{سَمِێـࢪ...♡}
هیچی دیگه! کِنْما هم از دست رفت! دیگه 1K شد و به ما محل نمیده🚶♀ 21:43 7مهرماه1401
هیچی دیگه!
کِنْما هم از دست رفت!
دیگه 1.1K شد و به ما محل نمیده🚶♀
19:15
3آبانماه1401
+خجالت نمیکشی رمان نمیزاری!؟😑☹
_برم تو اتاقم به کار بدم فکر کنم؟
امروز کلا هر لحظه گوشیم در حال خاموش شدن بوده
میذارم
#ناشناس
{سَمِێـࢪ...♡}
نظرتون درباره حرفای مرجان چیه؟! درباره عرشیا چی؟ http://payamenashenas.ir/sameyr
خب نظر ندادین منم نتیجه گرفتم نخوندین حتما
{سَمِێـࢪ...♡}
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 📚 #او_را #قسمتشانزدهم📝 حرفای مرجان رو هزاربار تو سرم مرور کردم... یعنی چی؟؟؟ یعنی همه چ
ادامه ماجرا و رفتن ترنم به خونه عرشیا!👇
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
📚 #او_را
#قسمتهفدهم📝
یه چیزی خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود.
زنگ خونه رو زدم و رفتم تو
-سلام عشق من! خوش اومدی
-سلام
خونه خودته؟
-نه پس خونه همسایمونه
البته الان دیگه خونه شماست
-بامزه منظورم اینه که تنها زندگی میکنی؟
-نه، فعلا با خیال تو زندگی میکنم تا روزی که افتخار بدی و اجازه بدی با خودت زندگی کنم
-لوس
بغلم که میکرد، یاد سعید میفتادم...
با این تفاوت که حالا فکر میکردم هیچ لذتی از بغل هیچ مردی حتی سعید نمیبرم...
شاید حتی الان جای عرشیا هم سعید نشسته بود،همینقدر نسبت به صحبت کردن باهاش بی میل بودم
مرجان راست میگفت...
هرچی بیشتر به حرفاش فکر میکردم، بیشتر باورش میکردم...
سعی کردم فکرمو با عرشیا مشغول کنم تا این افکار بیشتر از این آزارم نده...
ناهارو با عرشیا بودم و اصرارش رو برای شام قبول نکردم.
یکم فاصله خونش با خونمون دور بود،
نمیخواستم فکر کنم
میخواستم مغزم مشغول باشه،
آهنگو پلی کردم و صداشو بردم بالا
داشتم نزدیک چهارراه میشدم، کم مونده بود چراغ قرمز بشه،
سرعتمو زیاد کردم که پشت چراغ نمونم،اما تا برسم قرمز شد
اونم نه یه دقیقه، دو دقیقه!!
حدود هزار ثانیه
کلافه دستمو کوبیدم رو فرمون و سرمو گذاشتم رو دستم و چشامو بستم...
چندثانیه گذشته بود که یکی زد به شیشه ماشین!
سرمو بلند کردم و یه دختر 16-17ساله رو پشت شیشه دیدم،
شیشه رو دادم پایین و گفتم
-بله؟
با یه لهجه ی خاصی صحبت میکرد...
-خانوم خواهش میکنم یه دسته از این گلا بخرید
از صبح دشت نکردم،
فقط یه دسته...
مات نگاش کردم...
با اینکه قبلاً هم از این دست فروشا زیاد دیده بودم،اما انگار بار اولم بود که میدیدم!
-چند سالته؟
-هیفده سالمه خانوم.خواهش میکنم.
بخر بذار دست پر برم خونه،
وگرنه بابام تا صبح کتکم میزنه و دیگه نمیذاره کار کنم
-خب کار نکن!
اون که خیلی بهتر از وضع الانته!
-نه!
آخه کار نکنم،بابام شوهرم میده به یه مرده که حتی از خودشم پیر تره
بخر خانوم...
خواهش میکنم...
چقدر صورتش مظلوم بود...
-چنده؟؟
-دسته ای پنج تومن
-چند دسته داری؟؟
-ده تا!
-همشو بده...
دو تا تراول پنجاهی از کیفم درآوردم و دادم دستش...
-خانوم این خیلیه، یکیش کافیه!
-یکیشو بده بابات، اون یکی هم برای خودت...
-خانوم خدا خیرت بده. خیر از جوونیت ببینی...
اینو گفت و بدو بدو از ماشین دور شد...
همینجور که رفتنشو نگاه میکردم یه قطره اشک از چشمم افتاد و رو صورتم سرسره بازی کرد و تو شالم فرو رفت...
#این_داستان_ادامه_دارد...
نویسنده: #محدثه_افشاری
|.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
📚 #او_را
#قسمتهجدهم📝
هنوز حدود ده دقیقه مونده بود تا چراغ سبز شه...
چشامو به آسمون دوختم...
با خودم فکر میکردم من با اینهمه دک و پز
و مامان بابای دکتر
و خونه آنچنانی
و ماشین مدل بالام
امیدم به زندگی زیر صفره!
اونوقت این مدل آدما چجوری زندگی میکنن...
چجوری میتونن حتی یه لبخند بزنن؟
به چه امیدی صبح بیدار میشن و شب میخوابن...
این تقدیر، تقدیر که میگن چیه...
مرجان راست میگه...
ماهممون عروسکای خیمه شب بازی ایم!
اینهمه میدویم،
آخرش که چی؟
به کجا برسیم؟
به چی برسیم!؟
کل دنیا داشت تو نظرم کوچیک و کوچیک تر میشد...
دیگه از همه مسخره تر برام، کارای مامان و بابا بود،
حرفاشون،
تلاششون،
که چی؟
از چی میخوان فرار کنن؟
هممون یه روز میمیریم و تموم میشیم...
آخ سرم...
سرم...
سرم...
نه...
من اینهمه ندویدم که آخرش به اینجا برسم...
من میخواستم آیندم روشن باشه...
من اینهمه این از این کلاس به اون آموزشگاه نرفتم که به اینجا برسم...
پس برای چی چهارتا زبان خارجه رو یاد گرفته بودم؟
برای چی اینهمه فن و هنر و...
داشتم منفجر میشدم...
سرم داشت گیج میرفت...
چراغ سبز شد...
با نهایت سرعت گاز میدادم و داد میزدم و گریه میکردم....
به خودم که اومدم دیدم جلو در خونه ی مرجانم
تن بی جونمو از ماشین بیرون کشیدم و رفتم سمت خونشون.
زنگو زدم و با باز شدن در رفتم بالا...
مرجان با دیدنم رنگش پرید
-چیشده ترنم!؟؟
-مرجان مشروب...
فقط مشروب...
بعد چند ساعت که به خودم اومدم دیدم سرم رو پای مرجانه و داره موهامو ناز میکنه!
-خوبی خوشگلم؟
بهتر شدی؟
-مرجان
-دیگه گریه نکن دیگه...
اگر حالت خراب نبود حتی یه قطره هم نمیذاشتم بخوری...
حالا که خوردی، باید خوب باشی، باشه؟
-از وقتی اون حرفا رو زدی دارم دیوونه میشم...
آخه مگه میشه؟
اینهمه از زندگیمو گذاشتم برای پیشرفت،
حالا توی بیشعور میگی همش کشک؟
-چرا به من فحش میدی؟
من که از همون اولش بهت میگفتم زیادی فعال نباش!
-یعنی من اشتباه میکردم؟!
نه...
من نمیتونم...
من بی هدف نمیتونم نفس بکشم...
من مال تلاشم
مال پیشرفتم!
-پس چرا نمره های ترم پیشت افتضاح شد؟؟
خانوم پیشرفت و ترقی!
یه اتفاق کوچیک باعث شد تلاش چندسالتو به باد بدی!
الکی واسه من ادای دانشمندارو درنیار
-اصلا تو دروغ میگی!
من بعد رفتن سعید اینجوری شدم!
ربطی به این مزخرفاتی که تو میگی نداره!
-زندگی ای که تنها امیدش یه پسر هرزه مثل سعید باشه،مفتم گرونه!
-به تو چه اصلا؟
من باید برم،دیرم شده...
خداحافظی کردم و رفتم خونه
#این_داستان_ادامه_دارد...
نویسنده: #محدثه_افشاری
|.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03