🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
📚 #او_را
#قسمتصدوبیستوششم📝
تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش میارزه!
هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.
دلم براش لک زده بود...
و این آزارم میداد!
روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت،برداشتم.
کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش.
چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم.
بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن.
سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم.
وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین.
بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد.
استرس عجیبی گرفته بودم.
زیر لب خدا رو صدا زدم و جلو رفتم.
سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز.
خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم!
-کارت های بانکی؟!
آروم پلک زدم و برگشتم طرفشون
کارت ها رو از کیفم درآوردم و گذاشتم کنار سوییچ.
-از این به بعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی.
همین!
و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته.
چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم!
دیگه هیچی نداشتم.
قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانیهاش محل نذارم.
زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم.
کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی،خوشحال شدم.
برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم!
وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد.
زهرا بود!
قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم.
-خوبی ترنم؟چه خبر؟
-خوبم ولی فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا!
با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم!
تقریبا جیغ زد
-واقعا؟ یعنی بهشون گفتی...
-آره واقعا! بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره!
خخخ...
زهرا هم با من خندید.
-نمیدونم قراره چی بشه زهرا!
واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم.
هیچ کس رو...
و یاد سجاد افتادم!♡
قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم!
با صدای اذان، رفتم سمت نمازخونه.
این بار همه چی برعکس شده بود.
#این_داستان_ادامه_دارد...
نویسنده: #محدثه_افشاری
|.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03
فقط یه قسمت دیگه!
و نمیدونین تو یه قسمت چه اتفاق هایی میتونه بیوفته...!
http://payamenashenas.ir/sameyr
{سَمِێـࢪ...♡}
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 📚 #او_را #قسمتصدوبیستوششم📝 تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش میارز
خب از اونجایی که مشخصه اینو نخوندین
قسمت آخر رو فعلا نمیذارم
{سَمِێـࢪ...♡}
+به نظرت سجاد داداش زهراعه؟ _الان من باید نظر بدم؟🌝 #ناشناس
هرجور صلاحه ولی به نظر من که حداقل فامیلاشون باید یکی باشه!
+ولی هرجور حساب میکنم تو یک قسمت سجاد به زهرا نمیرسه
_آقااا زهرا شوهر داشت که😂
ولی کلا مثل اینکه قلم نویسنده رو دست کم گرفتین😏
#ناشناس
+نه منطورم اینبود تو یک قسمت سجاددبه ترنم نمیرسه
_بالاخره اتفاقای مهمی میوفته
#ناشناس
{سَمِێـࢪ...♡}
بسم الله الرحمن الرحیم شروع رمان #او_را📚 به قلم خانوم #محدثه_افشاری📝 👇👇👇
و اما...
قسمت آخر!
دقیقا دوماه بعد از آغاز...
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
📚 #او_را
#قسمتصدوبیستوهفتم📝
زهرا با ماشین اومده بود دنبال من!
-خوشحالم برات ترنم.
برای اینکه پا پس نکشیدی!
-راست میگفتی زهرا...
بعد از توبه، تازه امتحانهای خدا شروع میشه!
تازه سخت میشه، ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته، قوت قلبه!
میدونی؟
هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه! وقتی آدما اینقدر ناتوانن، چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم؟
سرش رو آروم تکون داد.
نمیدونستم کجا میره!
تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم.
دلم آروم نبود.
نمیدونستم چمه!
-ترنم؟
با صدای زهرا به خودم اومدم!
-چیزی شده؟ چرا اینقدر ساکتی؟
-نه.نمیدونم! زهرا؟
-جان دلم؟
-بنظرت عشق، لذت سطحیه؟
-تا عشق به چی باشه!
-چه عشقی سطحی نیست؟
-خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه. چیشده؟ خبریه؟ عشق عشق میکنی!
-زهرا؟ اگر عشق، بخاطر خدا نباشه، باید ازش گذشت؟
-خب تو که بهتر میدونی، هرچی که بخاطر خدا نباشه، آخر و عاقبتش جالب نیست!
-پس باید گذشت!
-ترنم؟ مشکوک میزنیا! نمیگی چیشده؟!
بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم...
-دیگه خبری نیست...
حالا دیگه میخوام بگذرم
من از همه چی بخاطر خدا گذشتم، بجز یهچیز...
میخوام حالا از "اونم" بگذرم!
چشمم تار میدید!
پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد...
ادامه دادم،
-یه جمله ای چندوقت پیش دیدم، بنظرم خیلی قشنگ بود.
نوشته بود "همیشه گذشتن، مقدمهی رسیدن است...!"
-چه جملهی قشنگی! کجا دیدیش؟
پوزخند زدم.
-آخرین شب، زیر برف پاک کن ماشینم!
و دومین قطرهی اشکم هم، به قطرهی اول، ملحق شد!
-آخرین شب؟!
-مهم نیست. میخوام برسم زهرا! میخوام بگذرم که برسم!
میخوام مال خدا بشم...
میخوام لمسش کنم با تمام وجود!
باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که تازه به آب رسیده!
من میخوام این جام رو سر بکشم. من میخوام مست خودش بشم!
هرچند این مورد آخر خیلی برام سخته!
-یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد، دست به دامن شهدا شو؟!
یکدفعه مثل فنر از جا پریدم!
"شهدا...شهید..."
-زهرا میشه بری بهشت زهرا؟!
-چرا اونجا؟!
-مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟ برو اونجا!
-خب میرم معراج!
-نه، خواهش میکنم. برو بهشت زهرا...!
زهرا نگاهی به من انداخت و راه رو عوض کرد.
باید دست به دامن باباش میشدم!
یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه میکرد...
اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه، پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه!
قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود!
از زهرا خواستم تو ماشین بشینه.
نیاز به خلوت داشتم.
از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس (علیه السلام)" افتاد، چشمم شروع به باریدن کرد...
از همونجا شروع به حرف زدن کردم!
"دفعهی پیش که اومدم اینجا، دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی!
اومدم منم آروم کنی!
میگن شهدا زنده ان!
میگن شما حاجت میدین...
دلم گیر کرده به پسرت، نمیذاره پرواز کنم!نمیذاره رها شم...
چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد!
یا بهم برسونش یا راحتم کن..."
رسیدم بالای سر مزارش!
خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم...
"برام پدری کن...
دلم داره تیکه تیکه میشه! چرا یهو گذاشت و رفت؟ چرا از من گذشت؟"
یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم. تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ...
دلم هری ریخت!
سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم!
"همیشه گذشتن، مقدمهی رسیدن است...
مقدمه ی او را یافتن،
او را چشیدن،
#او_را..."
مزار شهیدان
صادق صبوری
و
سجاد صبوری!
#پایان_فصل_اول
نویسنده: #محدثه_افشاری
|.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03
به پایان آمد این دفتر
حکایتها همچنان باقیست... :)
http://payamenashenas.ir/sameyr
{سَمِێـࢪ...♡}
به پایان آمد این دفتر حکایتها همچنان باقیست... :) http://payamenashenas.ir/sameyr
+عخییییی🥺🥺🥺🥺
_🥲🥺
+فصل دوم داره؟
شهید شد:))
عاقبت ترنم چیشد؟
_تا حالا که منتشر نشده
از همه چی گذشت دیگه :))
+دیدی گفتم سجاد شهید میشه
_
#ناشناس
ساعت یازده خوشحال بودم که دارم زود میخوابم و الان تازه دارم به آغوش خواب میرم...