eitaa logo
{سَمِێـࢪ...♡}
51 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
150 ویدیو
13 فایل
{سَمِێـࢪ...♡} ۅ شَـب؛ آغاز بیداࢪیسـټ... شِنۅاےحࢪف‌هاتۅݩ :) http://payamenashenas.ir/sameyr •| کپی؟! کار قشنگتری هم میشه کرد↻
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 📚 📝 شب مرجانو راضی کردم و با زور بردمش خونمون دوست نداشتم تنها باشم در و دیوار اتاق مثل خوره، اعصاب و روانمو داغون میکرد شاممونو بیرون خوردیم و رفتیم خونه. تازه رسیده بودیم که گوشی مرجان زنگ خورد! تا چشمش به گوشی خورد ذوق زده جیغ زد -واااااای میلاده -داداشت؟؟ -اوهوم -الو سلام داداشی ممنون خوبم تو خوبی؟ چی؟ جدی میگی؟ وای مرجان فدات شه کی میای؟ وای میلاد... نه خونه نیستم خونه ترنمم اره ادرسو میفرستم بیا دنبالم قربونت برم بای گوشی و قطع کرد و مثل بچه ها جیغ میزد و بالا پایین میپرید!! -چیشده؟چرا اینجوری میکنی؟؟ -میلاد ترنم!!میلاد!! داره میاد ایران فرودگاه بود -واااایییی تبریک میگم مرجان چقدر خوب پس عید امسال کلی خوش میگذره بهت -اره وای ترنم خیلی ذوق دارم احتمالا صبح زود تهران باشه. میاد دنبالم اینجا اون شب مرجان کلی از خاطراتش با میلاد تعریف کرد. گاهی اوقات بغض میکرد و یاد مامان و باباش میفتاد و دلداریش میدادم... تا نزدیکای صبح حرف زدیم تا از خستگی بیهوش شدیم ساعت حدودای هشت ،نه بود که گوشیم چندبار زنگ خورد، با دیدن اسم عرشیا گوشیو سایلنت کردم و خوابیدم تازه چشمام گرم شده بود که گوشی مرجان زنگ خورد میلاد جلوی درمون بود،اومده بود دنبال مرجان. -خب بهش بگو بیاد تو دیگه! -تو؟؟نه بابا برای چی بیاد -دیوونه تا تو حاضر بشی وایسه جلو در؟؟ بیاد باهم صبحونه میخوریم بعد میرید دیگه -اممممم...باشه پس من میرم درو باز کنم از صدای جیغ مرجان فهمیدم میلاد اومده تو. رفتم پایین و به میلاد خوش امد گفتم، پسر خوبی بود قبل اینکه بره خارج از ایران،خیلی میدیدمش. همینجور که مشغول احوال پرسی بودیم، زنگ درو زدن... ممتد و طولانی خیلی هول کردم! رفتم سمت آیفون عرشیا بود! ... نویسنده: |.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03
بسه دیگه؟!👀 http://payamenashenas.ir/sameyr
+به نظرم خیلی داره کش میده داستانو دختره هم دبگه خیلی ابله بازی درمیاره حوصلمو سرمیبره با حرفتشو کاراش😒😑 _اووو اینقدر قراره حرص بخورین هنوز🌝😂 ولی کم نیستن آدمای اینطوری ها چه بسا یه وقت خود ما!
+دوتا پارت دیگه بزار حداقل خواهشاااا _میذارم الان، خواهش نکن
+نههههههه کجااااا بسه _😂 +یکی دوتا هم بزار لطفا _چشم
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 📚 📝 چشماشو خون گرفته بود داد زد: باز کن در این خراب شده رو با ترس درو باز کردم، از توی حیاط داد و هوارش بلند شد... -ترنم... چه خبره تو این خراب شده چه غلطی داری میکنی تو؟؟ رفتم طرفش قبل اینکه بخوام چیزی بگم هلم داد تو خونه و اومد تو! -چرا لال شدی؟؟ این عوضی کی بود اومد تو؟؟ -عرشیا... -زهر مار... مرض کوفت میگم این کی بود؟؟ -داداش مرجانه -باشه،من خرم مرجان و میلاد بدو بدو اومدن سمت ما. چشم عرشیا که به میلاد افتاد،خیز برداشت طرفش و یقشو گرفت میلاد هلش داد و باهم درگیر شدن دست و پام یخ زده بود. مرجان داشت سکته میکرد و سعی داشت جلوی عرشیا رو بگیره. سر و صورت هردوشون خونی شده بود تمام توانمو جمع کردم و داد زدم -عرشیاااااا گمشوووو بیرووووون یه دفعه هردوشون وایسادن، عرشیا همینطور که نفس نفس میزد اومد سمتم.... -من پدر تو رو در میارم... حالا به من خیانت میکنی دختره ی... دستمو بردم بالا،میخواستم بزنم تو گوشش که دستمو تو هوا گرفت و پیچوند... دادم رفت هوا -نکن شکست! میلاد اومد طرفمون و دستمو از دست عرشیا کشید بیرون. -نشنیدی چی گفت؟؟ گفت گمشو بیرون! هررررری!! عرشیا مثل یه گرگ زخمی نگام کرد و با چشماش برام خط و نشون کشید، یه نگاهم به میلاد انداخت -حساب تو هم بمونه سرفرصت شازده! اینو گفت و رفت...! قلبم داشت از دهنم میزد بیرون همونجا نشستم و زدم زیر گریه روم نمیشد تو چشمای مرجان و میلاد نگاه کنم. نیم ساعتی سه تامون ساکت نشستیم. با شرمندگی ازشون معذرت خواهی کردم و هرچی از دهنم درمیومد به عرشیا گفتم. میلاد و مرجان سعی کردن ارومم کنن، اصرار کردن باهاشون برم بیرون،اما قبول نکردم و ازشون خداحافظی کردم. با رفتنشون دوباره نشستم و تا میتونستم گریه کردم. دلم میخواست عرشیا رو بکشم دیگه حالم ازش بهم میخورد... ... نویسنده: |.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 📚 📝 تا عصر هیچ خبری از عرشیا نبود، اما از عصر زنگ زدناش شروع شد... سه چهار بار اول محل ندادم اما ترسیدم بازم پاشه بیاد، این بار که زنگ زد جوابشو دادم -‌الو -چرا این کارو با من کردی؟؟ -ببر صداتو عرشیا... تو آبروی منو بردی... -ترنم تو به من خیانت کردی! من احمقو بگو اومده بودم که ببرمت بیرون باهم صبحونه بخوریم... -نه نه نه... نکردم تو اصلا امون ندادی من حرف بزنم اون پسر داداش مرجان بود،اومده بود دنبال مرجان -دروغ میگی پس چرا هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادی گوشیتو؟؟ اگه ریگی تو کفشت نبود چرا اینقدر ترسیده بودی؟؟ -قیافه تو رو هرکی میدید میترسید کار داشتم گوشیم سایلنت بود اصلا دوست نداشتم جواب بدم خوبه؟؟ -پاشو لباساتو بپوش میام دنبالت میریم حرف میزنیم -عرشیا این طرفا پیدات شه زنگ میزنم پلیس!! دیگه نمیخوام ریختتو ببینم! نمیخوام حالم ازت بهم میخوره -خفه شو... مگه چیکار کردم که حالت از من بهم میخوره؟؟ گفتم حاضر شو میام دنبالت... -عرشیا نمیخوام ببینمت بفهم!! ‌دیگه بمیری هم برام مهم نیست!! -همین؟؟ به جایی رسیدیم که بمیرمم برات مهم نیست؟؟ -اره.همین! -باشه خانوم...باشه خداحافظ... گوشیو قطع کردم و رو سایلنت گذاشتم خودمم یه مسکن خوردم و رفتم تو تخت ساعت هشت،نه شب بود که با صدای مامان از خواب بیدار شدم -ترنم خوابی؟؟ -سلام.از مطب اومدین بالاخره -پاشو.پاشو بیا شام بخوریم -باشه،برید الان میام بلند شدم و رفتم یه دوش سریع گرفتم و اومدم سراغ گوشی. چقدر بهم زنگ زدن! پنج تاش از مرجان بود و ده تاش از علیرضا. میخواستم به مرجان زنگ بزنم که علیرضا زنگ زد. -الو؟ -الو ترنم خانوم کجایی؟؟؟ پاشو بیا بیمارستان عرشیا اصلا حالش خوب نیست... دکترا گفتن ممکنه دیگه زنده نمونه...! ... نویسنده: |.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03
خب فعلا شب بخیر👋
هدایت شده از ماوی
دهمت به شب امانت سر صبح پس بگیرم! 🌙' Mava | مأوی
سر بعضی کلاسا قشنگ میتونم کارای عقب افتادم رو انجام بدم
دانشجویی که سر کلاس به یه اشتباه لفظی استاد، کلی میخنده چیه؟!