eitaa logo
سالن مطالعه
194 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
2.3هزار ویدیو
962 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | شهادت مانند امام حسین 🔶 عشق و ارادت شهید حججی به امام رضا(ع) 🔰 مجموعه کلیپ‌های برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | قسمت دوم ▪️ماریه امروز هم با کمک کبوترش گندم از کاروان عاشورا برامون نامه فرستاده. این دختر کوچولو توی نامه دومش کلی برامون حرف زده؛ از آقای امام حسین که دوست نداره زیر بار حرف زور یزید بره تا هم‌بازی شدن با رقیه کوچولو و علی اصغر شش ماهه‌ ✍️ نویسنده: حامد عسکری https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | با بصیرت 🔶 جلسه‌ قرآنی که شهید حججی در آن شرکت نکرد! 🔰 مجموعه کلیپ‌های برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔶 اصلا دوست نداشت توی چشم باشه! 🔰 مجموعه کلیپ‌های برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی ان شاءالله هر شب تا سالروز شهادت ایشان منتشر می‌شود. 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| قسمت سوم 🔹ماریه توی نامه سومش از خواب ترسناکی که دیده برامون نوشته، خوابی که وقتی اون رو برای رقیه کوچولو تعریف کرده، عمو عباس اون رو شنیده و بهشون قول داده که تا همیشه مراقبشون باشه. https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | خادم پشت صحنه 🔶 کارهایی که کسی حاضر نیست انجامش بده را بدید به من! 🔷 خدا خواست همه عالم ببینندش... 🔰 مجموعه کلیپ‌های برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|قسمت چهارم 🔹ماریه تو نامه نوشته مردی به اسم حُر جلوی راه اون‌‌ها رو گرفته و نمیذاره تا جلوتر برن، اما هنوز عمو عباس رقیه کوچولو هست تا برای همه بچه‌ها با مشک آب بیاره. https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| قسمت پنجم 🔹ماریه تو نامه نوشته تعداد آدم بدهایی که جلوی آقای امام حسین رو گرفتن روز به روز داره بیشتر میشه، اون امشب یه خواب بد درباره عبدالله کوچولو دیده که آدم بدها اونو به خاطر کمک کردن به عموش؛ یعنی آقای امام حسین کشتند. https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | لباس معروفی که کفن شد 🔶 دوست نداشت چیزی از همراهش باشه 🔰 مجموعه کلیپ‌های برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی ان شاءالله هر شب تا سالروز شهادت ایشان منتشر می‌شود. 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| قسمت ششم 🔹ماریه میگه تعداد آدم بدها انقدر زیاد شده که همه دشت رو پر کرده، ولی قاسم که برادرزاده آقای امام حسین می‌شه بهش گفته ما تا وقتی عمو عباس رو داریم نباید از هیچ چیزی بترسیم. https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | کارت 🔶 اقدام جالب محسن وقتی به عروسی دعوت می‌شد 🔰 مجموعه کلیپ‌های برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی ان شاءالله هر شب تا سالروز شهادت ایشان منتشر می‌شود. 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| قسمت هفتم 🔹ماریه این بار نوشته آدم‌بدها آب فرات رو روی اون‌ها بستند، بابای ماریه بهش گفته اون‌ها می‌خوان آقای امام حسین رو اذیت کنند،‌برای همین هم پیش رقیه کوچولو رفته تا دلداریش بده و بهش بگه کنارشه! https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | عشق به شهادت 🔶 ما شهید می‌شیم و تو تنها می‌مونی محسن 🔰 مجموعه کلیپ‌های برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی ان شاءالله هر شب تا سالروز شهادت ایشان منتشر می‌شود. 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir https://eitaa.com/salonemotalee
هدایت شده از Alireza
