eitaa logo
سالن مطالعه
194 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
2.3هزار ویدیو
962 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 2️⃣توجه به محرومیت‏های دیگران: 🔅در بسیاری موارد، منشا دغدقه‌ها، اضطراب‌ها، و افسردگی‌های روحی افراد، عدم دستیابی به مراتب علمی، اقتصادی، اجتماعی، و ... دلخواه است. 📌این که مثلاً در فلان موقعیت اقتصادی و مالی نیست؛ یا از شهرت بالای اجتماعی برخوردار نیست... موجب رنجش و اضطراب را فراهم خواهد نمود. 🔅اگر شخص در چنین مواردی افراد پایین‌تر از خود را ببیند، فرضاً آن کسی که کمبود فضا و بنای مسکن او را به اضطراب روحی گرفتار کرده است؛ به کسی نگاه کند که اصلاً از خود خانه‌ای ندارد؛ یا به جای مجذوب شدن به قدرت و شهرت دیگران، به کسانی بنگرد که از موقعیت اجتماعی پایین خود هم راضی‌اند، به آرامش دست می‌یابد. ‼️البته این حالت مستلزم رکود شخص در زندگی نمی‌باشد و داشتن همت بالا مطلب دیگری است. 🔅فرد همیشه در امور معقول و مطلوب، مثل کمالات علمی و دینی بایستی مراتب بالاتر زندگی را در نظر داشته باشد و در عمل، دستیابی به آن‏ها را دنبال کند. 🔅در عین حال به جهت پیش‌گیری از یأس و نامیدی، خوب است به زیر دستان خود و افرادی که از او دنبال‌تر و پایین‌تر هستند توجه داشته باشد، و از این رهگذر، به قناعت، که مالی تمام ناشدنی است دست یابد. ♦️مولا امیر المؤمنین علیه‌السلام: 📌"القَناعَهُ مالٌ لا ینَفَد" 🔅"قانع بودن انسان، سرمایه‌ای است که از بین نمی‌رود" 📚نهج البلاغه، کلمات قصار، ۴۶۷ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۵۵م وقتی گفت منزل مبارک، قلبم گرفت. هم خوشحال بودم، هم یاد قدیم افتادم و اشک ریختم. وسایلم را چیدم و با شادی به اتاقم نگاه کردم. برادرشوهرم و زنش که رفتند، هوا تاریک بود. تازه یادم افتاد آب و برق نداریم، اما به خودم گفتم مهم نیست. شوهرم خندید و پرسید: «حالا باید چه ‌کار کنیم؟» گفتم: «فانوس. فردا فانوس می‌خریم.» شب بعد فانوسی خریدم و روشن کردم و توی اتاق گذاشتم. هم‌عروسم و برادر شوهرم گفتند: بایک فانوس؟!» خندیدم و گفتم: «نه، خدا هست.» یک زیلو داشتم، یک قابلمه، یک چراغ علاءالدین، فانوس و چند تکه ظرف. وسایلم همین‌ها بود. خیلی کم بود، اما دلم خوش بود. حالا خانه‌ای از خودم داشتم و مردی که می‌توانست به کار برود و کارهایی که باید انجام می‌دادم. مردم هر روز می‌آمدند بالای کوه تا خانه‌ام را ببینند. زن‌ها و مردها آفرین می‌گفتند و تشویقم می‌کردند. شوهرم هم خوشحال بود. همه‌اش می‌گفت: «فرنگیس، واقعاً که فکر خوبی کردی.» بچه‌هایی که با پدر و مادرهاشان می‌آمدند، از دیدن خانۀ من توی کوه تعجب می‌کردند. برایشان جالب بود. وقتی مردم را می‌دیدم که چطور به خانه‌ام نگاه می‌کنند، می‌گفتم: «خدایا شکرت.» آن بالا، بدون برق و آب زندگی برایم سخت بود. برای بردن آب، روزها دبه‌های آب را دست می‌گرفتم و از کوه پایین می‌آمدم. بالا بردن آب مصیبت بود. شب‌ها هم تا آنجا که امکان داشت، فانوس روشن نمی‌کردم. زیر نور ماه می نشستیم. فقط شب‌هایی که خیلی تاریک می‌شد، فانوس را ‌روشن می‌کردم. توی کوه، زندگی برایم قشنگ شده بود. فامیل می‌آمدند و بهمان سر می‌زدند. حتی میهمانی می‌دادم! خوشحال بودم از اینکه محتاج کسی نیستم. در گرما و سرما توی آن خانه زندگی می‌کردم. مجبور بودم بروم از خانه‌های مردم آب بیاورم. چراغ علاءالدین اگر نفت داشت، روشنش می‌کردم و اگر نداشت، توی سرما می‌نشستم. اما خدا را شکر می‌کردم که یک خانه به من داده. یک روز که روی سنگ‌های کوه نشسته بودم، به شکمم دستی کشیدم و به فرزندم، که در شکمم بود، گفتم: «تو در خانۀ خودت به دنیا می‌آیی. تو فرزند کوه می‌شوی.» هنوز هم کسی خبر نداشت فرزندی چهار ماهه در شکم دارم. دیگر وقتش بود خبرش را به دیگران هم بدهم. وقتی به هم‌عروسم کشور گفتم می‌خواهم برای بچه‌ام لباس بدوزم، با ترس و نگرانی گفت: «مطمئنی بچه‌ات زنده است؟! چرا به ما نگفتی؟ زن ها دوره‌ام کردند و گفتند: «چطور بچه را نینداخته‌ای؟!» خندیدم و گفتم: «خدا بچۀ مرا توی دل کوه حفظ می‌کند.» با پول‌های کارگری علیمردان، پارچه خریدم و شروع کردم به دوختن. با چرخ خیاطی هم‌عروسم، لباس‌ها را دوختم و اطرافشان را گلدوزی کردم. هم‌عروسم خندید و گفت: «فرنگ، فکر می‌کردم فقط کارهای مردانه بلدی. نمی‌دانستم خیاطی و گلدوزی‌ات هم خوب است.» خندیدم و گفتم: «چه فکر کردی! من حتی وقتی بچه بودم، خودم عروسک خودم را درست کردم.» بعد به یاد عروسکم دختر افتادم. چقدر دوستش داشتم! هم‌عروسم پرسید: «حالا فکر می‌کنی خدا به تو پسر می‌دهد یا دختر.» دست از کار کشیدم و گفتم: «هر چه باشد، فرقی نمی‌کند، اما نذر کرده‌ام خدا بچه‌ام را حفظ کند، گدایی کنم و در راه خدا ببخشم. فکر ‌کنم خدا به من پسر می‌دهد که باید غلام امام رضا بشود.» با همان شرایط به زندگی‌ام ادامه می‌دادم. آب آوردن و نفت آوردن و زندگی سخت توی کوه. کارها سخت بود و شکمم هر روز بزرگ‌تر می‌شد، اما دلم گرم بود که این بار فرزندم به سلامتی به دنیا می‌آید. یک روز که توی اتاقم نشسته بودم و مشغول درست کردن تشک بچه‌ام بودم، زنی به اسم فاطمه که از دوستانم بود، آمد و با خنده گفت: «خواب خوشگلی دیده‌ام.» با خنده گفتم: «خب، برایم تعریف کن.» گفت: «فرنگیس، توی خواب به من گفتند به فرنگیس بگو خدا به تو پسری خواهد داد و اسمش را رحمان بگذار دست از کار کشیدم و به فاطمه نگاه کردم. می‌خندید و نگاهم می‌کرد. گفتم: «چشم فاطمه. اگر خوابت درست باشد و خدا به من پسری بدهد، حتماً اسمش را رحمان می‌گذارم.» به یاد نذری که کرده بودم افتادم. با خودم گفتم: «به امید خدا، نذرم را هم بجا می‌آورم.» هواپیماهای عراقی گاهی وقت‌ها اسلام‌آباد را بمباران می‌کردند. به محض اینکه هواپیماها می‌آمدند، زیر تخته‌سنگی پناه می گرفتم و وقتی می‌رفتند، به اتاقم برمی‌گشتم. یک روز شوهرم با شادی به خانه آمد و گفت: «توی شهرداری کار ثابت پیدا کرده‌ام.» با خوشحالی گفتم: «خدا را شکر. انگار پاقدم بچه‌مان مبارک است. حالا، هم خانه داریم، هم کار تو درست شد و هم خدا به ما یک بچۀ خوب و سالم خواهد داد.» شب بود. زودتر از همیشه دراز کشیدم. چشمم به سقف بود و خوابم نمی‌برد. دل‌درد داشتم و می‌دانستم بچه‌ام می خواهد به دنیا بیاید. اما صبر کردم. با خودم گفتم بگذار نزدیک زایمانم بشود، بعد علیمردان را خبر کنم. نیمه‌شب بود که درد زایمان به سراغم آمد. ‌درد امانم را بریده بود. عل
یمردان را بیدار کردم و گفتم برو ماما را خبر کن. وقتش هست. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۱۶
۱۰۰ ‏پدرم بهم گفت قوی باش، یه مقطعی از زندگی هست که مجبوری سختی و مصیبت بکشی.💪💪 گفتم کدوم مقطع پدر؟😊😳 گفت از تولد تا مرگت👻🤣😜 *به نام خدای خالق زیباییها* *سلام* *امیرالمؤمنین علی علیه السلام* *مَنْ عَظَّمَ صِغَارَ الْمَصَائِبِ، ابْتَلَاهُ اللَّهُ بِكِبَارِهَا* *كسى كه مصيبت هاى كوچك را بزرگ شمارد خدا او را به مصيبت هاى بزرگ مبتلا خواهد كرد.* *نهج البلاغه حکمت ۴۴۸* *زندگى اين جهان خالى از مصائب نيست منتها هر كسى به يك شكل گرفتار مصيبت مى شود. شكست در ازدواج، بيمارى فرزندان، مشكلات كسب و كار، از دست دادن عزيزان، عوارض ناشى از خشكسالى ها و مشکلات مدیریتی که در اختیار انسان نیست و مانند آن، مصائبى است كه هركس به يك يا چند مورد از آن گرفتار است. این مشکلات. گاه آزمايش و امتحان است، گاه كفاره گناهان، گاه زنگ بيدارباش و گاه در ظاهر مصيبت است و در باطن رحمت و به طور دقيق نمى توان تعيين كرد كه هر مصيبتى از كجا سرچشمه گرفته هرچند در بعضى از موارد قرائنى براى شناخت سرچشمه وجود دارد. یادمان باشد چه بسا خداوند رحيم مصيبت كوچك ترى را براى جلوگيرى از مصيبت بزرگ ترى براى بنده اش فرستاده است.* *در هر حال آن ها كه در برابر مصيبت هاى كوچك جزع و فزع و بى تابى مى كنند و زبان به شكايت مى گشايند با اين كار خود، مستحق مصيبت هاى بزرگترى مى شوند و به عكس اگر شكر الهى را به جا آورند و حتى آن را به عنوان موهبتى از ناحيه او پذيرا شوند چه بسا خداوند مواهب مهمى نصيب آن ها كند كه آن مصيبت در برابر آن كوچك و ناچيز است.* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412150505738114.pdf
9.43M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز پنجشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
3️⃣بی توجهی به گذشته و نهراسیدن از آینده: 🔅تمرکز در آینده و توجه نسبت به گذشته یکی از عوامل مهم افسردگی و اضطراب به حساب می‌آید. 🔅چنین افرادی هم از ناحیه زیان‏های گذشته خود رنج می‌برند و هم تاریکی آینده موجب حیرت و اضطراب و وحشت آنان می‏گردد. 🔹صرف توان، سلامت و امکانات روحی و فکری بر این گذشته، (که قابل جبران نیست) کاری بیهوده و خلاف عقل و منطق است بلکه نوعی خسارت مجدد می‌باشد. 🔅توجه به گذشته صرفاً در حد عبرت برای آینده و بیداری از غفلت پسندیده است. البته آینده نگری نیز به منظور ایجاد قدرت و حرکت در مسیر صحیح و استفاده از فرصت ها برای دستیابی به مقصد قبل از ضایع شدن فرصت امری پسندیده و مفید می‌باشد. ♦️قال مولانا علی علیه‌السلام: 💎انَّ عمرک وقتک الذی انت فیه ما فاتَ مَضی وَما سَیأْتیک فَاینَ قُمْ فَاغْتَنِمِ الْفُرْصَةَ بَینَ الْعَدَمَینِ عمرت وقتی است که در آن قرار داری، گذشته و آینده معدوم است بنابر این فرصت را بین دو عدم (گذشته و آینده) غنیمت شمار. 📚غررالحکم ص ۲۲۲ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۵۶م شوهرم ساعتش را نگاه کرد و گفت: «ساعت چهار صبح است. مواظب خودت باش. الآن برمی‌گردم.» با عجله رفت و زن پسرعمویم توران ناصری و خدابیامرز مادرش را آورد. یک زن دیگر هم همراهشان بود. نمی‌دانم چطوری توی تاریکی از کوه آمده بودند بالا. نفس‌نفس‌زنان و با عجله وارد شدند که گفتم: «هول نکنید. من خوبم. لباس بچه آنجاست. آب گرم روی چراغ است. تیغ هم اینجاست، توی دستم.» سه زن با تعجب به من نگاه کردند. مادر توران در حالی که داشت خودش را آماده می‌کرد، گفت: «نکند می‌خواستی خودت تنهایی بچه‌ات را دنیا بیاوری؟!» گفتم: «اگر لازم بود، این کار را هم می‌کردم!» نزدیک صبح بچه‌ام به دنیا آمد. وقتی صدای قشنگش توی اتاق پیچید، گریه کردم . بچه‌ام صحیح و سالم، در دل کوه، در اتاقی که متعلق به خودمان بود، به دنیا آمد. پسر گلم رحمان به دنیا آمد... . نشستم و نگاهش کردم. وقتی او را بغلم دادند، انگار دنیا را بهم دادند. همۀ سختی‌های زندگی را از یاد بردم. لباس‌هایی که برایش دوخته بودم، تنش کردند. بعد هم چشم‌هایش را سرمه کشیدند و صورتش را