eitaa logo
سالن مطالعه
195 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
دکه روزنامه‌ - یک‌شنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۱ 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
۳۵ ✅ اگه اشتباهه نگیر ⚽️ یک توپ در دستتان گرفته و جمله‌ای را بگویید. به محض این که جمله می‌خواهد به پایان برسد، توپ را به سمت طرف مقابل بیندازید. اگر جمله درست است، او باید توپ را بگیرد و اگر اشتباه است، نباید آن را بگیرد. ➕این بازی در قدرت تمرکز تأثیر خوبی دارد. ➕کودک با این بازی قدرت هماهنگی میان شنیدن، دیدن و تصمیم گرفتنش بالا می‌رود. هیجان این بازی هم کم نیست. 🔴 این بازی را با یک کودک هم می‌توان انجام داد؛ اما وجود حداقل دو بازیکن به این بازی حالت رقابتی داده و آن را جذاب‌تر می‌کند. 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
. ✡ 📖 تاریخ فرهنگی "قبیله لعنت" قسمت بیست و هشتم ◀️ ۶ 🔹هوشیا، از قول یهوه چنین می گوید: «قوم من فنا می‌شود؛ زیرا فاقد معرفت است، چون تو معرفت او را دزدیده‌ای، پس من نیز تو را از مقام کھانت عزل خواهم کرد. تو دستورات خدای را فراموش کرده‌ای. پس من هم پسران تو را فراموش خواهم کرد.(۲۵) هر قدر بر تعداد شما افزوده شد، همان‌قدر نیز دامنه‌ی گناهان وسعت گرفت و شرافت شما به ننگ و عار مبدّل گردید. شما از گناهان و خطاهای قوم من تغذیه می‌کنید و حریصید برای قربانی‌های بی‌خاصیت او… شراب و قربانی، عقل قوم را می‌رباید و به بت‌های چوبی ساختگی خود روی می‌آورد و از عصای او انتظار آگاهی و خبر دارد… این‌چنین دختران شما به فواحش تبدیل می‌شوند و عروس‌های شما زنا می‌کنند. اما من دختران شما را برای آن‌که فاحشه می‌شوند، مجازات نخواهم کرد و عروس‌های شما را چون زنا می‌کنند، کیفر نخواهم داد؛ زیرا کاهنان خود با فواحش در کنار هم می‌روند و با عروسان مقدس (فاحشه‌های مقدس معبد)، قربانی‌ها را جشن می‌گیرند و با این اعمال، قوم ناآگاه به سقوط دچار می‌شود. به‌سوی گلیگال نیایید و جانب «بیت‌آون» (۲۶) نروید و به نام یهوه سوگند نخورید… توفانی آنها (کاهنان) را با بال‌های خویش درهم خواهد پیچید و آنها با ننگ و عار نابود خواهند شد، به‌سبب مذبح و محراب‌های خود (محراب‌های ننگین خویش). ای کاهنان! گوش فرا دارید و ای اسرائیلیان دقت کنید و ای درباریان با دقت گوش دهید؛ زیرا شما حافظ قانون و حقّید، اما شما برای قوم خود دامی در میزپا شده‌اید و توری که در تابُور گسترده شده است و حفره‌ای عمیق در شیتّیم (۲۷) ولی من همه شما را کیفر خواهم داد. یهوه می‌گوید: من خواهان عشق و محبّتم، نه قربانی، معرفت به خدا را طالبم، نه آتش نیاز را… [آنان] به قتل و جنایت می‌پردازند. آری آنها کارهای شرم‌آور مرتکب می‌شوند. در «بیت اِل» من چیزهای هولناکی از آنها دیدم. افرایم محراب‌های زیادی برپا داشته است، برای عذر گناه خود (برای شستن گناه خود). ولی محراب‌های او به گناه مبدّل شده‌اند. من می‌توانم برای آنها، قوانین بسیاری وضع کنم؛ ولی این قوانین برای آنها همان‌قدر ارزش دارند که برای یک بیگانه. آنها به قربانی بسیار علاقه دارند. آنها گوشت نیاز می‌کنند و خود هم از آن می‌خورند؛ ولی یهوه به این قربانی‌ها علاقه ندارد. هرقدر اسرائیلیان فراوان‌تر شدند، بر قربانی‌های خود در محراب‌ها افزودند… ولی یهوه محراب‌های آنها را در هم خواهد کوفت و مصطبه‌های آنها را خواهد شکست. عدالت بکارید، محبت و رأفت حق، شامل شما خواهد گردید. خدا را جست‌وجو کنید، او نزد شما خواهد آمد. اما شما زشتی کاشتید، به همین جهت، جنایت درو کردید و میوه دروغ را خوردید و به فلاکت دچار شدید. (۲۸) 🔹به شهادت تاریخ، در دوره‌ای طولانی، کاهنان معابد، به نام دین و خدا، در مقابل انبیای الهی و اوصیای ایشان، به‌صورت علنی ایستادگی کردند و با هم‌دستی و تماس با ابلیس و سایر شیاطین، جنّی و انسی، بساط «تلبیس» را پهن کردند و آموزه‌های انحرافی خود را تحت عناوین فریبنده‌ای همچون «عرفان» و ارتباط با عوالم غیبی، به مستضعفان القا کردند و از خوان گسترده بهره‌ها بردند. بدین ترتیب، هر نبوّتی و هر آئین و امّتی را فرسوده و تحریف کردند. 🔹آیین موسوی حضرت کلیم‌الله (ع) در ۳۴۰۰ سال پیش از این، متأثّر از جریان انحرافی و کابالایی معبدی، تحریف شد. «هندوان» نیز به همین ترتیب به انواع آموزه‌های محرّف و شیطانی مبتلا شدند؛ چنان‌که آیین کهن ایرانیان، دین «جاماسب» (مجوسی)، حدود ۲۶۰۰ سال پیش از این از صحنه‌ی حیات حقیقی ساکنان زمین محو گردید تا آیین شیطانی و فرهنگ محرّف معبدی خود را به پیش براند. 🔹انبیای عظام الهی، هر یک در عصر خود، از کهانت و آیین معبدی تبرّی می‌جستند و آن آیین را معادل گناه کبیره و کفر معرّفی کرده و به مصداق کلام «الْکاهِنُ کالْکافِر: کاهن مانند کافر است»، (۲۹) پیروان خود را از آن همه برحذر داشتند. 🔹ابلیس، به عنوان بلدِ راه، شارع و شارح آیین‌های کفرآلود، به خوبی می‌دانست که از مسیر تعلیم ریاضت‌های غیرشرعی و ممارست دادن کاهنان، می‌تواند دستیاران خود را در چشم مردم، به منزلتی برساند که به غلط، کاهنان را مصداقی از مردم وارسته، عارف بالله و توانمند در دست‌یابی به اسرار غیبی بشناسند. 🔹بر اساس اذن عام، خداوند مجال عمل و آزمون را برای جمیع بندگانش فراهم آورده است تا با اختیار و آگاهی، طریق حق را از باطل، بازشناسی کرده و به سوی حق بشتابند. این اختیار و میدان عمل، در خود و با خود، مجال ابتلا و امتحان را دارد. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺❤️ ❤️🌺 🇮🇷قسمت بیست و هشتم🇮🇷 ✒خدا را ببین با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد ... - زنده شدن مرده ها توسط مسیح ... یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا ... بیشتر نیست ... همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود! چند لحظه مکث کرد ... - چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه! چند لحظه مکث کرد ... - چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه ... با قاطعیت بهش نگاه کردم ... - این من نبودم که تحقیرتون کردم ... شما بودید ... شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست ... عصبانیت توی صورتش موج می زد ... می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد ... اما باید حرفم رو تموم می کردم... - شما الان یه حس جدید دارید ... حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش ... احدی اون رو نمی بینه ... بهش پشت می کنن ... بهش توجه نمی کنن ... رهاش می کنن ... و براش اهمیت قائل نمیشن ... تاریخ پر از آدم هاییه که ... خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن ... اما نخواستن ببینن و باور کنن ... شما وجود خدا رو انکار می کنید ... اما خدا هرگز شما رو رها نکرده ... سرتون داد نزده ... با شما تندی نکرده ... من منکر لطف و توجه شما نیستم ... شما گفتید من رو دوست دارید ... اما وقتی ... فقط و فقط یک بار بهتون گفتم... احساس شما رو نمی بینم ... آشفته شدید و سرم داد زدید ... خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده ... چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد ... اما این، تازه آغاز ماجرا بود ... اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد ... چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود ... که به ندرت با هم مواجه می شدیم ... تنها اتفاق خوب اون ایام ... این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد ... می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم ... فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود ... بعد از چند سال به ایران برگشتم ... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ... حنانه دختر مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... اما وقار و شخصیتش عین مریم بود ... از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود... توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمام تصویر رو محو کرد ... خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم ... شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ... با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ... خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ... اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدت خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود ... فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ... شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ... برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت ... - مامان ... شاید باورت نشه ... اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود.... و بغض عمیقی راه گلویم را سد کرد.. دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ... غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم ... - خیلی سخت بود؟ - چی؟ - زندگی توی غربت سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرت حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاه مادرم رو حس می کردم ... - خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریک شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... ◀️ ادامه دارد... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee