eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
909 دنبال‌کننده
25.3هزار عکس
11.6هزار ویدیو
328 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
• اتفاقاتی که تو زندگی ما، جریان داره، هم نیمه خالی داره...😬 هم نیمه پر!😌 خیلی وقتا نه تنها نیمه خالی رو می‌بینیم! 😐بلکه دائم تکرار می‌کنیم: _فایده هم داره؟! _این یه ذره تلاشِ من به کجا می‌رسه؟!😣 _اصلا موثره؟! و آخرش هم با یه کلمه تکراری و ویران کننده که می‌گه:بیخیال😕 ⚠️یادت باشه که هیچ وقت دریچه‌های نور امیدُ به رو خودت نبندی... 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
شیعه شدن یک سنی بعد از حمله ایران بعد از این‌که دیدم ایرانِ شیعه، در سایه سکوت بیش از یک میلیاردونیم سنّی چه کرد، از اینجا ودر صحت کامل عقل ودرمقابل همه جهان، تشیع خود را اعلام می‌کنم، وبرادران وخواهرانم را دعوت می‌کنم شیوه علی بن ابی‌طالب (ع) واهل بیت رسول خدا (ص) را پیش گرفته واز دشمنانشان اعلام برائت کنند. 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
⭕️تجمع سراسری اصناف، بازاریان و آحاد مردم در مساجد بازار در حمایت از فرمایشات مقام معظم رهبری(مد ظله العالی) در مقوله حجاب و عفاف دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگاه به سیاه نمایی های رسانه های تحت امر صهیونیست ها نکنید... آن ها خودشان هم می دانند چه بر سرشان آمده.. ولی مجبورند برای کاهش اثر ضربت سیلی که دریافت کرده اند به دروغ پردازی روی بیاورند.. حالا بشنوید صحبت های اسکات ریتر ژنرال بازنشسته ارتش آمریکا را که دقیق و شفاف آثار حمله ی موشکی جمهوری اسلامی ایران به سرزمین های اشغالی را بیان می‌کند.. اسکات ریتر و تمام کسانی که ذره ای علم نظامی و تحلیل سیاسی درست دارند کاملا متوجه اند که چه اتفاقی افتاده... حالا رسانه های مزدور صهیونیستی هر چقدر می‌خواهند دروغ و جفنگ به هم ببافند.. اسکات ریتر در این مصاحبه می‌گوید ایران هر هدفی را که مشخص کرده بود با موفقیت مورد اصابت قرار داد و پدافند رژیم صهیونیستی که قوی ترین پدافند دنیا را در اختیار دارد هیچ راهی برای جلوگیری از اصابت موشک ها به اهداف مورد نظر نداشت. 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
دست های گشاده 02.mp3
15.07M
از میون اَهل زمین، فقط دوستایِ ویژه خدا، برای خـــدا خـَ🌸ـرج میشن! یه کم فکــر کن؛ اگــر هنوز انتخاب نشدی؛ دیـــر نشــده هــــا! بخــواه...و بیـــا 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 #یکی_مثل_همه۳💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هشتم» [بسم الله الرح
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت نهم» حاجی خلج و تعدادی که معتکف بودند، به مراسم خودشان مشغول بودند. معتکفان ساعت بیدار و استراحت و عبادت و مطالعه و اذکار و گعده‌هایشان را با حاجی هماهنگ می‌کردند. داود یک سر داشت و هزار سودا. اینقدر فکرش درگیر امور مسجد و مردم و جاافتادن در آن محل و آشنا شدن با بچه‌های پای کار و مراسم خواستگاری و بقیه چیزها بود که متوجه نشد که حاجی خلج، چراغ خاموش دارد چه لطف بزرگی در حق او و آن محله میکند. خلج با آن سه روز ماندن در آن محله و مسجد، دو کار داشت انجام میداد: اولا داشت هسته اولیه متدینین را دور هم جمع میکرد. مومنینی که دلشان با دین و اسلام و انقلاب بود اما چون مسجد فعال و آخوند پای کار در آنجا نداشتند، برای شرکت در مجالس مذهبی و معنوی به دیگر محله‌ها و سایر مساجد شهر می‌رفتند. حاجی با آن سه روز، مثل شمع در مسجد بیتوته کرد و آنها را پروانه‌وار اطراف خودش جمع کرد و دلشان را به وجود داود قرص کرد. ماشاءالله کم هم نبودند. حدود بیست سی نفر معتکف بودند اما بیست سی نفر دیگر هم وقتی دیدند یک مجتهد برای اعتکاف به مسجدشان رفته، یواش یواش سر و کله‌شان پیدا شد و مسجد رونق بیشتری پیدا کرد. ثانیا با نفوذی که حاجی در بین مسئولین شهر داشت، از نیروی انتظامی گرفته تا دیگر مسئولان برای سر زدن به حاجی و حال و احوال با او به مسجد صفا رفت و آمد کردند و کم‌کم مسئولان یادشان آمد که یک محله‌ای هم آنجا هست و یک مسجد دارد و مردمی در آن منطقه زندگی میکنند! همین رفت و آمد مسئولان و مدیران شهری و... ظرفیت خوبی برای داود به وجود می‌آورد که میتوانست بعدها از آن نهایت استفاده را ببرد. داود فقط یک نیت ساده کرده بود که به مسجد محروم و محجور برود اما خدا داشت از همان ابتدا به واسطه یک عبد خالصش به نام حاج آقا خلج، درهای بیشتری را برای خدمت به آن محله و مردم به رویش باز میکرد. بگذریم... حوالی ده یا ده و نیم صبح بود که هاجر با داود تلفنی هم صحبت شد. -چه خبر آبجی؟ -سلامتی. حسابی مزاحم زینب خانم و آقاشون شدیم. خیلی محبت دارند. -آره خداییش. دارم میرم جایی. کار واجب دارم. امری داشتی؟ -آهان. آره. با المیراخانم تماس گرفتم و می‌خواستم برای امشب هماهنگ کنم. گفتند انشاءالله عصر تشریف بیارید. -عصر؟ من کار دارم. داریم افطاری معتکفا رو آماده می‌کنیم. شب بهتر نیست؟ -نتونستم بگم نه! یه کاریش بکن. تا ظهر کارات بکن و عصر بیا تا بریم. -ای بابا. باشه. ببینم چیکار میتونم بکنم. کاری نداری آبجی؟ -نه قربونت برم داداش. ده دقیقه بعد... مهربان به دنبال داود آمد تا او را با خودش به خانه سلطنت و مملکت ببرد. در راه داود به مهربان گفت: «تو چرا اینقدر پسر خوبی هستی؟» مهربان همین طور که یک قدم جلوتر از داود میرفت، برگشت و یک نگاه و لبخند پسرانه به داود انداخت. داود گفت: «هیچ وقت باورم نمیشد یه بچه پیدا بشه که وقتی با مدل خودش اقامه میگه، موقع نماز خوندنم بیشتر به خدا فکر کنم. چرا اینجوری هستی تو؟» مهربان دوباره فقط خندید. داود گفت: «اما ناقلا یه شیطنت خاصی هم تو چشات هستا. نگی نفهمید!» مهربان همین طور که رو به طرف داود کرد، با لبخندی که به لب داشت، صدایی از وسط لب و دهانش خارج شد. داود گفت: «نمیفهمم چی میگی اما احتیاطا خودتی! منو که دیگه نمیتونی سیاه کنی پسرجون! حالا چرا اینقدر تند راه میری؟ یه کم یواش‌تر.» تا این که به خانه سلطنت و مملکت رسیدند. درشان باز بود. مهربان دو تا به در زد و همین طور که صدایِ بلندی شبیه«یا الله» از گلو و دهانش خارج شد، در را باز کرد و رفت داخل. داود همانجا دم در ایستاد تا به او اجازه ورود بدهند. که دید شادی خانم با چادری که با آن به مدرسه میرفت، آمد دم در و در را بازتر کرد و گفت: «سلام حاج آقا. بفرمایید.» ادامه👇 ‌‎🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
داود همان طور که سرش پایین بود، از جلوی شادی رد شد و یاالله کُنان رفت داخل. دید ماشاءالله چه خبر است؟ ده پانزده نفر زن و مرد در حیاط هستند و دو تا دیگ بزرگ گذاشته اند وسط و همه در اطرافش برو و بیا می‌کنند. داود رو به سلطنت گفت: «دست شما درد نکنه حاج خانم. خیلی تو زحمت افتادین. انشاءالله به لطف شما و همتِ اهالی محل، دیگِ سحریِ شب‌های قدر را اینجا بار بذاریم.» سلطنت با شنیدن عبارت«دیگِ شب‌های قدر» نگاهی به مملکت کرد و جوری که داود هم بشنود گفت: «میبینی حضرت عباسی چقدر اینا زرنگن؟! میبینی خواهر؟! هم تشکرش کرد. هم با زبون بی‌زبونی گذاشت تو کاسه‌مون که دیگِ شبای قدر هم اینجا بار بذاریم.» مملکت هم فورا جواب داد: «اینا خیلی زرنگن. جایی لحاف نمیندازن، اما اگرم انداختن دیگه نمیشه جمعشون کرد. مگه کسی تو این 45 سال تونست به آخوندجماعت نه بگه؟!» سلطنت گفت: «من که نَشنفتم والا! باشه. بیایین. بذارین. بردارین. خونه چیه؟ همه چی متعلق به خودتونه. اگه ما حرف زدیم... اگه ما چیزی گفتیم... گردنمون هم از مو باریکتر ...» کسانی که دور و اطراف بودند، داشتند به حرف‌های آن دو نفر ریزریز می‌خندیدند. عاطفه خانم جلوتر آمد و گفت: «به دل نگیرین حاج آقا. خانمای خیلی خوبیَن. هیچی تو دلشون نیست.» داود هم جوری که سلطنت و مملکت بشنوند گفت: «خدا حفظشون کنه. اصلا ستون فقرات این محله و مسجد این دو بزرگوار هستند. چقدر دلمون به بودنشون گرمه. چقدر حضورشون پررنگه.» سلطنت دوباره رو به مملکت کرد و گفت: «خام نَشیا. این تعریفا الکی نیست. اگه یه چیز دیگه از ما نخواست، به من بگو سلطنت این موهات تو آسیاب سفید کردی. اگه نگفت. حالا میبینی.» داود هم دید که نخیر! مثل این که دلهای آن دو بزرگوار آماده دستور جدید هست. زد وسط خال و با یک مقدمه‌چینی حساب شده گفت: «راستی امشب شام، آشِ ماست داریم. سحر هم چلوقیمه. درسته؟» عاطفه گفت: «آره به امید خدا. چیز خاصی مدنظرتون هست؟» داود همین طور که مثلا تو فکر بود و کم کم داشت دست و پایش را جمع میکرد که برود، گفت: «نه. شما که زحمتتون کشیدید و همه چی تکمیله. فقط ... فقط حس میکنم جای یه چیزِ شیرین این وسط خالیه. آخه نیست که بندگان خدا روزه بودند. گفتم شاید حلوایی... فرنی... دسری چیزی هم کنارش بود بهتر بود. باز هر طور صلاحه. ما تابع دستورات سلطنت خانم و مملکت خانمیم. هر چی گفتند سمعاً و طاعتاً. برم. امری ندارین؟» آتیشش را انداخت و رو به طرف در کرد و در حالی که جلوی خنده‌اش را به زور گرفته بود، خداحافظی و خداقوت گفت و رفت. سلطنت فورا رو به ممکلت کرد و گفت: «عرض نکردم؟ نگفتم این کارمون داره. نگفتم لابد آقا میخواد یه اُردِ دیگه بده که کم مونده از خشکلیمون تعریف کنه.» بعدش رو به عاطفه که داشت از خنده میترکید کرد و گفت: «بفرما عاطفه خانم! بفرما حلوا بپز! ساعت 11 صبح بفرما برای افطارشون حلوا بپز!» مملکت آتیشش را زیاد کرد و گفت: «فرنی هم گفت درست کنین! اینا دیگه کی‌ان خداوکیلی؟ تقصیر خودمونه‌ها. به قرآن مجید تقصیر خودمونه. اگه از اولش اجازه نمیدادیم بیاد تو، اینجوری واسمون لیست درست نمیکرد.» سلطنت که تازه یک سوژه پیدا کرده بود و نمی‌خواست تا غروب با آن سوژه از سرویس کردن گوش و کله بقیه استعفا بدهد، خنده تلخی کرد و گفت: «حالا کجاشو دیدین بدبختا! آقا وقتِ افطار و سحری لابد جوری بالا سر مردم میچرخه و میگه اگه چیزی کم و کسر هست تورو خدا تعارف نکنین که انگار چهل سال سفره‌دار بوده! من اینا رو میشناسم. حالا بخندین. با تو ام عاطفه! حالا هی ریز ریز بخند و بهش بگو حاج آقا! شادی با تو هم هستما. حواسم هست که روت کردی اون ور و داری میخندی!» 🔰خانه الهام الهام از وقتی داود را دید تا آن روز که قرار بود به خواستگاری‌اش برود، یک سال طول کشید. برای دختری مثل الهام، آن یک سال به اندازه ده سال گذشت. اما روز آخر، یعنی روز هفدهم ماه شعبان، الهام از صبح دست و پایش را گم کرده بود. نمیدانم در این شرایط بوده‌اید یا خیر؟ اما هر لحظه که میگذرد، آدم احساس میکند بیشتر دارد دیرش میشود و هیچ چیز آماده نیست و هر لحظه ممکن است سر برسند. اما خدا اگر به دختری عشق عنایت کرد، باید تفضل کند و مادری مثل المیرا به او بدهد. مادری که خودش پایه عاشقی دخترش است. مادری که همه چیز را میداند و اصلا لازم نیست برایش حرف بزنی. فقط کافی است در لحظاتی که داری از استرس میمیری، با نگاه ملتمسانه به چشمانش زل بزنی و بگویی: «مامان!» و او هم جواب بدهد: «اصلا نگران نباش! غصه‌ات نباشه دختر! همه چی مُرَتبه.» و تو بگویی: «اما بابا!» و او بگوید: «قِلِق داره. بلدی که. بشین ور دستش و بهش بگو!» و تو همه چیز را ول کنی و در حالی که ترگل ورگلی و منتظر، بروی بنشینی کنارِ بابات که هنوز دکمه‌های پیراهنش از بالا تا پایین باز است و دارد با گوشی، با شریکش در امارات حرف میزند. ادامه👇
-جونم بابا! -بابا میترسم. -از این که میخوای از پیشمون بری؟ -نه ... -از این که قراره بری زن آخوند بشی و بجایِ چلوگوشتِ خونه بابات، نون و پیازِ خونه اجاره‌ایِ شوهرت بخوری؟ -بابااااا -از چی؟ بگو بدونم! نکنه از این که من اومدم خونه! مایه نَنگتونم؟ پاشم برم؟ -بابا جیغ میکشما! -جونم. باشه. دیگه من حرف نمیزنم. چیه؟ بنال عروسکم! -بابا میشه حرفای تلخ نزنی؟ سیروس آروم به لبش زد و گفت: «اصلا حرف نمیزنم. چشم. دیگه؟» -بابا میشه یه کم دوسش داشته باشی؟ هی تیکه ننداز بهش! -اینم چشم. دیگه؟ -بابا میشه یه خواهش جدی ازت بکنم؟ -میخوای برم دنبال عاقد که همین امشب کارو تموم کنه؟ -بابا به قرآن من دارم تلف میشم. شوخی نکن دیگه! -جونم بابا. خدا نکنه. بگو! -بابا میشه دیگه نری امارات؟ دوس ندارم دیگه بری! سیروس خشکش زد. به الهام زل زد و گفت: «چرا؟» -دیگه بسه. بهت نیاز داریم. تا حالا بهت نگفتیم اما الان دارم بی‌تعارف بهت میگم. سیروس بُهتش زد. چیزی نگفت. -میدونم الان وقت این حرفا نیست. اما اگه بگی دیگه نمیرم و پیِشتون میمونم، دلم قرص تر میشه. میشه؟ -با مامانت هماهنگ کردی و داری اینو میگی؟ -به جون خودت که میخوام دنیات نباشه، نه! چطور؟ -آخه مامانتم دیشب همینو میگفت. -بگو جون الهام! -جدی میگم. دیشب همینو گفت. عجیبه. -بابا هیچم عجیب نیست. به جون خودم، من و مامان خیلی بهت نیاز داریم. -حتی اگه شوهر کنی؟ -بابا این درخواستم هیچ ربطی به الان نداره. من و مامان دلمون به تو قرصه. اتفاقا دختری که شوهر میکنه، بیشتر به خانواده‌اش نیاز پیدا میکنه. سیروس وقتی این صداقت را در چشمان الهام خواند، اصلا یادش رفت که الان قرار است یک آخوند بیاید خواستگاری دخترش! فقط به چشمان الهام زل زد. الهام صورتش را به صورت باباش نزدیک کرد و درِ گوش باباش گفت: «دیگه نرو! باشه؟ ازت خواهش میکنم.» این را گفت و یک بوس به صورت باباش کرد و از سر جا بلند شد. خلاص. دیگر سیروس آن سیروس تیکه اندازِ دیشب پریشب نبود. همین طور که الهام داشت میرفت جلوی آینه که برای آخرین بار خودش و تیپ و صورتش را چک کند، سیروس به دخترش که داشت خرامان میرفت خیره شد و سرجایش خشکش زد. ادامه👇 ‌‎‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
نیم ساعت بعد، اوس مرتضی و نیره خانم و هاجر و دخترش و شاه‌داماد با لباس روحانیت جلوی سیروس و المیرا نشسته بودند. آخ از داود! سرش را پایین انداخته بود و انگشتان دستانش را که یخ زده بود، در هم قفل کرده بود و هر لحظه منتظر اولین شلیک از طرف سیروس‌خان بود. بیچاره اوس مرتضی که مرتب آب دهانش را قورت میداد و با خودش فکر میکرد که اگر سیروس‌خان از تورم و گرانی و قیمت دلار و تبعات انقلاب 57 بر بیزینسِ او حرف زد، چه بگوید؟ اصلا تایید کند؟ نکند؟ هاجر و دخترش هم منتظر الهام بودند که بیاید و ببینند که برای مجلس خواستگاری‌اش چه تیپ خفنی به صورت و لباسش زده؟ نیره خانم دید سیروس به یک نقطه زل زده. رو کرد به المیرا خانم و گفت: «چه خبر خواهرجان؟ چشمتون روشن!» المیرا که متوجه شد که منظور نیره این است که چشمتان روشن که سیروس از مسافرت آمده، نگاهی به سیروس کرد و سپس با لبخند به نیره خانم گفت: «دلمون پوسید از بس آقاسیروس از ما دور بود. الهام داره از باباش قول میگیره که دیگه پیشمون بمونه!» المیرا این را که گفت، هاجر با آرنجش به آرامی به داود زد و زیر لب، خیلی آهسته گفت: «خدا به دادت برسه داداش! باباش اومده که نره! چه وقته نرفتنه آخه؟! حالا که همش قراره بیایی خونشون...» که داود، همان طور که سرش پایین بود، لب پایینش را گاز گرفت و به هاجر گفت: «تو رو خدا ساکت! میشنون... زشته هاجر. شانس منه دیگه!» در همین لحظه بود که الهام‌ با سینی چایی، با چادر رنگیِ گل‌گلی وارد شد و با ملاحت هرچه تمامتر سلام کرد. همه جواب سلام دادند و از سر جایشان بلند شدند. داود هم بلند شد و در آن لحظه سرش را بالا آورد و علیکم السلام گفت و با الهام چشم در چشم شد و دوباره سرش را پایین انداخت و نشست. خدا بگم چه کار هاجر و دخترش بکند؟ از وقتی زن داداش خوشکلشان با آن لطافتِ طبع و جمالتِ وجه وارد شد، یک چشمشان به داود بود و یک چشمان به الهام. با کوچکترین تکانی که هر کدامشان می‌خوردند، این مادر و دخترِ خوشحال، سرشان را به هم نزدیک می‌کردند و غیبتشان می‌کردند و ریز می‌خندیدند. -دایی آروم به الهام نگاه کرد. -آره. حواسم بود. الهامم نگاش کرد. -نگاش کن مامان! دایی صورتش شده مثل اونایی که بازم دوس دارن دید بزنن اما نمیتونن. -الهام ابروش قشنگتر نشده؟ -از پریشب؟ فکر نکنم. همونه. -نه دیونه! دوباره تمیز کرده ابروهاش. نگا کن. -آهان. آره انگار. چقدر روسریش بهش میاد؟ -عروسمون همه چی بهش میاد. هر چی به داییت گفتم امروز لباس اخوندی نپوش، گوش نکرد که نکرد. ده دقیقه به تعارفات معمول گذشت تا این که نیره خانم رو به سیروس و المیرا کرد و گفت: «اگه اجازه میدید، دختر و پسر برن یه گوشه و حرفاشونو بزنن!» المیرا به سیروس نگاه کرد و سیروس آن روز، مهم ترین جمله و موثرترین کلماتش را گفت: «خواهش میکنم. صاب اختیارین.» این را که گفت، الهام از سر جا بلند شد. داود هم بلند شد. الهام دستش را به طرف اتاقش گرفت و به داود مسیر را نشان داد و خودش جلوتر رفت. داود هم دنبالش رفت. وقتی میخواست از جلوی هاجر و دخترش رد بشود، دخترِ بلا و شیطونِ هاجر آروم گفت: «دایی موفق باشی! با پیروزی برگرد!» این را که گفت، داود خنده‌اش گرفت. اما به مسیرش ادامه داد و رفت... رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ‌‎‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 افرادی که در فضای مجازی به هر نحوی از رژیم صهیونیستی حمایت می‌کنند را به سایت گرداب که متعلق به اطلاعات سپاه است معرفی کنید: http://Gerdab.ir
🔴لطفا در زمین دشمن بازی نکنید، هیچ خبری نیست... 🔹آقایان ادمین، حضرات صاحب کانال...تحلیل گران محترم.. لطفا هوشیار باشد... برای جذب چهار تا فالوور نیاز نیست امنیت روانی جامعه را زیر سوال ببرید... متاسفانه در این یکی دو ساعت برخی از کانال‌ها شده‌اند تریبون دشمن، در حال انتشار لحظه به لحظه محتوای فیک مهندسی‌شده و هدفمند تولیدشده توسط دشمن هستند. ▪️لطفاً در زمین دشمن بازی نکنید، لطفاً به خبرهای شبکه‌ها و رسانه‌های صهیونیستی هیچ ضریب ندهید، در کشور هیچ خبری نیست، هیچ اتفاقی قرار نیست روی بدهد. خودشان می‌دانند که چه چیزی در انتظارشان است و می‌دانند که اگر غلط اضافه‌ای کنند چه بلایی سرشان در می‌آید، شما هم لطفا در راستای آرامش جامعه و آسایش روان مردم حواس‌تان جمع باشد. 🔻کمی هوش امنیتی و سایبری داشته باشید، بدانید دارید چگونه خبرهای تولیدشده توسط دشمن را در سطح جامعه مفت و مجانی برایش ترویج و تبلیغ می‌کنید... در زمین دشمن بازی نکنید. قدرت پدافندی و آفندی کشور چنان قدرتمند و بی‌نظیر است که دشمن فقط یک چشمه از آن را دیده و خودش را خراب کرده، همه را ببیند کارش تمام است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین کشوری که . . . -سفارت آمریکا رو تسخیر کرد! -با آمریکا درگیر جنگ همه جانبه شد! -کماندو آمریکایی گرفت! -پهپاد آمریکایی زد! -به پایگاه آمریکایی حمله کرد! -به متحد آمریکا [اسرائیل] حمله کرد! و ‌. . 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ،‏ وَأَنَّ عَذَابِي هُوَ الْعَذَابُ الْأَلِيمُ   🔸شیرینی زیاد دلت را می‌زند. اما اگر به عسل، کمی سرکه هم بیفزایی نتیجۀ این ترکیبِ عالی، می‌شود سکنجبینی دلچسب و خوش‌گوار. خدا هم اگر فقط خدای رحمت بود هیچ گناهکاری از او حساب نمی‌برد. پس در کنار رحمت، شِدَّت هم لازم است. حجر: آیات ۴۹ و ۵۰ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚صبحت‌بخیرمولای‌من 🌸صبحم بخیر می‌شود وقتی به شما سلام می‌کنم و هزار باغ امید در قلبم می‌شکفد و هزار طاق رنگین کمان در آسمانم نقش می‌بندد و هزار فوج پروانه در هوایم به پرواز در می‌آید شما دلیل معطر زندگانی من هستید شکر خدا که شما را دارم🌸 ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ سلام و درود رفقا جان🤚🌸 صبح بخیر روزتون عالی در پناه ایزد منان ، ان شاالله ☺️ لحظه هاتون گرم و زیبا باشه، الهی از چشم بد به دور باشید ، 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو سرما و گرما همیشه پابرهنہ بود، بهش می‌گفتند: چرا پا برهنہ اے ؟ می‌گفت: چون تو جبهہ خون پاڪ شهدا ریختہ شده . معروف بود بہ سید پا برهنہ ... شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
اللهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدِّیقَةِ فَاطِمَةَ الزَّکِیَّةِ حَبِیبَةِ حَبِیبِکَ وَ نَبِیِّکَ وَ أُمِّ أَحِبَّائِکَ وَ أَصْفِیَائِکَ الَّتِی انْتَجَبْتَهَا وَ فَضَّلْتَهَا وَ اخْتَرْتَهَا عَلَى نِسَاءِ الْعَالَمِینَ اللهُمَّ کُنِ الطَّالِبَ لَهَا مِمَّنْ ظَلَمَهَا وَ اسْتَخَفَّ بِحَقِّهَا وَ کُنِ الثَّائِرَ اللهُمَّ بِدَمِ أَوْلادِهَا اللهُمَّ وَ کَمَا جَعَلْتَهَا أُمَّ الْأَئِمَّةِ الْهُدَى وَ حَلِیلَةَ صَاحِبِ اللِّوَاءِ وَ الْکَرِیمَةَ عِنْدَ الْمَلَإِ الْأَعْلَى فَصَلِّ عَلَیْهَا وَ عَلَى أُمِّهَا صَلاةً تُکْرِمُ بِهَا وَجْهَ مُحَمَّدٍ [أَبِیهَا] صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ تُقِرُّ بِهَا أَعْیُنَ ذُرِّیَّتِهَا وَ أَبْلِغْهُمْ عَنِّی فِی هَذِهِ السَّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِیَّةِ وَ السَّلامِ سلام علیکم عرض تبریک بمناسبت پیروزی رزمندگان اسلام صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها را به نیت نصرت رزمندگان اسلام، از طرف حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف برای صدیقه طاهره سلام الله علیها بخوانیم. 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
این نکته رو هم بگم.. آمریکایی ها اعلام کردن ما به اسرائیل گفتیم پاسخ نده و تنش را افزایش ندهد.. خواستم بگم دروغ میگن مثل سگ.. اسرائیل بدون اجازه ی آمریکا آب نمیخوره.. سفارت ما رو هم به دستور آمریکایی ها زد.. الان هم اگه غلطی بکنه قطعا با هماهنگی و پشتیبانی آمریکایی هاست.
🎨 🔹️مُحَمَّدٌ رَسولُ اللهِ وَالَّذينَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلَى الكُفّارِ رُحَماءُ بَينَهُم 🔹️محمّد صلوات‌الله‌علیه‌وآله فرستاده خداست؛ و کسانی که با او هستند در برابر کفّار سرسخت و شدید، و در میان خود مهربانند. 🔹قرآن کریم؛ سوره فتح؛ آیه ۲۹ 🔹 📥 نسخه قابل چاپ 💻 Farsi.Khamenei.ir
این دستور خداست که با صهیونیست های کافر به شدت برخورد کنیم ✌️