eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
909 دنبال‌کننده
25هزار عکس
11.4هزار ویدیو
328 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
خواهرانش کلاس اخلاق می رفتند سنش کم بود و نمی توانست همراه آنها برود توی خانه منتظر می ماند همین که می آمدند سوال هایش شروع می شد: از کلاس چه خبر؟ استاد چی گفت؟ برنامه جدید چیه؟ خواهر ها که ذوق و اشتیاق زینب را می دیدند می گفتند:نماز حتما باید اول وقت خوانده بشود هر روز قرائت 50آیه از قرآن را ترک نکنید و... آنها کلاس می رفتند و در عوض او برنامه های استاد را عمل می کرد دفتری داشت که 20مورد از برنامه های روزانه را در آن به ردیف نوشته بود: یاد مرگ،همیشه با وضو بودن ،خواندن نماز شب،نماز غفیله،نماز امام زمان(عج)،قرآن خواندن بعد از نماز صبح،کمتر گناه کردن،کم خوردن صبحانه و ناهار و شام،حفظ کردن یک آیه،کنترل حرف زدن، ورزش صبحگاهی،خواندن نافله صبح و... به تعداد روز های هفته جلوی آن ها ستون کشیده بود هر شب جلوی هر کدام علامت می زد و آخر هر ستون به خودش نمره می داد. آخر هفته سر نزولی و صعودی اعمالش را در می آورد و با هفته قبل مقایسه می کرد. زینب کمایی منبع :کتاب خودسازی به سبک شهدا @fanos25
هل يحق لي أن ازعجك عندمآ أشتاق إليك؟ بنده: خدایا آیا حق اینو دارم که وقتي دلم برات تنگ میشه، مزاحمت بشم؟ خدا: من که همیشه انلاینم .تو کجایی‌ ؟ اِنَّنی مَعَکُما اَسمَعُ وَاَرى. زمانی که سيب با چوب باريکش به درخت متصل است همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند.. باد باعث طراوتش میشود آب باعث رشدش میشود و آفتاب پختگی و کمال ميبخشد اما ... به محض منقطع شدن از درخت و جدايى از اصل همان آب باعث گندیدگی همان باد باعث پلاسیدگی همان آفتاب باعث پوسیدگی و ازبين رفتن طراوتش میشود قصه انسان و خدا قصه سیب و درخت است. آدمی تا با خداست همه چیز در خدمت اوست . خواه قدرت ، خواه شهرت ، خواه ثروت و اگر از خدا برید همه به زیان اوست. @fanos25
🔴 تیتر های جالب روزنامه وطن امروز از عملکرد متفاوت دو روحانی در دو روز پشت سر هم 🔹 کدام روحانی واقعی است؟! ✅ ایستاده در قم ⛔️ نشسته در کاخ 🌷 @fanos25
خنده دار ترین خبری که در طول تاریخ میتونست منتشر بشه همینه داعش به دلیل شیوع ویروس کرونا، تمام حمله‌های انتحاری خو را لغو کرده است😂 @fanos25
آخرین تلاشهای ایرانیا واسه رفتن به شمال 😂
یه چیزی شده شماها بمن نمیگید؟!! چرا همه دنبال ماسک هستن!!؟؟؟؟
‏فک و فامیله عزیز حالا که این کرونا لنتی سنت دیرینه دید و بازدید عید رو از ما گرفت بیاید نزاریم سنت عیدی دادن و عیدی گرفتن رو اَزمون بگیره من شماره کارت میفرستم عیدی های منو واریز کنید😍😁
روز ۲۵ام قرنطینه😐😂😂😂 خدا نابودت کنه 😂 😂خنده بازار😂
🔹نیروهای آتش نشانی و هلال احمر شهر زابل برای مقابله با کرونا دست به کار شده و معابر و اماکن عمومی را ضد عفونی می کنند. ✅کرونا را شکست خواهیم داد
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
🔹نیروهای آتش نشانی و هلال احمر شهر زابل برای مقابله با کرونا دست به کار شده و معابر و اماکن عمومی را
خدا قوت ایرانی.. به ایرانی بودنم افتخار میکنم .. هیچ جای دنیا مردمانی نداره که روحیه ایثارو گذشتشون مثل ما ایرانی ها باشه
🔴افشای هویت یکی از لیدرهای تجمع شب گذشته مشهد / اعتراف عجیب لیس‌زننده پنجره‌های حرم ابعاد تجمع شب‌گذشته در خروجی‌های حرم مطهر امام رضا (ع) که به حمله به گیت‌های حرم و توهین به خادمان رضوی منجر شد در حال روشن شدن است به‌گونه‌ای که خبرها حاکی از آن است یکی از این لیدرها برادر مسوول دفتر سیدصادق شیرازی است. پیش از نیز در ابتدای شیوع بیماری کرونا در کشور برخی حامیان سید صادق شیرازی فیلم هایی منتشر کردند که در آن ضریح حرم مطهر را لیس می زدند و این اقدام با واکنش های انتقادی مردم مومن و مذهبی مواجه شد. این افراد بعداز بازداشت در اعترافاتشان عنوان کرده اند: « پیش از اقدام به لیس زدن پنجره‌ها، آن را با "پَد الکلی" تمیز کرده‌اند.»/فارس @fanos25
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: