🔥تنها میان داعش🔥
#تنها_میان_داعش
◀️ قسمت سی و هفتم
💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود.
مؤمنانه زمزمه کرد:
«عاشق سید علی خامنهای و حاج قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد:
«نرجس! بهخدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!»
و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود.
فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید:
«مگه شیعه مرده باشه که حرف سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
💠 تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد.
حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت.
در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد:
«عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟»
عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود
سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شهیدم، شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد.
همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
💠 ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم.
دردی جز داغ عباس و عمو نبود.
حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم:
«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد
به چشمانم خیره شد و پرسید:
«برا این گریه میکنی؟»
باید جراحت جای خالی عباس و عمو را میپوشاندم
همان نغمه نالههای حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود
زیر لب زمزمه کردم:
«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
💠 همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از اسارت بود
صورتش سرخ شد
با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد:
«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده بود
صدایش خش افتاد:
«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!»
فقط امیرالمؤمنین مرا نجات داده بود
میدیدم قفسه سینهاش از هجوم غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم:
«حیدر چه جوری اسیر شدی؟»
💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود.
ترمز دستی را کشید و گفت:
« برای شروع عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد
او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت:
«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
💠 از اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته
لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم:
«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود.
عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید:
«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم.
از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
💠 مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود.
حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
پایان
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee