود... آرام آب دهنم را قورت دادم یک یا زهرا گفتم و رفتم سمت بچه ها... پیرزنی بود آرام با چهره ای نورانی ...
وقتی فهمیدم مادر شهید است قلبم آرامش عجیبی گرفت...
شروع کردم کمک کردن... بچه ها هم سخت مشغول بودند...
لحظه ای ذکر از زبانم و اشک از چشمانم متوقف نمی شد...
حس حضور شهدا و اینکه پسر آمده به استقبال مادرش حس آرامش بخشی بود در همان حال احساس کردم چقدر بعضی ها حتی مردنشان هم با هم فرق می کند!
بعد از اتمام غسل با آن لباسهای محافظ خیس عرق بودم اما نه از ترس!
از شدت فعالیت و گرمای لباسها!
تمام طول آن مدت فقط با خود می اندیشیدم آخر کار من چه می شود...
آیا خودم را آماده ی این جا به جایی کرده ام!؟
آیا دوست داشتنی هایی انتخاب کرده ام که فقط در این لحظات به من بدهند!؟
هنوز استراحت نکرده بودیم که دوباره با صدای آن مرد بلند شدیم...
دومین جنازه را که تحویل گرفتیم خانم میانسالی بود...
سعی کردم بر احساساتم غلبه کنم... مشغول شدیم ذکر و دعا لحظه ایی از زبان بچه ها متوقف نمی شد...
شاید هیچ وقت در طول عمرم اینطور برای خدا عرق نریخته بودم!
یاد حرف حاج قاسم افتادم فرصتی که در بحرانها هست در خود فرصت ها نیست!
هنوز کار این میت تمام نشده بود که جنازه ی بعدی را آوردند...
و ما بدون استراحت بعد از اتمام این جنازه کار بعدی را شروع کردیم...
و دوباره جنازه... و دوباره...
بیشتر از اینکه خسته باشم کلافه بودم... کلافه از اینکه چرا وقتی می توانیم با پیشگیری جلوی این ویروس منحوس را بگیریم با خودسری اینقدر راحت عزیزانمان را از دست می دهیم...
نکته ی عجیبی که حس میکردم حالت و حس من با هر جنازه متفاوت بود کنار بعضی ها احساس آرامش می کردم و کنار بعضی دیگر دلهره یی عجیب سراغم می آمد!
اول فکر می کردم فقط خودم دچار چنین حالتی شدم اما وقتی از بقیه بچه ها پرسیدم خیلی جالب بود که هر کدامشان این حالت را تجربه کرده اند!
برایم سوال شده بود براستی چه چیزی باعث می شود کنار جنازه ایی آرامش داشته باشی و کنار جنازه ی دیگری از ترس قالب تهی کنی؟!
و زینب انگار ذهن من را خوانده باشد گفت : بچه ها دقت کردید حس بودن کنار هر جنازه چقدر متفاوت بود! و بعد ادامه داد خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند و سکوت کرد...
زینب که بچه ها چشم رنگی صدایش می زدند با صورتی سفید و ابرو هایی کشیده و چشمانی عسلی روشن که به چهره اش زیبایی خاصی داده بود!دختری با روحیه ی آرام و تودار که کمتر حرف می زد و بیشتر پا به رکاب بود...
در این دو روز بیشتر ساکت بود و مشغول کار!
در دلم گفتم کاش حرفش را ادامه می داد...
دوست داشتم بیشتر بشناسمش!
قبل از اینجا یکی و دو بار بیشتر ندیده بودمش و آشناییمان در همین حد بود...
ولی نمی دانستم که...
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/700
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#مدیریت_رفتار
♦️برخورد با مخاطب عصبانی♦️
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/693
◀️ قسمت پنجم؛
♦️تکنیکهای خلع سلاح منتقد♦️
💠 وقتی فردی به شما انتقادی میکند که هدفش چیزی غیر از اصلاح وضع موجود است، شما باید در عین حال که آرامش خود را حفظ می کنید، رفتاری را انجام دهید که او را خلع سلاح کند.
💥برای خلع سلاح منتقد چند تکنیک وجود دارد:
🔸تکنیک اول:
ترجیح جرأتمندانه
این تکنیک برای اینکه به شیوهی مؤدبانه به منتقدتان بگویید که دست از سر شما بردارد، مفید است.
ترجیح جرأتمندانه به این معنا است که شما صحبت او را تأیید می کنید و با حفظ آرامش، از رفتار خود نیز حمایت میکنید.
مثال؛
منتقد:
به این ترافیک نگاه کن! من که گفتم از این مسیر دیر به مقصد میرسیم.
شما:
میدانم که تو فکر میکنی که مسیر تو سریعتر است، امّا باز هم ترجیح میدهم از این مسیر برویم.
🔸تکنیک دوم:
به تأخیر انداختن جرأتمندانه
به تأخیر انداختن پاسخ، خواه برای چند ثانیه یا چند ساعت، به شما کمک میکند تا کاملاً آرام شوید، به دقّت دربارهی آنچه گفته شد، فکر کنید و بعد پاسخ خود را آماده کنید.
«کمی صبر کن، اجازه بده دربارهی آن فکر کنم.»
«کمی آهستهتر، من میخواهم همهی حرفهای شما را بفهمم.»
«من میخواهم جواب درست و مناسبی به تو بدهم، امّا برای این کار کمی زمان لازم دارم. سعی میکنم امشب به تو پاسخ دهم».
پرهیز از پاسخ دادن در شرایط حمله، میتواند از بیشتر شدن خشم جلوگیری کند.
نیازی به عذرخواهی یا توضیح دادن نیست، فقط پاسخ خود را به تعویق بیندازید.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/706
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_437198677.m4a
16.11M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتاد و پنجم
🌷امام سجاد و مرد فقیر🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/690
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قست هشتم
که چه جایگاهی دارد و اینجا اینقدر ساده و بی آلایش مشغول کار هست آن هم کاری که هر کسی زیر بار آن نمی رود!
تا وقتی که موقع تعویض لباس مرضیه رو به زینب گفت: حضرت استاد اینها را کجا بگذاریم!
زینب ابروهایش را توی هم کشید و با اشاره ی دستش گفت: مرضیه جان اینجا!
مرضیه که متوجه تغییر حالت چهره ی زینب شد ادامه داد: والا زینب جان شما از عجایبی! همه دوست دارند استاد صدایشان کنند آن وقت شما را درست صدا می کنیم ناراحت می شوی!
زینب با حرص و غرولند گفت: مرضیه جان شما که بهتر می دانی عزیزم! آدم را که به اینجا می آورند دیگر مهم نیست چکاره است جنازه اش را مثل همه ی جنازه ها می شورند! پس دیگر این بحث را ادامه ندهیم!
مرضیه با حالت شیطنت گفت: باشد من دیگر چیزی نمی گویم شما استاد دانشگاه و حوزه هستید و چند سال خارج از کشور چکار می کردید و الان ایران چکار می کنید؟!
زینب لبش را به دندان گرفت و چشم غره ای به مرضیه رفت که مرضیه فقط با حالت اشاره زیپ دهانش را کشید که واقعا صحنهی با مزه ای بود!
دوست داشتم بیشتر راجع به زینب بدانم اما باید در یک فرصت مناسب از خودش می پرسیدم...
حالتهای مرضیه من را یاد رزمنده های جنگ می انداخت که در اوج فشار روحی به دیگران روحیه می دادند! و ما دقیقا در چنین موقعیتی بودیم....
لباسهایمان را تعویض و بعد از ضد عفونی و استریل شدن با بچه ها خداحافظی کردیم و همراه مرضیه سمت ماشین راه افتادیم شیفت عصر قرار بود نیروی کمکی برسد...
خوشحال بودم امروز بر ترسم غلبه کرده بودم شاید خودم هم باورم نمی شد اما لطف خدا کمکم کرد تا کمکی کنم...
اما جدای از ترس که با آن کنار آمده بودم خیلی سخت است که از صبح تا ظهر مرده و جنازه دیده باشی از پیر و جوان گرفته بعد هم قرار باشد روال زندگیت را ادامه دهی!
طبیعتاً یک سری تغییرات در زندگی هر انسانی اتفاق می افتاد و یکی از مهمترین تغییرات زندگی من دقیقا همین اتفاق بود که تاثیر عجیبی در زندگیم داشت...
رسیدم خانه...
امیر رضا دوباره منتظرم بود در را که باز کرد از حالت چهره ام فهمید که سمیه ی دیروز نیستم! با همان وسواس لباسهایم را تعویض و ضد عفونی کردم.
امیر رضا با اینکه می خواست زود برود اما آمد و چند لحظه ای کنارم نشست گفت: چه خبر خانمی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: تو را بخدا بیرون می روی مواظب خودت باش!
یک ابرویش را داد بالا و با حالت تعجب گفت: عجب!
گفتم: آقای من! سوالی می پرسی خوب در غسالخانه چه خبری می تواند باشد! جز...
و بعد سکوت کردم...
امیر رضا اصلا به روی خودش نیاورد و ادامه داد: خوب وضعیت مسافرها چه جوری بود؟ بالاخره بی خبر هم نیستی از صبح شما آماده و راهیشان کردین؟
از نوع حرف زدنش می دانستم می خواهد بداند وضعیت روحی من در چه حال است! نگاهش کردم و گفتم: خدا را شکر بچه ها با کلی ذکر و دعا راهیشان کردند بعد با آه عمیق و حسرتی گفتم ولی شاید می توانستند با رعایت کردن فرصت بیشتری در این دنیا داشته باشند نمی دانم شاید!
گفت: سمیه شما فرقی هم می گذارید طرف ازچه تیپ خانواده و شکلی هست!
اخم هایم را کشیدم توی هم گفتم: اصلا! خدا می داند برای همه مثل هم کار می کنیم!
هر چند که تفاوت جنازه با جنازه ی دیگر خیلی زیاد هست خیلی! بعضی هایشان خیلی آرامش دارند بر عکس بعضی های دیگر!
لبخندی زد و گفت: چون به دوست داشتنی هایشان رسیدند!
و آنهایی که از دوست داشتنی هایشان جدا شدند روحشان ناراحت است....
نوع دوست داشتنی ها تفاوت حالت ها را بوجود می آورد...
این را گفت و همانطور که لبخند روی لبش بود دستهایش را بالا گرفت و به سمت در رفت گفت: بچه ها منتظرند من راهی بشوم تا شما راهیم نکردی!!!
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/705
1_591294452.mp3
7.31M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتاد و ششم
🌷چرا گریه میکنی🌷
قرائت: سوره همزه
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/699
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نود و پنجم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/695
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۵)
آوردن او تا کیلومترها بدون برانکارد کار سادهای نبود
نوبتی او را حمل میکردیم
دو نفر دو نفر
نوبت علیمحمدی که میشد آهنگ حرکت کند میشد
نمیدانستیم که با انفجار همان مین، او هم از ناحیهی کمر ترکش خورده است
صدایش در نمیآمد
نمیتوانست زیر دست و پای حسن ترک را خوب بگیرد
داد دادم و گفتم: "یالا! بجنب!"
روی زمین افتاد و دیگر بلند نشد
آن وقت بود که متوجه شدم او هم مجروح است
بختیاری گفت: "برو عقب! مبادا گشتیهای عراقی دنبالمان کرده باشند. برو و نیروی کمکی بیاور!"
دویدم
آنقدر سریع که یک دونده دو استقامت میدود
وقتی به خط خودمان رسیدم تا دقایقی نفس نفس میزدم و نمیتوانستم چیزی بگویم
ارتشیها با بیسیم تقاضای آمبولانس کردند
یک برانکارد ازشان گرفتم و برگشتم
حسن را که آوردیم هنوز خبری از آمبولانس نبود
یکباره به سختی روی برانکارد نشست
تمام سینه، صورت و لباسهایش غرق خون بود
ما فقط به این فکر میکردیم که او زنده بماند
او به فکر نماز بود
دستانش را به حالت تیمم به خاک زد
به سمت قبله چرخید
ذکر نماز را که میگفت خون از گلویش بیشتر میجوشید و بالا می آمد
آمبولانس رسید
مسئول تپه داد زد: "بابا! نماز را بگویید بعدا بخواند! ببریدش توی آمبولانس."
آنها که حسن ترک را میشناختند، می دانستند که باید شاهد این نماز بیتکرار باشند
همه مبهوت بودیم
اصلاً یادمان رفته بود که خودمان نماز صبح را نخواندهایم
رکعت دوم بود که بعد از رکوع افتاد
سوارش کردیم
آمبولانس که رفت، نماز صبح را خواندیم
بعد از مجروحیت حسن ترک گره کار شناسایی سمت چپ کوه گیسکان بیشتر شد
برای علی آقا گزارش نوشتیم: "عملیات در این منطقه با دو مشکل روبروست؛ اول اینکه هیچ راهکاری تاکنون شناسایی نشده است و ما باید فقط از مقابل به گیسکه بزنیم. دوم انکه با لو رفتن شناسایی، حتما عراقیها کمینهایشان را جلوی خط بیشتر خواهند کرد و رسیدن حتی یک نفر هم تا حد نزدیکی کوه غیر ممکن خواهد بود.
علیآقا گزارش را خواند و گفت: "امشب به شناسایی میرویم! از همان مسیر قبلی! خودم هم میآیم."
علی آقا جلو افتاد
از میدان مین عبور کرد
تا جایی که ممکن بود جلو رفت
اما در همان تاریکی، یک آن، از تیم شناسایی جدا شد
به کناری رفت
نگران شدم
دیدم دارد خودش را میزند
علت این کار را پرسیدم
علیآقا گفت: "شیطان بدجوری سراغم آمده بود! وقتی جلو افتادم و از میدان مین عبور کردم غرور مرا گرفت. باید شیطان را از خود دور میکردم. کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردار نفس، گیر نکرده باشد."
روز بعد وقتی در مورد امکان عبور دادن گردان از این مسیر پرسیدیم، گفت: "من هم به همان جمع بندی شما رسیدم."
