🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت پنجاهونهم؛
ماشینشان از دیدم ناپدید شد
تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود بردهاند
قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم.
کاسه چشمانم از گریه پُر شد
به سختی میدیدم
مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم میکشید
هنوز نفسی برایش مانده بود
میخواست دست من را بگیرد
پیکر بیجانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم.
سرش را در آغوشم گرفتم
تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده
هنوز بدنش میلرزید.
یک چشمش به پیکر بیسر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن قربانی شد
دستانم را میبوسید و زیر لب برایم نوحه میخواند.
هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگهای بدنم از وحشت میلرزید.
مصیبت مظلومیت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند میشد
صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند.
اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمیکردند
دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم:
«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پایمان زانو زد.
مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود.
صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق خون سیدحسن مانده بود
برای نخستین بار اشکش را دیدم.
مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه میزد
باور نمیکردم دوباره چشمان روشنش را ببینم
تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید.
نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شد
ندیده تصور میکرد چه دیدهایم
تمام وجودش در هم شکست.
صدای تیراندازی شنیده میشد و هرلحظه ممکن بود تروریست دیگری برسد
با همان حال شکسته سوارمان کرد،
نمیدانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد
میدیدم روح از تنش رفته
جگرم برای اینهمه تنهاییاش آتش گرفت…
عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفتیم
تا حرم بیصدا گریه میکرد.
مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از تروریستها نبود که نفسم برگشت.
دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه میکردند،
نمیدانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستادهاند،
ولی مصطفی میدانست و خبری جز پیکر بیسر پسرشان نداشت
سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هقهق گریه بلند شد.
شانههایش میلرزید
میدانستم رفیقش فدای من شده
از شدت شرم دوباره به گریه افتادم.
مادرش به سر و صورتم دست میکشید و عارفانه دلداریام میداد:
«اون حاضر شد فدا شه تا ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!»
از شدت گریه؛ نفس مصطفی به شماره افتاده بود
کار ناتمامی داشت که با همین نفسهای خیس نجوا کرد:
«شما پیاده شید برید تو صحن، من میام!»
میدانستم میخواهد سیدحسن را به خانوادهاش تحویل دهد
چلچراغ اشکم شکست و نالهام میان گریه گم شد:
«ببخشید منو…»
همین اندازه نفسم یاری کرد
خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد:
«میتونید پیاده شید؟»
صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم میفهمیدم صورتم مثل مرده شده
دیگر خجالت میکشیدم کسی نگرانم باشد
بیهیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
✳️ ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت شصتم؛
صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم میفهمیدم صورتم مثل مرده شده
دیگر خجالت میکشیدم کسی نگرانم باشد
بیهیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
خانوادههای زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن میسوختم
گنبد و گلدستههای بلند حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون میخوردم.
کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت.
چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از خون شده بود و دلش دریای درد بود
کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید:
«مامان جاییت درد میکنه؟»
همه دلنگرانی این مادر، امانت ابوالفضل بود
سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد:
«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!»
چشمانم از شرم اینهمه محبت بیمنت به زیر افتاد
مصطفی فرصت تعارف نداد
دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت.
در شیشه را برایم باز کرد
حس کردم از سرانگشتانش محبت میچکد
بیاراده پیشش درددل کردم:
«من باعث شدم…»
طعم تلخ اشکهایم را با نگاهش میچشید
دلش برای من بیشتر لرزیده بود
میان کلامم عطر عشقش پاشید:
«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!»
نفهمیدم چه میگوید،
نیمرخش به طرف حرم بود
حس میکردم تمام دلش به سمت حرم میتپد
رو به من و به هوای #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد:
«یک ساله با بچهها از حرم دفاع میکنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم…»
از شدت تپش قلب، قفسه سینهاش میلرزید و صدایش از سدّ بغض رد میشد:
«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمیرسید، نمیدونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام. این دختر دست من امانته، منِ سُنی ضمانت این دختر #شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعههاتون بخر!»
دیگر نشد ادامه دهد
مقابل چشمانم به گریه افتاد.
خجالت میکشید اشکهایش را ببینم
کامل به سمت #حرم چرخید
همچنان با اشکهایش با حضرت درددل میکرد.
شاید حالا از مصیبت سیدحسن میگفت
دوباره نالهاش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش میبارید.
نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید
تازه میفهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بوده است،
اما نام ابوجعده را از زبانشان شنیده بودم
دیگر میدانستم عکس مرا هم دارند
آهسته شروع کردم:
«اونا از رو یه عکس منو شناختن!»
همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند
به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید:
«چه عکسی؟!»
وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد
نمیدانستم این عکس همان راز بین مصطفی و ابوالفضل است
به سرعت از جا بلند شد،
موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم،
اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد.
✳️ ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت شصتویکم؛
به گلویم التماس میکردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمیام در گوش ابوالفضل نپیچد
برایم جان به لب شده بود
اکثر محلههای شهر به دست تکفیریها افتاده بود،
راه ورود و خروج داریا بسته شده
خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود…
مصطفی چندقدم دورتر ایستاد
زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود
همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان نگران او میدیدم.
هنوز نمیدانستم چه عکسی در موبایل آن تکفیری بوده
ولی آنها بهخوبی میدانستند
ابوالفضل التماسم میکرد:
«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری تهران، مجبور شدم شش ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت داریا.»
همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را میگرفت
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم میچرخید.
مادرش همین گوشه صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمیبرد.
رگبار گلوله همچنان شنیده میشد
فقط دعا میکردیم این صدا از این نزدیکتر نشود که اگر میشد صحن این حرم قتلگاه خانوادههایی میشد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) شده بودند.
آب و غذای زیادی در کار نبود
از نیمههای شب، زمزمه کم آبی در حرم بلند شد.
نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود،
تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود.
چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده
انگار حضرت برایم لالایی میخواند
خواب سبکی چشمان خستهام را در آغوش کشید تا لحظهای که از آوای اذان حرم پلکم گشوده شد.
هنوز میترسیدم
با نگاهم دورم گشتم
دیدم مصطفی کنارم نماز میخواند.
نماز خواندنش را زیاد دیده بودم
ولی ندیده بودم بعد از نماز گریه کند
انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.
خواست به سمتم بچرخد
نمیخواستم خلوتش را خراب کنم
دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم
بیخبر از بیداریام با پلکهایم نجوا کرد:
«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمیتونم تحمل کنم…»
پشت همین پلکهای بسته، زیر سرانگشت عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاد
میترسیدم نغمه احساسم را بشنود
صدایش را بلندتر کرد:
«خواهرم!»
نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم
گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد
دوباره با مهربانی صدایم زد:
«خواهرم، نمازه!»
مژگانم را از روی هم بلند کردم
در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند.
از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را میدیدم
این خلوت حالش را بههم ریخته بود
آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد.
تا وضوخانه دنبالمان آمد،
با چشمانش دورم میگشت مبدا غریبهای تعقیبم کند
تحمل این چشمها دیگر برایم سخت شده بود
آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلولهای که تن و بدن مردم را میلرزاند.
مصطفی لحظهای نمینشست،
هر لحظه تا درِ حرم میرفت و دوباره برمیگشت تا همه جا زیر نظرش باشد
ابوالفضل دلی برایش نمانده بود
در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم:
«زینب جان! نمیترسی که؟!»
مگر میشد نترسم
در همهمه مردم میشنیدم؛
هر کسی را به اتهام تشیّع یا حمایت از دولت سر میبرند
سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم
تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانوادهها تمام شد.
دست مدافعان خالی بود
✳️ ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت شصتودوم؛
تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانوادهها تمام شد.
دست مدافعان خالی بود
مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به داریا در حرم پیچید.
ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بیمعطلی از داریا خارج شویم
میدانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد.
حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود
با هر قدم، مصطفی جان میداد و من اشکهایم را از چشمانش مخفی میکردم تا کمتر زجرش دهم.
با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم
تازه میدیدیم که کوچههای داریا مقتل مردم شده است.
آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود.
مصطفی خیابانها را به سرعت طی میکرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم مظلوم داریا را ببینیم
دلش از هم پاشیده بود
فقط زیر لب خدا را صدا میزد.
دستههای ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلمبرداری میکردند…
آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلبمان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمیشد
تا زینبیه فقط گریه کردیم.
مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته بود
مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) رفت.
ابوالفضل مقابل در خانهای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر میزد
تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشدهاش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید.
در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریههایم را گم میکردم تا مصطفی و مادرش نبینند ولی بهخوبی میدیدند
مصطفی از شرم قدمی عقبتر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست:
«این چند روز خیلی ضعیف شده، میخواید ببریمش دکتر؟»
ابوالفضل از حرارت پیشانیام، تب تنهاییام را حس میکرد
روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد:
«دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!»
خانهای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود
میدانست چه بهشتی از این خانه نمایان است
در را به رویمان گشود و با همان شرینزبانی ادامه داد:
«از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من میبرمش #حرم رو ببینه قلبش آروم شه!»
نمیدانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده
دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکستهام تا بام آمد.
قدم به بام خانه نهادم
خورشید حرم در آسمان آبی دمشق طوری به دلم تابید
نگاهم از حال رفت.
حس میکردم گنبد حرم به رویم میخندد و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) نگاهم میکند
در آغوش عشقش قلبم را رها کردم.
از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت میکردم و بهخدا قسم حرفهایم را میشنید، اشکهایم را میخرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را میدید
آهسته زمزمه کرد:
«آروم شدی زینب جان؟»
به سمتش چرخیدم،
پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت
تیغی در گلویش مانده بود
رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند:
«این سه روز فقط #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میدونه من چی کشیدم!»
از همین یک جمله درددل خجالت کشید
دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد:
«اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن انتحاری رو پوشش میداده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.»
محو نگاه سنگینش مانده بودم
میدید این حرفها دل کوچکم را چطور ترسانده
برای ادای هر کلمه جان میداد:
«از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!»