خمیر انداختند. صبح بود و رحمان مثل پنجۀ آفتاب می‌درخشید. شوهرم با خوشحالی بغلش کرد و گفت: «مبارک است. فاطمه، اول صبح که آمد و بچه را توی بغل من دید، خندید و پرسید: «خودش است، رحمان؟» گفتم: «آره، رحمان است!» خوشحال شد و صورتم را بوسید. فردای آن روز، همه سر خانه و زندگی خود رفتند و خودم همۀ کارها را انجام می‌دادم. بچه را حمام می‌کردم، صورتش را خمیر می‌انداختم و سرمه به چشم‌هایش می‌کشیدم تا چشم‌هایش بزرگ و پرنور باشد. دیگر توی اتاقم در دل کوه تنها نبودم. رحمان با من بود! توی گوشش میگفتم «رحمان، تو بچۀ کوهی. بچۀ جنگی. رحمانم، توی کوه و در زمان جنگ، سختی می‌کشیم، اما تو زنده می‌مانی و پسری قوی خواهی شد.» روزها بغلش می‌کردم، می‌بردم بیرون اتاق و روی سنگ‌ها می‌نشستم. چشم رحمان رو به آسمان بود. بلندش می‌کردم تا کوه را خوب ببیند. اتاقمان را خوب ببیند و بداند توی کوه و زمین خدا به دنیا آمده است. از خدا می‌خواستم پسرم قوی و سالم باشد. زن‌های فامیل روزها می‌آمدند و به من سر می زدند و کمک می‌کردند. خوشحال بودم و هر شب برای رحمان لالایی می‌خواندم. او را روی پاهایم می‌گذاشتم و تکانش می‌دادم. ستاره‌ها را نشانش می‌دادم تا یادش بماند و توی روز، عکس آسمان توی چشم‌های درشتش بیفتد. هفت روز که گذشت، به شوهرم گفتم: «من امروز کار دارم.» علیمردان با تعجب پرسید: «کجا؟ چه ‌کار داری؟» گفتم: «با رحمان می‌رویم گدایی.» دهان علیمردان از تعجب باز ماند. پرسید گدایی؟ چه‌ات شده زن؟» گفتم: «نذر دارم. وقتی فرنگیس گدایی کند، یعنی خیلی شکرگزار خدایش است.» چون بچه‌ام پاگیره شده بود، باید از هفت خانه گدایی می‌کردم. بچه را با چادر به کول بستم و چوبی دست گرفتم و به راه افتادم. توی کوچه، از هفت خانه گدایی کردم. زن‌ها با تعجب نگاهم می‌کردند و در حد وسعشان چیزی می‌دادند. وقتی پول‌ها را جمع کردم، به مسجد رفتم. رحمان را بغل گرفتم و توی مسجد دو رکعت نماز خواندم. پول‌هایی را که جمع کرده بودم، توی صندوق انداختم. احساس سبکی می‌کردم. مقداری از پول مانده بود. به بقالی رفتم و چای و قند خریدم. به هم‌عروسم گفتم: «سماور و قوری‌ات را به من قرض می‌دهی؟» سماور و قوری را از او گرفتم و توی کوچه گذاشتم. چای دم کردم. لیوان‌های چای را پر می‌کردم و به رهگذران تعارف می‌کردم. آن روز مردم توی کوچه نشستند، چای خوردند و در شادی، میهمان من شدند. شب، ‌الکل به گوش رحمان زدم و گوشش را سوراخ کردم. گوشواره‌ای را که با حقوق شوهرم خریده بودم، به گوشش انداختم. پس از آن، دعایم فقط این بود: «یا امام رضا، این پسر غلام توست. کاری کن به پابوست بیایم.» رفتم پیش فامیل و گفتم بیایید برویم زیارت. می‌دانستم امام رضا همه چیز را درست می‌کند. همۀ فامیل جمع شدند. از نذرم گفتم. به جای خسارت وسایلمان در جنگ، تلویزیونی به من داده بودند. تلویزیون را فروختم به هشت هزار تومان. پول روی هم گذاشتیم و با دایی و و خاله و عمه و زن‌عمویم، با یک مینی‌بوس رفتیم مشهد. رحمان کوچک بود و من برای اولین بار به مشهد می‌رفتم. گوشوارۀ گوش پسرم را توی ضریح انداختم و پسرم غلام امام رضا شد. خانه‌ای گرفته بودیم که نزدیک حرم بود. از صبح تا غروب، همه‌اش به زیارت می‌رفتیم. گاهی هم توی بازار چرخی می‌زدیم. وقتی از زیارت برگشتیم، به روستایی نزدیک ماهیدشت که مادرم و خانواده‌ام انجا بودند، رفتم. پدرم با شادی مرا بغل کرد و بوسید. رحمان را دست به دست می‌کردند و می‌بوسیدند. جمعه که آن موقع‌ها پانزده سال داشت، با شادی رحمان را بغل می‌کرد و بالا و پایین می‌پرید. با خوشحالی می‌گفت: «حالا من یک خواهرزاده دارم که بزرگ می‌شود و با هم بازی می‌کنیم!» ادامه دارد .... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با ک
لی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
یا بصیر بلا حدقة ، احفظ حدقتی بحدقة امیرالمومنین: ✅ آغاز سومین دوره پیش حوزوی 🌹«حیات طیبه»🌹 ✳️ به مناسبت آغاز شروع پذیرش حوزه های علمیه سراسر کشور، برگزار میگردد.👌 🔶🔸 ویژه مشتاقان ورود به عرصه 🔷🔹 طلبگی و سربازی امام عصر(عج) 💢 با همکاری مشاورین و اساتید حوزه علمیه قم و مبلغین مجرب👌 📢 اگر در سامانه «پذیرش حوزه علمیه قم» نام نویسی نموده،🖊 و تمایل به حضور در این دوره را دارید، ☑️ برای آشنایی با اهداف و موضوعات ارائه شده و ثبت نام 🆔 به لینک زیر👇مراجعه نمایید‼️👌 ❇️ https://survey.porsline.ir/s/rwrmMcc/
آغاز خونین زرسالاری جهانی 🖋قسمت دهم تکاپوی خونین المیدا بی‌نتیجه بود و نتوانست او را در سمتش تثبیت کند. در سال ۱۵۰۹ ناوگان بعدی پرتغال از راه رسید، المیدا را از سمتش خلع کرد و البوکرک را در مقام نایب السلطنه پادشاه پرتغال در شرق جای داد و بدین‌سان مرحله جدیدی آغاز شد. نخستین اقدام البوکرک تهاجم به جزیره استراتژیک گوا (گهوکه) (۶۸) بود که در آن زمان در قلمرو حکمران مستقل بیجاپور جای داشت. پرتغالی‌ها در سال ۱۵۱۰ این جزیره را به اشغال دائم خود درآوردند. به نوشته وینسنت اسمیت، البوکرک پس از اشغال جزیره گوا، تمامی سکنه مسلمان آن را «اخراج» نمود. او می‌افزاید: «این اولین قطعه از سرزمین هند بود که از زمان اسکندر کبیر تا آن روز مستقیماً تحت فرمان اروپاییان قرار گرفت.» (۶۹) از این پس، گوا به مقر نایب السلطنه و مرکز امپراتوری پرتغال در شرق بدل شد و در آن قلعه و شهری مُعظّم برپا شد که تا سال‌های مدید مرکز اصلی تکاپوی ماجراجویان اروپایی در منطقه بود. البوکرک در این سال به بندر کالیکوت نیز حمله برد، شهر را اشغال و غارت کرد و به انتقام اخراج کابرال کاخ حکمران را به آتش کشید و آن‌گاه قلعه‌ای مستحکم در بندر به پا کرد. (۷۰) در سال‌های بعد، تا زمان مرگ، البوکرک به طور مدام در کار تهاجم به بنادر اصلی منطقه و غارت بنادر و جزایر کوچک و روستاهای ساحلی بود. مهم‌ترین اقدامات او چنین است: در سال ۱۵۱۱، شهر مالاکا، در دماغه شبه جزیره مالایا، را تصرف کرد. این بندر به مدت ۱۳۰ سال در تصرف پرتغالی‌ها ماند و پیش از پیدایش سنگاپور، در اوایل سده نوزدهم، نقش اصلی را در تجارت خاور دور داشت. به نوشته آمریکانا، تصرف مالاکا از آن‌رو اهمیت داشت که از آن پس کنترل تجارت ادویه را در دست پرتغالی‌ها قرار داد. (۷۱) در سال ۱۵۱۲، بندر مسقط را اشغال کرد که تا  سال ۱۶۴۸ در تصرف پرتغالی‌ها بود. او سایر بنادر سواحل عمان را نیز غارت کرد، مسلمانان را قتل‌عام نمود و مساجد را به ‌آتش کشید. برای نمونه، سدیدالسلطنه کبّابی از قلهات، بندری با سکنه ایرانی، خبر می‌دهد که دارای مسجدی زیبا با کاشی‌کاری ایرانی بود و البوکرک آن را به آتش کشید. (۷۲) در سال ۱۵۱۳ به بندر عدن حمله برد، ولی با مقاومت قهرمانانه مردم ناکام ماند. تهاجم بعدی پرتغالی‌ها به عدن در سال ۱۵۱۶ نیز بی‌نتیجه بود. در سال ۱۵۱۴ بار دیگر جزیره هرمز را، که یکی از مهم‌ترین بنادر تجاری جهان آن روز، با اهمیتی در ردیف مالاکا، بود، تصرف کرد. این بار، این مرکز مهم تجاری به مدت ۱۰۸ سال در تصرف پرتغالی‌ها بود. زمانی که البوکرک در هرمز مستقر بود، به علت سعایت دشمنانش در لیسبون از سمت نیابت سلطنت و فرماندهی کل نیروهای پرتغال در شرق خلع شد. وی راهی گوا شد ولی پیش از رسیدن به مقصد، در ۱۶ دسامبر ۱۵۱۵، در کشتی درگذشت. (۷۳) آلفونسو د البوکرک هرچند تاراجگری بی‌پروا بیش نبود، ولی بی آنک‌ه خود بداند در این دوران پنج ساله (۱۵۱۰-۱۵۱۵) نخستین سنگ پایه‌های امپراتوری مستعمراتی غرب را در آسیا و آفریقا پی‌ریخت و بنای عظیمی که بعدها کمپانی هند شرقی انگلیس برپا کرد، چنان‌که خواهیم دید،‌ بر این شالوده استوار کرد. در دهه‌های بعد، تهاجم پرتغالی‌ها همچنان ادامه داشت. آنان دژهای خود را، که مورخین غربی گاه «معصومانه» آن‌را «دفاتر تجاری پرتغال» می‌نامند، در بمبئی، دامان، بندر دیو، سوکوترا، کانتون و بندر حقلی مستقر کردند؛ و سپس دامنه نفوذ خود را به جزایر ملوک، جاوه، سیام، فرمز، ژاپن و ماکائو گسترش دادند. 🔗 ادامه دارد … قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1658 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۱۷
۱۰۱ یه نفر ازم پرسید شغلت چیه؟😕 -گفتم : کار آفرین هستم💪 -گفت یعنی چی؟😐 -گفتم بقیه کار میکنن من میگم آفرین😁🤣😂😂 *به نام خدای دوست دار تلاش* *سلام* *پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله* *اَلْعِبادَﺓُ عَشَرَﺓَ اَجْزاءٍ تِسْعَـﺔٌ مِنْها فی طَلَبِ الْحَلالِ* *عبادت ده جزء است که نه جزء آن در کار و تلاش برای به دست آوردن روزی حلال است.* *مستدرک الوسائل، ج۱۳، ص۱۲* *طبق دستورات دینی بر همه لازم است در راه به دست آوردن «در آمد حلال» تلاش کنند و از بیکاری و تنبلی و حرام خواری جدّاً بپرهیزند. برخی گمان می کنند عبادت یعنی نماز و روزه و نسبت به کار و تلاش برای کسب روزی سست و بی میلند در حالی که نماز و روزه واجبی است مشخص از جانب خداوند و انجام آن نشانه اطاعت از ذات اقدس الهی است در حالی که کار و تلاش برای کسب روزی حلال افزون بر آن که واجبی از جانب خداست ضرورتی عقلی برای همه انسانهاست حتی کسانی که پایبند به هیچ دینی نیستند. بنابراین هیچ انسانی حق ندارد سستی و کاهلی کند و بنشیند تا روزیش از آسمان فرو افتد. البته خیر و برکت و توفیق، مکمل کسب روزی بوده و نماز وروزه لازمه آن است.* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412151504938115.pdf
9.1M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
4⃣ اِستَعینوا بالصَّبر وَ الصلاه -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۵۷م مادرم مرتب به رحمان رسیدگی می‌کرد و او را می‌بوسید و می‌بویید. خواهرهایم لیلا و سیما دورم را گرفته بودند. خوشحال بودم. دستم را رو به آسمان کردم و گفتم: «خدایا، کاری کن پاقدم رحمان خوب باشد و به خانه‌هامان برگردیم. وقتی آوه‌زین خط مقدم شد، مسئول بسیج گیلان‌غرب قدرت احمدی‌پور بود. هر دو برادرم، ابراهیم و رحیم به گروه احمد قیصری پیوستند. هر دو جوان بودند. جمعه هم با اینکه بچه بود، برای رزمنده‌ها وسیله آماده می‌کرد یا اگر کاری به او می‌سپردند، انجام می‌داد. شانزده سالش شده بود. حالا مرد خانه بود و پدر و مادرم خیلی رویش حساب می‌کردند. علی‌اشرف حیدری هم گروه تشکیل داد و به خط رفت. صفر خوش‌روان هم گروه چریکی تشکیل داد. این‌ها بیشتر پاسدار بودند. هر کدام از این فرماندهان، تعداد زیادی از نیروهای مردمی ‌را زیر فرمان داشتند. تمام مردهامان اسلحه به دست داشتند و بیشتر توی گورسفید و آوه‌زین می‌جنگیدند. روستای آوه‌زین و گورسفید را مردم همان روستاها تحویل گرفته بودند؛ چون همۀ آن مناطق و کوه‌ها و تپه‌هایش را می‌شناختند. آوه‌زین سه تپۀ بزرگ داشت؛ ابرویی، صدفی و کرجی. وقتی نیروها را تقسیم کرده بودند، رحیم را به تپۀ کرجی دادند وابراهیم را به صدفی که زیر پای چغالوند بود. برادرهایم که به من سر می‌زدند، ناراحت بودند و می‌گفتند هر چقدر اصرار کرده‌ایم که با هم باشیم، قبول نکرده‌اند و گفته‌اند هر کدامتان در یک تپه باشید که با هم کشته نشوید. ابراهیم تعریف می‌کرد که پنجاه متر با نیروهای عراقی فاصله داشتند. دور تا دور نیروهای خودی مین بود. همه جور اسلحه داشتند؛ برنو، کلاشینکف و... همیشه هم آماده‌باش بودند. روزها به این فکر می‌کردم که به هر شکلی شده، خودم را به گورسفید برسانم و به خانه‌ام سری بزنم. اما برادرهایم هر وقت می‌آمدند، می‌گفتند: «فرنگ، نبینیم که آن طرف‌ها بیایی. خطرناک است. اگر بیایی، مطمئن باش که گرفتار می‌شوی.» جاده‌های اطراف اسلام‌آباد شلوغ شده بود. نیروهای سپاه و ارتش می‌آمدند و می‌رفتند. می‌دانستم حمله شده است. همه‌اش دعا می‌کردم زودتر نیروهای خودمان موفق شوند تا ما برگردیم به خانه‌هامان. توی شهر پیچید که نیروهای ایرانی و عراقی ها درگیرند. مرتب روی جاده می‌رفتم و از ماشین‌های نظامی‌ که از آن سمت می‌آمدند، خبر می‌گرفتم. یکی از پاسدارها که سوار ماشین بود و از آن طرف برمی‌گشت، گفت: «نبرد توی گورسفید و چند تا روستای دیگر ادامه دارد. نیروهای خودی دارند می‌جنگند تا روستاهای اطراف گیلان‌غرب را بگیرند.» از فکر اینکه ممکن است گورسفید آزاد شود، دلم پر از شادی شد. بهار سال 1361 بود که یک‌دفعه توی اسلام اباد غوغا شد. ماشین‌ها چراغ‌ هاشان را روشن کرده بودند و بوق می‌زدند. مردم با شادی این طرف و آن طرف می‌رفتند. زودی بچه‌ام را بغل کردم و از کوه آمدم پایین. تند رفتم خانۀ برادر شوهرم و پرسیدم: «چه خبر شده؟» چشم‌هایش از شادی برق می‌زد. گفت: «گوش کن!» پیچ رادیو را که چرخاند، شنیدم نیروهای عراقی تا آن طرف گورسفید عقب‌نشینی کرده‌اند. عراق عقب رفته بود! برای یک لحظه رحمان از دست‌هایم سر خورد که هم‌عروسم توران کمکم کرد و گفت: «خدا را شکر، فرنگیس. آرام باش. هول نشو.» انگار دنیا را به من داده بودند. سرپا بند نبودم. به محض اینکه شوهرم رسید، با عجله گفتم: «علیمردان برویم. می‌خواهم به خانه‌ام برگردم.» مردم از شادی گریه می‌کردند. علیمردان گفت: «صبر کن، بگذار کمی‌ بگذرد و بعد برویم.» با ناراحتی گفتم: «حتی یک لحظه هم نمی‌مانم. اگر تو هم نیایی، خودم تنهایی می‌روم.» به اتاقم در دل کوه رفتم. وسایل رحمان را توی یک گونی گذاشتم و از کوه آمدم پایین. رو به برادرشوهرهایم رضا و نعمت کردم و گفتم: «حلالمان کنید. خیلی اذیتتان کردیم. فقط حواستان به این خانۀ من باشد. گه‌گاهی به آن سر بزنید.» توی راه اشک‌هایم را پاک می‌کردم و فقط به این فکر می‌کردم که خانه‌ام چه شکلی شده است؟ وسایلم باقی مانده‌اند یا نه؟ اصلاً یادم رفته بود روستا چطور و چه شکلی بود. آن‌قدر عجله داشتم و هول بودم که دست‌هایم می‌لرزید. وقتی رسیدم گیلان‌غرب، دیدم شهر ویرانه شده است. گرد غم و غصه روی شهر پاشیده بودند. تمام خاکش تکه‌تکه شده بود و انگار همه جا را شخم زده بودند. به اطراف نگاه کردم و با خودم گفتم: «خدایا، یعنی این همان شهر قشنگ است؟!» ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
آغاز خونین زرسالاری جهانی 🖋قسمت یازدهم ایزابل و فردیناند به نام مسیحیت و کلیسای رم، غرناطه را به خاک و خون کشیدند و دستگاه تفتیش عقاید را علیه مسلمانان به پا کردند. مانوئل ثروتمند نیز به نام جهاد صلیبی علیه «کفار» (۷۴) تاراجگران دریایی خود را روانه سواحل غرب آفریقا و سپس مشرق زمین کرد. هنری دریانورد به هنگام شکار برده و گاما و البوکرک در زمان کشتار و مثله کردن مسلمانان، انهدام کشتی‌های حامل حجاج مکه و به آتش کشیدن مساجد و غارت خزاین، خود را شهسواران مسیح می‌خواندند. البوکرک مفتخرانه خود را «نابودکننده مسلمانان و آزادکننده بومیان» می‌نامید. (۷۵) جرج کرزن می‌نویسد: «هنوز دو سال از قرن جدید [سده شانزدهم] نگذشته بود که کاشف کامیاب [گاما] با سمت فرماندهی دسته‌ای قوی از چند ناو دوباره به کار افتاد تا آنچه را که فقط کشف کرده بود این‌بار تصرف کند. فرمانی هم از دستگاه پاپ صادر و به امانوئل، پادشاه پرتغال، لقب پرطمطراق “خداوند دریاداری و فتح و ظفر و بانی تجارت با اتیوپی، ایران و هندوستان” اعطا شد… [سپس]، آلفونسو د البوکرک با نیروی نظامی به نصب پرچم پرتغال در هر نقطه قابل تصرف و اشغال اقدام نمود و دستور داد هرکه در برابر جان‌نثاران مسیح مقاومت نماید گلوله و شمشیر نصیب یابد… بدون اجازه دولت پرتغال هیچ کشتی در اقیانوس‌ها حق عبور نداشت. فاتحان برای خود حق انحصاری مبتنی بر زور تأمین کرده بودند. از ژاپن تا بحر احمر همه‌جا بیرق آن دولت در اهتزاز بود. ضمناً ظلم و جور نایب‌السلطنه‌های پرتغال و فساد و بدکرداری مأموران جزء و تعصب و تنگ‌نظری آن کسانی که می‌پنداشته‌اند کار تجارت را با رسالت روحانی توأم سازند رفته رفته پایه و اساس دستگاهی را که با زور و قلدری نهاده شده بود سست نمود». (۷۶) روشن است این آرمان‌های صلیبی که پاپ نیز بر آن صحه گذارده و آن را ستوده بود، پوششی ریاکارانه و عوام‌فریبانه بیش نبود برای پوشاندن جامه «تقدس» بر چپاولگری‌هایی سخت حریصانه و آزمندانه. اهداف واقعی این تهاجم صلیبی را در این سخن البوکرک به روشنی می‌توان دریافت: «اگر ما تجارت مالاکا را از دست اعراب خارج کنیم، قاهره و مکه ورشکست خواهند شد و ونیزی‌ها نیز چاره‌ای نخواهند داشت جز این‌که برای خرید کالاهای مورد نیاز تجار خویش را روانه پرتغال کنند». (۷۷) چنین نیز شد. با گشایش راه تجارت مستقیم دریایی اروپا با شرق به وسیله واسکو دوگاما از طریق «دماغه امید نیک»، تجارت ایتالیا اهمیت خود را از دست داد و راه افول پیش گرفت. «پس از سال ۱۴۹۸، تجارت ونیز و جنوا و امور مالی فلورانس رو به انحطاط رفت. تقریباً در اوایل سال ۱۵۰۲، پرتغالیان فلفل موجود در هند را چندان زیاد می‌خریدند که تجار مصری و ونیزی برای صدور چیزی نمی‌یافتند. بهای فلفل در یک سال در بازار ریالتو [ونیز] یک ثلث بالا رفت و حال آن‌که در لیسبون به نصف قیمت رایج در ونیز به فروش می‌رسید. در نتیجه، سوداگران آلمان شروع به تخلیه کشتی‌های خود از ساحل کانال بزرگ و انتقال مراکز خرید خود به پرتغال کردند… تبدیل راه مدیترانه‌ای- مصری هند به یک مسیر دریایی، و توسعه تجارت اروپا با آمریکا، کشورهای آتلانتیک را ثروتمند و ایتالیا را فقیر ساخت… بتدریج، ملل مدیترانه رو به انحطاط نهادند زیرا از سر راه سفر مردم و کالاها برکنار بودند؛ ملل آتلانتیک، که با تجارت و طلای آمریکا ثروتمند شده بودند، پیش افتادند. این انقلابی بود در راه‌های تجارت». (۷۸) بدین‌سان، تا اوایل سده هفدهم کنترل بازارهای اروپا به دست پرتغالی‌ها افتاد که پایگاه‌های خود را در سواحل اقیانوس هند و خاوردور استوار کرده بودند. (۷۹) 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1668 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۱۸