eitaa logo
سالن مطالعه
194 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
2.3هزار ویدیو
962 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 🔅 قسمت بیست و سوم؛ فردای روز دادگاه مدام تلفن و گوشی موبایلم زنگ می‌خورد اما من حس و حال جواب دادن به هیچ‌کدام‌شان را نداشتم... چه می‌توانستم بگویم؟؟ با شجاعت فریاد می‌زدم؛ محمد بی‌گناه کشته شد!؟ یا اینکه مثل ترسوها حرف‌های آنها را تایید می‌کردم؟؟! اصلا کسی صدای مرا می‌شنید و اهمیت می‌داد!؟ مهم یه جنجال بود. یه جنجال که ذهن مردم را بین شلوغ‌بازی‌ها گم کند و کسی نفهمد که دولت چه کار می‌کند... شب بود که صدای در بلند شد. پدر محمد بود. با خود فکر کردم که از من می‌خواهد دوباره اقدام کنیم و به رای اعتراض کنیم، یا حداقل با رسانه‌ها درباره حقیقت حرف بزنیم. اما او در عین دردی که در عمق چشم‌هایش بود با آرامش به من نگاه کرد و گفت: "آقای ویزل! اومدم اینجا تا از زحمات شما تشکر کنم و بقیه حق وکالت شما را پرداخت کنم. شما همه تلاش‌تون رو انجام دادید." خیلی تعجب کرده بودم. با شرمندگی سرم را پایین انداختم و گفتم: "نیازی نیست. من توی این پرونده شکست خوردم و تمام روز مثل یک ترسو اینجا قایم شدم..." دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: "نه پسرم! زمانی که هیچ‌کس حاضر نشد از ما دفاع کنه، تو پشت سر ما ایستادی. حداقل مردم صدای مظلومیت محمد رو شنیدن. من از اول می‌دونستم شکست می‌خوریم. مطمئن بودم." با شنیدن این جمله شوک شدیدی به من وارد شد. گفتم: "پس چرا این‌قدر تلاش کردید و مبارزه کردید؟ اونها پسر شما رو کشتند و شما رو مجبور کردند که هزینه دادرسی را بپردازید. اگر مطمئن بودید، چرا شروع کردید؟" سکوت سنگینی بین ما حاکم شد. برای چند لحظه از پرسیدن این سوال شرمنده شدم. با خودم گفتم: "شاید این حرف فقط یک دل‌گرمی برای خودش بود. برای اینکه خودش درد کمتری رو حس کنه. این چه سوالی بود که پرسیدم؟!" پدر محمد مکثی کرد و جواب داد: "آقای ویزل! پسر من مسلمان بود. من نمی‌خواستم با ننگ دزدی و حمل سلاح گرم دفنش کنم. هر چقدر هم که اونها دروغ بگن، خیلی‌ها شاهد بی‌گناهی پسر من بودند. من از دینم دفاع کردم نه از پسرم. برای بچه‌ای که من از دست دادم، هیچ کاری دیگه از دستم برنمی‌اومد. اما نمی‌خواستم با اسم پسر من، دین خدا لکه‌دار بشه." پاسخش به شدت ذهنم را به هم ریخت. این جوابی نبود که انتظارش را داشتم. نمی‌خواستم دلش را بشکنم اما نمی‌توانستم حرفش رو بی‌جواب بذارم. او داشت زندگی‌ش رو بر مبنای اعتقادات احمقانه‌اش می‌چید...!!!؟ ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت بیست و چهارم؛ اما نمی‌توانستم حرفش رو بی‌جواب بذارم. او داشت زندگی‌ش رو بر مبنای اعتقادات احمقانه‌اش می‌چید...!!!؟ گفتم: "دین خدا لکه‌دار هست. لکه‌های سیاه میان دنیای سفید یا شاید هم لکه‌های سفید میان دنیای سیاه! نمیدونم‌. مهم اینه که این دنیا این‌قدر لکه‌داره که دیگه سیاه و سفیدش معلوم نیست. هیچ عدالت و انسانیتی وجود نداره و اگه خدایی هم وجود داشته باشه، فقط نظاره‌گره و نگاه می‌کنه. هر چند اعتقاد من اینه که خدا بعد از خلق جهان مرده!" نگاه پرمحبتی به من کرد که معنی‌اش را نمی‌دانستم. گفت: "خدا به قوم موسی نعمت‌های فراوان داد. دریا رو برای اونها شکافت و از آسمون براشون غذا فرستاد. زمانی که حضرت موسی ۴۰ روز به کوه طور رفت، اونها که رسما خدا رو با چشم‌هاشون دیده بودند، گوساله پرست شدن! یک گوساله طلا رو فقط برای اینکه از توش صدا درمی‌اومد سجده کردند و پرستیدند. خدا باز هم اونها رو بخشید اما وقتی بهشون گفت وارد این سرزمین بشید اونها قبول نکردند و گفتند: موسی تو با خدات به جنگ اونها برو! وقتی که جنگ تموم شد، بیا و مارو صدا کن. می‌دونی چرا اینطور شد؟" داستان عجیبی بود که هرگز نشنیده بودم. با تعجب سری تکان دادم و گفتم: "شاید چون احمق بودن!" تلخ خندید و ادامه داد: "نه! اونها احمق نبودند. انسان‌ها وقتی برای چیزی ارزش قائل می‌شن که براش زحمت کشیده باشن. اونها هیچ زحمتی نکشیده بودند. خدا بی‌دریغ به اونها نعمت داده بود. خدا به جای اونها با دشمنان اونها جنگید. فرعون رو غرق کرد و اونها رو نجات داد. بدون هیچ زحمتی برای اونها غذا فرستاد طوری که اونها دیگه نعمت‌های خدا رو نمی‌دیدند. مثل یه بچه پولدار که از شدت پولداری با ۱۰۰ دلاری سیگار درست می‌کنه و آتیش می‌زنه. از دید اون تمام دلارها بی‌ارزش‌اند. چون از روز اول بدون حساب پول جلوش ریخته. در حالی که تک‌تک همون دلارها از دید یک آدم فقیر جواهر محسوب می‌شه. خدا به بشر نشون داده که ما باید برای بدست آوردن هر چیزی سختی بکشیم. بجنگیم تا قدر اونها رو بدونیم. آدمی که هر روز بدون مشکل نفس می‌کشه، قدر هوا رو نمی‌دونه تا اونو از دست بده. مثل ماهی که تو آبه و معنی دریا رو نمی‌دونه..." بعد از رفتن پدر محمد، من ساعت‌ها به اون جمله‌ها فکر کردم عجیب بود ولی حقیقت داشت... کم‌کم خدا برای من مفهوم پیدا کرد. تا قبل از این، خدا برای من مفهومی نداشت. از دید من خدا کلیسا بود. خدا هم مثل انسان‌های سفید بود. مرد سفیدی که به ما می‌گفت: "زجر بکش...تا درهای آسمان به روی تو باز بشه." هر وقت این جملات را می‌شنیدم، می‌گفتم: "خودت زجر بکش! اگه راست می‌گی چند روز از آسمان بیا پایین و مثل یک بومی سیاه زندگی کن..." زجر کشیدن برای کلیسا یک افتخار محسوب می‌شد. درهای تطهیر و حق! اما نه برای ما. بلکه برای اشراف و ثروتمندان سفیدپوست... ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت بیست و پنجم؛ داستان من و خدا تازه در حال شکل‌گیری بود. شروع به تحقیق کردم. درباره خدا! هر کتابی که به دستم می‌رسید، می‌خواندم‌. عرفان‌ها و عقاید مختلف. می‌خواندم و آنها را کنار هم می‌چیدم تا پازل ذهنی‌ام را کامل کنم. تمام ساعت بی‌کاری‌ام را فکر می‌کردم. درباره خدا... آخرین کتابی که خواندم قرآن بود... مجذوب تک‌تک کلمات و جملاتش شده بودم. اما چیزی که قلبم را به حرکت درآورد، دیدن دو تصویر بود. تصویری از حج. انسان‌هایی که با پارچه‌هایی سفید خود را پوشانده بودند و دور یک خانه ساده می‌چرخیدند. سفید و سیاه کنار هم‌. بدون فاصله. بدون تبعیض... در آن لباس‌ها و آن مراسم، معلوم نبود کی فقیر است و کی ثروتمند. این مصداق عمل برابر بود. برابری! و تصویر دوم؛ تصویری بود از غذاخوردن انسان‌های سیاه و سفید کنار هم. بر سر یک سفره. بدون تفاخر و برتری بخشیدن به سفیدها... با دیدن این تصاویر احساس کردم قلبم از جا کنده شد. بی‌اختیار خندیدم. خنده‌ای از سر حظ و شادی. شاید این تصاویر برای یک انسان سفید چیز عادی بود اما برای من که در تمام زندگی، برای سیاه بودن و فقیر بودن زجر کشیده بودم و تحقیر شده بودم، یک نعمت به حساب می‌آمد... نعمت برابری. خدایی که سیاه و سفید در برابرش یکسان بودند. بدون صلیب‌های طلا و جواهر نشان... این خدا، قطعا خدای من بود. تحقیقاتم را در مورد اسلام ادامه دادم. شیعه، سنی، وهابی و... هر کدام چندین فرقه و تفکر... هر کدام از آنها ادعای حقانیت داشت. بعضی‌ها ادعا و عقاید مشترک زیادی داشتند اما هر کدام، گروه دیگر را کافر می‌دانستند. اما بعضی از آن‌ها هم زمین تا آسمان با یکدیگر تفاوت داشتند. گیج شده بودم. نمی‌دانستم کدام را بپذیرم. کم‌کم شک و تردید در دلم راه پیدا می‌کرد. با خود گفتم: "اگر اسلام حقانیت دارد پس چرا انقدر فرقه‌فرقه است؟" علاوه بر اینها از طرفی، هجمه‌ها و اتفاقات منفی به دین اسلام هم در فضای مجازی و واقعی روز به روز بیشتر می‌شد. از شدت این‌ همه فکر کلافه و خسته شده بودم. روی تخت دراز کشیدم و با خود گفتم: "شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره. شاید دارم تو یه مسیر واهی حرکت می‌کنم. مگه می‌شه برای پرستش یک خدا این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشد؟ شاید همه اینها ریشه در داستان‌های اساطیری دارد. خدایا! اصلا وجود داری؟" ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت بیست و ششم؛ بدون اینکه حواسم باشد، ساعت‌ها در تخت با خدایی که هنوز به وجودش شک داشتم حرف می‌زدم. اما حقیقت این بود که باور وجود خدا، بعد از خواندن قرآن در من شکل گرفته بود. دوباره همه چیز را رها کردم و سر زندگی خودم برگشتم. با خود گفتم: "کوین! بهتره همه انرژیت رو بزاری روی زنده موندن. داری عمرت رو سر هیچی تلف می‌کنی. اونهایی که دنبال خدا راه می‌افتن، آدم‌های بدبختی هستند که تحمل زجر کشیدن ندارن! اونا خدا رو می‌خوان تا اونو بندازن جلو مشکلات‌شون تا مشکلات‌شون رو حل کنه و خیال خودشون رو راحت کنن... فراموشش کن." فراموش کردم. من خدا را فراموش کردم و دوباره به دنبال زندگی عادی‌ام برگشتم. نبرد با یک دنیای سفید اشغال‌گر، برای بقا آنهم در سرزمین خودم هم باید از حقوق افراد مظلوم دفاع می‌کردم و هم باید کودکان بومی را به درس خواندن تشویق می‌کردم‌. روز به روز تعداد افراد متقاضی برای درس خواندن بیشتر می‌شد. من با تمام وجودم به بچه‌ها در این راه کمک می‌کردم. پول و ثروت نداشتم اما تا می‌توانستم به آنها انگیزه برای درس خواندن می‌دادم. انگیزه من از هدف من یعنی تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یکم نشات می‌گرفت و این انگیزه خاموش نشدنی بود. کار سختی بود اما تعداد ما کم‌کم زیاد می‌شد. آمار تحصیل بومی‌ها بالا می‌رفت. از هر هزار بومی استرالیایی ۴۰ نفر برای درس خواندن اقدام می‌کردند. شاید از نظر دنیای سفیدها این آمار خنده‌دار بود اما برای ما مفهوم امید داشت. سال ۲۰۰۸ سال مهمی در زندگی من بود. زمانی که برای اولین بار یک نفر از ظلمی که در حق بومی‌ها روا شده بود، عذرخواهی کرد. زمانی که نخست‌وزیر در برابر جامعه ما ایستاد و از ما عذرخواهی کرد. همان سال اوباما اولین رئیس جمهور سیاه آمریکا در یک جامعه سرمایه‌داری به قدرت رسید. آن‌ شب من از خوشحالی تا صبح گریه کردم. با خود گفتم: "امشب صدای آزادی در سرزمین آمریکا بلند شده است. فردا این صدا در سرزمین ماست کوین!" نوری در قلب من تابیده بود. نور امید و آینده روشن. سرزمین زیبای من در مسیر انسانیت گام‌هایی برمی‌داشت. به زودی دنیا به چشم دیگری به ما نگاه می‌کرد. اما این توهمی بیش نبود! هرگز چیزی تغییر نکرد. سخنرانی نخست‌وزیر هم تنها حرکتی بود برای دفع شورش و اعتراض بومی‌ها. آیا حقیقتا راهی برای اصلاح دنیا وجود داشت!؟ ناامیدی چاره کار نبود. من باید راهی برای نسل‌های آینده پیدا می‌کردم. برای همین شروع به تحقیق کردم. تمام اخبار جهان را به طور دقیق رصد می‌کردم. در شبکه‌های اجتماعی دنبال یافتن جوابی بودم. فراتر از مرز‌های استرالیا. تنها یک راه برای نجات ما وجود داشت! مبارزه. یک جنبش علیه ظلم و نابرابری. جنبشی برای رسیدن به عدالت... اما این، نیاز به آرمان و هدف و ایدئولوژی و شیوه مبارزه داشت. بهترین شیوه مبارزه برای این جنبش چه بود؟ روشی که پاسخگوی قرن جدید باشد. روشی که صددرصد به پیروزی ختم شود. ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت بیست و هفتم؛ تنها یک راه برای نجات ما وجود داشت! مبارزه. یک جنبش علیه ظلم و نابرابری. جنبشی برای رسیدن به عدالت... اما این، نیاز به آرمان و هدف و ایدئولوژی و شیوه مبارزه داشت. بهترین شیوه مبارزه برای این جنبش چه بود؟ روشی که پاسخگوی قرن جدید باشد. روشی که صددرصد به پیروزی ختم شود. برای یافتن پاسخی برای پرسش‌های ذهنم، شروع به مطالعه در مورد قیام‌ها، انقلاب‌ها و اصلاحات سیاسی بزرگ جهان کردم. علی الخصوص حرکت‌هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می‌شد. راه‌ها، شیوه‌ها و ایدئولوژی‌های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود. راه‌هایی که گاه بسیار به هم نزدیک می‌شد و گاه بسیار دور. بعضی از اوقات تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر سوء مدیریت به مقصد نرسیده بود و نابود شده بود یا یک تغییر ساده، جریان آن را به کلی از بین برده بود. بعد از تحقیق زیاد فهمیدم؛ یک جنبش علاوه بر روش و هدف، باید توسط رهبر قوی، دانا و غیرقابل تزلزل اداره شود کسی که آینده‌نگر باشد وسعت دید داشته باشد تا موانع را شناسایی کند و بتواند در بحران‌ها بهترین تصمیم را بگیرد و آینده جنبش را از خطرات حفظ کند. فقط در چنین شرایطی می‌شد از اشتباهات بزرگ جنبش‌های گذشته پیشگیری کرد. علی‌الخصوص که در جامعه ما تبعیض نژادی بود در این صورت فقط یک راه وجود داشت. تغییر اندیشه دنیای سفید برای همراهی و حرکت در این جنبش. دنیای سفید باید تساوی را قبول می‌کرد. اما چطور؟ آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟ غرق در میان این افکار و سوالات، یاد قرآن افتادم. قرآن و حج! این تنها راه بود... سراغ قرآن رفتم. دوباره آن‌ را خواندم ... و بعد از آن دنبال جنبش‌های دینی و سرنوشت‌شان در سراسر جهان گشتم. حج تنها مصداق حقیقی جنبش بر ضد تبعیض نژادی بود. بهترین راه این بود که برابری و عدالت قرآن در دنیا حاکم شود... اما چگونه؟ بین تمام انقلاب‌های دینی، عظیم‌ترین و بزرگترین آنها، انقلاب اسلامی ایران بود که به تغییر کل سیستم ختم شده بود. همان انقلابی که نژادپرستان مدام برای تخریب کردنش حرف می‌زدند و همین موضوع باعث شد تا عزمم را جزم کنم و به سمتش بروم. در هر حال از دو حالت خارج نبود: یا ایرانی‌ها موجوداتی پست‌تر و شیطانی‌تر از نژاد پرست‌های سرمایه‌دار بودند، یا انسا‌ن‌هایی بودند که مثل ما محکوم به فنا شده بودند... ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت بیست و هشتم؛ در هر حال از دو حالت خارج نبود: یا ایرانی‌ها موجوداتی پست‌تر و شیطانی‌تر از نژادپرست‌های سرمایه‌دار بودند، یا انسا‌ن‌هایی بودند که مثل ما محکوم به فنا شده بودند... در هر صورت، ایدئولوژی فکری قرآن می‌توانست تبعیض نژادی را از بین ببرد و همچنین انقلاب ایران که با شعار اسلام شروع شده بود می‌توانست الگویی برای مبارزه و انقلاب فکری من باشد... شبیه دو تیغه قیچی که فقط در کنار هم موفق می‌شدند... مطالبی که در اینترنت پیدا می‌شد زیاد نبود. یا در ضدیت انقلاب اسلامی بود و یا یک جانبه به اسلام نگاه می‌کرد و با کلامی که من در قرآن خوانده بودم همسو نبود. با یک علامت سوال بزرگ مواجه شده بودم تنها پاسخ این علامت سوال بزرگ، "رفتن به ایران" بود. باید می‌رفتم و از نزدیک روی تفکرات مبانی اسلام و ریشه‌های انقلاب و مسیری که طی کرده بود تحقیق و مطالعه می‌کردم. هرچند از نظر من، مردم ایران هم جزو همین سفیدپوست‌های سرمایه‌دار بودند اما به نظر من، آدمی عاقل است که حتی از دشمنانش هم درس بگیرد... با سفارت ایران تماس گرفتم. آن‌ها به من گفتند؛ موردی ندارد اگر بخواهم برای ادامه تحصیل به ایران بروم؛ اما مراکز حوزوی ایران تنها پذیرش مسلمان دارند و صرفا اشخاصی را پذیرش می‌کنند که مبلغ آینده جهان اسلام هستند. تنها شرط پذیرفته شدنم مسلمان بودن است. چند روزی به این پیشنهاد فکر کردم. رهبر انقلاب ایران طلبه بود و رهبر فعلی ایران هم... هر دوی آنها به عنوان بزرگترین رهبرهای تاریخ جهان شناخته شده بودند علی‌الخصوص بعد از شورش و جنگ داخلی ایران در سال ۲۰۰۹، هیچ سیاستمداری نبود که قدرت فکری و مدیریتی رهبر ایران را ستایش نکند... شخصی که طبق گفته آنها، تمام معادلات پیچیده‌شان را برای نابودی از بین برده بود... خب! من تصمیمم را گرفته بودم. باید به هر قیمتی بود طلبه می‌شدم‼️ مسلمان شدم. دین داشتن یا نداشتن از نظر من هیچ فرقی نمی‌کرد. من قبلا هم فقط اسما مسیحی بودم و حالا هیچ فرقی نکرده بود‌. فقط اسم دینم عوض شده بود... دینی که از نظر من هیچ ارزشی نداشت. وسایلم را جمع کردم و برای خداحافظی به خانه برگشتم. مادرم خیلی ناراحت بود. دوری از من برایش سخت بود. می‌ترسید رفتنم بیشتر از قبل باعث اذیت و آزارم شود. اما حرف پدرم چیز دیگری بود: "کوین! هرچند تو ثابت کردی پسر دانایی هستی،اما بهتر نیست بجای ایران به آمریکا بری؟ من شنیدم اونجا پر از سیاه‌پوست موفقه. حتی رئیس جمهورشون هم سیاه‌پوسته. اونجا شانس بیشتری برای زندگی داری. تمامِ مدتِ صحبتِ پدرم، فقط به صحبتش گوش می‌کردم... من برای هدف دیگری به ایران می‌رفتم. من به آینده‌ای نگاه می‌کردم که جرات به زبان آوردنش را نداشتم. چیزی که ممکن بود به قیمت جان من تمام شود. بالاخره هواپیما به زمین نشست‌. ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت بیست و نهم؛ پوشش زن‌هایی که تا چند لحظه قبل با لباس‌هایی باز نشسته بودند، یهو عوض شد. دیدن این صحنه برای من بسیار عجیب بود. با خودم گفتم: "کوین! خودتو آماده کن! مثل اینکه قراره از این به بعد صحنه‌های عجیب زیادی ببینی." بعد از تحویل ساک، چند روحانی را دیدم که به استقبالم آماده بودند. رفتارشان بسیار با من صمیمی بود و این کمی مرا می‌ترساند. آن‌ها می‌خواستند با من دست بدهند اما من از اینکه به یک سفید دست بزنم، متنفر بودم. با همه این‌ها، دست دادن قابل تحمل‌تر بود. اما یکی از آن‌ها به طرفم آمد تا با من روبوسی کند حتی از تصور اینکه یک سفید را بغل کنم حالم بد می‌شد به همین خاطر خودم را چند قدم‌ عقب کشیدم. من توی استرالیا از حقوق سفیدهای زیادی دفاع کرده بودم اما واقعیت این بود که از همان اولین روز دادگاه از همه سفیدها متنفر شده بودم و تا به حال به هیچ سفیدی لبخند نزده بودم اما حالا تمام کسانی که اینجا بودند با لبخند با من حرف می‌زدند و این مرا می‌ترساند. رفتار محبت آمیز از یک سفید؟ بلاخره به قم رسیدیم. وارد محوطه حوزه که شدیم،چشمم بین طلبه‌ها می‌گشت. با دیدن چند سیاه‌پوستِ دیگر، نفس راحتی کشیدم. این‌ که میان دنیای سفید‌ها من تنها نبودم بهم آرامش می‌داد. در زدیم و وارد اتاق بزرگی شدیم. همه عین هم لباس پوشیده بودند اصلا رده و درجه‌ای مشخص نبود. مرد نسبتا مسنی با دیدن ما از جایش بلند شد با لبخند به سمتم آمد. دستش را برای دست دادن به سمتم دراز کرد که روحانی کناری با سر یواشکی به او اشاره کرد و او هم سریع حالتش را تغییر داد و به خیر گذشت. هنوز از رفتار آن‌ها گیج بودم که همان مرد مسن خودش را معرفی کرد. او رئیس آنجا بود. سرم گیج می‌رفت. تا به حال هیچ رئیسی جلو پای من بلند نشده بود! روی صندلی نشستیم جوانی برایمان شربت آورد. یکی از آقایان کنارم گفت: "حتما خسته هستید. چندین ساعت پیاپی در راه بودید. رسم اینجا اینه که اول با تازه وارد‌ها جلسه‌ای می‌ذاریم تا با اونها آشنا بشیم. اگه شما خسته هستید می‌تونیم این جلسه رو به وقت دیگه‌ای موکول کنیم." سری تکان دادم و گفتم: "نه! این چیزها برای من خسته کننده نیست. من آدمی هستم که با تلاش و سختی بزرگ شدم. این چیزها منو خسته نمی‌کنه." دوباره لبخند زد و گفت: "من پرونده شما رو مطالعه کردم. اینجور که معلومه، شما برای طلبه شدن مسلمان شدید؟" گفتم: "مشکلی هست؟" دوباره خندید و گفت: "نه مشکلی نیست اما عموم مردم بعد از اینکه مسلمان می‌شن برای تبلیغ دین و آشنایی بیشتر، طلبه می‌شن. تا حالا مورد برعکس نداشتیم." گفتم: "منم به خاطر طلبه شدن مسلمان نشدم، من مسلمان شدم چون شرط‌تون برای پذیرش طلبه، مسلمانی بود." حالا اونها هم‌ گیج شده بودند. حس خوبی بود‌. دیگه نمی‌خندیدند. می‌شد امواج متلاطم سوال را در چهره‌شون دید... ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت سی‌ام؛ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: "توضیحِ اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست. من از اسلام هیچی نمی‌دونم! اطلاعات من در حد مطالعه سطحی آیات قرآنه. حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه‌ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم. من فقط یک چیز رو فهمیدم. فقط اسلام قادر به تغییر تفکر تبعیض نژادیه. منم برای همین اینجام. سکوت عمیقی اتاق را پر کرد. چهره روحانی مسن به شدت جدی بود. او سکوت را شکست و گفت: "پس چرا بین این همه کشور ایران رو انتخاب کردی؟" با لحن محکمی پاسخ دادم: "چون باید خمینی بشم!" به شدت غرق در فکر شد. نمی‌توانستم عمق نگاهش را درک کنم اما لااقل هرچه بود بهتر از خندیدن بود... من را پذیرش کردند. ازشان درخواست کردم که مرا با یک سیاه‌پوست هم اتاق کنند. برام فرقی نداشت از کدام کشور باشد، فقط مهم بود که با یک سفید پوست هم اتاق نباشم. وارد راهروی خوابگاه شدیم. یکی از همان آقایان مرا تا اتاقم همراهی کرد. وقتی وارد اتاق شدم، خشکم زد! با صدای در،یک جوان سفید پوست، با چشمان عسلی و موهای قهوه‌ای جلوی پای من بلند شد. همراهم به فارسی چیزهایی به او گفت و او به انگلیسی به من خوش‌امد گفت. از شدت عصبانیت چشم‌هایم قرمز شده بود. دستش را برای دست دادن جلو آورد. بی‌توجه! با عصبانیت از اتاق بیرون رفتم و با سرعت به سمت دفتر رئیس راه افتادم. وارد اتاقش شدم و با خشم گفتم: "من از شما فقط خواستم من رو با یک سیاه‌پوست تو یک اتاق بگذارید. اما شما چیکار کردید؟ از این جوان سفیدپوست‌تر نبود که من رو باهاش تو یک اتاق بگذارید؟ نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: "فکر میکردم میخوای خمینی بشی! تو می‌خوای با تبعیض نژادی مبارزه کنی اما نمی‌تونی یک سفیدپوست رو تحمل کنی! پس چطور می‌خوای این تفکر رو از بین ببری و به همه ثابت کنی که سیاه و سفید در برابر دین خدا یکی هستن؟" از شدت خشم دندان‌هایم به هم ساییده می‌شدند. یعنی من حتی حق نداشتم شب‌ها با آرامش بخوابم؟ چند لحظه به من نگاه کرد و گفت: "اگه مشکلی داری! می‌تونی برگردی استرالیا! خمینی شدن به حرف و شعار نیست! به عمله..." چشمهایم را بستم و گفتم: "نه! می‌مونم..." دوباره به همان اتاق برگشتم. جوان سفیدپوست با خوشحالی بلند شد و به سمتم آمد. قبل از اینکه حرفی بزند گفتم: "اصلا مهم نیست که اسمت چیه و از کدوم کشوری! بیا این مدتی رو که مجبوریم با هم باشیم مسالمت آمیز زندگی کنیم! اتاق رو نصف می‌کنیم و هیچ‌کدوم حق نداریم به قسمت نفر دیگه نزدیک بشیم." ساکم را برداشتم و به سمت چپ اتاق رفتم. دستش را که روی هوا خشک شده بود جمع کرد. معلوم بود از دستم ناراحت شده. اصلا برایم مهم نبود. تمام عمرم توسط سفیدها تحقیر شده بودم و حالا ناراحت شدن یک سفید، اصلا برایم مهم نبود. دیگر نمی‌خواستم حتی در اتاق خودم هم، برده‌ی بک سفید باشم... ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت سی‌ و یکم؛ آن روز حس شیری را داشتم که قلمرو خودش را مشخص کرده است و حس فوق العاده دیگری که قابل وصف نبود. برای اولین بار داشتم قدرت را تجربه می‌کردم... کلاس آموزش زبان فارسی شروع شد. از صبح تا ظهر سر کلاس بودم و تمام بعد از ظهر را هم به تمرین اختصاص می‌دادم. اخبار گوش می‌کردم، مجلات فارسی را می‌خواندم و همه سایت‌ها را به دنبال پیدا کردن اصطلاحات فارسی زیر و رو می‌کردم. سخت‌کوشی خصلت و عادت من شده بود. تنها سختی آن زمان، هم‌اتاقی سفیدپوست من بود. کاری به کار هم نداشتیم اما من با خودم فکر می‌کردم که اگر سیاه بود، می‌توانستیم با هم دوست شویم و سوال‌هایم را از او بپرسم. بهرحال چاره‌ای نبود. باید تحمل می‌کردم. رفتار طلبه‌ها با من تفاوت داشت. با همدیگر گرم می‌گرفتند اما به من که می‌رسیدند ناگهان رفتارشان عوض می‌شد ... و این موضوع کنجکاوی مرا تحریک می‌کرد. یک روز هم‌اتاقیم را بین یک گروه ۳۰ نفره دیدم. معلوم بود که مشغول صحبت کردن درباره موضوع مهمی هستند، اما تا مرا دیدند ناگهان ساکت شدند. بی‌توجه به آنها به راهم ادامه دادم اما یک علامت سوال بزرگ در ذهنم ایجاد شده بود ⁉️ به مرور این رفتارها بیشتر می‌شد تا اینکه بالاخره یک روز یکی از بچه‌های نیجریه به سراغم آمد و گفت: "کوین! باید درباره یک موضوع مهم باهات صحبت کنم. راستش بچه‌ها از دست رفتار تو ناراحتن. درسته تفاوت فرهنگی ما خیلی زیاده اما بلاخره همه ما یک خانواده‌ایم. درست نیست که این‌طوری برخورد می‌کنی!!!" گفتم: "مگه من چطور برخورد می‌کنم؟!" گفت: "همین رفتار سرد و بی تفاوت! یه جوری برخورد می‌کنی که انگار..." تازه متوجه منظورش شده بودم. گفتم: "مشکل اونا به من ربطی نداره! همون‌طور که رفتار من به اونا ربطی نداره! من دوست ندارم کسی تو کارم دخالت کنه!" من در چنین شرایطی بزرگ شده بودم. جایی که کسی به کار دیگری کار نداشت. جایی که مشکل هر نفر مشکل خودش بود... او گفت: "این رفتار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم. ما همه مسلمانیم. ما با هم برادریم. حق نداریم نسبت به هم بی‌تفاوت باشیم!" ناگهان یاد هم اتاقیم افتادم. اسمش را از زبان بقیه شنیده بودم و می‌دانستم اسمش هادی است. پریدم وسط حرفش و گفتم: "لابد هادی بهت گفته که این حرفا رو به من بزنی! آره؟!" با شنیدن اسم هادی چهره‌اش عوض شد. می‌دانستم بین بچه‌ها محبوبیت خاصی دارد. او گفت: "انقدر راحت درباره بقیه قضاوت نکن! حرفای من هیچ ربطی به هادی نداره! هادی کسی بود که تو این مدت بچه‌ها رو در برابر رفتار تو آروم می‌کرد. من از سر برادری این حرف‌ها رو بهت گفتم کوین!" این‌ها را گفت و رفت. من هنوز متعجب بودم. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت سی‌ و دوم؛ شب توی اتاق حواسم بیشتر از قبل به رفتار هادی بود. با خودم گفتم: "حتما دفاعش از من، از سر ترحم بوده است.!؟" ولی باز می‌گفتم: "نه کوین! تو انقدر محکم و قوی برخورد کردی که دیگه جایی برای ترحم نذاشتی!!!؟" پس چرا از من دفاع کرده؟! هیچ جوابی برای سوالم نداشتم. گیج شده بودم. آبان سال ۸۹ بود. با بچه‌های نیجریه در یک اتاق جمع می‌شدیم و با هم درس می‌خواندیم. یهو یکی از بچه‌ها از در وارد شد و با خوشحالی به زبان خودشان چیزی به دوستانش گفت. حالت همه‌شان یک‌دفعه عوض شد. برق شادی را در نگاه‌شان می‌دیدم. با تعجب نگاه‌شان می‌کردم که یکی با خوش‌حالی گفت: "قراره فردا به دیدار رهبر بریم!" ناخودآگاه از فرط تعجب پوزخندی زدم. یعنی بخاطر همچین چیزی انقدر خوش‌حال بودند؟ دیدن یک پیرمرد سفید؟! ناگهان متوجه شدم که همه با تعجب به من نگاه می‌کنند. یکی از بچه‌ها پرسید: "چرا میخندی؟!" گفتم: "خنده‌دار نیست؟ برای دیدن یک پیرمرد سفید این‌طور خوش‌حالی می‌کنید و بالا و پایین می‌پرید؟ حالت چهره‌های‌شان کاملا عوض شد. سکوت خاصی در فضای اتاق حاکم شد... یکی ازبچه‌ها پرسید: "مگه خودت نگفتی انگیزت از اومدن به ایران، خمینی شدن بوده؟" گفتم: "چرا! ولی این دلیل نمی‌شه که ازش خوشم بیاد. شاید یک‌نفر ماشین خیلی خاصی داشته باشه و منم ماشینش رو دوست داشته باشم، ولی دلیل نمی‌شه که خود اون فرد هم آدم خاصی باشه! این حالت شما خطرناک‌تر از بردگیه. وگرنه برای چی شماها باید برای دیدن یک فرد سفید که هم‌وطن‌تون هم نیست شادی کنید؟!!! قبل از اینکه فرصت کنم دوباره حرف بزنم، یکی از بچه‌های نیجر توی گوشم زد و قبل از اینکه به خودم بیایم به سمتم حمله کرد و یقه‌ام را گرفت. گفت: "یکبار دیگه دهنت رو باز کنی و اهانت بکنی، مطمئن باش راحت ازت نمی‌گذرم. خشم و عصبانیت در صورتش موج می‌زد. محکم توی چشمانش نگاه کردم و گفتم: "اگه این بردگی فکری نیست، پس چیه؟! ر وح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره. مگه اون آدم سفید کیه که بخاطرش با هم‌نژاد خودت این‌طوری برخورد می‌کنی؟!!! بقیه جلو آمدند و قبل از اینکه اتفاق دیگری بیوفتد، من را از بین دست‌هاش بیرون کشیدند. بهشان که نگاه می‌کردم، همگی عصبی بودند. باورم نمی‌شد. واقعا می‌خواستم از آن حالت نجاتشان دهم. اما چیزی نمی‌توانستم بگویم. هر چند، آن لحظه زمان خوبی برای صحبت نبود. همه‌شان مثل یک بمب در حال انفجار بودند. اگر کوچک‌ترین حرفی می‌زدم، واقعا منفجر می‌شدند. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت سی‌ و سوم؛ وسایلم را جمع کردم و از اتاق بیرون زدم. آن شادی فقط برای بچه‌های نیجریه نبود. کل خوابگاه غرق شادی شده بود. دیگر واقعا نمی‌توانستم آنها را درک کنم. اول فکر می‌کردم خوی بردگی سیاه‌پوست‌ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده است، اما سفیدپوست‌ها هم همانطور بودند... حتی هادی، سر از پا نمی‌شناخت. به حدی خوش‌حال بود که خنده از روی لب‌هاش نمی‌رفت. مدام زیر لب با خودش زمزمه می‌کرد. آن شب هیچ‌کس نخوابید. همه به حمام رفتند مرتب‌تربن لباس‌های‌شان را پوشیدند. هادی هم همین‌طور. ساعت ۳ صبح بود. لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید. روی شانه‌هایش چفیه انداخت یک پیشانی بند قرمز هم بست. من روی تختم دراز کشیده بودم و به او نگاه می‌کردم. آن‌قدر از رفتارها متعجب بودم که کم‌کم داشتم به یک علامت تعجب زنده تبدیل می‌شدم. هم می‌خواستم بروم و همه چیز را از نزدیک ببینم و هم از زمان حضور من در ایران زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم. پتو را روی سرم کشیدم. اما نمی‌توانستم بخوابم. فکرها و سوال‌ها رهایم نمی‌کرد. چرا انقدر ملاقات با رهبر ایران برای همه آنها خوش‌آیند است؟! دیگه نتوانستم طاقت بیاورم. سریع از جا بلند شدم و لباس‌هایم را عوض کردم و خودم را به آنها رساندم. ساعت حدود ۶ صبح بود. پشت درهای شبستان منتظر بودیم. به شدت خوابم می‌آمد برعکس آنها که از شدت اشتیاق خواب از سرشان پریده بود. بالاخره درها باز شد. ازدحام وحشتناکی بود. وسط ازدحام متوجه هادی شدم که به سمتم می‌آمد. کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می‌کرد مراقبم باشد تا کسی به من برخورد نکند. نمی‌توانستم رفتارش را درک کنم اما حقیقتا خوشحال شدم. بعد از این همه سال هنوز دستم حساس بود و با کوچک‌ترین ضربه‌ای حسابی درد می‌گرفت. ساعت ۸ بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشویم. خسته و کلافه بودم. بچه‌ها اما!!!؟ لحظه‌ای آرام و قرار نداشتند. مدام شعر می‌خواندند و شعار می‌دادند. حدود ساعت ۱۰ آقای خامنه‌ای وارد شد. جمعیت از جا کنده شد. همه به پهنای صورت اشک می‌ریختند و شعار می‌دادند. از حرف‌هایشان هیچ نمی‌فهمیدم.فقط به هادی نگاه می‌کردم. کم‌‌کم فضا آرام‌تر شد. به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش را نداشتم. با تمام وجود می‌خواستم که یک نفر شعارها و حرف‌های بچه‌ها را برایم ترجمه کند... با تعجب از بچه‌ها پرسیدم: "چی می‌گفتید؟!" معنی شعارهاتون چی بود؟ اما هیچ‌کدام از بچه‌ها انگلیسی بلد نبودند. ناگهان هادی به کنارم آمد و گفت: "این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده، صل‌علی‌محمد، عطر خمینی آمد، خونی که در رگ‌ ماست هدیه به رهبر ماست." جملات و شعارهایی را که می‌شنیدم، باور نمی‌کردم. آنها دروغگو نبودند، غرق در حیرت؛ چشم از هادی برداشتم و به رهبر ایران نگاه کردم. با خودم گفتم: "چرا اونها می‌خوان جانشون رو برای تو فدا کنند؟!!! هیچکدام ایرانی نیستند،! تو با آنها چکار کردی که این‌طور به خاطرت اشک می‌ریزند؟!!! چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز را فراموش کردم. حتی مشکلم با هادی را هم فراموش کردم. هادی، تمام مدت سخنرانی، حرف‌ها را خیلی آرام کنار گوشم ترجمه می‌کرد ... ... و من دقیق گوش می‌کردم. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت سی‌ و چهارم؛ مجذوب تک‌تک کلمات شده بودم. آن مرد نه تنها رهبر اندیشه‌ها و عقاید بود، بلکه روح همه آن‌ها را رهبری می‌کرد. از سیاه گرفته تا سفید. طلبه‌های حاضر از شرقی‌ترین کشور تا طلبه‌های آمریکایی و کانادایی... محو سخنرانی بودم که ناگهان بغض همه جمعیت حاضر در سالن شکست. به سمت هادی چرخیدم با تمام وجود گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت. تعجبم چند برابر شد. هادی با صورتی خیس از اشک در گوشم جمله‌ای را زمزمه کرد: "طلاب عزیز غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند. شما حتی مهمان هم نیستید، بلکه صاحب‌خانه هستید. شما فرزندان عزیز من هستید..." سرم را به سمت جایگاه چرخاندم، با تعجب در دلم به رهبر ایران گفتم: "من توی کشور خودم یک آشغالم ... ... و حق زندگی ندارم، اونوقت تو کشورت رو با ما تقسیم می‌کنی؟! اصلا چرا کشور تو برای این‌ها انقدر مهمه که این‌طور بخاطرش اشک می‌ریزن؟!" من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم، هیچ‌وقت برای سیاست‌مداری اشک نریخته بودم و هرگز چنین صحنه‌ای را ندیده بودم. من سیاست‌مدارهایی را دیده بودم که قدرت ایجاد هیجان در جمع را داشتند، اما پایه تحصیلی من، فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی می‌دانستم این حالت جوزدگی و هیجان نیست... دوباره به رهبر زل زدم و در دلم گفتم: "یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر می‌کردم، یا چیزهایی فراتر از یک سیاست‌مدار داری که من از آن بی‌خبرم. چیزی که من باید هرچه سریع‌تر پیداش کنم!!..." دوره زبان فارسی تمام شد اما برای ما تازه واردها، هنوز هم ترجمه متون و سخن‌ها سخت بود. بقیه پا به پای برنامه پیش می‌رفتند اما من علاوه بر آموزش‌ها، دنبال جوابی برای پرسش‌های ذهنم می‌گشتم. سوالاتی که روز دیدار در ذهنم شکل گرفته بود رهایم نمی‌کرد. شروع به مطالعه کردم و هر مطلبی را که درباره حکومت و رهبری جامعه دینی نوشته شده بود را می‌خواندم. گاهی خواندن یک مطلب فارسی، چندین ساعت طول می‌کشید. گاهی حتی ناهار نمی‌خوردم تا خوابم نبرد و بتوانم بعدازظهرها مطالعه کنم. بالاخره به نتیجه رسیدم: "حکومت زمین به خدا تعلق دارد و پیامبر و اهل بیتش واسطه بین زمین و آسمان هستند و در زمان غیبت آخرین امام، حکومت دست ولایت فقیه جامع الشرایط امانت است..." حکومت الهی، امت واحد، مبارزه با استعمار و برده داری و... اینها مفاهیمی بود که به راحتی می‌توانستم درک کنم اما موضوع دیگری هم وجود داشت: "عشق به خدا و اهل بیت...!!!" عشق از دید فرهنگ من، ارتباط بین دو جنس بود و به همین دلیل این عشق برایم قابل درک نبود. مرگ و کشته شدن در راه هدف، یک تفکر پذیرفته شده است. افرادی بودند که بخاطر خانواده‌شان جانشان را از دست داده بودند. اما عشق به خدا چه مفهمومی داشت؟! و عجیب‌تر از آن ماجرای کربلا بود!!! چه چیزی می‌توانست خطرناک‌تر از مردمی باشد که مفهوم عشق به خدا در بین آنها است و حتی حاضرند در این راه جانشان را فدا کنند؟! آنها خودشان را امت واحد می‌دانند و هیچ مرزی برای این اعتقاد وجود ندارد... ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت سی‌ و پنجم؛ تازه می‌توانستم علت مبارزه حکومت‌های سرمایه‌داری را با اسلام بفهمم. اگر اسلام در غرب شیوع می‌کرد، آنها را به نابودی می‌کشاند و این دلیل دشمنی آن‌ها با اسلام بود. برای آن‌ها ایرانِ تنها هیچ ترسی نداشت، تفکر در حال شیوع، بمب زمان‌داری بود که برای نابودی آن‌ها لحظه شماری می‌کرد. واقعیت این بود؛ وحشت بی‌پایان دنیای سرمایه‌داری و استعمارگر از ایران اسلامی... تابستان ۱۳۹۰ از راه رسید. اکثر بچه‌ها به کشورهای‌شان برگشتند و فقط عده کمی در خوابگاه ماندند. من و هادی هم در خوابگاه ماندیم. قصد داشتم کل تابستان عربی بخوانم. درس عربی واقعا برایم سخت بود. زبان فارسی را به خوبی یاد گرفته بودم اما عربی واقعا برایم دشوار بود. آن روز هادی نماز می‌خواند و من همچنان با کتاب عربی مشغول بودم. هرچه تلاش می‌کردم بیشتر شکست می‌خوردم. خسته شده بودم. کتاب را پرت کردم و روی تخت دراز کشیدم و فورا از خستگی خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم، یک دفتر کنار تختم دیدم. هادی در اتاق نبود. با تعجب بازش کردم. آموزش تمام قواعد عربی به زبان انگلیسی بود. تمام مطالب با نکات ریز و تفاوت‌ها در آن به دقت توضیح داده شده بود. اول تعجب کردم اما بلافاصله یاد هادی افتادم. یعنی دلش به حال من سوخته!؟ اون به من ترحم کرده؟! به شدت عصبی بودم. در همان لحظه هادی به اتاق آمد. تا چشمم بهش افتاد با عصبانیت کتاب را به سمتش پرت کردم و گفتم: "کی از تو کمک خواسته بود که دخالت کردی؟ فکر کردی من یک آدم بدبختم که به کمک تو احتیاج دارم؟" شوک زده شده بود اما سریع به خودش آمد. معلوم‌بود خیلی ناراحت شده است. خودم را برای یک دعوای حسابی آماده کرده بودم که... هادی خیلی آرام خم شد و دفتر را از روی زمین برداشت و گفت: "قصد بی‌احترامی نداشتم. اگه رفتارم باعث سوءتفاهم شده عذر می‌خوام." و خیلی عادی به طرف تختش رفت. به شدت جا خوردم. من خودم را برای دعوا آماده کرده بودم اما این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی مرا بهم ریخت. او با این‌که خیلی ناراحت شده بود اما به جای هر واکنشی فقط از من عذرخواهی کرد. آن شب اصلا خوابم نبرد. روی تختم دراز کشیده بودم که ناگهان نیمه‌های شب هادی از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد برگشت. سجاده‌اش را باز کرد و مشغول نماز شد. می‌دانستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست اما هادی پشت سر هم نمازهای دورکعتی می‌خواند. حالت عجیبی داشت. نماز آخرش یک رکعت طولانی بود و او خیلی آرام بین نماز گریه می‌کرد. من حدود یک سال بود که مسلمان شده بودم اما فقط به اسم... هرگز نماز نخوانده بودم و در مراسم‌های مذهبی مسلمان‌ها شرکت نکرده بودم. اما آن شب برای اولین بار توجهم به نماز جلب شد. نمی‌فهمیدم چرا هادی آن‌طور گریه می‌کند. حس و حالت عجیبی داشت حسی که من قادر به درک کردنش نبودم. از آن شب هادی به شدت در کانون توجهاتم قرار کرفته بود به طوری که با هر رفتارش به شدت کنجکاوی من تحریک می‌شد و مرا وادار می‌کرد تا سر از کارش دربیاورم... ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت سی‌ و ششم؛ آن‌روز بعد از خوردن ناهار از پله‌ها پایین می‌آمدم که متوجه صحبت چند نفر از بچه‌ها شدم. آن‌ها در مورد من با هادی صحبت می‌کردند. برای اولین بار بود که دلم می‌خواست بدانم درمورد من به هادی چه می‌‌گویند. به همین خاطر، گوشه‌ای ایستادم و به حرف‌های‌شان گوش سپردم: "اصلا معلوم نیست اون آدم‌ کیه؟! نه اهل نماز و روزه‌س و نه اخلاق و منشش مثل مسلمان‌هاست! حتی رفتارش شبیه یک انسان عادی نیست! باور کن اگه یک ذره اهل تظاهر بود می‌گفتم نفوذیه! هرچند همین رفتارهاش هم بدجور..." هرکدوم از اونها چیزی می‌گفتن اما هادی ناراحت و گرفته؛ سرش را پایین گرفته بود. بالاخره هادی به حرف آمد و گفت: "غیبت بسه دیگه! کمتر گوشت برادرتون رو بخورید!" گفتند: "غیبت چیه؟! اگه نفوذی باشه چی؟ مگه کم از این آدم‌ها خودشون رو با عناوین مختلف تو حوزه جا کردن یا خواستن واردش بشن و سیستم حوزه رو به انحراف بکشن؟" هادی گفت: "اگه سرسوزنی بهش شک کرده بودم؛ خیلی زودتر از این‌ها خودم اطلاع داده بودم! ایران همون‌قدر که برای شما مهمه برای منم هست! من احساس شما رو درک می‌کنم ولی قسم می‌خورم که کوین همچین آدمی نیست! در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید باید شرایط کوین رو در نظر بگیرید! این جوان تازه یک ساله که مسلمان شده! شرایط فکری که توش بزرگ شده با اینجا متفاوته. وظیفه ما اینه که با شیوه رفتارمون، دین رو تبلیغ کنیم. بقیش با خداست..." حرف‌های هادی برایم عجیب بود. چطور می‌توانست من را درک کند؟! این حرف‌ها همش شعار بود!؟ او یک پسر بور و سفید بود از تمام وسایلش معلوم بود که هرگز طعم فقر را نچشیده. در حالی که من با کار در مزرعه خرج تحصیلم را در آورده بودم. هرچند مطمئن بودم او توان درک زجری رو که کشیدم ندارد؛ اما این برخوردش باعث شد که برای اولین بار برای یک سفید پوست احترام قائل بشم. او سعی داشت مرا درک کند و احساسش نسبت به من تحقیر و کوچک شمردنم نبود... چند روز گذشت. من باز هم در حال خواندن عربی بودم. حالا که احساس هادی را فهمیده بودم، از اینکه دفتر را به او برگردانده بودم به شدت پشیمان بودم. بدتر از همه بخاطر رفتار بدم، متاسف بودم. هادی در سمت خودش مشغول خواندن اصول بود. من زیر چشمی به او نگاه می‌کردم که ناگهان منوجه نگاهم شد سرش را بالا آورد. مکث کوتاهی کرد و گفت: "مشکلی پیش اومده!؟" هول شدم‌ و فورا گفتم: "نه!" اما بعد خودم را سرزنش کردم که چرا مشکلم را ازش نپرسیدم. غرق در فکر بودم که گفت: "منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم. راستش یادگیری فارسی راحت‌تر بود! خندید... گفتم: "نخند! از لبخند سفیدها خوشم نمیاد. هیچ سفیدی بدون طمع لبخند نمی‌زنه!" جا خورد سریع خنده‌اش را جمع کرد با لحن جدی گفت: "اگه تو درسی مشکل داشتی؛ می‌تونی رو کمک من حساب کنی. باعث افتخارمه اگه ازم بپرسی" گفتم: "افتخار؟! یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال می‌شی؟ هرچند! چرا نباید خوشحال بشی؟ اونا تو مشکل گیر کردن و تو مثل یک قهرمان به کمک‌شون می‌ری و این وسط اونی که تحقیر می‌شه طرف مقابله نه تو!" همان طور که سرش پایین بود، گفت: "همچین چیزی نیست کوین! باعث افتخار منه که بتونم به بندگان خدا خدمت کنم ..." از دست خودم به شدت عصبانی بودم. این بهترین موقعیت بود برای اینکه دفتر را از هادی پس بگیرم اما خودم آن‌را خراب کردم. همین‌طور در ذهنم به خودم بد و بیراه می‌گفتم تا جایی که از شدت عصبانیت فحش آخر را بلند گفتم: "لعنت به تو احمق!" هادی با تعجب به من نگاه کرد. با ناراحتی به او گفتم: "ببخشید! با تو نبودم..." و با عصبانیت از اتاق بیرون رفتم... ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت سی‌ و هفتم؛ تابستان تمام شده بود اکثر بچه‌ها برای سال تحصیلی جدید به ایران برگشته بودند. اما من همچنان با عربی گلاویز بودم. تنها پیشرفت من در این مدت، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود و ناخواسته ما را کمی به هم نزدیک‌تر کرده بود. بقیه درسها برایم نسبتا آسان بودند اما عربی اعصابم را بهم می‌ریخت. بالاخره یک روز دلم را به دریا زدم و پیش هادی رفتم و گفتم: "راستش...اون دفتری که اون موقع بهم دادی؟..." نگذاشت جمله‌ام تمام شود. فورا بلند شد و بدون اینکه چیزی بگوید دفتر را به دستم‌داد. هنوز بابت رفتارم عذاب وجدان داشتم. بدون هیچ حرفی دفتر را ازش گرفتم و رفتم... نکات دفتر واقعا کمک بزرگی به من کرده بود اما سوالاتی برایم پیش آمده بود. باز به پیش هادی رفتم. هادی در حال تراشیدن قلمش بود. یکی از تفریحاتش خطاطی بود. من با خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم که هادی می‌تواند به تمام سبک‌ها خطاطی کند. وقتی کنارش ایستادم با تعجب به من نگاه کرد. عزمم را جزم کردم و گفتم: راستش من جزوه رو خوندم ولی هنوز هم کلی سوال دارم. مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توعه؟ خنده‌اش گرفت اما فورا خنده اش را جمع کرد و گفت: ببخشید! خنده‌ام دست خودم نبود ... وسایلش را کنار گذاشت و مشغول پاسخ دادن به سوال‌های من شد. با دقت و جدیت تمرین‌ها را نگاه می‌کرد و ایراداتم را تذکر می‌داد. تدریسش واقعا عالی بود اما من احساس حقارت می‌کردم. حقارتی که این‌بار خودم مسئولش بودم‌. از خودم و رفتار بدی که با هادی داشتم خجالت می‌کشیدم. خطی که وسط اتاق کشیده بودم کم‌کم از بین رفت. رفتار خوب هادی آن خط را از سرم پاک کرد. هرچه می‌گذشت حس صمیمیت در من شکل می‌گرفت. او صبورانه با من رفتار می‌کرد و اشتباهاتم را نادیده می‌گرفت. حالا می‌توانستم بین تحمل زجر، و صبوری تمایز قائل شوم. مفهوم تواضع و بزرگواری برایم غریب بود و به همین خاطر قبلا آنها را با ترحم اشتباه می‌گرفتم. در میان مخروبه درون من دنیای جدیدی در حال شکل‌گیری بود. دوستی من و هادی مرا وارد دنیای جدیدی می‌کرد. او کتاب‌های مختلفی به من می‌داد جالب‌ترین قسمت، وقتی بود که هادی داستان‌هایی مربوط به سرگذشت شهدا را به من معرفی کرد. من کاملا با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما با خواندن این کتاب‌ها کم‌کم می‌توانستم بفهمم چرا بعد از قرن‌ها هنوز مفهوم عاشورا بین مسلمانان زنده‌است و حالا علت وحشت دنیای سرمایه‌داری را بهتر درک می‌کردم... کار من به جایی رسید که تمام کارهای هادی برایم جالب شده بود ناخودآگاه از او تقلید می‌کردم. تغییر من شروع شد. تغییری که باعث شد بچه‌ها بیشتر به سمتم بیایند... هرچند هنوز هم نقص زیادی داشتم تا آن روز که آخرین مرز بین ما نیز شکست... آن روز ناهار قورمه سبزی داشتیم، من وسط روز چیزی خورده بودم و اشتها نداشتم. هادی در مدت کوتاهی غذایش را تمام کرد بعد به من که در حال جمع کردن ظرفم بودم نگاه کرد با خوشحالی گفت: "بقیه‌ش رو نمی‌خوری؟" سر تکان دادم و گفتم: "نه!" با خوشحالی پرسید: "می‌شه من بخورم؟" تعجب کردم. مثل برق گرفته‌ها سر تکان دادم و گفتم: "مشکلی نیست!، بخور! ولی..." با خوشحالی ظرفم را برداشت و شروع به خوردن کرد. من مات و مبهوت بهش نگاه می‌کردم. در استرالیا حتی اگر دستم به غذای یک سفید می‌خورد جوری با من برخورد می‌کرد که انگار در غذایش آشغال ریختم، اما حالا هادی داشت ته‌ مانده غذای من را می‌خورد. وسایلم را جمع کردم و از سلف بیرون آمدم. گریه‌ام‌گرفته بود. قدرتی برای کنترل اشک‌هایم نداشتم. حال عجیبی داشتم. حسی که قابل وصف نبود. چیزی درون من شکسته بود. تمام سال‌های زندگی‌ام از جلو چشمانم عبور می‌کرد و تمام باورهایم نسبت به دنیا و انسان‌ها فروریخته بود. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت سی‌ و هشتم؛ تمام عمر از درون حس حقارت می‌کردم. تمام عمر از رنگ پوستم‌ و دنیایی که در آن زندگی می‌کردم متنفر بودم اما حالا... قلبم به روی خدا باز شده بود. برای اولین بار حس می‌کردم که من هم یک انسانم و حق زندگی دارم برای اولین بار هیچ رنگی را حس نمی‌کردم و تمام وجودم فقط رنگ خدا را گرفته بود. گوشه خلوتی پیدا کردم و ساعت‌ها گریه کردم... از عمق وجود خدا را حس می‌کردم. شب که شد، وضو گرفتم به جمع بچه‌ها در صف نماز پیوستم. بچه‌ها با تعجب به من نگاه می‌کردند. این نماز؛ اولین نماز من بود... برای من دیگر بندگی به منزله بردگی نبود. من خدا را از عمق وجودم پذیرفته بودم. خدا به وجود من عزت بخشیده بود... دیگر از بندگی و تعظیم کردن خجالت نمی‌کشیدم... من بزرگ شده بودم همانطور که هادی در چشمم بزرگ شده بود. بی توجه به تعجب بچه‌ها قامت بستم‌... الله اکبر... اولین نماز من شروع شد. اولین رکوع و اولین سجده... با هر الله اکبر کوهی از آرامش به وجودم تزریق می‌شد. نماز تمام شد. قدرت عجیبی را حس می‌کردم که تابحال تجربه‌اش نکرده بودم. بی‌توجه به همه، سجده شکر طولانی بجا آوردم. از درون احساس عزت و قدرت می‌کردم... سر از سجده که برداشتم، دست آشنایی به سمتم دراز شد و گفت: "قبول باشه..." تازه متوجه هادی شدم. تمام مدت کنار من بود. چشم‌هایش سرخ شده بود. لبخندی زدم و دستانش را در دستم فشردم. دستش را بوسید و به پیشانی‌اش زد... با صدای الله اکبر امام جماعت به خودم آمدم. نماز عشا شروع شد... آن شب تا صبح خوابم نبرد. حس گرمای عجیبی وجودم را پر کرده بود آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم. حس می‌کردم بین من و خدا یک پرده نازک است و فقط کافیست تا من دستم را بلند کنم و پرده را کنار بزنم. تازه مفهوم تمام حرف‌هایی را که روزی به‌شان پوزخند می‌زدم، درک می‌کردم. خدا را می‌توان با عقل اثبات کرد اما خدا را نمی‌توان با عقل شناخت چون در وادی معرفت عقل‌ها حیرانند... تازه مفهموم عشق به خدا و اهل بیت در من شکل گرفته بود... من با عقل به دنبال اسلام آمده بودم اما همین عقل با تمام شناختی که به من داد، یک‌سال‌و‌نیم بین من و خدا ایستاد... چه بسیار افرادی که با عقل به شناخت خدا رسیده‌اند اما نفس‌شان مانع از پذیرش حقیقت درون‌شان شد. آن‌روز دو زانو جلو هادی نشستم و از او خواستم استادم بشود. گفتم: "بهم یاد بده، هادی! بنده بودن رو بهم یاد بده! تو هم مثل من تازه مسلمان هستی اما کاری کردی که حتی اساتید هم تو را تحسین می‌کنند! استاد من باش..." ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت سی‌ و نهم؛ آن‌روز دو زانو جلو هادی نشستم و از او خواستم استادم بشود. گفتم: "بهم یاد بده، هادی! بنده بودن رو بهم یاد بده! تو هم مثل من تازه مسلمان هستی اما کاری کردی که حتی اساتید هم تو را تحسین می‌کنند! استاد من باش..." خیلی خجالت کشید. سرش را پایین انداخت و گفت: "من چیزی بلد نیستم! فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم!" از توی وسایلش، دفترچه‌ای برداشت و به من داد و گفت: "من این روش رو بعد از خوندن ۴۰ حدیث امام خمینی پیدا کردم." دفترچه را گرفتم... دفتر ۳ بخش بود. اول کمبودهایی که باید اصلاح می‌شد، دوم خصلت‌های مثبتی که باید ایجاد می‌شد، و سوم بررسی موانعی که مانع رسیدن به اهداف می‌شد. هادی گفت: "من هر نکته اخلاقی رو که در احادیث دیدم یادداشت کردم و چهله گرفتم. اوایل موانع زیادی سد راهم می‌شد، اما به مرور این چهله گرفتن‌ها عادی شد.فقط کافیه شجاع باشی و نترسی..." خندیدم و گفتم: "من مرد روزهای سختم. از شکست نمی‌ترسم!" یهو چیزی به ذهنم رسید از هادی پرسیدم: "هادی، تو کی اسمت رو عوض کردی؟ منم یک اسم اسلامی می‌خوام..." با حالت خاصی گفت: "چه عالی! یه اسم خوب برات سراغ دارم، امیدوارم خوشت بیاد..." حسابی کنجاویم تحریک شد. پرسیدم: "پیشنهادت چیه؟" گفت: "جَون" با تعجب گفتم: "جَون؟! من تا حالا این اسم رو نشنیده بودم!" هادی گفت: "جَون اسم غلام سیاه‌پوست امام حسینه! اون بدن بدبویی داشته و برای همین همیشه مسخره می‌شده. تو صحرای کربلا وقتی امام حسین جون رو آزاد می‌کنن و بهش می‌گن می‌تونی بری، جَون حاضر به ترک امام نمی‌شه و می‌گه: به خدا سوگند از شما جدا نمی‌شم تا اینکه خون سیاهم با خون شما پیوند بخوره. امام هم در حقش دعا می‌کنن. الان هم جزو ۷۲ شهید کربلاست... تو وجه اشتراک زیادی با جَون داری..." سرم را پایین انداختم. راست می‌گفت. من هم سیاه بودم و هم معنی فامیلم راسو بود... هادی با نگرانی گفت: "ناراحت شدی؟!" سرم را بالا آوردم و گفتم: "نه! اتفاقا برای اولین بار خوشحالم..." از آن روز به بعد، با تمام وجود برای شناخت اسلام تلاش می‌کردم... در تمام کلاس‌ها و جلساتی که به دین مربوط می‌شد شرکت می‌کردم. تمام مطالب اخلاقی و عقیدتی را یادداشت می‌کردم... شب‌ها هم از هادی می‌خواستم تا هر چیزی را که از اخلاق و معرفت می‌داند برایم بگوید. زیرا هادی به شدت از رفتار و منش اهل بیت الگو‌برداری کرده بود... کم‌کم رقابت شیرینی بین ما شکل گرفت... والسابقون شده بودیم. هادی می‌گفت: "آدم زرنگ کسی است که در راه رضای خدا از دیگران سبقت بگیرد." و من هم وارد این رقابت شدم... با یک بسم‌الله و یک قربه‌ الی الله... وقتی چشم باز کردم، در آینه یک آدم جدید را دیدم. کمال همنشین در من اثر کرده بود... دوستی من و هادی آنقدر قوی شد که در روز عیدغدیر با هم عقد اخوت بستیم. پیمانی که ناگسستنی بود... بعد از عقد اخوت بود که خیلی چیز‌ها را درمورد هادی فهمیدم... حدسم در مورد پولدار بودنش درست بود اما چیزی که خیلی برایم عجیب بود، خانواده هادی بود... ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت چهلم؛ وقتی چشم باز کردم، در آینه یک آدم جدید را دیدم. کمال همنشین در من اثر کرده بود... دوستی من و هادی آنقدر قوی شد که در روز عیدغدیر با هم عقد اخوت بستیم. پیمانی که ناگسستنی بود... بعد از عقد اخوت بود که خیلی چیز‌ها را درمورد هادی فهمیدم... حدسم در مورد پولدار بودنش درست بود اما چیزی که خیلی برایم عجیب بود، خانواده هادی بود... باورم نمی‌شد! هادی پسر یکی از بزرگترین سیاستمداران جهان بود... به راحتی به ۱۰ زبان زنده دنیا صحبت می‌کرد و به بیشتر کشورهای دنیا سفر کرده بود. بعد از مسلمان شدن و مدتی تقیه، بالاخره همه‌چیز لو می‌رود پدر هادی خیلی سعی می‌کند تا او را منصرف کند اما هادی حاضر به تغییر مسیر نمی‌شود پدرش هم از ترس آبرویش، با یک پاسپورت جعلی و رایزنی محرمانه با دولت ایران، او را برای تحصیل به ایران می‌فرستد... هادی قصد داشت بعد از اتمام تحصیلش به کشور خودش برگردد و مبلغ دین اسلام شود... بهش گفتم: "چرا همین‌جا تو ایران نمی‌مونی؟! گفت: "شاید پدرم بخاطر حفظ موقعیتش من رو به ایران فرستاده! اما من شرمنده خدا هستم... پدر من جزو افرادیه که محرمانه علیه اسلام برنامه ریزی می‌کنه. اون برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می‌کنه اما به خاطر منافع سیاسی خودش این حقیقت رو نادیده می‌گیره... وظیفه من اینه که برگردم! حتی اگه با برگشتنم، پدرم مجبور شه با دست‌های خودش حکم‌ مرگم رو امضا کنه!!!" تازه می‌فهمیدم چرا روز اول من رو با هادی در یک اتاق قرار دادند... هر دوی ما مسیر نامشخص و دشواری را پیش رو داشتیم. مسیری که آینده مشخصی نداشت... هدفی که به قیمت جان ما بود. من با هدف دیگری به ایران آمده بودم اما حالا هدف بزرگ‌تر و والاتری در من شکل گرفته بود امروز هدف من، نه تنها نجات بومی‌ها، بلکه نجات استرالیاست... و من اینبار می‌خواستم حسینی بشوم، برای خمینی شدن، باید حسینی شد.. پایان 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🌺🇮🇷 سالن مطالعه 🇮🇷🌺 📗قفسه‌ی؛ داستان، رمان، خاطرات انقلاب و دفاع مقدس جدیدا: 👈 خاطرات خانواده دانشجوی سوری ساکن تهران در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 ◀️ و در نوبت‌های قبلی: 👈 داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز" قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/3299 👈 "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر  "پایی که جا ماند" قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 مصاحبه با "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/218 👈 خاطرات علی خوش‌لفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" ؛ خانم رزمنده‌ای که خاطراتش مایه تحسین امام خامنه‌ای شد. قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1894 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان عاشقانه یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ داستان طلبه‌ای که تا نزدیکی گرفتاری در دام شیعه انگلیسی رفت. قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/4203 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 ارتباط با مدیر کانال: @mehdi2506
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 مدیر کانال: @mehdi2506
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب، الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 مدیر کانال: @mehdi2506
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب، الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 👈 "" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت https://eitaa.com/salonemotalee/13840 مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب، الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 👈 "" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت https://eitaa.com/salonemotalee/13840 مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب، الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 👈 "" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت https://eitaa.com/salonemotalee/13840 مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب، الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 👈 "" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت https://eitaa.com/salonemotalee/13840 مدیر کانال: @mehdi2506