✳️ ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت شصتوسوم؛
نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بیغیرتی سعد بود
صدای ابوالفضل خش افتاد:
«از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه سپاهی ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا میخوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.»
گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود
نگاهش بین من و حرم میچرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود
همچنان شمرده صحبت میکرد:
«همون روز تو فرودگاه بچهها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از تهران! ظاهراً آدمای تهرانشون فعالتر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!»
از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود
باز هم رنگش پرید
صدایش بیشتر گرفت:
«البته ردّ تو رو فقط از دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امنترین جا برات همون داریاست.»
از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت
میدید نگاهم از نفس افتاده
حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد:
«همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچههای دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر میکردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمیگردیم ایران، ولی نشد.»
سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت:
«از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناساییات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!»
سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید
در پناه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد:
«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»…
ساکت بودم
از نفس زدنهایم وحشتم را حس میکرد
به سمتم چرخید،
هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد
عاشقانه حرف حرم را وسط کشید:
«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت میکنه!»
صورتم به طرف صورتش ماند
نگاهم تا حرم کشیده شد
قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت
معصومانه به گریه افتادم.
تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمد
حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقهاش بیشتر میشد و خط پیشانیاش عمیقتر.
دوباره طنین عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست
بیاختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظهای که به اتاق برگشتیم
اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود:
«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»
انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود
رو به ابوالفضل سوالش را پرسید ولی قلب نگاهش برای چشمان خیس من میتپید.
ابوالفضل هم دلش برای حرم داریا میلرزید
همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد:
«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتشه!»
این خوشخبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد
اینبار نه فقط تکفیریهای داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند؛ ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت شصتوچهارم؛
فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست ارتش آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند.
با هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند
ولی سقوط شهرکهای اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود.
محلههای مختلف دمشق هر روز از موج انفجار میلرزید
مصطفی به عشق دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) جذب گروههای مقاومت مردمی زینبیه شده بود.
دو ماه از اقامتمان در زینبیه میگذشت
دیگر به زندگی زیر سایه ترس و ترور عادت کرده بودیم،
مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهاییام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند
نگاه مصطفی پشت پردهای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد.
شب عید قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی سادهای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده
چشمان پُر چین و چروکش میخندید
بیمقدمه رو به ابوالفضل کرد:
«پسرم تو نمیخوای خواهرت رو شوهر بدی؟»
جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید
دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق عشقش کند
سراسیمه پا پس کشیدم.
ابوالفضل نگاهی به من کرد
همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود
سر به سر پیرزن گذاشت:
«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»
اینبار انگار شوخی نکرد
حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند
با محبتی عجیب محو صورتم شده بود
پلکی هم نمیزد.
گونههای مصطفی گل انداخته بود
در خنکای شب آبانماه، از کنار گوشش عرق میرفت
مادرش زیر پای من را کشید:
«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»
موج احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید
نفسم بند آمده بود
ابوالفضل پادرمیانی کرد:
«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟!»
محکم روی پا مصطفی کوبید:
«این تا وقتی زن نداره خیلی بیکلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه. کار دست خودش و ما نمیده!»
کمکم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند
مادر مصطفی از صدایش شادی چکید:
«من میخوام مصطفی رو زن بدم! منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»
بیش از یک سال در یک خانه از داریا تا دمشق با مصطفی بودم،
بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم
باز امشب دست و پای دلم میلرزید.
دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید
همه احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد.
ابوالفضل کار خودش را کرده بود
از جا بلند شد
خندهاش را پشت بهانهای پنهان کرد:
«من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.»
هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید
انگار میخواست فرار کند
داوطلب شد:
«منم میام!»…
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت شصتوپنجم؛
مصطفی از جا پرید
انگار میخواست فرار کند
داوطلب شد:
«منم میام!»…
از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت
با نمک لحنش پاسخ داد:
«داداش! من دارم میرم تو راحت حرفهاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟!»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم
خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست
بیهیچ حرفی سر جایش نشست
میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش میدرخشد و بهنرمی میلرزد.
مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد،
با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم
ساده شروع کرد:
«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
از همان سحر حرم منتظر بودم حرفی بزند
امشب قسمت شده بود شرح عشقش را بشنوم
لحنش هم مثل دلش برایم لرزید:
«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد
در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم
با آهنگ آرمشبخش صدایش، جانم را نوازش داد:
«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم اعتماد کنید؟»
طعم عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم
از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت
لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم
چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر رهبری در زینبیه عقد کردیم.
کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم
از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود
دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین عاشقانهاش را خرج کرد:
«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش، گرمای عشقش در تمام رگهایم دوید
نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم
ناگهان ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره عقد مانده بود،
تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید
همچنان رگبار گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رساند
فریاد وحشتزدهاش را میشنیدم:
«از بیرون، ساختمون رو به گلوله بستن!»
مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد:
«زینب! حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبید
میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد.
خمیده وارد اتاق شده بود
شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید
رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید
جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار کارکنان دفتر رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود،
ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی دامادیاش هراسان دنبال اسلحهای میگشت
چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند
ابوالفضل فریاد کشید:
«این بیشرفها دارن با مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت شصتوششم؛
چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند
ابوالفضل فریاد کشید:
«این بیشرفها دارن با مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند ولی فرصتی برای آرامش نبود
تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که لبهایش سفید شد،
به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد:
«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری دمشق عادت تروریستها شده بود
جوانی از کارمندان دفتر، آیه را خواند:
«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»
و جوان دیگری با صدایی عصبی، وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد:
«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم رهبری ایران میبینن! دستشون به #حضرت_آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد،
میترسیدم به دفتر حمله کنند
تنها زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفت
گونههای مصطفی از غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود و سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند
یکیشان با تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد:
«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم مقاومت کنیم!»…
مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد:
«یا اینجا همهمون رو سر میبرن یا اسیر میکنن! یه کاری کنید!»
دستم در دست مادر مصطفی لرزید
نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را بههم ریخت
رو به همان مرد نهیب زد:
«نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟! چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟»
ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد
کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود
در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید:
«فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!»
ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بیتوجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند:
«بچهها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.»
مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود
کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت،
چند قدم بین اتاق رژه رفت
ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود
مردّد نتیجه گرفت:
«به نظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.»
مصطفی فکرش را خوانده بود
در جا ایستاد
به سمتش چرخید و سینه سپر کرد:
«اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم!»
انگار مچ دستان مردانهاش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت:
«من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.»
روحانی دفتر محو مصطفی ماند
دل من و مادرش از نفس افتاد
جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد:
«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
ولی ابوالفضل موافق رفتن بود
به سمت همان جوان رفت و محکم گفت:
«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت شصتوهفتم؛
جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد:
«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
ولی ابوالفضل موافق رفتن بود
به سمت همان جوان رفت و محکم گفت:
«شما کلتت رو بده! من پوشش میدم!»
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجرهها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل گذاشت.
مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت
طنین طپش قلب عاشقم را میشنید
به سمتم چرخید،
آسمان چشمان روشنش از عشق ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد
ندید نفسم برایش به شماره افتاده
از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد.
یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود
به سمت نفر بعدی رفت و او بیآنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد.
دلم را مصطفی با خودش برده
دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم
او هم از دست چشمانم رفت.
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم
نمیخواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم
اشکهایم همه خون میشد و در گلو میریخت،
چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به قتلگاه رفته بود.
کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده
نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند
کاسه صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
مادرش سرم را در آغوشش گرفت
حساب گلولهها از دستم رفته بود
میان گریه به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلولهها تکتک شنیده میشد
یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید
از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد:
«ماشاءالله! کورشون کرده!»
با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید
ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود
بهسرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد:
«خونه نیس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته
حس میکردم کار مصطفی را ساختهاند که باز به جان دفتر رهبری افتادهاند
هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.
هوا گرم نبود
ولی از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانیاش عرق میرفت،
گوشهای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفسنفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک
خمیده به سمت پنجره رفت.
باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم،
اشکم از هیجان در چشمانم بند آمد
بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
آرپیجی روی شانهاش بود،
با دقت هدفگیری کرد
فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد
رو به پنجره صدا بلند کرد:
«برید بیرون!»…
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت شصتوهشتم؛
مصطفی روی زمین زانو زد.
آرپیجی روی شانهاش بود،
با دقت هدفگیری کرد
فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد
رو به پنجره صدا بلند کرد:
«برید بیرون!»…
من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید:
«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»
دلم نمیآمد در هدف تیر تکفیریها تنهایش بگذارم ولی باید میرفتیم
قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.
در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید
بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راهپله بلند شد:
«سریعتر بیاید!»
شیب پلهها به پایم میپچید،
باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم
مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم.
ظاهراً هدفگیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد
ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند
با همین وحشت از در خارج شدیم.
چند نفر از رزمندگان مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند
بالاخره به خانه رسیدیم
ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم
مادرش با آیهآیه قرآن دلداریام میداد
ناگهان هر دو با هم از در وارد شدند.
مثل رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند
همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمیآمد و اشک چشمم تمام نمیشد.
ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود
میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست،
اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود
تنها وارد اتاق شد،
در را پشت سرش بست و بیهیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.
برای اولین بار هر دو دستم را گرفت
انگار عطش عشقش فروکش نمیکرد
با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش میکرد ولی باز حریفِ ترسِ ریخته در جانم نمیشد
سرش را کج کرد و آهسته پرسید:
«چکار کنم دیگه گریه نکنی؟!»
به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود
با هر پلک اشکم بیشتر میچکید
دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد
غمزده خندید و نازم را کشید:
«هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند!»
لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود
لبهایم بیاختیار به رویش خندید
همین خنده دلش را خنک کرد
هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد،
بهجای اشک از روی گونه تا زیر چانهام دست کشید و دلبرانه پرسید:
«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»
اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز حرم نداشت
در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم:
«میشه منو ببری حرم؟»
و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم
آینه نگاهش شکست،
دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش شرمنده به زیر افتاد.
هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده بود
تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود
صدا زدم:
«مصطفی! گردنت چی شده؟»
بیتوجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خسخس افتاد:
«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت شصتونهم؛
صدای مصطفی به خسخس افتاد:
«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
میدانستم نمیشود
دلم بیاختیار بهانهگیر حرم شده بود
با همه احساسم پرسیدم:
«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید:
«چرا نمیشه عزیز دلم؟»
در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخیدیم
انگار منتظر ابوالفضل بود
برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد:
«دارم میام!»
باورم نمیشد دوباره میخواهد برود
دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.
چند قدمی دنبالش رفتم
صدای قلبم را شنید
به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد:
«زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»
هنوز پیراهن دامادی به تنش بود،
دلم راضی نمیشد راهیاش کنم
پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بیصدا پرسیدم:
«قول دادی به نیتم #زیارت کنی!، یادت نمیره؟»
دستش به سمت دستگیره رفت و عاشقانه عهد بست :
"به چشمای قشنگت قسم میخورم؛ همین امشب به نیتت زیارت کنم!"
دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود
با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست…
در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم،
ثانیهها را میشمردم بلکه زودتر برگردند
بهجای همسر و برادرم، تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند
یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
از اتاق بیرون دویدم
دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد.
خودم را بالای سرش رساندم،
دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود
میخواستم به او دلداری دهم
مرتب زمزمه میکردم:
«حتماً دوباره انتحاری بوده!»
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد،
تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید
میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
از خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم
آرزویم برآورده شد
لحن نگرانش در گوشم نشست
پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم:
«چه خبر شده مصطفی!؟ حالتون خوبه؟! ابوالفضل خوبه؟!»
نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچههای #زینبیه حمله کردهاند
پشت تلفن به نفسنفس افتاد:
«الان ما از حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»
ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود
انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد
مظلومانه التماسم میکرد:
«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!»
ضربان صدایش جام وحشت را در جانم پیمانه کرد
دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد
دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.
کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم،
نمیخواستم به او حرفی بزنم
میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود
شالم را به سرم پیچیدم
برای او بهانه آوردم:
«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم حرم!»
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادم؛
نمیخواستم به مادرش حرفی بزنم
میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود
شالم را به سرم پیچیدم
برای او بهانه آوردم:
«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم حرم!»
به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند حجابمان کامل باشد
دلم نمیخواست حتی سر بریدهام بیحجاب به دستشان بیفتد!
دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم
ناگهان کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
فریادشان را از پشت در میشنیدم
تهدید میکردند که در را باز کنیم،
بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود
زیر لب اشهدم را خواندم.
دست پیرزن را گرفتم
میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم
نانجیب امان نمیداد
دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما میان اتاق خشکمان زد
آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند
فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ بزنیم.
چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند
فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به مرگم راضی شدم.
مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد
این گریهها به گوش کسی نمیرسید
صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم زینبیه افتاده بود.
دیگر روح از بدنم رفته بود،
تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
چند نفرشان دور خانه حلقه زدند
یکی با قدمهایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد،
برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند،
تلفن را وصل کرد
دل مصطفی برایم بالبال میزد
بیخبر از اینهمه گوش نامحرم به فدایم رفت:
«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!»
لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت
با اشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید
نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد
همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانهام پاشید.
از شدت درد ضجه زدم
نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان میدهد…
گوشی را روی زمین پرت کرد
فقط دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی نالههایم را نشنود.
نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بیامان سرم عربده میکشید
و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ...
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادویکم؛
نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بیامان سرم عربده میکشید
و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.
دندانهایم را روی هم فشار میدادم،
لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر نالهام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد،
ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینهام کوبید که دلم از حال رفت،
از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام در همان سینه شکست.
با نگاه بیحالم دنبال مادر مصطفی میگشتم
دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد.
پیرزن دیگر نالهای هم برایش نمانده بود
با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا میزد.
کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بیرحمانه از جا بلندم کرد.
بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را به همه ائمه (علیهم-السلام) قسم میدادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.
از فشار انگشتان درشتش دستم بیحس شده بود،
دعا میکردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد.
خیال میکردم میخواهند ما را از خانه بیرون ببرند
نمیدانستم برای زجرکش کردن زنان زینبیه وحشیگری را به نهایت رساندهاند
از راهپله باریک خانه، ما را مثل جنازهای بالا میکشیدند.
مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد
همچنان او را میکشیدند
با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده میشد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمیزد.
ردّ خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود،
هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود
نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازهام چه زجری میکشد
این قطره اشک نه از درد و ترس که به عشق همسرم از گوشه چشمم چکید.
به بام خانه رسیده بودیم
تازه از آنجا دیدم زینبیه محشر شده است.
دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانههای اطراف شنیده میشد.
چشمم روی آشوب کوچههای اطراف میچرخید
میدیدم حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده
فریاد حیوان تکفیری گوشم را کر کرد.
مادر مصطفی را تا لب بام برده بود،
پیرزن تمام تنش میلرزید و او نعره میکشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند
میشنیدم او به جای جواب، اشهدش را میخواند
میدانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند ایرانیام
تنها با ضجههایم التماس میکردم او را رها کنند.
مقابل پایشان به زمین افتاده بودم،
با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم که گلویم خراش افتاد و طعم خون را در دهانم حس میکردم.
از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود
با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانههای مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند
دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم:
«#یا_زینب!»
با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم،
به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانهام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد.
با همین یک کلمه، ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند
نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم لهله میزدند.
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ...
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادودوم؛
با همین یک کلمه، ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند
نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم لهله میزدند.
بین پاها و پوتینهایشان در خودم مچاله شده و همچنان #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا میزدم،
دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند
تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند
دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان میدادند
یکی خرناس کشید:
«ابوجعده چقدر براش میده؟»
دیگری اعتراض کرد:
«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا #اسیر مبادله کرد؟»
اولی برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت:
«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ #ارتش_آزاد خودش میدونه با اون ۴۸ تا ایرانی چه جوری آدماش رو مبادله کنه!»
به سمت صورتم خم شد،
چانهام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید
نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد:
«فکر نمیکردم #سپاه_پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»…
از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید
تنها حضور حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم
در حلقه تنگ محاصرهشان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم.
ایکاش به مبادلهام راضی شده بودند
ولی هوس تحویلم به ابوجعده بیتابشان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند.
احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش میپاشد
رگبار گلوله لحظهای قطع نمیشد
ترس رسیدن نیروهای #مقاومت به جانشان افتاده بود
پشت موبایل به کسی اصرار میکردند:
«ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!»
صدایش را نمیشنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین میکند
به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند.
پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود
دوباره شانهام را با تمام قدرت کشید و تن بیتوانم را با یک تکان از جا کَند.
با فشار دستش شانهام را هل میداد تا جلو بیفتم،
میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده
باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند
عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود.
پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود
طوری هلم میدادند که چشمم ندید،
پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راهپله زمین خوردم.
احساس کردم تمام استخوانهایم در هم شکست
دیگر ذکری جز نام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به لبهایم نمیآمد
حضرت را با نفسهایم صدا میزدم
میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است.
دلم میخواست خودم از جا بلند شوم
امانم نمیدادند
از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند.
شانهام را #وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم،
برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت
از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند.
مسیر حمله به سمت #حرم را بررسی میکردند
تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد.
کریهتر از آن شب نگاهم میکرد
به گمانم در همین یک سال بهقدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود.
🔗 ادامه دارد ...
🏴🌹🏴 ----------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادوسوم؛
تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام آماده میشد
دندانهایش را به هم میسایید
با نعرهای سرم خراب شد:
«پس از وهابیهای افغانستانی؟!»
جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند،
قلبم از تپش ایستاده
و نفسم بیصدا در سینه مانده بود
طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت:
«یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!»
همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود
چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید،
هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم
از همانجا با تیزی زبان جهنمیاش جانم را گرفت:
«آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری باهات میکنم به حرف بیای!»
قلبم از وحشت به خودش میپیچید
آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت کنم که ...
شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد
از شدت وحشت رمقی به قدمهایم نمانده بود
با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم.
حس میکردم زمین زیر تنم میلرزد
انگار عدهای میدویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد.
رگبار گلوله خانه را پُر کرد
دست و بازویی تلاش میکرد سر و صورتم را بپوشاند،
تکانهای قفسه سینهاش را روی شانهام حس میکردم
میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند:
«#یا_حسین!»
دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت.
گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد،
پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد
فقط خسخس نفسهایش را پشت گوشم میشنیدم.
بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بیوقفه، چیزی نمیفهمیدم که گلوله باران تمام شد.
صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود،
چیزی نمیدیدم
تنها بوی خون و باروت مشامم را میسوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد.
گردنم از شدت درد به سختی تکان میخورد،
به زحمت سرم را چرخاندم
پیکر پارهپارهاش دلم را زیر و رو کرد.
ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود،
از تمام بدنش خون میچکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد…
تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده
پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود،
کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من میگشت.
اسلحه مصطفی کنارش مانده بود
نفسش هنوز برای ناموسش میتپید
با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم.
گوشه پیشانیاش شکسته و کنار صورت و گونهاش پُر از خون شده بود.
ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر میزند و او تنها با قطرات اشک، گونههای روشن و خونیاش را میبوسید.
دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت سنگین میشد و دوباره پلکهایش را میگشود تا صورتم را ببیند و با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید.
🔗 ادامه دارد ...
🏴🌹🏴--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادوچهارم؛
دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود
چشمانش خمار خیال شهادت سنگین میشد
دوباره پلکهایش را میگشود تا صورتم را ببیند
با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید.
اعجاز نجاتم مستش کرده بود
با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد،
صورتش به سپیدی ماه میزد
لبهای خشکش برای حرفی میلرزید ...
و آخر نشد
پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست
و سرش روی شانه رها شد.
انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود
شیشه اشکم شکست
ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
شانههای مصطفی از گریه میلرزید
داغ دل من با گریه خنک نمیشد
با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم
هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد
لبهایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت.
مصطفی تقلّا میکرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند
دل رها کردن برادرم را نداشتم
هر چه بیشتر شانهام را میکشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو میرفتم.
جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده بود
چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند.
مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت،
با هر دو دست بازویم را گرفت
با گریه تمنا میکرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم
به خدا قلبم روی سینهاش جا ماند
دیگر در سینهام تپشی حس نمیکردم.
در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم
تازه دیدم کنار کوچه جسم بیجان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیدهاند.
نمیدانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل میکرد
خودش سر پتو را گرفت،
رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و غریبانه به راه افتادیم.
دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار دادند
دنبال ما برادرم را میکشیدند.
جسد چند تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابانهای اطراف شنیده میشد.
یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده بود
با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود
به قدمهایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش میکشید.
سرخی غروب همه جا را گرفت
شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه در و دیوار کوچهها رنگ خون شده بود
در انتهای کوچه، مهتاب حرم پیدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست.
تا رسیدن به آغوش #حضرت_زینب (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم
با آخرین نفسمان تقریباً میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیریها در حرم پنهان شویم.
گوشه و کنار صحن عدهای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیریها بود.
گوشه صحن زیر یکی از کنگرهها کِز کرده بودم،
پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود
مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود.
در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههای اشک میدرخشید
حس میکردم هنوز روی پیراهن خونیام دنبال زخمی میگردد
گلویم از گریه گرفت
ناله زدم:
"من سالمم! اینا همه خون ابوالفضله!"
نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت
مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد:
"پشت در که رسیدیم، بچهها آماده حمله بودن.
من و ابوالفضل نگران تو بودیم،
قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون
و بقیه برن سراغ اونا."
🔗 ادامه دارد ...
🏴🌹🏴--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادوپنجم؛
"پشت در که رسیدیم، بچهها آماده حمله بودن.
من و ابوالفضل نگران تو بودیم،
قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون
و بقیه برن سراغ اونا."
همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود
مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد:
"وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو سپرت کنه."
من تکانهای قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم
از داغ دلتنگیاش جگرم آتش گرفت
همچنان نجوا میکرد:
"قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم."
چشمانش از گریه رنگ خون شده بود
اینهمه غم در دلش جا نمیشد
از کنارم بلند شد،
قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت
تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش میچرخید…
سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم،
به ابوالفضل نگاه میکردم
مصطفی جان کندنم را حس میکرد
به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانهام خونی بود،
این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخمها برایش کهنه نمیشد
دوباره چشمانش آتش گرفت.
هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود،
این چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخمها کار خودش را کرده بود
بیشتر نزدیکم شد،
سرم را کمی جلوتر کشید
صورتم را روی شانهاش نشاند.
خودم نمیدانستم
اما انگار دلم همین را میخواست
پیراهن صبوریام را گشودم
با گریه جراحت جانم را نشانش دادم:
"مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!"
صورتم را در شانهاش فرو میکردم تا صدایم کمتر به کسی برسد،
سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبید
عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند
دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید.
رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند
اگر از سدّ این درها عبور میکردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته میشد.
میتوانستم تصور کنم تکفیریهایی که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند
فقط از خدا میخواستم شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریدهاش را نبینم.
تا سحر گوشم به لالایی گلولهها بود،
چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بیدریغ میبارید
مصطفی با مدافعان و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند
به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود
پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
نگاهش دریای نگرانی بود،
نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند
مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود
خودم پیشقدم شدم:
"من نمیترسم. مصطفی!"
از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش را ربود
پای ناموسش در میان بود که نفسش گرفت:
"اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟!"
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادوششم؛
پای ناموسش در میان بود که نفسش گرفت:
"اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟!"
از هول اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود
نگاهش پیش چشمانم زمین خورد
صدای شکستن دلش بلند شد:
"تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!"
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانهشان درد میکرد،
هنوز وحشت شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید،
ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم:
"یادته داریا! منو سپردی دست #حضرت_سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به #حضرت_زینب (علیهاالسلام)!"
محو تماشای چشمانم، ساکت شده بود،
از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید
دل من را ابوالفضل با خودش برده بود
با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم:
"اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟"
نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه میکنم
شیشه چشمش ترک خورد
عطر عشقش در نگاهم پیچید:
"این حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!"
در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید
با همین دستان خالی عزم مقاومت کرده بود
از نگاهم دل کَند و بلند شد،
پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد
باقی دردهای دلش تنها برای #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد.
لبهایش آهسته تکان میخورد
به گمانم با همین نجوای عاشقانه عشقش را به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میسپرد
تنها یک لحظه به سمتم چرخید
میترسید چشمانم پابندش کند
از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
در برابر نگاهم میرفت و دامن عشقش به پای صبوریام میپیچید
از جا بلند شدم.
لباسم خونی بود و روی ورود به حرم را نداشتم
از همانجا دست به دامن محبت #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
میدانستم رفتن #امام_حسین (علیهالسلام) را به چشم دیده
با هقهق گریه به همان لحظه قسمش میدادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد.
مردم مقابل در جمع شده بودند،
رزمندگان میخواستند در را باز کنند
باور نمیکردم تسلیم تکفیریها شده باشند که طنین #لبیک_یا_زینب در صحن حرم پیچید…
دو ماشین نظامی و عدهای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند
باورم نمیشد حلقه محاصره شکسته شده باشد
دیدم مصطفی به سمتم میدود.
آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود،
صورتش مثل ماه میدرخشید
تمام طول حرم را دویده بود
مقابلم به نفسنفس افتاد:
"زینب! #حاج_قاسم اومده!"
یک لحظه فقط نگاهش کردم،
تازه فهمیدم #سردار_سلیمانی را میگوید
از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود
کلماتش به هم میپیچید:
"تمام منطقه تو محاصرهاس! نمیدونیم چه جوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!"
بیاختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم
بهخدا حس میکردم با همان لبهای خونی به رویم میخندد
انگار به عشق سربازی #حاج_قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد:
"ببین! خودش کلاش دست گرفته!"
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادوهفتم؛
انگار به عشق سربازی #حاج_قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد:
"ببین! خودش کلاش دست گرفته!"
#سردار_سلیمانی را ندیده بودم
میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانیاش را در سرمای صبح #زینبیه با چفیهای پوشانده بود.
پوشیده در بلوز و شلواری سورمهای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به #حرم، گرای مسیر حمله را میداد.
از طنین صدایش پیدا بود تمام هستیاش برای دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده
در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد.
ما چند زن گوشه حرم دست به دامن #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست #سردار_سلیمانی بود
تنها چند ساعت بعد محاصره #حرم شکست،
معبری در کوچههای زینبیه باز شد
همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سالهای بعد بود تا چهار سال بعد که #داریا آزاد شد.
در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بیامان تکفیریها و ارتش آزاد و داعش، در #زینبیه ماندیم
بهترین برکت زندگیمان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند.
حالا دل کندن از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بیتاب حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودیم
چهار سال زیر چکمه تکفیریها بود
فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را زیر و رو کرده بود.
محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزبالله #لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای #حزبالله به زیارت برویم.
فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود
میدیدم قلب نگاهش برای حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میلرزد تا لحظهای که وارد داریا شدیم.
از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده
از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود.
با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کردهاند
مصطفی دیگر نمیخواست آن صحنه را ببیند
ورودی #حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد:
"میشه برگردیم؟"
از داخل حرم باخبر بود
با متانت خندید و رندانه پاسخ داد:
"حیف نیست تا اینجا اومدید، نیاید تو؟"
دیدن حرمی که به ظلم تکفیریها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده
دیگر نفسی برایش نمانده بود
زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست:
"نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!"
جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود
#امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به ضمانت گرفت:
"جوونای #شیعه و #سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، #امام_علی (علیهالسلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!"
دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد
دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به چشم خود ببینیم.
بر اثر اصابت خمپارهای، گنبد از کمر شکسته و با همه میلههای مفتولی و لایههای بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که تکفیریها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود.
مصطفی شبهای زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میدانست
همان پای گنبد نشست
با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد:
"میای تا بازسازی کامل این حرم #داریا بمونیم بعد برگردیم #زینبیه؟"
دست هر دو دخترم در دستم بود،
دلم از عشق #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میتپید
همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود
عاشقانه شهادت دادم:
"اینجا میمونیم و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیریها این حرم رو دوباره میسازیم انشاءالله!"…
🔗 پایان
🔸🌺🔸 --------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263
مدیر کانال: @mehdi2506
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب، الگو شد.
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263
مدیر کانال: @mehdi2506
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب، الگو شد.
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/7263
👈 "#نیمه_شبی_در_حله" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
https://eitaa.com/salonemotalee/13840
مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب، الگو شد.
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/7263
👈 "#نیمه_شبی_در_حله" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
https://eitaa.com/salonemotalee/13840
مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب، الگو شد.
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/7263
👈 "#نیمه_شبی_در_حله" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
https://eitaa.com/salonemotalee/13840
مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب، الگو شد.
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/7263
👈 "#نیمه_شبی_در_حله" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
https://eitaa.com/salonemotalee/13840
مدیر کانال: @mehdi2506