{سَمِێـࢪ...♡}
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 📚 #او_را #قسمتبیستوسوم📝 -برو اونور عرشیا... درو قفل کرد و کلیدو گذاشت تو جیبش -تو هیچ
+حتما یهوووو ملشین زده بهش
_هیچی بعید نیست حقیقتا
#ناشناس
+هفته پیش یه دستبند طلا برام خریدن بابا و مامانم ک الان دیدم شکسته :) خودمم شکستم بعد این ک دیدم
خدایا چرا🙃💔
_وای خیلی حس بدیه درک میکنم
چیزی که آدم دوست داره یا باهاش انس داره خراب یا گم بشه...
تعمیر نمیشه؟
#ناشناس
{سَمِێـࢪ...♡}
+هفته پیش یه دستبند طلا برام خریدن بابا و مامانم ک الان دیدم شکسته :) خودمم شکستم بعد این ک دیدم خد
+ناراحتی من سر اینه که از وسیله ام مراقبت نکردم وگرنه تعمیر میشه اما از چشم خودم میفته:)
_🚶♀
#ناشناس
+عصقم رمان کوووووووو بزارررر رمانای امرزوووو
_این پیامتو همون موقع دیدم ولی چرا نذاشتم؟
میذارم رمان رو
#ناشناس
{سَمِێـࢪ...♡}
+عصقم رمان کوووووووو بزارررر رمانای امرزوووو _این پیامتو همون موقع دیدم ولی چرا نذاشتم؟ میذارم رمان
+https://eitaa.com/sameyr/9212 ننه اون مال دیشب بود این مال الانه امروز کلا رمان نذاشتی
_پیام قبلی ساعت ۱۰ امشب اومده
حالا کار ندارم
میذارم رمان رو
#ناشناس
+والا وقتی بیداریم باید رمان بزاری نه حالا که داریم میخوابیم یا خوابیم!!!😒گرفتی مارو؟😶
_😂😂
قصه شب میذارم دیگه😂
خب من این موقع تازه وقت میکنم
سعی میکنم ظهرا بذارم براتون
#ناشناس
{سَمِێـࢪ...♡}
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 📚 #او_را #قسمتبیستوسوم📝 -برو اونور عرشیا... درو قفل کرد و کلیدو گذاشت تو جیبش -تو هیچ
تا کجا گذاشته بودم؟!
ادامش👇
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
📚 #او_را
#قسمتبیستوچهارم📝
داشت میرفت سمت ماشینش که یهو پخش زمین شد!
چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد...
بعد چنددقیقه آمبولانس اومد و عرشیا رو گذاشتن رو بلانکارد و بردن...
بدون معطلی افتادم دنبال آنبولانس و باهاش وارد بیمارستان شدم
عرشیا رو بردن تو یکی از بخشا و دو سه تا دکتر و پرستار هم دنبالش...
دل تو دلم نبود...
به خودم فحش میدادم و عرض راهرو رو میرفتم و میومدم که یکی از دکترا اومد بیرون
سریع رفتم پیشش
-ببخشید...
سلام
-سلام،بفرمایید؟؟!!
-این...
این...
این آقایی که الان بالاسرش بودید،
چشه؟
یعنی چیشده؟؟
مشکلش چیه؟؟
-شما با ایشون نسبتی دارید؟؟
تو چشمای دکتر زل زدم،
داشتم تو فکرم دنبال یه کلمه میگشتم،
که نگاهی به سرتاپام انداخت و با ته اخم،گفت:
چرا قرص خورده؟؟؟
با تعجب گفتم:
-قرص!
چه قرصی؟؟
-نمیدونم ولی ظاهرا قصد خودکشی داشته!!
کمی دیرتر میرسیدید احتمال زنده بودنش به صفر میرسید!!
با چشمای وحشتزده و دهن باز به دکتر نگاه میکردم که گفت:
-همکارای ما دارن معدشو شست و شو میدن،
چنددقیقه دیگه برید پیشش...
تو این وضعیت بهتره یه آشنا کنارش باشه
همونجا کنار راهرو نشستم و کلافه نفسمو بیرون دادم...
هوا داشت تاریک میشد،
نه میتونستم عرشیا رو تنها بذارم،
نه میتونستم دیر برم خونه
همش خودمو سرزنش میکردم...
اخه تو که از سعید و هیچ پسر دیگه ای خیری ندیده بودی،برای چی باز خودتو گرفتار کردی
بلند شدم و رفتم بالاسر عرشیا،
تازه به هوش اومده بود.
سرم تو دستش بود...
بی رمق رو تخت افتاده بود.
با دیدن من انگار جون تازه ای گرفت و چشماش برق زد...
-چرا این کارو کردی؟
-تو چرا این کارو کردی؟؟
-عرشیا رفت و امد تو این رابطه ها معمولیه...
نباید خودتو اینقدر زود ببازی...
-پس خودت چرا با رفتن سعید خودتو باختی؟
کلافه دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم
-اولا رابطه من و سعید فرق داشت...
بعدشم من دخترم،
تو پسری! مردی مثلا!!
-اولا چه فرقی؟
یعنی من از اول بازیچت بودم؟
بعدشم مگه مردا احساس ندارن؟؟
-عرشیا...
من دیرم شده...
میشه بگی یکی از دوستات بیاد پیشت من برم؟؟
بابا و مامانم شاکی میشن...
روشو برگردوند و اشک از چشماش سرازیر شد
-خیلی بی معرفتی...
برو...
#این_داستان_ادامه_دارد...
نویسنده: #محدثه_افشاری
|.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03