ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی #قسمت_چهاردهم 🔺خ
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پانزدهم
🔺خانه فرحناز
فرحناز روی مبل نشسته بود. عینک به چشم داشت و با دقت و حساسیت، به کاغذها و اسناد و مدارکی که اطرافش بود نگاه میکرد و اعداد و ارقامی را روی کاغذی که روبرویش بود مینوشت.
کسی خانه نبود. برخلاف همیشه که تا چشم میچرخاند و لب وا میکرد، کبری خانم را با انواع و اقسام نوشیدنی ها و خوراکی ها میدید، اما آن لحظه کسی اطرافش نبود. به حال و روزش لبخندی زد و همین طور که بلند شد و به طرف آشپزخانه میرفت، زیر لب با خودش حرف میزد: «ای بهار خانم ناقلا! ببین منو به چه روزی انداختی؟ از خانمی و ریاست و سروری انداختی. حتی کسی نیست یه استکان چایی بدم دستم!»
آه عمیقی کشید و همین طور که آب در چایی ساز میریخت، گفت: «پس کی میایی پیشم عزیزدلم؟ من تحمل تنهایی و دوری از تو ندارم. تا تو نیایی، مهردادمم نمیاد. اینو مطمئنم. بیا تا مهرداد بیاد. بیا تا همه جا روشن بشه. بیا تا دیگه دلم تنگ نشه و بچه نخوام. تو بیا ... بقیه اش با من ... تو بیا ... خودم تر و خشکت میکنم ... تو بیا همه چی درست میشه ... تو بیا ... اصلا من دست از همه چی میشورم و فقط میشینم تو خونه و واسه هم کتاب میخونیم ... با هم حرف میزنیم ... »
در افکار شیرین خودش غرق بود که شنید از حیاط صدای یا الله میآید. چند لحظه بعد، صدای باز شدن درِ هال آمد. دید پدرش و آقاغلام و کبری خانم وارد شدند. سلام کردند.
فرحناز لبخندی زد و گفت: «سلام. همگی خسته نباشین. بشینین تا واستون چایی بیارم!»
کبری خانم فورا کیفش را انداخت و به طرف آشپزخانه رفت و گفت: «مگه من مُرده باشم که شما بخواین دست به سیاه و سفید بزنین! الهی دورتون بگردم خانم.»
فرحناز گفت: «دیگه درست کردم. الان دم میاد. برو شما. الان میارم.»
کبری خانم گوش نداد و لیوان ها را از کابینت درآورد و در یک سینی گل قرمز گذاشت و قندان و چند شاخه نبات برداشت و گذاشت روی جزیره جلویِ آشپزخانه. با بغض به فرحناز نگاه کرد و گفت: «نبینم شما تو آشپزخونه به زحمت بیفتین خانم! آخه چرا دارین با ما این کارو میکنین؟»
فرحناز کبری را در بغل گرفت و گفت: «کبری لطفا شروع نکن که گریم میگیره ها!»
کبری همین طور که در بغل فرحناز بود گفت: «آخه شما کجا و آشپزخونه کجا؟ شما کجا و دم کردن چایی کجا؟» این را گفت و صدای گریه اش بلندتر شد.
فرحناز اندکی بیشتر فشارش داد و گفت: «اتفاقا دوس دارم. دوس دارم کارای خونه رو خودم انجام بدم. حس میکنم یه حس زنونگی داشتم که تا حالا نادیده اش گرفته بودم. حس قشنگیه. خیلی لذت بخشه. نگا چه چایی دم کردم.»
کبری خانم به آرامی از بغل فرحناز جدا شد. همین طور که صورتش را تمیز میکرد به قوری چاییِ روی چای ساز نگاه کرد و گفت: «خانم منظورتون این چاییه؟»
فرحناز با لبخند و اندک چاشنیِ بدجنسی گفت: «دقیقا! من همه چی بلدم. میتونم. اصلا شماها مانع پیشرفت من تو امر زنونگی و خانه داری بودین.»
کبری خانم دماغش را که بر اثر گریه پر شده بود، تمیز کرد و گفت: «خانم الان به نظرت این چایی رو یه زن و زنونگی و این چیزا درست کرده؟»
پدر فرحناز و آقاغلام هم ایستاده بودند و نگاه میکردند.
فرحناز با تعجب جواب داد: «چشه مگه؟ آره. خوبه که!»
کبری دوباره زد زیر گریه و گفت: «خانم دیگه نگی اینو شما درست کردینا! دیگه جایی نگین این چایی رو یه زن درست کرده ها!»
فرحناز که داشت شاخ در می آورد گفت: «دلتم بخواد! چشه مگه؟»
کبری گفت: «خیلی هم خوبه خانم. خوبه قربون قدت برم. اما شده مثل مُرَکّبِ دوات! شده قیرِ آفتاب خورده!» صدای گریه اش بلندتر شد و گفت: «خانم چرا اینقدر چاییش زیاد زدی؟ این دیگه نمیشه خورد. خیلی سنگین شده. اگه باباتون بخورن، عاق والدینتون میکنن. اگه این غلام ننه مرده بخوره، غلظت خونش میزنه بالا. اگه من بخورم دلم درد میگیره. اگه خودتون بخورین، سرِ دلتون گیر میکنه و میارین بالا!»
این ها را که داشت میگفت، از بس رنگ چایی ضایع بود، پدرفرحناز و آقاغلام سرشان را پایین انداخته بودند و با خاراندن چانه و صورتشان تلاش میکردند خندهشان را به روی فرحناز نیاورند. بدبختی اینجا بود که خود فرحناز هم خنده اش گرفته بود. نمیدانست به تعابیر و تشبیهات و تمثیلات کبری خانم در مورد چایی که درست کرده بود بخندد یا به رنگ و لعابِ غلیظِ چایی که در لیوان ها ریخته بود؟!
ادامه👇
پس از آن بیآبرویی و تیکه ها و لیچارهای کبری خانم، کبری و آقا غلام رفتند دورِ کارشان و فرحناز و پدرش نشستند روی مبل و همین طور که چاییِ کبری پَز میخوردند، با هم گفتگو میکردند.
-خب امروز چه کارا کردی دختر؟
-امروز نشستم و طبق جدولی که دادین، خمس مهرداد و خمس خودمو محاسبه کردم. چِکِش هم نوشتم. لطفا زحمتشو بکشید.
-حتما. واریز میکنم به حساب دفترِ مرجعت. فقط سنگین نشد؟ من اجازشو گرفتم که اگه سنگین شد، بتونید تو چند قسط پرداخت کنین!
-نیازی نیست. بالاخره گردنمونه. میخوام تا قبل از این که بهار پاشو میذاره تو این خونه، همه چی طیب و طاهر بشه!
-گفتی طاهر! زنگ زدی به همون شرکتی که گفتم؟
-آره. تاکید کردم شستشوی کل خونه با طهارت. گفتند حتی مبل و رختخواب ها و این چیزا؟ گفتم آره. همه چی. قبول کردند. قرار شده پس فردا از صبح بیان تا شب تمومش کنند.
-اما فکر نکنم حداقل تا یکی دو روز بتونی برگردی اینجا. چون طول میکشه که فرش ها و مبل ها و کل رختخواب و زمین و همه چیز خشک بشه.
-آره. راستی رفتین خونه رو نشونشون دادین؟
-آره. خوششون اومد. اما خداییش خیلی دوستت دارن. بیچاره ها نمیتونن دوریت تحمل کنن!
-آره طفلکیا. نزدیکه؟
-آره. دو تا کوچه پایین تر! هفتاد متر. دو خوابه. سه دنگ به نام آقاغلام. سه دنگ هم به نام خانمش.
-عالیه. از کی میتونن وسایل ببرن؟
-از همین فردا هم میتونن وسایل ببرن. ولی میخوام اگه بشه چند تا تیکه از وسایلاشون رو خودم براشون بخرم.
-چرا شما تو زحمت بیفتی؟ خودم میخرم.
-اینا خانه زادن. خیلی باارزشن. اصیلن. میخوام منم تو این کار شریک بشم.
-هر طور صلاحه. ممنون. راستی بابا اون چی بود که گفتین وقتی مثلا ندونی حق کسی گردنت هست یا نه؟ ولی احتمال میدی که باشه، باید پرداخت کنیم.
-رد مظالم؟ همون که کسی تو زندگیش خيلي مقيد به رعايت حقوق ديگران در اموالش نبوده و چه بسا اموال یه عده ای رو تلف كرده اما بعد از مدتی متنبه ميشه و احساس مديوني ميكنه، و از طرفي شخصاً نميدونه به چه كسي و چه مبلغي بدهكار است؟ برای اينكه اگر واقعاً به كسي بدهكاره دینش ادا بشه، مبلغي رو احتياطاً به عنوان رد مظالم به فقرا صدقه ميدهد.
-آره. همین. چون گفتین باید از خمس جدا باشه، چکشو جدا نوشتم.
-بسیار خوب. پاشو آماده شو بریم خونه. بقیه کارا بسپار به اینا. هم وسایلشون میبرن. هم فردا و پس فردا که میخوان بیان اینجا رو بشورن، هستن و حواسشون هست.
هنوز فرحناز از سر جایش بلند نشده بود که گوشیش زنگ خورد.
-الو
-سلام. فرحناز خانم؟
-سلام. بله. شما؟
-ببخشید مزاحم شدم. توکل هستم.
-خوبین خانم توکل؟ ببخشید نشناختم.
-اختیار دارین. ببخشید ... شما الان فرصت دارین تشریف بیارین خانه امید؟
-چیزی شده؟
-بخیر گذشت. میتونید الان بیایید؟
-حتما! لطفا یه کلمه بگین چی شده؟
کمتر از یک ساعت بعد، فرحناز و باباش به خانه امید رسیدند. فرحناز تا با صحنه خراب شدن دیوار و وضعیت ترسناکِ در و دیوار خانه امید روبرو شد، قلبش داشت میایستاد.
ادامه👇
فورا با باباش به طرف آنجا دویدند. جمعیت زیادی آنجا جمع شده بود. جمعیت را شکافتند و از بین آتش نشانی و پلیس وارد حیاط آنجا شد. دید همه بچه ها یه گوشه جمع شدند و یه عده با خانم لطیفی و توکل از آنها مراقبت میکنند. یه عده دیگر هم در حال خالی کردن و اسباب مهم را بیرون آوردن هستند.
فرحناز به لطیفی و توکل رسید. با دلهره پرسید: «چی شده؟»
لطیفی گفت: «نمیدونیم. یهو دیدیم اینا دیوارو آوردند پایین!»
پدر فرحناز تا این را شنید برگشت به طرف صاحب لودر و پلیس تا با آنها صحبت کند.
فرحناز با دلهره گفت: «کو بهار؟ بهار کجاست؟»
لطیفی جواب داد: «حالش خوبه. با فیروزه خانم و دو نفر دیگه رفتند کوچه بغلی. درمونگاه هست. بهار گفت برای شما زنگ بزنیم و مزاحم شما بشیم.»
فرحناز: «نه. چه مزاحمتی؟ پس با اجازه تون من برم ...»
تا کوچه بغلی دوید. ته دلش آرام و قرار نداشت. تا این که دید یک درمانگاه کوچک در کوچه بغلی هست. رفت بالا. تا به سالن رسید، دید صدای بهار از یکی از اتاق ها می آید. اتاق دومی بود. با چادر مشکی و مقنعه ای زیبا که ملاحتِ صورت ماهش را دو چندان کرده بود. رفت داخل و تا چشمش به بهار خورد، به طرفش رفت و همدیگر را در بغل گرفتند. نگاهی به صورت بهار کرد و گفت: «چرا رنگت پریده عُمرم؟»
بهار با هیجان دخترانه اش گفت: «داشتم خفه میشدم. درِ حموم بسته شده بود.»
فرحناز به صورتش زد و گفت: «الهی بمیرم. خدا نکنه! به خیر گذشت.»
دید فیروزه خانم روی تخت خوابیده و یک سرم در دستش هست و حال خوبی ندارد. رو به فیروزه خانم کرد و گفت: «بهترین فیروزه خانم؟»
فیروزه که زبانش درست کار نمیکرد، به زور به او فهماند که: «حس نمیکنم دست و پا دارم.»
بهار با بغض گفت: «پرستار گفته مادرم سکته کرده. میگه دیگه دست و پاش حس نداره.»
فرحناز رفت بالای سر فیروزه و گفت: «خدا نکنه. خوب میشی ایشالله.»
فیروزه اشاره کرد و آن دو تا خانم که او را به درمانگاه آورده بودند، رفتند و در اتاق را هم پشت سرشان بستند. فیروزه دست فرحناز را گرفت و به طرف خودش کشید. با زحمت فراوان و به هر بدبختی بود، آرام و به زحمت، درِ گوش فرحناز گفت: «داره آمبولانس میاد دنبالم! دوتاتون به خدا سپردم! باران تنهاست. زود برید پیش باران.»
فرحناز گفت: «باشه اما کاش میشد بیان خونه خودم.»
بهار گفت: «دو روز طول میکشه تا خونه و وسایل شما طاهر بشه. این مدت بریم پیش خواهرجانم!»
فرحناز رو به فیروزه خانم پرسید: «باران آمادگی داره با بهار روبرو بشه؟ شوکه نشه یه وقت!»
بهار به جای فیروزه خانم جواب داد و گفت: «خواهرجونم از صبح حیاط خونشو آب و جارو کرده. منتظر ماست.»
فرحناز کاری به جز تعجب و چشم گفتن نداشت. از بس بهار، هر آنچه را که میدید میگفت و جا برای شک و شبهه نمیگذاشت. همان لحظه در باز شد و پرستار گفت: «آمبولانس اومده. دارن میان بالا تا شما را منتقل کنن.»
بهار ویلچرش را به طرف فیروزه خانم برد. فرحناز کمکش کرد که اندکی از ویلچرش جدا بشود و بتواند صورتش را کف پای فیروزه خانم بگذارد. چند دقیقه به همان حالت بود. فرحناز دید همان طور که صورت بهار کف پای فیروزه خانم است، صورت بهار پر از اشک شده. کف پای مادرش را میبوسد و چشمانش را به آن میکشد.
فرحناز با دیدن آن صحنه لرزید. دید فیروزه خانم که صورت و گریه داغِ و بوسه های بهار را کفِ پایش حس کرده، دارد از گوشه چشمش اشک میریزد.
بهار از کف پای مادرش دل نمیکَند. شش هفت دقیقه همان طور بود. تا این که صورتش را برداشت و روی ویلچرش نشست. رفت به طرف دست و صورت فیروزه خانم.
دوباره فرحناز کمکش کرد و از ویلچرش کنده شد و صورتش را روی صورت مادرش...
سه نفری گریه میکردند.
اما گریه بهار فرق میکرد.
بوی بی مادری شنیده بود.
میدانست که آخرین بار است که چشمان مادرش را باز میبیند...
درِ گوش مادرش با گریه دخترانه اش گفت: «مامان حلالم کن!»
تمام تخت از گریه مادر و دخترش میلرزید. فرحناز هم که زیر بغلهای بهار را گرفته بود، به خود میلرزید و اشک میریخت.
بهار یک کلمه دیگر گفت و هم خودش منفجر شد از گریه و هم مادرش...
گفت: «مامان! سلام من و خواهرمو به بابا باقر برسون!»
ادامه دارد...
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
این که گناه نیست 21.mp3
4.96M
#این_که_گناه_نیست21
تعریف کردنِ گناه(جز در نزد یه مشاور امین)؛
خودش یه گُناهِ بزرگه!
گناهان تو، یا گناهان دیگران
یه رازه...بین خدا و بنده اش!
به کسی جز خدا هم، ربطی نداره
#استاد_شجاعی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مبینا نعمت زاده: با امام زمان عهد کرده بودم مدال بگیرم مدالم را تقدیم مردم ایران و آقا امام زمان کنم.
🥉مبینا نعمت زاده مدال برنز المپیک رو گرفت.
ماشالله بهت💪
#پرچم_بالاست✌️🇮🇷
#دختر_قهرمان
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی بخوای میتونی✨🇮🇷
میشه هم عاشق وطنت باشی
هم قهرمانِ مردم وطنت🤞🤌
#مبینا_نعمت_زاده
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدرم اینجا و
مادرم اینجا و
وطنم ایرانه!🇮🇷
ناهید کیانی، نخستین دختر فینالیست تاریخ ایران در المپیک😎
#ناهید_کیانی
#دختر_قهرمان
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
🖤يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِنْ طَيِّبَاتِ مَا كَسَبْتُمْ وَمِمَّا أَخْرَجْنَا لَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ ۖ وَلَا تَيَمَّمُوا الْخَبِيثَ مِنْهُ تُنْفِقُونَ وَلَسْتُمْ بِآخِذِيهِ إِلَّا أَنْ تُغْمِضُوا فِيهِ
▪️انفاق باید از گُلِ جنس و سرِ مال باشد. خدا بیامرزد بعضی از کاسبجماعتهای قدیم را که وقتی فقیر آبرومندی میدیدند مرغوبترین میوهها را از سینی جلوی مغازه سوا میکردند و به او میدادند. وقتی خواستید جنس بنجلی را صدقه بدهید به این فکر کنید که اگر همین را کسی برای شما هدیه میآورد آیا جز به خاطر رودبایستی قبول میکردید؟
بقره:۲۶۷
#آیه_گرافی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
#سلام_امام_زمانم 🤚🌸
✍جمعه،
عاشق ترین روز هفته است!
آنقدر که؛
رنگ قریب انتظارش را
بر قلب همه اهل زمین، می پاشد!
💓 #سلام یوسف فاطمه
هفته به وقت دلتنگی رسیده است؛
يک جرعه نگاهت،
درمان تمام بی قراری ماست!
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
یه ســــــلام صمیمانه خدمت شما دوستان گلم✋🌸
صبح آدینه تون قــرین مــ؏ــطر بیاد خدا☺️
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
~🕊#کلام_شھـــــید
🌴#برگیازخاطرات✨
وقتے قرار شد برويم؛ محمد گفت : اول نمازمان را بخوانيم..
ما كہ #نماز خوانديم و برگشتيم ، محمد هـنوز در گوشہ حياط سپاہ مشغول نماز بود .
او نماز را هـميشہ خوب مے خواند . اغلب ، در جمع هـا ، او را بہ دليل تقوايش ، پيش نماز مےكردند .
با اينهـمہ ، اين بار نمازش حال ديگرے داشت .
بعد از آنكہ تمام شد يكے از برادرهـا بہ شوخے گفت : " نماز جعفر طيار مے خواندے ؟ "
او با خوشحالے پاسخ داد:
" بہ جنگ آمريكا مے رويم. شايد هم نماز آخرمان باشد "
#شهید_محمد_منتظرالقائم♥️🕊
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #تماشایی | بالای سر دشمن
😇 آقا از کار بزرگ مدافعان حرم برای امنیت کشور میگویند
😔 چیزی که بعضیا تو خونه نشستن و نمیفهمن!
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 پیادهروی اربعین علامت نزدیکی ظهور است
🔸 سخنان شنیدنی امام خمینی(ره)
🔹آیا پادشاه و دولتی وجود دارد بتواند بیش از ۲۰ میلیون نفر را پذیرایی کند؟!
#اربعین
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در محضر ولایت
ظلم، به خود ظالم برخواهد گشت
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه میگفت :
دوست دارم اگر میکشم ؛ صهیونیستی بکشم
و اگر کشته میشوم به دست صهیونیست کشته شوم .
به آرزویش رسید...🥺
🎙وصف شهید به کلام مادر
#شهید_محمد_مهدی_لطفی_نیاسر
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
نکته اینکه این ضربات فقط به رقبا برخورد نمیکند، به سر و صورت مسیح علینژادها و شیرین عبادیها و همه بیوطنهای حامی تحریم ایران هم اصابت میکند
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
🌹امام حسین علیه السلام:
به یقین، شیعیان ما آنانند که دلهایشان از هر نوع فریبکاری، کینه و دشمنی پاک و سالم باشد.
📕بحارالانوار ج۶۵ ص۱۵۴
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
#علامه_طباطبایی:
کسی که نیت کند #آبروی
مؤمنی را ببرد در اصل خود را
آماده میکند برای جنگ با خدا!
ریختن آبروی مومن از #گناهانی
است که در دنیا و آخرت آبروی
انسان را میبرد.
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روشهای مختلف نیمرو درست کردن
#خلاقیت
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
🌱 بزرگی یعنی دریا بودن ، تا اگر ڪسی سنگ به سوی تو پرتاب ڪرد سنگ غرق شود نه اینڪه تو متلاطم شوی....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مهمترین گام برای نزدیکی به امام زمان«عج»
🎙استاد عالی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
✍🏼بنویسید برای تاریخ ...
اسرائیلی که دنبال #تفرقه بین شیعه و سنی بود، با دست خود کاری کرد، که
نماز یک مجاهد برجسته سنی را یک ولی مجاهد شیعی بخواند.🌱
و دنیا با تمام چشم هایش آن را دید.
📍این سکانس زیبای سینمایی از #وحدت اسلامی را فقط خداوند میتواند کارگردانی کند.
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110