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/708
هدایت شده از سالن مطالعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری امام انقلاب درباره شهید "علی چیتسازیان" که خاطرات آن شهید عزیز را از زبان شهید همرزمش "علی خوشلفظ" در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" دنبال میکنیم.
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت نهم
آمدم جلوی در و رو به امیر رضا خیلی کشیده گفتم: امیییییر رضا مواظب خودت باش!(دقیقا با همین تاکید وکشش حروف)
با خودم فکر میکردم که اگر بدانیم فرصت زندگی کردنمان چقدر کم است حتما همیشه با عشق زندگی می کردیم
دیدن جنازه های پیر و جوان به من این را خوب فهمانده بود که زمان رفتن هیچ کس مشخص نیست پس تا فرصتی هست باید زندگی کرد...
کارهای سجاد و ساجده را با عشق بیشتری انجام دادم...
و حواسم بیشتر جمع شده بود دلی را نشکنم با دخترم بیشتر بازی کنم به پسرم بیشتر اقتدار ببخشم هوای همسرم را بیشتر داشته باشم و خلاصه ریز ریز زندگی ام را بکاوم تا اگر روزی مسافر شدم بارم پر باشد از خوبی...
تصمیم گرفتم دفترچه یادداشتی برای خودم بردارم و هرروز حساب و کتابم دستم باشد میان همین فکر های خوب بودم که گوشیم زنگ خورد...
مهناز بود یکی از دوستان و همکلاسی دوران دانشگاهم خیلی گرم با هم احوالپرسی کردیم خیلی نگران بود می گفت: با این کرونا چکار باید بکنیم؟ آخرش چه می شود؟
گفتم: توکل بر خدا همراه با رعایت بهداشت و شستشوی مداوم دستها و هرچه که می گویند دیگر! در تکمیل صحبت های من ادامه داد: از من می شنوی حتما مواد غذایی برای یکسال خرید کن! معلوم نیست که چه خبر شود آدم باید محتاط باشد!
کشورهای خارجی را نگاه کن آنجا که همه چیز هست و فرهنگشان بالاتر است چه به جان هم افتاده اند خدا بخیر کند برای ما با این مردم!
گفتم: البته اینطوری هم که می گویی نیست!
خدارا شکر اینجا همه چیز فروان است...
بدون توجه به حرفهایم یکدفعه گفت: راستی سمیه الان کجا هستی؟
گفتم: خانه چرا؟
نفس عمیقی کشید و گفت: خوب خدارا شکر با خودم گفتم تو دختر عاقلی هستی! بعضی از بچه ها می گفتند رفتی داخل غسالخانه کار می کنی؟!
خیلی جدی گفتم: تنها کاری که در این موقعیت از دستم بر می آمد همین بود البته من تازه به جمع بچه ها اضافه شدم راستی تو نمی خواهی...
نگذاشت حرفم تمام شود و شروع کرد به نصیحت کردن...
این چه کاری هست می کنی؟! مگر از جان خودت سیر شدی! تو بچه ی کوچک داری! آخر آدم هم اینقدر بی فکر! به فکر خودت نیستی به فکر شوهر و بچه هایت باش!
پای جان که می رسد شما بیچاره ها به صف می شوید، حقوقش را یکی دیگر می گیرد آن وقت تو می خواهی نه تنها جان خودت که خانواده ات را هم به خطر بیندازی! این چه منطقی هست شما دارید!
گفتم مهناز جان بحث اعتقاد است دوباره وسط صحبتم پرید و باز شروع کرد: خدا در کنار اعتقاد به انسان عقل داده است! اصلا به خطر انداختن جان حرام هست و... همینجور پشت سر هم بدون وقفه و لحظه ایی تنفس فقط می گفت!
همان لحظات یادم افتاد چند هفته قبل مادر بزرگش بخاطر این بیماری فوت کرده بود و من تلفنی تسلیت گفتم و خوب یادم هست مدام خدا را شکر می کرد بخاطر طلبه هایی که جهادی کار کفن و دفن را با احترام برایشان انجام دادند در حالی که هیچ کدامشان جلو نرفته بودند!
چقدر انسانها زود فراموش کار می شوند!
جبهه گرفتن در مقابلش بی فایده بود بعد از اتمام نصایحش که متوجه بی رغبتی من شد خداحافظی کرد!
ولی دیگر حال خوب مرا بهم ریخته بود
لحظاتی از شدت فشار روحی چشمانم را بستم! وااای کاش مردم می فهمیدند با هر کلامی چقدر می توانند حال یک نفر را خوب یا بد کنند! و چقدر باید مواظب حرف زدنمان باشیم حداقل اگر کاری نمی کنیم با زبانمان کار خوب را که می توانیم تحسین و ترغیب کنیم!
اما بعضی ها انگار با خودشان عهد بسته اند که کار خیری نکنند! سعی کردم برای شنیدن حرفهای ناامید کننده یک گوشم در باشد و یک گوشم دروازه...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/709
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#مدیریت_رفتار
♦️برخورد با مخاطب عصبانی♦️
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/697
◀️ قسمت ششم؛
♦️پرهیز از ادامهی بحث♦️
💠 این راهبرد زمانی مورد استفاده قرار میگیرد که شما امید زیادی به خنثی کردن خشم طرف مقابل و پیدا کردن راههای ارتباطی مؤثرتر ندارید؛
بنابراین، فقط باید به فکر محدود کردن آسیب وارده بر عزتنفستان باشید.
🔸صرفنظر از کاری که انجام دادهاید و احساسی که دارید، شما مستحق مورد حمله واقع شدن نیستید.
هنگامی که با عصبانیت مواجه میشوید، یکی از راهها برای کم کردن آسیب، «پرهیز از ادامهی بحث و ترک موقعیت است تا هردو نفر آرام شوید».
🔸حتّی اگر بر این باورید که شما مقصرید، به خودتان بگویید آنچه میشنوید، عین حقیقت نیست، بلکه فقط نظر یک شخص دیگر است و شما میتوانید با آن مخالف باشید.
به خاطر داشته باشید که شما یک انسان هستید و هر انسانی ممکن است اشتباه کند.
✅ توجه داشته باشید که برآورده نشدن انتظارات شما یا فرد مقابل به این معنی نیست که آدم بدی (بیکفایت، خودخواه یا بیدستوپا) هستید.
♦️مرور بحث♦️
💠 در این بحث به صورت خلاصه به روش برخورد با انتقاد پرداختیم و گفتیم در برخورد با انتقاد، بهترین روش پاسخگویی،
پاسخ جرأتمندانه است.
🔹درصورتی که شما با انتقاد فرد مقابل موافق هستید از تکنیک تایید انتقاد استفاده نمایید.
🔸اما در صورتی که با انتقاد موافق نیستید میتوانید ازاین روشها استفاده نمایید:
ترجیح جرأتمندانه
به تاخیر انداختن جرأتمندانه
پرهیز از ادامه بحث
👈 نکته پایانی:
وقتی خشم به حدّی افزایش مییابد که به صورت خشونت و بدرفتاری درمیآید، فنون بیان شده در این اینجا کافی نخواهد بود و شما باید به بهبود مهارتهای ارتباطی خود بپردازید.
والحمدلله
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_408888814.mp3
6.46M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتاد و هفتم
🌷اسب از خود راضی🌷
قرائت: سوره یاسین(آیه ۴۱ تا ۴۵)
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/702
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نود و ششم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/703
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۶)
یکروز تبلیغات نامهای به من داد که خانواده فرستاده بودند
در نامه آمده بود: "قرار است برادرت امیر عقد کند. زود به همدان بیا"
از علیآقا اجازه گرفتم
گفت: "دو سه روزه برگرد."
رفتم در مراسم عقد شرکت کردم
امیر برادر بزرگترم بود
خوشحال بودم که او هم پایش به جبهه باز شده
قبل از ازدواج اولین و آخرین جبهه اش را تجربه کرده است.
امیر روز عقد تب بالایی داشت
مراسم که تمام شد بردیمش بیمارستان
آزمایش خون گرفتند و گفتند سرطان خون دارد
امیر در جزایر مجنون، در عملیات خیبر، جبههای که عراق برای اولین بار در آن از بمبهای شیمیایی استفاده کرد، که مصدوم شیمیایی شده بود
مانده بودم در شهر بمانم یا به گفته علیآقا عمل کنم
فقط میدانستم باید مادرم را راضی کنم
او نه از مجروحیت جعفر خبر داشت و نه از سرطان خون امیر
عصر همان روز مادرم از بدخیم بودن حال امیر باخبر شد
مصیب مجیدی را دیدم
پرسیدم: " از سومار چه خبر؟"
گفت: "بچهها امروز رفتند منطقه عملیاتی خیبر تا خط آنجا را تحویل بگیرند. عراق پشت سر هم پاتک میزند و میخواهد جزایر را پس بگیرد."
گفتم: "من هم میآیم!"
زود رفتم دست مادرم را بوسیدم و ملتمسانه گفتم: "شرایط خانه را درک می کنم. تو کمک میخواهی اما چه کنم که حتماً باید بروم."
حرفی نزد
خیلی دلم برای او و اعضای خانواده سوخت
رفتم از امیر خداحافظی کردم و با مصیب مجیدی راهی جزایر مجنون شدم
به جاده اهواز خرمشهر که رسیدیم، جان گرفتم.
لذت شناساییهای عملیات بیت المقدس باز زیر پوستم دوید
از جاده به سمت هور تغییر مسیر دادیم و به جزیره مجنون شمالی رسیدیم
مصیب آدرس را داشت
مقر بچههای واحد نزدیک قرارگاه نصرت در جزیره شمالی بود
رسیدن ما مقارن با دعای کمیل بود
صدای آشنای طلبه جوان واحد اطلاعات عملیات، حاج حمید ملکی مرا برای ساعتی از وابستگیهای دنیایی جدا کرد
او دعا میخواند و توپهای دوربرد عراق زمین جزیره را میلرزاند
برای اولین بار بود که رد سرخ توپهای فرانسوی را میدیدم
انفجار توپها به محل اجتماع ما نزدیک و نزدیکتر میشد
دور تا دورمان آب بود و نیزار
محل استقرار، محیطی دایرهای بود در جزیره شمالی که به راحتی برای دشمن حتی در شب قابل شناسایی مینمود
دعا تمام شد
توپ وسط یکی از سنگرهای بچههای قرارگاه نصرت خورد
دو نفر درجا شهید شدند و شش نفر مجروح
مجروحان را یکییکی داخل تویوتا گذاشتیم
پهلوی یکی از آنها آنقدر شکافته بود که دستم از میان دندههای شکسته سمت چپش رد شد و به قلبش رسید
قلبش تاپتاپ میزد اما مجروح یک آخ هم نمیگفت
به اورژانس رسیدیم
کسی مثل دکتر با لباس سفید آمد
چراغ قوه را روی سر و صورت مجروحان چرخاند و با ناراحتی گفت: "اینها که همه شهید شدهاند!"
آن هشت نفر، از مسئولان قرارگاه نصرت بودند
علی شاهحسینی با حسرت تعریف میکرد:
"آنها روز قبل، انگار از رفتنشان خبر داشتند. مثل شب دامادی خودشان را آماده کردند. ناخنهایشان را گرفتند. سلمانی کردند و تنی به آب زدند و داشتند دعای کمیل میخواندند که ...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/710
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت دهم
وقتی آدم رفتن را خیلی نزدیک می بیند از اینکه خودش را مشغول چیزهای بی ارزش مثل حرف این و آن کند دوری می کند چون واقعا اینقدر ها هم زمانمان بی ارزش نیست!
در طول روز حسابی مشغول بودم تا نبودم در خانه کاری روی زمین نماند چون خوب می دانستم اولویت اول باید خانواده باشد...
روز بعد هم با مرضیه همراه شدم داخل ماشین نشسته بود و کتابی دستش بود من که سوار شدم کتاب را داخل کیفش گذاشت...
کنجکاوانه پرسیدم چی می خواندی!؟
لبخندی زد و گفت: الان نمی گویم هر وقت تمام شد می دهم تو هم بخوانی!
گفتم: ای بدجنس! چیه می ترسی کتاب را بگیرم! دنیا ارزش ندارد مرضیه خانم مثلا داریم می رویم غسالخانه!
دل بکن از مال دنیا دختر!
نگاهم کرد و با لبخند مرموزانه ای گفت: اگر فکر کردی من با این حرفها تحت تاثیر قرار می گیرم جهت اطلاعت سمیه جان هنوز من را خوب نشناختی...
می دانستم تا کتاب را تمامش نکند اصرار فایده ای ندارد...
مثل شکست خورده ها تسلیم شدم و دیگر چیزی نگفتم...
مرضیه هم چیزی به روی خودش نیاورد بعد از چند لحظه سکوت گفت: راستی امروز نیروی کمکی داریم بچه های تازه نفس...
آه عمیقی کشیدم و گفتم کاش امروز خبری نباشد مرضیه آدم دلش می گیرد...
کاش بچه ها تازه نفس بمانند...
حرفی نزد و مردمک چشمهایش از من فاصله گرفت...
چیزی نگذشت که رسیدیم...
زینب باز آمد استقبالمان...
داخل غسالخانه که رفتم با دیدن دختر پانزده و شانزده ساله خشکم زد!
چطور والدینش اجازه داده اند؟
چقدر جرات دارد!
متحیر مانده بودم!
زینب که من را متعجب دیده بود با دستش اشاره کرد چرا خشکت زده!
آرام طوری که آن دختر نشنود گفتم: بچه ها دردسر نشود این بچه اینجاست!
مرضیه که صدایم را شنید گفت: دردسر مامانش هست که بغل دست من دارد مجهز می شود! و با همان شیطنت جذابش ادامه داد: خدا به داد امواتی برسد که نرگس(به مادر همان دختر نوجوان اشاره می کرد) جنازه شأن را می شورد! و بعد بلند گفت امروز میت نداشته باشیم بلند صلوات...
و صدای صلوات فضای غسلخانه را پر کرد. رفتم جلوی دخترک بعد از سلام و علیک گفتم: نمی ترسی اینجایی؟ چنان با اقتدار جوابم را داد که اصلا انتظار نداشتم گفت: من از مولایم یاد گرفتم اگر در مسیر حق بودم مرگ برایم از عسل شیرین تر خواهد بود!
حقیقتا با این جمله از رفتار روز اول خودم شرمنده شدم و دیگر حرفی برای گفتن نماند!
مرضیه نگاهی به من انداخت با خنده گفت: بچه ها سمیه نیاز به شستن دارد فکر کنم پودر شد! در همین حین زینب با تشر به مرضیه گفت مرضیه خانم غسالخانه است دختر یک کم ذکر بگو!(فکر می کنم جبران حرفهای دیروز مرضیه را کرد)
با خودم حس کردم چقدر جمع این بچه ها با صفاست حتی میان غسالخانه! روح که پر باشد از معنویت همه جا را عطرآگین می کند مثل روح مرضیه ، زینب،و اخلاص همین دخترک نوجوان
با حرفش یاد شهید بهنام محمدی افتادم
و احساس غروری عجیب در دلم که نه تنها جوانهای ما پای کارند که نوجوانها هم حاضرند جانشان را کف دست بگیرند وارد میدان شوند
اینکه در غسالخانه خوشحال باشی تناقض عحیبیست! که فقط با دیدن این صحنه قند در دلت آب می شود که با این همه تلاش دشمن اما این انقلاب چه نسلی دارد!
من آنجا زنده هایی را دیدم که زندگی کردن را میان مرده ها به من آموخت!
و مرده هایی که فرصت زنده بودن را به من یاد آوری می کردند تا زندگی کنم!
توی حس و حال بچه ها بودم که صدای همان آقا از بیرون جمع و جورمان کرد
خانم های کرونایی....
به چشم بر هم زدنی حال و هوای غسالخانه پر از ذکر و دعا شد...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/711
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نود و هفتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/708
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۷)
اولین شب جزیره، شب تلخی بود
اما نه به تلخی آب جزیره که پر بود از اجساد عراقیها که تا آن زمان داخل آب مانده بودند
آب بوی تعفن میداد
تعفنی تلخ و گوگردی که آلوده به گازهای شیمیایی هم بود
اصلاً جزیره دنیای دیگری بود
گرمای ۵۰ درجه مغز استخوان را میجوشاند
شرجی وحشتناک که مرا یاد حمامهای قدیمی شترگلو میانداخت
همه چیز خارج از قاعده و استاندارد بود
هوا، زمین و حتی خاک آن هم که در هر گام تا زانو بالا می آمد
موشهایی از بس که جنازه خورده بودند به اندازه گربه شده بودند
خط، یا به تعبیر نیروهای پیاده "کمین" هم به همه چیز میماند الا خط
جادههایی خاکی که از وسط آب مثل مار خزیده بود و در نقطهای قطع میشد
در آنسوی بریدگی، در فاصله ۳۰ متری عراقیها بودند و روبرویشان ما
هر چه از عقب جاده به جلو میرفتیم ضربآهنگ آتش بیشتر میشد
تا جایی که به همان کمین یعنی فاصله ۳۰ متری میرسیدیم
آنجا بود که خمپاره مثل باران میبارید
باز کردن آب دجله به سمت جزیره جنوبی اولین اقدام عراقی ها بود که بیشتر جاده ها به غیر از سه جاده، همه زیر آب رفته بودند
با این اقدام دست ما برای عراقی ها رو شده بود درست است که آنها هم روی همین سه جاده بودند اما نسبت امکانات ما به عراقیها مثل قطره بود به دریا
به دلیل سختی ماندن در کمین، به جای هرگونه شناسایی، فقط در کنار نیروهای پیاده در سنگر مینشستیم
این کار به درخواست علیآقا بود تا به نیروهای خسته و گرما زده در کمین روحیه بدهیم و کمک حالشان باشیم
وقتی به عقب برگشتم، محمد عرب را دیدم که وسط آب پایین میرفت و بالا میآمد و قطعات فلزی و پیش ساخته دکل دیدهبانی را به هم میبست
همه بچههای اطلاعات دست به دست هم دادند و اولین دکل دیدهبانی را داخل آب علم کردند به ارتفاع ۲۰ متر و عرض ۲ متر
از هر جای جزیره که نگاه میکردی مثل نردبان بلند آهنی ایستاده و پیدا بود
روی دکل که میرفتیم از آتش مستقیم و منحنی عراقیها در امان نبودیم
یک روز گرم و نفس گیر در عقبه جزیره شمالی نشسته بودیم که حمید ملکی بعد از مجروحیت آمد
به محض اینکه رسید هلش دادیم وسط آب و سرش را زیر آب کردیم
این کارها بیشتر به اشاره و اقدام مستقیم علیآقا شروع میشد
وقتی همه را جو میگرفت، خودش را کنار میکشید و با ژست آمرانه میگفت: "بچهها، چکار میکنید!؟ این بنده خدا تازه از راه رسیده. حتماً تشنه است! گفته بودم آب بهش بدهید! نه اینجوری!!!"
ما میدانستیم که علیآقا خودش را به آن راه زده،
با این حال، حاج حمید تشنه بود
رفتم تا از کلمن آب بیاورم که دیدم یک موش روی دو پا ایستاده
دهانش را زیر کلمن گذاشته تا از آبی که چکهچکه میافتاد، بخورد
منصرف شدم و برگشتم...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/714
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت یازدهم
با بچهها مشغول شدیم کاور را که باز کردیم دختر جوانی بود...
یکدفعه مرضیه منقلب شد و گوشه ای نشست از یک طرف می خواست دیگران متوجه بغضش نشوند از یک طرف هم نمی دانم چرا روحش بهم ریخته بود با اینکه طی چند روز گذشته جنازه هایی داشتیم که جوان باشند اما برای آنها چنین حالتی نداشت!
بچه ها کار را ادامه دادند من آرام رفتم کنارش گفتم: می شناختیش؟
با بغض گفت: آره
گفتم: از آشناهایت هست؟
سرش را تکان داد و گفت: نه!
ادامه داد: من عصرها از اینجا می رفتم بیمارستان برای کمک...
چند روز پیش این دختر با پدر و مادرش که درگیر بیماری شدند را آوردند مادرش فوت کرد و خودش نمی دانست خیلی نگران پدر و مادرش بود خیلی می ترسید...
کلی تلاش کردم تا به او روحیه بدهم که نگران نباشد درست می شود! اما بعد از دکترها پرسیدم گفتند: بیماری زمینه ای دارند...
حق دادم به مرضیه...
بلند شدم و گذاشتم در حال و هوای خودش باشد...
دوست داشتم واکنش آن دخترک نوجوان را ببینم...
کنار مادرش تمام تلاشش را می کرد!
هم زمان که محو آن دخترک شده بودم صدای داد و شیون از بیرون بلند بود...
یکی از خانواده ی متوفی می پرسید: برای دفن رویشان آهک می ریزید!؟
با شنیدن این جمله ترس تنم را لرزاند آهک!!! رفتم پیش مرضیه با اینکه می دانستم حالش خراب هست باید جواب سوالم را می گرفتم با حالت خاصی گفتم: فلسفه ی این آهک ریختن چیست؟ تنها به این جمله اکتفا کرد: روی جنازه که نمی ریزند بعد از سنگ لحد می ریزند تا مورچه هایی که در قبرها رفت و آمد می کنند آلودگی را جا به جا نکنند!
مورچه ها...
مورچه ها...
و ناخودآگاه از ذهنم این آیه عبور کردِ
ای انسان ، چه چیز تو را درباره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟(سوره انفطار آیه ۶)
نفس حبس شده در سینه ام رها نشد و فضای ماسکم را پر از مه کرد و من ماندم افکاری که ناگفته پیداست...
تمام ساعتی که آنجا بودیم مرضیه دیگر ساکت بود چقدر وقتی این دختر ساکت است فضای غسالخانه حزن انگیز تر می شود!
هرچند زینب تمام تلاشش را می کرد تا انرژی بچه ها نیفتد و مدام با بچه ها ذکر و عاشورا می خوانند...
کار که تمام می شود مثل همیشه من چون با مرضیه هم مسیرم با هم همراه می شویم داخل ماشین که می نشینیم راننده هر چه تلاش کرد ماشین روشن نشد!
پیاده می شویم مرضیه کمی کلافه است انگار جای دیگری قرار دارد بعد از کلی تماس آقایی که مسئول قسمت خواهران جهادی است خودش را می رساند دیگر تقریبا همه ی بچه ها رفته اند به جز زینب که منتظر نیروهای جدید است...
آقای جوانی بود و سر به زیر هر چه کرد او هم نتوانست ماشین را راه بیاندازد!
با هر آژانسی هم تماس گرفت هیچ کس نیامد چون مسیر بهشت زهرا دور بود ضمن اینکه با توجه به شرایط خیلی ها هم می ترسیدند!
مرضیه واقعا کلافه و عصبی شده بود البته من می دانستم بیشتر ناراحتی اش بخاطر دیدن آن جنازه بود خدا می داند چه حرفها که با آن دختر نزده بود! اما بهر حال هر چه که بود شدت عصبانیتش را سر این مسئول آقا خالی کرد!
بنده خدا حرفی برای گفتن نداشت من بیشتر ساکت بودم و نگران خانه که خیلی دیر شده بود حتما امیر رضا منتظرم است ولی چاره ای جز صبر نبود!
آقای فاطمی (همان مسئول آقا) آخر سر مجبور شد خودش ما را برساند و چون نگران بود که قسمت غسالخانه کاری داشته باشند و نباشد به سرعت نور رانندگی می کرد اول من را رساند و بعد هم مرضیه را...
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/715
1_598125872.mp3
8.48M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتاد و هشتم
🌷لاکپشت کوچولو و مار🌷
قرائت: سوره عادیات
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/707
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نود و هشتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/710
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۸)
از ماندن در عقب و شناسایی نرفتن خسته شدم
برای چندمین بار با نیروهایی که شبانه با قایق علزم کمین بودند، حرکت کردم
اوضاع خط بدتر از قبل بود
بچهها تا کمر و حتی در جاهایی تا سینه در گل و لجن بودند
نصف شب بود که بمباران شروع شد
نه جایی برای چپ و راست شدن بود و نه حتی عقب رفتن
محکوم بودیم که بمانیم و تحمل کنیم
یک خمپاره ۶۰ کنارم خورد
موج پرتابم کرد
دستم به ورقهی آهنی سنگری گرفت و از مچ شکافت
تا آفتاب نزده باید برمیگشتم و گرنه جابجایی در روز امری محال بود
مدتی در اورژانس و بیمارستان بودم
بعد از بهبودی نسبی دوباره به مقر اطلاعات در جزیره جنوبی رفتم که نامهای به دستم رسید:
"حال برادرت امیر وخیم است! خودت را به بیمارستان سجاد در تهران برسان"
وقتی از جزیره مجنون و جاده سیدالشهدا به عقب برمیگشتم یاد امیر افتادم و اینکه شاید مزد تلاشش را در ساخت این جاده از سید الشهدا گرفته است
از اندیمشک با قطار به تهران رفتم
فقط به اندازه کرایه تاکسی پول توی جیب داشتم
وقتی به بیمارستان رسیدم پدر و مادرم بالای سر امیر بودند
مادرم مرا که دید آسمان گرفته دلش ترکید و مثل باران به گریه افتاد
با آن لباسهای خاکی و سروصورت نامرتب دو سه روز کنار تخت امیر ماندم
میدانستم که دیگر امیر را نمیبینم
دلم هوای ماندن کنار او را داشت و پایم هوس برگشتن به جبهه
در میان راهروی بیمارستان قدم می.زدم که کامل مردی با تندی و عتاب گفت:
"تو چه جور بسیجی هستی که آبروی بسیجیها را میبری!؟"
قاطی کردم
جا خوردم
مات و منگ پرسیدم: "مگر چه کار کردهام؟!"
گفت: "یک نگاه به پشتت بیانداز! تا دیگر اینقدر راحت در این بیمارستان قدم نزنی!؟"
راست میگفت؛ لباس پوسیده و خاکی جبهه به قدری پاره شده بود که لباس زیر مامان دوزم پیدا بود
سرخ و برافروخته شدم
رفتم چسبیدم به تخت امیر و دیگر جنب نخوردم
چشمان امیر، از فرط درد، به سختی باز میشد
با همان چشمان نیمه باز و مظلوم نگرانی را در چهره من خواند
با صدای گرفته گفت: "علی جان! اگر منتظرت هستند برو."
دیگر نتوانست صحبت کند
با دست به زیر تختش اشاره کرد
خواست چیزی را از آنجا بردارم
زیر تشک ۳۰۰۰ تومان پول بود
با ناله گفت: "برای تو!"
حالا باور کردم که او نه تنها دل و ضمیر مرا میخواند بلکه از جیب خالی و شلوار پارهام هم خبر دارد
ذوقزده پول را گرفتم
پیشانیاش را بوسیدم
با او و پدر و مادر خداحافظی کردم
اول یک شلوار خاکی خریدم و سپس عازم اندیمشک و جنوب شدم
چند روز در جزیره بودیم که گفتند دوباره باید به سومار برگردیم
همدان سر راه جنوب به غرب کشور بود
اقتضا میکرد که سری به خانه بزنم
نصفه شب بود
خجالت کشیدم داخل بروم
برگشتم و به مسجد رفتم
تا صبح با گریه برای امیر نماز خواندم
امیر داشت جان میداد و دایی هم بیخ گوشش شهادتین میگفت که به خانه رسیدم...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/718
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت دوازدهم
در مسیر آقای فاطمی اینقدر با سرعت می رفت که به مرضیه گفتم: با این سرعت دوباره بر می گردیم غسالخانه ولی نه عمودی ؛ افقی!
من که سالم رسیده بودم موقع پیاده شدن به مرضیه آرام با لبخند گفتم برات آرزوی سلامتی دارم امیدوارم با این وضع رانندگی زیر دست زینب نروی!
مرضیه باحالت چشمانش حرفم را تایید کرد ...
فردا ماجرا را که برای زینب تعریف می کردم خنده اش گرفته بود می گفت: بنده خدا آقای فاطمی از شدت مسئولیت اینقدر با سرعت رانندگی می کرد!
مرضیه با زبان تند و تیزی گفت:زینب خانم چرا طرف این آقا را می گیری! چرا نمی گویی ما جانمان را از سرراه نیاورده ایم!
زینب با چشمکی رو به من گفت: فوقش می آمدید زیر دست من درست و حسابی می شستم تان...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که مرضیه با لبخند با مزه ای گفت: خواهرم شما که هر روز ما را می شوری می اندازی روی بند!
زینب که می فهمید شیطنت مرضیه مجال جمله ی بعدی را نمی دهد زودتر تسلیم شد!
جمع بچه ها طوری بود که وقتی میتی نداشتیم خیلی سعی می کردند فضا را صمیمی کنند صمیمیتی که گاهی اشک بود و ذکر و دعا گاهی لبخند و شوخی های بجا...
یک هفته ای به همین شکل گذشت هر روز با مرضیه می رفتیم و بر می گشتیم حالات روحیم خیلی تغییر کرده بود! احساس می کردم خدا را بیشتر حس می کنم حواسم بیشتر جمع است و اینها را از برکات جمعی که در بین آنها بودم می دیدم...
هوا بهاری بود و بوی عید نوروز دلها را نوازش می داد و در میان گیر و دار سختی این ویروس مرضیه با یک خبر خوب حالمان را عوض کرد! البته قبل از اینکه مرضیه چیزی بگویید زینب متوجه شد و ماجرا هم از این قرار بود که یک روز آقای فاطمی آمد در غسالخانه و خانم صادقی را صدا زد...
خانم صادقی همان زینب خودمان است من همراه مرضیه و نرگس و دخترش مشغول بودیم و دو سه نفر از خانم های دیگر هم همینطور!
بچه ها خیلی کنجکاو شده بودند که آقای فاطمی چه کار دارد آخر اصلا سابقه نداشت بیاید در غسالخانه!
خیلی رعایت می کرد و بچه ها اگر وسیله ای کم بود و مجبور بودند به او می گفتند و خلاصه اینکه حضور آقایان که کلا منتفی بود و حضور آقای فاطمی هم محدود!
اما فکر کنم مرضیه اصلا فکرش را هم نمی کرد که وقتی زینب بیاید چه چیزی خواهد گفت که بیشتر از همه او را شوکه کند!
صحبتشان خیلی طول کشید و وقتی زینب هم آمد کاملا به شیوه ی مرضیه عمل کرد و اصلا به روی خودش نیاورد! مرضیه گفت: چه خبر؟
آقای فاطمی چکار داشت؟!
زینب با یک حالت خاص ابروهایش را داد بالا وگفت: مرضیه خانم من باید بگویم چکار داشت یا شما باید توضیح بدهی!
ما که متعجب مانده بودیم زینب چه می گوید! مرضیه خیلی جدی گفت: من از کجا باید بدانم که شما با آقای فاطمی راجع به چی حرف می زدید زینب خانم!
زینب گردنش را کج کرد و رو به من و گفت: سمیه جان مرضیه که در جریان نیست ولی تو در جریان باش لباس خوشگلهایت را آماده کن که بیست و هفتم ماه رجب عقد کنان داریم!
مرضیه چنان محکم با دست به صورتش زد که بیشتر از اینکه از خجالت سرخ شود از شدت زدن سرخ شد و متحیر نگاه زینب کرد...
زینب با حالت طلبکارانه نگاهی به مرضیه کرد و ادامه داد: باشد تو نمیدانی نه!
رفیق هم رفیق های قدیم! یک خواستگار هم برایشان می آمد می گفتند آن وقت این خانم(با دست اشاره کرد به مرضیه) قرارعقد می گذارد و به روی خودش نمی آورد! بعد دستهایش را با حالت دعایی و با حرصی از شوق گفت: الهی شهید شی نشورمت!
مرضیه که حسابی شوکه شده بود با همان حالت تحیر مِن مِن کنان گفت: نه بچه ها باور کنید این خبر ها هم نیست.
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/716
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سیزدهم
بعد هم نگاهی کرد به زینب و همان طور هاج واج گفت: زینب آقای فاطمی از کجا می دانست!
زینب لبخندی زد و گفت: خواستگار حضرت عالی یکی از دوستان آقای فاطمی هستند که وقتی فهمیدن شما هم با خواهرهای جهادی فعالیت دارید برای تحقیق از ایشون سوال کردند
این بنده خدا هم چون شناختی نسبت به هیچ کدام از بچه ها ندارد از من پرسید!
نگاهی کردم به مرضیه گفتم: آخ، آخ! چقدر حیف شد مرضیه و بعد با حالت سوالی ادامه دادم خواستگارت پسر خوبی بود؟!
با آن دعوایی شما با آقای فاطمی کردی خواستگار که هیچ! بنده خدا می ترسد میت هم به دست تو بدهد! مرضیه دستش را که نمی توانست بکوبد به پیشانیش با حالت اشاره این حرکت را انجام داد و گفت: آخر این همه معرف که می تواند تحقیق کند چرا باید بیاید پیش آقای فاطمی!
زینب گفت: خوب حالا خیلی خودت را ناراحت نکن هر چه لازم بود من گفتم!
خندم گرفت با چشمکی رو به مرضیه گفتم: چقدر نصیحتت کردم با زینب کل کل نکن بیا حالا خوب شد!؟
زینب لبخندی زد و گفت: نه سمیه جان نگران نباش چه فرصتی بهتر از این که اینطوری از دست مرضیه خلاص بشویم!
مرضیه مشغول بحث با زینب شد و بقیه هم هر کدام چیزی می گفتند کمی از بچه ها فاصله گرفتم...
همینطور که بچه ها صحبت می کردند در دلم خدا خدا می کردم کاش امروز جنازه ی کرونایی نداشته باشیم...
از صبح خبری نبود و این حس خیلی خوبی بود شاید تنها شغلی که دوست دارند مشتری نداشته باشند و از نبود کسی خوشحال می شوند!
تعداد نیروها زیاد بود و فعلا خبری هم نبود تصمیم گرفتم کمی بیرون قدم بزنم
چادرم را سر کردم از محیط غسالخانه آمدم بیرون...
چقدر سکوت اینجا با همه جای دنیا فرق می کند پر از انسان است اما از هیچ کس صدایی بلند نمی شود...
قدم زدن میان کاج های بلندی که آسمانش خالی از نفس های انسانهای زیر پایت هست حس غریبیست!
و اینکه حس کنی چندی پیش بوده اند و چندی بعد تو هم به آنها خواهی پیوست این غربت را بیشتر می کند!
یک لحظه ایستادم نگاه کردم دیدم دقیقا همان جایی هستم که آن شب در خواب دیدم همان جایی که از ترس قدم از قدم نمی توانستم بردارم!
یاد حاج قاسم افتادم چقدر نبودنش در این موقعیت حس می شود هر چند که برای کمک کردن دستش باز تر شده ...
با صدای آژیر آمبولانسی که از کنارم رد شد و مسافری که برای سفری ابدی همراه داشت حالم منقلب شد! آمدم برگردم سمت غسالخانه اما همین که چرخیدم با مرضیه چهره به چهره شدیم که نزدیک بود از شوک سکته کنم!
گفتم: معلوم هست اینجا چه می کنی؟ ترسیدم!
لبخندی زد و گفت: نترس عزیزم این سوالی بود که من می خواستم از شما بپرسم! یک ساعت دارم دنبالت می گردم جواب زینب را بدهی بعد آمدی بیرون قدم می زنی دختر!
چشمهایم را درشت کردم گفتم: مرضیه من ده دقیقه هست آمده ام بیرون! بعد هم ماشاالله زبان خودت کفافش را میدهد دیگر به من نیازی نیست عروس خانم! حالا برویم کمک...
در حالی که لبش را می گزید گفت: بچه ها هستند بیا اینجا بنشین کار مهمی دارم...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/717
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت چهاردهم
ابروهایم را دادم بالا و گفتم: کارمهم!
زیر یک درخت کاج کنار قبری که معلوم بود سالها پیش مسافرش را در خود جای داده نشستیم لحظاتی ساکت بود و چشمهایش به همان قبر ترک خورده مانده بودو مدام دستهایش را با همان دستکش های که دستش بود بهم گره می زد و باز می کرد!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خوب منتظرم مرضیه بگو ببینم چی مهم تر از عقدت هست که به من نگفتی و زینب گفت!
یک نگاه مستأصل به من کرد و گفت: نمی دونم بگم! نگم!
یک خورده چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: مرضیه خوبی! سر کارم گذاشتی خواهر!
از حالاتش مشخص بود نگران است با همان حال گفت توکل بر خدا، بالاخره دو تا عقل بهتر از یکی است! فقط باید قول بدهی بین خودمان بماند!
لبخندی زدم و به شوخی گفتم: خدارا شکر من را در زمره ی عقلا حساب کردی!
نیش خندی زد و ادامه داد: راستش سمیه هفتهی قبل که آقای فاطمی خودمان را رساند یادت هست؟خیلی عادی گفتم: آره خوب چرا؟
گفت: بعد از اینکه تو پیاده شدی آقای فاطمی گوشی اش زنگ خورد و با یکی از دوستانش صحبت می کرد خوب من هم که طبیعتا ناشنوا نبودم!
از حرفهایشان متوجه شدم خانواده ایی اخیرا به خاطر کرونا پدر را از دست داده اند و الان نه تنها از غم رفتن پدرشان که در وضعیت بد اقتصادی هم به سر می برند.
حقیقتا آمدم از آقای فاطمی سوال کنم خجالت کشیدم!
این یک هفته دیوانه شدم از بس به این موضوع فکر کردم! بغض گلویش را گرفت...
گفت: سمیه غم از دست دادن پدر خیلی سخت است! حالا فکر کن مثل این خانواده با سه بچه در وضعیت بد اقتصادی هم باشی!
راستش می خواستم با تو مشورت کنم با توجه به وضعیت کرونا ما مراسم عقد آنچنانی که نداریم به نظرت به نامزدم پیشنهاد بدهم خرج عقدمان را به این خانواده بدهیم قبول می کند!؟
حقیقتا هنوز همدیگر را کامل نمی شناسیم و کمی نگرانم و اینکه حالا با حرفهای زینب فهمیدم نامزدم دوست آقای فاطمی هم هست کمی کار مشکل می شود!
مستأصل سرش را تکان داد و گفت: نمی دونم فکر این خانواده ذهنم را درگیر کرده از آن طرف هم...
چشمانش را به بلندی درخت کاج دوخت و نفس عمیقی کشید و دیگر حرفش را ادامه نداد!
در دلم کلی بهش غبطه خوردم! خوش به حالش! چقدر این دختر رفتارش شبیه شهداست...
یاد حرف آن روزش افتادم که اگر می خواهیم شهید شویم باید مثل شهدا زندگی کنیم و من این را دقیقا از حالات و رفتارش می دیدم!
خواستم کمی حالش را عوض کنم به شوخی گفتم: مرضیه تو یک کتاب از خودت به من نمی دهی آن وقت می خواهی هزینه ی مراسم عقدت را خرج این کار کنی!
نگاهم کرد و اصلا نخندید با حالت خاصی گفت: سمیه یتیمی سخته...
و ادامه داد بحث آن کتاب هم فرق می کنه جهت اطلاعت تمام شد و وقف در گردشش کردم نفر اول هم امروز برای تو!
ذوق کردم گفتم: خوب این شد حرف حساب! به نظرم با نامزدت هم مستقیم صحبت کن بالاخره باید تو را بشناسه! اینطوری تو هم بهتر او را می شناسی و اینکه اصلا نیازی نیست پول را مستقیم بدهی به آقای فاطمی پس زینب اینجا چکاره است!
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/719
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نود و نهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/714
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۹)
شب هفت امیر که تمام شد با محسن جامه بزرگ همراه شدم و به سومار برگشتیم
مدتی که نبودیم همه چیز عوض شده بود
حتی جای مقر واحد
جای خالی چادرها نشان میداد که جابجا شدهاند
اما کجا؟
چرخیدیم تا چشممان به سید محسن فدایی افتاد که با موتور آنجا میچرخید
به دستور علیآقا تک و تنها آنجا مانده بود که به امثال ما آدرس مکان جدید را بدهد
جایی در میمک
هنوز لباس سیاه به تن داشتم و و عزادار برادرم امیر
علیآقا تاکید داشت تا مدتی به گشت نروم
اما گوش من بدهکار نبود
با اصرار راضیش کردم
میمک حد فاصل جبهه سومار و جبهه مهران بود
سمت راست میمک ارتفاعات گیسکه در شمال قرار داشت
میمک از جهت شناسایی با سومار و گیسکه تفاوت داشت
گشت و عبور از خط اول عراقیها کار دشواری نبود
اما اینجا هم دست پیش در شناسایی با دشمن بود
ما برای عملیات پیش رو شناسایی میکردیم
عملیاتی به نام عاشورا
مرکز ثقل طراحی برای عبور گردانها در شب عملیات، ارتفاعات گلم زرد بود
دو تیم شناسایی روی آن کار میکرد
خط مقدم خودی طبق معمول دست نیروهای ارتش بود
تپههایی که بوی نفت و گوگرد میداد و پر بود از چاههای نفت که برای جلوگیری از تخریب یا اشتعال پلمپ شده بودند
برای رفتن به شناسایی باید از مسیر رودخانه عبور میکردیم
رودخانه هم بی بهره از چربی ناشی از نفت و گوگرد نبود
تا کمر که داخل آب میشدیم لباسهایمان چرب میشد و بوی بد میگرفت.
موقع شناسایی، این بو همراه ما بود تا برگردیم و فرصتی برای شستشوی لباس پیدا کنیم
یک شب دیدم یکی از بچهها یواشکی لباسهای خیس و نفتی را جمع میکند و میشوید
ردش را گرفتم تا جایی که پشت تانکر نشست و به جان لباسها افتاد
کنعانی بود
او نیز مزد اخلاصش را در فاو با شهادت گرفت
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/722