eitaa logo
{سَمِێـࢪ...♡}
51 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
150 ویدیو
13 فایل
{سَمِێـࢪ...♡} ۅ شَـب؛ آغاز بیداࢪیسـټ... شِنۅاےحࢪف‌هاتۅݩ :) http://payamenashenas.ir/sameyr •| کپی؟! کار قشنگتری هم میشه کرد↻
مشاهده در ایتا
دانلود
+هفته پیش یه دستبند طلا برام خریدن بابا و مامانم ک الان دیدم شکسته :) خودمم شکستم بعد این ک دیدم خدایا چرا🙃💔 _وای خیلی حس بدیه درک میکنم چیزی که آدم دوست داره یا باهاش انس داره خراب یا گم بشه... تعمیر نمیشه؟
{سَمِێـࢪ...♡}
+هفته پیش یه دستبند طلا برام خریدن بابا و مامانم ک الان دیدم شکسته :) خودمم شکستم بعد این ک دیدم خد
+ناراحتی من سر اینه که از وسیله ام مراقبت نکردم وگرنه تعمیر میشه اما از چشم خودم میفته:) _🚶‍♀
سرده
+عصقم رمان کوووووووو بزارررر رمانای امرزوووو _این پیامتو همون موقع دیدم ولی چرا نذاشتم؟ میذارم رمان رو
{سَمِێـࢪ...♡}
+عصقم رمان کوووووووو بزارررر رمانای امرزوووو _این پیامتو همون موقع دیدم ولی چرا نذاشتم؟ میذارم رمان
+https://eitaa.com/sameyr/9212 ننه اون مال دیشب بود این مال الانه امروز کلا رمان نذاشتی _پیام قبلی ساعت ۱۰ امشب اومده حالا کار ندارم میذارم رمان رو
+والا وقتی بیداریم باید رمان بزاری نه حالا که داریم میخوابیم یا خوابیم!!!😒گرفتی مارو؟😶 _😂😂 قصه شب میذارم دیگه😂 خب من این موقع تازه وقت میکنم سعی میکنم ظهرا بذارم براتون
..:..
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 📚 📝 داشت میرفت سمت ماشینش که یهو پخش زمین شد! چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد... بعد چنددقیقه آمبولانس اومد و عرشیا رو گذاشتن رو بلانکارد و بردن... بدون معطلی افتادم دنبال آنبولانس و باهاش وارد بیمارستان شدم عرشیا رو بردن تو یکی از بخشا و دو سه تا دکتر و پرستار هم دنبالش... دل تو دلم نبود... به خودم فحش میدادم و عرض راهرو رو میرفتم و میومدم که یکی از دکترا اومد بیرون سریع رفتم پیشش -ببخشید... سلام -سلام،بفرمایید؟؟!! -این... این... این آقایی که الان بالاسرش بودید، چشه؟ یعنی چیشده؟؟ مشکلش چیه؟؟ -شما با ایشون نسبتی دارید؟؟ تو چشمای دکتر زل زدم، داشتم تو فکرم دنبال یه کلمه میگشتم، که نگاهی به سرتاپام انداخت و با ته اخم،گفت: چرا قرص خورده؟؟؟ با تعجب گفتم: -قرص! چه قرصی؟؟ -نمیدونم ولی ظاهرا قصد خودکشی داشته!! کمی دیرتر میرسیدید احتمال زنده بودنش به صفر میرسید!! با چشمای وحشتزده و دهن باز به دکتر نگاه میکردم که گفت: -همکارای ما دارن معدشو شست و شو میدن، چنددقیقه دیگه برید پیشش... تو این وضعیت بهتره یه آشنا کنارش باشه همونجا کنار راهرو نشستم و کلافه نفسمو بیرون دادم... هوا داشت تاریک میشد، نه میتونستم عرشیا رو تنها بذارم، نه میتونستم دیر برم خونه همش خودمو سرزنش میکردم... اخه تو که از سعید و هیچ پسر دیگه ای خیری ندیده بودی،برای چی باز خودتو گرفتار کردی بلند شدم و رفتم بالاسر عرشیا، تازه به هوش اومده بود. سرم تو دستش بود... بی رمق رو تخت افتاده بود. با دیدن من انگار جون تازه ای گرفت و چشماش برق زد... -چرا این کارو کردی؟ -تو چرا این کارو کردی؟؟ -عرشیا رفت و امد تو این رابطه ها معمولیه... نباید خودتو اینقدر زود ببازی... -پس خودت چرا با رفتن سعید خودتو باختی؟ کلافه دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم -اولا رابطه من و سعید فرق داشت... بعدشم من دخترم، تو پسری! مردی مثلا!! -اولا چه فرقی؟ یعنی من از اول بازیچت بودم؟ بعدشم مگه مردا احساس ندارن؟؟ -عرشیا... من دیرم شده... میشه بگی یکی از دوستات بیاد پیشت من برم؟؟ بابا و مامانم شاکی میشن... روشو برگردوند و اشک از چشماش سرازیر شد -خیلی بی معرفتی... برو... ... نویسنده: |.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03