*عراقی .... عراقی* شب عملیات بدر، بعد از عبور از آبراه های هور، فکر می کردم سنگر کمین دشمن پاکسازی شده است؛ غافل از این که عراقی ها از آن سنگر، حرکات ما را تحت نظر داشتند. ناگهان از پشت سر، قایق ما را زیر آتش رگبار قرار دادند. دو نفر شهید شدند، یک نفر زخمی شد و یک نفر سالم ماند. به سمت راست سینه ام، دو گلوله اصابت کرده. ریه هایم سوراخ شد و تیر از پشت کمرم بیرون آمد. موتور قایق از کارافتاد، و قایقمان حدود ۲۰ متر از مسیر اصلی منحرف شد و رفت داخل نیزارها. دو نفری را که زنده بودند، با اصرار، به آب انداختم تا برگردند. چفیه ام را محکم دور کمرم بستم و کنار دو شهید، دراز کشیدم. ساعت ۱۱/۵ شب بود. فرکانس بی سیم ها را کم کردم و چیزهایی را که می توانستم، داخل آب انداختم. تا صبح در آن قایق، مکالمات را با صدای کم گوش می دادم و ذکر می گفتم. هر وقت قایق تکان می خورد، قایق را زیر آتش رگبار قرار می دادند. من هم فقط به خدا و اهل بیت (علیهم السلام) توسل می کردم. نفس از جای تیرها وارد ریه ام می شد و از همان جا خارج می شد. خیلی درد می کشیدم. نماز صبح را خوابیده نیت کردم و خواندم. صبح، متوجه نزدیک شدن عراقی ها به قایق شدم. بی سیم ها را خاموش کردم و مثل آن دو شهید، کف قایق دراز کشیدم. عراقی ها وارد قایق شدند و جیره غذایی و دوربین را برداشتند و قایقمان را بردند طرف سنگر کمین و رفتند. یک ساعت بعد، چند نفر دیگر آمدند و شروع کردند به خالی کردن جیب هایمان. نوبت به من که رسید، یکی از آن ها، دستش را داخل جیب بادگیرم کرد. داخل جیب یک جانماز، تیغ موکت بری، عطر و قرآن کوچکی بود. از ضربان قلبم و گرمی بدنم، فهمید که زنده ام. داد زد: «احیا...احیا...». همه آمدند و شروع کردند به سیلی زدن. امّا من به رویم نیاوردم. با اسلحه چندین رگبار بالای سرم زدند. اما از بس، شب گذشته این صداها را شنیده بودم، برایم معمولی بود. دیدند هیچ راهی ندارند؛ یک کلاه کاسک را پر از آب کردند و ریختند روی من. آب به شدت وارد ریه هایم شد و ناخودآگاه چشم هایم را باز کردم. دست و پایم را گرفتند و پرتابم کردند روی سنگر کمین. دست هایم را بستند و با صورت روی زمین انداختند. شکنجه های سختی دادند و اطلاعات میخواستند اما من می گفتم که یک کارگر ساده ام و چیزی نمی دانم. (در حالی که فرمانده یکی از تیپ های عملیاتی لشکر بودم و تمام اطلاعات پیش من بود). دوبار مرا با ریه تیرخورده داخل آب انداختند. ریه ام پر از آب شد. وقتی مرا از آب بیرون کشیدند، تنفس برایم مشکل بود. وقتی دست و پا می زدم، خون و آب از ریه هایم خارج می شد. مرا روی زمین می انداختند و با پا به کمرم می زدند و وقتی آب و خون از ریه هایم بیرون می زد، تفریح می کردند و لذت می بردند. ظهر، خواستم نماز بخوانم، اما نگذاشتند.خوابیده نماز خواندم. متوجه شدم که می خواهند وسایلشان را جمع کنند و بروند. زخمی هایشان را بردند و کشته هایشان را گذاشتند و مرا هم در همان حال رها کردند. با زحمت دست هایم را باز کردم و جلیقه ای پوشیدم تا داخل آب بروم و در نیزارها مخفی شوم. وارد آب که شدم، دوباره ریه هایم پر از آب شد و مجبور شدم خودم را از آب بیرون بکشم. رو به قبله دراز کشیدم و متوسل شدم به امام زمان (عج). در حال اشک ریختن و توسل بودم که ناگهان متوجه صدای قایق های خودمان شدم. نیروهای یکی از گردان های لشکر قم بودند. یکی از آن ها مرا شناخت و گفت: «عراقی... عراقی...». همه گلنگدن ها را کشیدند و آماده تیراندازی شدند. همان بنده خدا دوباره گفت: «بابا عراقی که نیست، عراقی خودمان است»! لباس هایم را درآوردند و چفیه تمیزی به کمرم بستند. چند لحظه بعد، عراقی هایی که مرا شکنجه می کردند، دستگیر کردند و آوردند. آن ها افتادند به دست و پای من و التماس می کردند که نجاتشان دهم... . از آن جا بیهوش شدم و بعد از انتقال به بیمارستان شهیددستغیب شیراز، به هوش آمدم. بالای تخت من کاغذی زده بودند؛ روی آن نوشته بود: عراقی. خانم پرستاری وارد اتاق شد و تا به تخت من رسید، کشیده محکمی زد توی گوشم و بعد از کلی بد و بیراه، گفت: عراقی قاتل! با بی رمقی گفتم: من عراقی نیستم. فامیلی ام عراقی است... . راوی: سردارعبدالله عراقی 🌷 *شهدا در قهقهه مستانه اشان عندربهم یرزقونند.**
قسمت اول؛ میرشکاری زمانی که به اسارت عراقی‌ها درآمد به‌شدت مجروح بود و روزهای سختی را در اردوگاه‌های عراق پشت سر گذاشت. این زن آزاده از رنج اسرای ایرانی می‌گوید که شاید در مطبوعات ما چندان به آنها پرداخته نشده است؛ سربازان گمنامی که اگر امثال میرشکاری روایتگر روزهای سخت آنها نباشند، هیچ‌گاه کسی نمی‌داند در پشت خط مقدم چه گذشته است. روایت میرشکاری از حضور زنان در جبهه و داستان‌های پشت خط را در این مصاحبه بخوانید: ❓خودتان را معرفی کنید و بگویید شروع جنگ چندساله بودید؟ 🎤من در یک خانواده مذهبی در شهر بستان به دنیا آمدم. پدرم یک روحانی بود که داروخانه و عطاری داشت و در واقع نخستین داروخانه شهر متعلق به پدرم بود. البته پدر، متولی مسجد جامع شهرمان نیز بود. خودمان یک حسینیه نیز در خانه داشتیم که از زمان پدربزرگم و حتی قبل از انقلاب برپا بود و همیشه مراسم‌های مذهبی در این حسینیه برگزار می‌شد. من تقریبا ۲۰ سال داشتم و ۳ ماه قبل از شروع جنگ ازدواج کرده بود. همسرم ابتدا فرهنگی بود، اما به‌خاطر نیاز انقلاب نوپای کشورمان وارد سپاه شد و فرمانده سپاه دشت‌آزادگان بود؛ بنابراین هم به‌خاطر شغل همسرم و هم خانواده‌ای که در آن بزرگ شده بودم و نیز زندگی در شهر مرزی بستان، جنگ خیلی زود وارد زندگی‌مان شد و من بیشتر درگیر شدم. این توفیقی اجباری بود که نصیب من شد.   ❓برای حضور در جنگ آموزش خاصی دیده بودید؛ مثلا کار با اسلحه را می‌دانستید؟ 🎤بله تقریبا. در زمان عقد همسرم یک دوره آموزش‌های نظامی به من داد و حتی خواهرزاده ۷ ساله‌ام قبل از من، این آموزش‌ها را فراگرفت. وقتی همسرم در خانه نبود، بچه خواهرم آموزش‌های نظامی را به من یاد می‌داد. ❓یعنی قادر بودید که اسلحه به‌دست بگیرید و تیراندازی کنید؟ 🎤باز و بسته کردن سلاح‌هایی چون کلاشنیکف، ژ۳ و کلت‌های کمری ازجمله دوره‌هایی بود که من آموزش دیدم؛ طرز کار با آنها و تیراندازی را هم یاد گرفتم. من همه اینها را یاد گرفته بودم؛ چراکه امام‌خمینی (ره) هم گفته بودند یک ارتش ۲۰ میلیونی باید تشکیل شود؛ بنابراین ما که مقلد امام (ره) و رهبرمان بودیم، تلاش کردیم مانند دیگران این دوره را یاد بگیریم. ❓چطور متوجه شدید که جنگ آغاز شده است؟ 🎤ما صدای گلوله‌های جنگ و خمپاره‌ها را از مرز شنیدیم. من از بالای پشت‌بام نگاه می‌کردم. می‌دیدم که آمبولانس‌ها همگی از آن طرف مرز به سمت شهر پشت سرهم حرکت می‌کنند. شهر ما بیمارستان نداشت و فقط یک بهداری داشت که پزشکان آن هم بیشتر هندی بودند و بیشتر بیماران از بهداری به شهر سوسنگرد منتقل می‌شدند. ❓سوسنگرد چقدر با شهر شما (بستان) فاصله داشت؟ 🎤۲۵ کیلومتری می‌شد. ما در آن زمان یک ستاد پشتیبانی در حسینیه پدرم ایجاد کردیم و در آن حسینیه به همسرم و دوستانشان که به خط مقدم می‌رفتند، کمک می‌کردیم. ❓چه کارهایی برای رزمندگان انجام می‌دادید؟ 🎤لباس‌های خونی آنها را می‌شستیم. چون رزمندگان مجروحان را کول می‌کردند، اکثرا لباس‌هایشان خونی بود. چون حالم از دیدن خون به‌هم می‌خورد و تحمل نداشتم، چشمانم را می‌بستم و به دور از چشم مادرم در حمام را می‌بستم و لباس‌های خونی رزمندگان را می‌شستم. من این کار را به‌خاطر انقلاب، سرزمین و علاقه‌ای که به همسر و هموطنانم داشتم انجام می‌دادم. آن زمان رزمندگان لباس اضافه زیادی نداشتند و ما مجبور بودیم خیلی سریع آنها را تمیز کنیم تا استفاده کنند. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
قسمت دوم؛ ❓چند روز طول کشید که شهر بستان نیز مستقیم وارد جنگ شد؟ 🎤دقیق به‌خاطر ندارم، اما بیشتر از ۵ روز نگذشته بود که خمپاره‌های دشمن به شهر بستان برخورد می‌کرد. یادم هست که یکی از همین خمپاره‌ها به خانه همسایه ما برخورد کرد و در آن حادثه عروس آن خانواده شهید شد. کم‌کم اهالی بستان از شهر خارج شدند. برخی به شهر دیگری می‌رفتند و عده‌ای هم به روستاهای اطراف پناه می‌بردند. ❓چرا از بستان خارج نشدید؟ 🎤پدرم با این قضیه مخالف بود و می‌گفت ما مردم و ارتش را در کنار خود داریم چرا باید شهر را خالی کنیم. کمیته و سپاه در کنار ارتش دشمن را مجبور به عقب‌نشینی می‌کنند، من نمی‌توانم بروم و باید اینجا بمانم و در حسینیه اذان بگوییم و به رزمندگان کمک کنم. اما برادرم دیگر طاقت نیاورد و به پدرم گفت اگر نروید خودم را با همین تفنگی که در دست دارم می‌کشم. عراقی‌ها کم‌کم دارند وارد شهر می‌شوند و باید هرچه سریع‌تر اینجا را ترک کنید. دقیقا چند روز قبل از اسارتم بود که همسرم همراه برادرم آمده بودند که ما را بفرستند خارج از شهر. صبح زود بود. پدرم چون ۷۰ سال موذن مسجد بود، گفت: "بگذارید اذان بگویم و بعد از نماز صبح می‌رویم." وسایل صبحانه را جمع نکرده راه افتادیم و برادرم ما را به سوسنگرد برد. همسرم خودش اهل سوسنگرد بود و خانواده‌اش آنجا زندگی می‌کردند. به من گفت: "برو اگر زنده ماندم من هم می‌آیم." روزهای خیلی سختی بود؛ برق، آب و تلفن همگی قطع شده بودند و ما دیگر هیچ خبری از آنها نداشتیم؛ مگر اینکه خودشان می‌آمدند. ❓چند روز در سوسنگرد ماندید؟ 🎤تقریبا ۷ مهر بود که جنگ به سوسنگرد هم کشیده شد و شهر را محاصره کردند. خانواده من از آنجا به اهواز رفته بودند، اما من هنوز آنجا بودم. وقتی شهر توسط عراقی‌ها محاصره شد، همسرم ‌دنبالم آمد و گفت: "دیگر صلاح نیست اینجا بمانی و باید تو هم بروی اهواز." با یک ماشین جیپ سپاه که پر از مهمات بود دنبالم آمد که مرا به اهواز ببرد. من سمت صندلی شاگرد نشسته بودم و پاهایم را بالا جمع کرده بودم؛ چون زیر پاهایم پر از نارنجک بود. همسرم یک اسلحه به من داد و گفت: "نترس تو دیگر دوره آموزشی کار با اسلحه را گذرانده‌ای و یاد گرفته‌ای. شهر خالی است و هر آن ممکن است منافقان یا عراقی‌ها سر راه‌مان را بگیرند و تو باید اگر لازم شد، تیراندازی کنی. مراقب اطراف باش و از پنجره فضای بیرون را دید بزن." شاید من هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم که روزی از اسلحه برای کشتن آدم استفاده کنم. همسرم می‌گفت: "ما هیچ مهمات و نیروی زیادی نداریم وقتی تو را به مقصد رساندم باید این ماشین و مهمات را به نیروها برسانم." من تفنگ را محکم بغل کرده بودم. یک چادر مشکی با مقنعه بلند و مانتوی بلند بر تن داشتم. اکثر ما زنان با همین لباس‌ها هم شب‌ها می‌خوابیدیم؛ چرا که هر آن امکان داشت که عراقی‌ها حمله کنند و ما مجبور باشیم به سرعت خانه را ترک کنیم یا حتی احتمال کشته شدن و مجروح شدن ما به‌خاطر خمپاره‌های عراقی زیاد بود. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
قسمت سوم؛ ❓شما همچنان در داخل سوسنگرد بودید که عراقی‌ها شهر را تصرف کردند؟  🎤بله. وقتی همسرم می‌خواست مرا از شهر دور کند، تقریبا عراقی‌ها وارد شهر شده بودند. با این حال جاده هنوز در اختیار نیروهای خودمان بود. همسرم گفت: "تا جاده به‌ دست عراقی‌ها نیفتاده، باید هر چه زودتر تو را از شهر خارج کنم." وقتی که از شهر سوسنگرد بیرون رفتیم، یکی، دو نفربر و تانک عراقی همزمان با ما به آنجا رسیده بودند؛ یعنی عراقی‌ها پل زده بودند و کم‌کم نفربرها نیز از آن عبور کرده و وارد شهر شده بودند. وقتی چشمم به نفربرها افتاد، خوشحال شدم و به همسرم گفتم که برای شما نیرو و کمک رسیده است. همین جمله را که گفتم، عراقی‌ها به سمت ما تیراندازی کردند. هوا گرم و شیشه ماشین هم پایین بود. از سمت صندلی شاگرد که من نشسته بودم به ما شلیک می‌کردند. من سرم را پایین نگه داشته و محکم اسلحه را بغل کرده بودم. با صدای بلند فریاد می‌زدم: «الله اکبر» «یا حسین» «یا فاطمه زهرا» و... همینطور فریاد می‌زدم. عراقی‌ها لاستیک‌های ماشین را زدند و ماشین از کار افتاد. هر دوی ما به‌شدت مجروح شده بودیم. پهلوی راست من خیلی می‌سوخت. وقتی دستم را بردم سمت پهلویم، دیدم سوراخ خیلی بزرگی ایجاد شده و خونریزی شدید دارم. همچنان اسلحه را محکم بغل کرده بودم. عراقی‌ها که به ما رسیدند، مرا از ماشین به بیرون پرت کردند. در همین حین تفنگ از بغلم زمین افتاد. این صحنه را که دیدند فریاد می‌زدند: "زن نظامی، زن نظامی." زبان عربی آنها را متوجه می‌شدم. عراقی‌ها فکر می‌کردند که من باز هم سلاح یا نارنجکی همراه دارم و می‌خواستند مرا تفتیش بدنی کنند. من جیغ زدم که هیچ‌چیز دیگری همراه خودم ندارم و فقط همین اسلحه بود. فریاد من باعث شد که عقب بروند. همسرم را نیز از ماشین آوردند پایین. استخوان قلم پایش زده بود بیرون و همینطور خونریزی شدید داشت. همه نیروهای عراقی همراه تانک‌ها و نفربرها جاده را پر کرده بودند. یک آمبولانس عراقی آمد و ما را همراه ۲ سرباز مسلح سوار آمبولانس کردند. ما را به سمت شهر العماره عراق بردند. دقیق یادم نیست، اما به‌نظر می‌رسید یک شب در راه بودیم. جاده بسیار وحشتناکی داشت و من از درد و خونریزی شدید جیغ می‌زدم، اما هیچ کاری برای ما نمی‌کردند که دردمان کمتر شود. می‌گفتند شما پاسدار خمینی هستید. به ما می‌گفتند اگر زنده به عراق رسیدید ما شما را بازجویی و درنهایت اعدام‌تان می‌کنیم. عراقی‌ها فکر می‌کردند من هم پاسدار هستم و همکار حبیب، همسرم. هر چه می‌گفتم ما پاسدار زن نداریم، باور نمی‌کردند و می‌گفتند تو همسرش نیستی. گفتم ما داشتیم از شهر فرار می‌کردیم که شما به سمت ما تیراندازی کردید. عراقی‌ها می‌گفتند اگر پاسدار نیستید، چرا این ماشین پر از مهمات دست شماست. ادامه دارد... 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
قسمت چهارم: ❓چه زمانی متوجه شدید همسرتان شهید شده است؟ 🎤قبل از رسیدن به بیمارستان همسرم چشمانش را بسته بود و من فکر می‌کردم یا خوابش برده یا بیهوش شده است؛ چراکه در کل مسیر ما با هم حرف می‌زدیم، قرآن می‌خواندیم و دعا می‌کردیم. دست من زیر سر حبیب بود، همین که ساکت ‌شد، گفتم: "چرا حرف نمی‌زنی؟" گفت: "دارم راز و نیاز می‌کنم و می‌خواهم نماز صبحم را بخوانم. با من حرف نزن." چشمانش را بست. من فکر کردم از خستگی خوابش برده است. در ادامه مسیر نزدیک عراق که شدیم ۵ اسیر چشم و دست بسته انداختند توی آمبولانس، درواقع پرت کردند. من جیغ زدم و گفتم: "مجروح داریم، مراقب باشید." اسرا گفتند: "نمی‌بینی چشمان ما بسته است. ما از کجا بدانیم که شما کجا هستید." یکی از آنها گفت: "دست و چشم مرا باز کن تا کمکت کنیم،" اما من اصلا دستانم را نمی‌توانستم بلند کنم. با هر بدبختی که بود چشمانم را باز کردم و در تاریکی فضای داخل آمبولانس دیدم که محکم دستان آنها را با طناب بسته‌اند. با سختی و کشان‌کشان یکی از آنها خودش را به من نزدیک کرد و با سختی دستش را باز کردم. او هم دست و چشم بقیه را باز کرد. بعد صورتش را به حبیب نزدیک کرد و نفس و نبضش را که چک کرد، گفت: "اصلا هیچ علائم حیاتی ندارد و شهید شده است." آنها حبیب را شناختند و گفتند: "این حبیب شریفی است. همسایه ما اینجا چه‌کار می‌کند؟" من هم ماجرا را تعریف کردم. من اصلا باورم نمی‌شد و می‌گفتم امکان ندارد او شهید شده باشد. ما چند لحظه پیش داشتیم صحبت می‌کردیم. یکی از اسرا گفت: "خواهرم به فکر خودت باش. او به آرزویش رسید و شهید شد. تو از این به بعد اسیر بعثی‌ها هستی و به فکر خودت باش." با این حال، من هنوز باورم نشده بود او شهید شده است. البته این را هم بگویم در همان زمان که همراه خانواده به سوسنگرد رفته بودیم، هلال‌احمر سوسنگرد اعلام کرد که همه دختران بیایند و یک دوره امدادگری آموزش ببینند که من هم رفتم و این دوره را فشرده از صبح تا شب گذراندم. ❓کجا از بقیه جدا شدید؟ 🎤صبح ما را به بیمارستان جمهوری شهر العماره عراق بردند. من دیگر از آنها جدا شدم و بعد از یک سال و خرده‌ای فهمیدم آنها را همراه جنازه همسرم کجا بردند. ❓بعد از یک سال!؟ چطور مطلع شدید؟ 🎤یکی از همان افرادی که اسیر بود را در اردوگاه دیدم و برایم تعریف کرد. ❓وقتی شما را به بیمارستان بردند، آنجا وضعیت چطور بود؟ 🎤سالن خیلی بزرگی بود پر از مجروح، حالا دقیق نمی‌دانم همه عراقی بودند یا ایرانی. اورژانس بیمارستان خیلی شلوغ بود. نیروهای عراقی همگی با همدیگر صحبت می‌کردند و می‌گفتند: "یک زن نظامی ایرانی را آورده‌ایم." مرا بردند و روی یک تخت بستری کردند. دیگر چندان به هوش نبودم تا اینکه با سیلی یکی از نظامیان عراقی به هوش آمدم. او خیلی محکم به‌صورتم سیلی زد. من یکدفعه چشمانم را باز کردم و گفتم: "چرا سیلی می‌زنی؟" گفت: "تو خون زیادی از دست داده‌ای و پزشکان می‌خواهند برای تو خون تزریق کنند، اما می‌گویی من خون بعثی نمی‌خواهم؛ درحالی‌که من اصلا نمی‌دانستم اینگونه گفته‌ام و به‌شدت بی‌حال بودم." تمام لباس‌هایم و چادرم پاره شده بود. پرستاران می‌خواستند لباس‌هایم را عوض و لباس کوتاه بیمارستان را تنم کنند. یکی از پرستاران قیچی آورد تا لباس‌های خونی و پاره را عوض کند. من محکم چادر و لباسم را گرفتم و گفتم: "اجازه نمی‌دهم اینها کوتاه هستند و حجاب ندارند؛" درحالی‌که سرم خون به دستم بود، تخت را محکم گرفتم و جیغ می‌زدم که نمی‌خواهم لباسم را عوض کنید. داد می‌زدم که بیایید مرا بکشید. من این لباس‌ها را نمی‌پوشم. تا اینکه یکی از پزشکان آنها گفت: "نمی‌بینید که این خانم چقدر حجاب دارد و برایش مهم است که چادر از سرش نیفتد. با وجود گرمای هوا او نمی‌خواهد حجابش را کنار بگذارد. اذیتش نکنید نمی‌تواند این لباس‌ها را بپوشد. من که پزشک هستم می‌گویم ایرادی ندارد." در آن بیمارستان ترکش‌ها را از بدن من خارج نکردند و واقعا فکر می‌کردند من زنده نمی‌مانم. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
قسمت پنجم: در آن بیمارستان ترکش‌ها را از بدن من خارج نکردند و واقعا فکر می‌کردند من زنده نمی‌مانم. الان وقتی تعریف می‌کنم احساس می‌کنم آن زن من نبودم. حالا که فکرش را می‌کنم می‌گویم چطور جرأت داشتم در آن شرایطی که اسیر بودم اینگونه رفتار و جیغ و داد کنم. خدا را شکر در طول زمان اسارتم - از سال ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۱ که در اردوگاه موصل بودم - هیچ‌گاه جلوی سربازها و نیروهای عراقی گریه و اظهار پشیمانی نکردم. ❓چه مدت در بیمارستان بستری بودید؟ 🎤چند روزی در بیمارستان العماره عراق بستری بودم و در یک اتاق ۴ نظامی زن نگهبان من بودند که قصد فرار به سرم نزند. بعد از اینکه به‌نظر آنها شرایطم بهتر شد و بهبود یافتم به زندان انفرادی بغداد منتقل شدم. نزدیک ۴‌ ماه آنجا بودم که هر هفته مرا به بهداری می‌بردند و پانسمانم را عوض می‌کردند و اگر مسکنی هم لازم بود به من می‌دادند. ❓بازجویی‌ها از چه زمانی شروع شد و چطور بود و آیا شکنجه هم می‌شدید؟ 🎤بازجویی از همان زمان بازداشت شروع شد؛ تقریبا هفته‌ای یکی، دوبار من بازجویی می‌شدم. به این صورت بود که یا وارد سلولم می‌شدند یا به جایی دیگر منتقل می‌شدم. از جنگ، اقتصاد و وضعیت ایران می‌پرسیدند. از امام خمینی (ره)، خانواده و همسرم سؤال می‌کردند. تا از همسرم صحبت می‌کردم و سراغش را می‌گرفتم، می‌گفتند: "او سرباز (امام) خمینی است. اصلا حرفش را هم نزن. برو دعا کن خودت تا حالا زنده مانده‌ای." وقتی که مرا از سلول انفرادی به اردوگاه موصل بردند در بیمارستان شهر موصل مورد عمل جراحی قرار گرفتم و ۱۰ روز آنجا بودم و بعد از عمل به بهداری اردوگاه موصل برگرداندند. بهداری موصل یک سالن بزرگ داشت که هم تخت داشت و هم مجروحان مختلف. اینکه می‌گویم تخت به این دلیل است که در اردوگاه ما تخت نبود. تنها زن آن بهداری من بودم و همگی اسرای مرد ایرانی بودند. پرستاران نیز اسرای ایرانی بودند و فقط روزها از شهر پزشک عراقی می‌آمد به بیماران سرکشی می‌کرد. ❓در بین اسرای ایرانی پزشک مرد وجود نداشت؟ 🎤چرا بود، اما اجازه نمی‌دادند طبابت کند. یکی از آنها مجید جلال‌وند، اهل تهران و خیلی معروف بود، اما آنجا مترجم بود؛ چون هم ترکی بلد بود و هم انگلیسی. شهر موصل بیشترشان ترک هستند. او اجازه طبابت نداشت، اما پنهانی برخی مواقع دارو  از داروخانه آنها برمی‌داشت و مریضان را مداوا می‌کرد. برخی مواقع وقتی پزشکان عراقی می‌رفتند یا در حال استراحت بودند، این دکتر مجید می‌آمد بهداری و بقیه پتو را به‌عنوان پرده می‌گرفتند و اینگونه پانسمان مرا عوض می‌کرد. عراقی‌ها اصلا آنتی‌بیوتیک برای ما استفاده نمی‌کردند و خیلی کم اتفاق می‌افتاد برای درمان مجروحان استفاده کنند، اما دکتر مجید همیشه از داروخانه آنها یواشکی آنتی‌بیوتیک برمی‌داشت و برای من می‌آورد. پرستاران و پزشکان اسیر ایرانی بیشتر برای کمک به اسرای مجروح آنجا بودند؛ نه طبابت. آنها کمک می‌کردند اسرایی که اوضاع‌شان خیلی نامناسب بود و صدمه شدید دیده بودند، کارهای روزانه‌شان را انجام دهند. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
قسمت ششم: ❓در زندان وقتی اسیر بودید، چیزی هم یاد گرفتید؟ 🎤بله. وقتی در بهداری بستری بودم، یکی از جوانان ایرانی که آنجا بود به من زبان انگلیسی یاد داد. او جلد پاکت‌های سیگار یا کاغذ باطله را می‌آورد و روی آن کلمات انگلیسی را به من آموزش می‌داد و می‌گفت، بهتر است بخوانی و کمکت می‌کند؛ چون صلیب‌سرخ جهانی که می‌آمد ما باید انگلیسی صحبت می‌کردیم. درواقع کلماتی که مورد نیاز اسرا بود به ما یاد می‌داد. من خودم نیز علاقه داشتم و او هم از من امتحان می‌گرفت و سؤال می‌کرد. من البته همانجا تزریقات را کامل یاد گرفتم. همیشه می‌گفتند اینجا بهترین فرصت است که اینها را یاد بگیری و وقتی برگشتی ایران می‌توانی به رزمندگان کمک کنی که اتفاقا همینطور هم شد و سال‌های ۱۳۶۲ و ۶۳ توانستم در بیمارستان شهر سوسنگرد این کار را انجام دهم. بعدا به جهادسازندگی رفتم تا آنجا بتوانم همراه پزشکان اعزامی به روستاییان کمک کنم. ❓شکنجه هم شدید؟ 🎤به‌شدت مجروح بودم، اما خب به نحو دیگری مرا اذیت می‌کردند؛ مثلا هر ۲۴ ساعت یک‌بار به من غذا می‌دادند. در یک محیط کاملا مردانه و به‌مدت ۴ ماه در یک سلول انفرادی بودم. در همین بازجویی‌ها وقتی یک‌بار مرا بردند با یک خلبان آشنا شدم که فارسی صحبت می‌کرد. خودش را ایرانی معرفی کرد و به عراقی‌ها گفت: "ما اصلا زن رزمنده که در جبهه جنگ حضور داشته باشد، نداریم. حتما او را در شهر اسیر کرده‌اید." این خلبان به زبان انگلیسی نیز مسلط بود. به من گفت: "مشخصات خودت را به من بده که در کدام اردوگاه هستی تا هر جور شده اطلاعات تو را به صلیب‌سرخ جهانی بدهم. آنها به امور اسرا رسیدگی می‌کنند." این خلبان گفت: "احتمالا زنان زیادی اسیر شده‌اند که من در جریان نیستم." ❓خودش را معرفی کرد؟ اسمش را به‌خاطر دارید؟ 🎤نه متأسفانه به یاد ندارم. بعد از چند روز از آن دیدار، مرا به اردوگاه موصل منتقل کردند که ۱۵۰۰ ایرانی در آنجا زندانی بودند. ❓زنان دیگری در آن اردوگاه بودند یا فقط شما آنجا حضور داشتید؟ 🎤نه همگی مرد بودند. من هیچ اسیر زن دیگری ندیدم. بعد از یک سال و چند ماه دوباره مرا به بغداد، زندان استخبارات، اردوگاه رمادیه منتقل کردند. من در آن مقطع بعد از ۶ ماه به‌خاطر خارج کردن برخی ترکش‌ها دوباره برای عمل به بیمارستان موصل منتقل شدم. صلیب سرخ جهانی وقتی مرا دید، گفت: "باید این زندانی مبادله شود." ❓قبل از شما هم زندانی‌ها مبادله شده بودند؟ 🎤بله. تقریبا ۲ گروه قبل از من مبادله شده بودند که اکثرا نابینا، قطع نخاع یا دست و پاهایشان قطع شده بود. من گروه سوم بودم که همراه ۳۷ نفر دیگر با زندانیان عراقی‌ مبادله شدم؛ یعنی بعد از ۲ سال ما از طریق کشور قبرس آزاد شدیم و به تهران آمدیم. ❓چه سالی بود؟ 🎤اوایل سال ۱۳۶۱ بود. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
قسمت هفتم:. ❓وقتی آزاد شدید، کجا رفتید؟ 🎤بعد از دیدار با خانواده و طی روند درمان، ۲ سال بعد باز به مناطق جنگی برگشتم. به سوسنگرد رفتم و یک دوره آموزش امدادگری را گذراندم. همراه چند نفر دیگر از زنان امدادگر تست کزار انجام می‌دادیم، اما متأسفانه‌ به حدی من در زمان اسارت اذیت شده بودم و ضعف داشتم که دیگر مانند گذشته توان نداشتم؛ به طوری که حتی خون می‌دیدم حالم بد می‌شد. مطمئن باشید اگر زمان به عقب برگردد، دوباره همان کارها را انجام خواهم داد. الان هم اگر اتفاقی بیفتد با همه توانم حاضر خواهم شد و ذره‌ای پشیمان نیستم از فعالیت‌هایی که در گذشته داشته‌ام. این مردم هیچ فرقی با گذشته نکرده و ندارند. ❓جنگ با آن چهره ویرانگرش از نگاه یک زن چگونه بود؟  🎤هیچ انسانی برای جنگ آفریده نشده است؛ چرا که فطرت انسان با جنگ همخوانی ندارد، اما اگر مجبور باشد و مانند ما یک جنگ ۸ ساله به او تحمیل شود، چاره‌ای ندارد که برای دفاع از وطنش وارد جنگ شود. زن با آن روح لطیف و زنانه‌اش مسلم است که برای جنگ ساخته نشده است. با این حال اگر فداکاری‌ها و ازخودگذشتگی‌های زنان در دفاع مقدس نبود، شاید هیچ‌وقت اینگونه پیش نمی‌رفت. زنان در این ۸ سال پشتیبان همسران و فرزندان خودشان در جنگ بودند و آنها را تشویق می‌کردند که به میدان بروند. من خودم مادر هستم و یک ساعت هم نمی‌توانم از فرزندانم بی‌خبر باشم، اما ببینید در طول این ۸ سال مادران چگونه فرزندان خود را راهی جبهه جنگ می‌کردند؛ درحالی‌که احتمال داشت آنها را دیگر هیچ‌وقت نبینند. درواقع زنان اهدافی قوی داشتند که حتی مهر مادرانه نتوانست جلوی آن هدفشان را بگیرد. ایمان زنان قوی بود و به‌خاطر انقلابی که به سختی آن را به‌دست آورده بودند، حاضر بودند فداکاری کنند. همین الان هم اگر خدایی ناکرده چنین شرایطی پیش بیاید همانطور شاهد این فداکاری‌ها و ازخودگذشتگی‌ها خواهیم بود. ❓از نظر شما بزرگ‌ترین درس جنگ چه بود؟ 🎤صبر، شاید بزرگ‌ترین درس ۸ سال دفاع‌مقدس بود. همانطور که خداوند در قرآن می‌فرماید؛ "از صبر و نماز می‌توانید کمک بگیرید." من بیشترین درسی که از دوران جنگ و آن روزها گرفتم، صبر بود. روزها و سال‌های بسیار سختی را ما پشت سر گذاشتیم. خانواده‌ها با صبوری توانستند مقابل دشمن بایستند و خدا را شکر که نتیجه گرفتند. اگر من در دوران اسارتم صبور نبودم و ایمانم قوی نبود، شاید پناهنده عراق می‌شدم یا حتی خودکشی می‌کردم. به‌خاطر دارم من نزدیک به ۴‌ ماه حمام نرفته بودم و اصلا لباسی نداشتم که عوض کنم، در جوانی همسرم را از دست دادم، نمی‌دانستم چه بلایی سرش آمده، اسیر شدم و از خانواده‌ام هیچ خبری نداشتم، با این حال صبوری و در مقابل شکنجه‌ها مقاومت کردم. خدا را شکر می‌کنم که با همان حجاب و ایمانی که داشتم رفتم و با همان حجاب و با افتخار برگشتم. هیچ‌وقت نه التماس دشمن را کردم و نه گریه و ناله‌ای یا درخواستی داشتم. مردم قبل از انقلاب سختی‌های زیادی را گذرانده بودند و حالا نمی‌خواستند به همین راحتی آن را از دست بدهند. ❓از زنان هنگام جنگ بگویید؛ به‌خصوص در شهرهای مرزی چه وحشتی داشتند و نگرانی‌های آنان چه بود؟ 🎤شرایط خیلی سختی بود. بیشتر مردم به سمت روستاها هجوم برده بودند؛ چراکه روستاها از شهر دور بودند و معمولا نیروهای عراقی کمتر به سمت روستاها می‌رفتند. روزهای وحشتناکی بود. زنان همیشه با استرس و دلهره روزها و شب‌ها را پشت سر می‌گذاشتند. برای نجات فرزندان کوچکشان به روستاها پناه برده بودند. شب‌ها همیشه منور می‌انداختند و آسمان روشن بود. دلهره مادران نمی‌گذاشت بخوابند. صدای خمپاره از همه‌جا شنیده می‌شد و نمی‌دانستیم که کجا اصابت می‌کند. جنگ به ما تحمیل شده بود. من هر لحظه که همسرم بیرون می‌رفت، فکر می‌کردم دیگر برنمی‌گردد. شرایط غیرقابل پیش‌بینی بود. آنقدر که من به فکر همسر و خانواده‌ام بودم به هیچ‌چیز دیگری فکر نمی‌کردم و اصلا خودم مهم نبودم. این شرایط همه زنان شهر بود. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee