از بس که جابهجا شده معنای نیک و بد
از دین نمانده است بهجا غیر کالبد
جمعی ز اعتقاد و گروهی به انتقام
هرکس به یک دلیل به ما سنگ میزند
اثبات بیگناهی ما را همین گواه
کز فاسقان خبر بپذیرند بیسند
فهمیدم اشتباه نبود انتخاب عشق
وقتی زدند خلق بر این سینه دست رد
ای عشق گر دو دست مرا هم جدا کنند
آغوش من به روی تو باز است تا ابد
ما پیروان مکتب آل محبتیم
دلدادگیست مذهب ما "یا علی مدد"
#جنابِ_فاضلِ_نظری
{سَمِێـࢪ...♡}
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 📚 #او_را #قسمتهشتادوپنجم📝 کم کم هوا داشت روشن میشد! اما هنوز داشتم میخوندم. اونقدر مغزم
و اما ادامه جستجوها در دفترچه👇
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
📚 #او_را
#قسمتهشتادوششم📝
این یکی رو دیگه نمیتونستم قبول کنم!
"هرچی بیشتر دنبال خواهشهای دلت بری،
بیشتر ضربه میخوری!"
این ،مدلش از همون حرفهای آخوندجماعت بود!
همونا که تموم خوشی آدم رو ازش میگیرن به بهونه حروم بودن!
"تو انسانی!
چرا انسان آفریده شدی؟!"
چقدر اینجای حرفش آشنا بود!
کجا شنیده بودم؟!
یدفعه یاد اون جلسه افتادم! اونجا شنیده بودم...!
به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد چی بود!
"خالقت چرا تو رو به شکل انسان خلق کرده؟!چرا تو رو آفریده؟
میگه تو رو خلق کردم برای خودم...!"
سرم رو تکون دادم،
هرچی که میخوندم و هرچی که به ذهنم میرسید تند تند مینوشتم!
بقیهاش رو خوندم،
"تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد!
اونی که میره دنبال دل بخواهی هاش،یه موجود دیگهست!!
انسان نیست!"
یعنی چی؟منظورش چی بود؟
حیوون رو میگفت؟
داشت بهم برمیخورد!
دفترچه رو بستم و با اخم به پشتی صندلی تکیه دادم!
اصلا کی گفته من باید هرچی که اون تو نوشته رو قبول کنم؟
مگه من خودم عقل ندارم؟
چرا!
ولی عقلم هم با دفترچه همدست شده بود!
خب... راست میگه...
اما نمیفهمم منظورش رو؟
یعنی چی؟
پس تموم زندگیم حسرت لذت هایی که دلم میخواد رو بخورم؟!
دوباره یاد اون جلسه افتادم!
"اگر لذت نمیبردی از زندگیت،
از دینداریت،
خودت رو مؤمن معرفی نکن!
آبروی دین رو نبر!"
واقعا احساس خنگی بهم دست داده بود!
ناامیدانه به دفترهایی که جلوم باز کرده بودم نگاه کردم!
چرا همه چی یهجوری بود؟!
یه پازل تو ذهنم درست شده بود،
خودکار رو برداشتم و همه رو نوشتم:
رنج، لذت، انسان، حیوان، دین، زندگی، خدا، خواهش های دل!
نمیدونستم یعنی چی!
حتی نمیتونستم باهاشون جمله بسازم!
ساعت رو نگاه کردم و بلند شدم!
دوست نداشتم بازم با تعجب نگاهم کنن!
بعد از مدت ها یه مانتوی دکمه دار و کمی بلندتر از بقیه مانتوهام رو پوشیدم
و به یه کرم پودر و خط چشم باریک ،راضی شدم!
دوباره ماشین خودم رو گرفته بودم،
اون که نبود!
دیگه چه فرقی داشت با چه ماشینی برم و بیام!
آهنگ رو پلی کردم و راه افتادم!
ولی به قدری ذهنم درگیر بود که هیچی نمیشنیدم!
قطعش کردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم!
مغزم نیاز به آرامش داشت!
هنوز هم نگاهها روم سنگینی میکردن،
سرم رو انداختم پایین و رفتم همون جای قبلی نشستم.
این دفعه صاحب پایی که جلوم جفت شد رو میشناختم!
منم بهش لبخند زدم و چایی رو برداشتم!
یه دخترکوچولو برام قند آورد،
داشت دور میشد که یه نفر دستشو گذاشت رو پام!
سرم رو برگردوندم و با دو جفت چشم آشنا و یه لب خندون رو به رو شدم!
-خوش اومدین!
همون دختر چایی بهدست کنارم نشسته بود!
با لبخند همراه با تعجب نگاهش کردم!
-ممنونم!
هم سنهای خودم بود!
روسری ابریشمی سورمه ای رنگی با گل های ریز سفید،صورت مهربونش رو قاب گرفته بود!
-احتمال میدادم بازم بیای!
خودمم از وقتی این حاج اقا جدیده اومده،دلم نمیاد یه جلسه رو هم از دست بدم!
-امممم...
اره خب حرفاش جالبه!
با شروع سخنرانی،هر دو به هم لبخند زدیم و ساکت شدیم!
#این_داستان_ادامه_دارد...
نویسنده: #محدثه_افشاری
|.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
📚 #او_را
#قسمتهشتادوهفتم📝
"جلسه پیش راجع به هدف خلقت کمی صحبت کردیم،
وقتی به خود این کلمه فکر میکنی،میفهمی که انگار اهمیتش خیلی بالاست!!
«هدف خلقت!»
یعنی تو اصلا برای این آفریده شدی!
اگر کارهات برای رسیدن به این نباشه،
همه تلاشهات کشکه!!
تو آفریده شدی که لذت ببری!
ببینید!
حس پرستیدن ،خیلی حس خاصیه!
خیلی بالاتر از دوستت دارم و عاشقتم و برات میمیرم...!
تو اگر از پرستش این خدا لذت نبری یعنی اصلا راه رو اشتباه اومدی!
بزن بغل،برگرد از اول جاده!!
واسه همینه که میگم قبول کنید واقعیت های دنیا رو!
این قبول کردنه،اول جادست!
قبول کنی دیگه شاکی نمیشی!
کفر نمیگی!
قاطی نمیکنی یهو!
قبول کنی،عاشق میشی...
آروم میشی...!
تو باید اینقدر عاشق این خدا بشی،که اصلا دلت بخواد بخاطرش رنج بکشی!"
حرفاش همونجوری آروم و دوست داشتنی بود،اما
من چرا باید برای خدایی رنج میکشیدم که نه میشناختمش نه قبولش داشتم،نه حتی باورش داشتم!!؟
"البته خدا دوست نداره تو رنج بکشی،
اما رنج نکشی فکر میکنی اومدی این دنیا کنگر بخوری و لنگر بندازی!
رنج نکشی یادت میره هدفت رو!
رنج نکشی ،نمیتونی لذت ببری!"
وای!باز دوباره داشت از اون حرف هایی میزد که من ازش سر در نمیاوردم!
دوست داشتم زودتر بحث راجع به خدا رو تموم کنه و به همون بحث رسیدن به آرامش بپردازه!
چه هدفی؟؟
چه لذتی؟؟
کدوم خدا؟؟
هنوز نفهمیده بودم معنی حرفی رو که سجاد گفته بود!
"خدا رو تو اتفاقاتی که برات میفته ببین!"
دوباره حواسم رو دادم به سخنرانی!
"خدا میخواد با این رنج ها تو رو قوی کنه!
آه و ناله کنی به جایی نمیرسیا!
ببین هرچی میخوایم بریم جلو،برمیگردیم سر پله ی اولمون!
پذیرش این واقعیت ها خیلی مهمه! خیلی!"
ساعت رو نگاه کردم،وقتم تموم شده بود!
به دختری که کنارم نشسته بود نگاه کردم.
-عزیزم؟
-زهرا هستم گلم.جانم؟
-خوشبختم زهرا جان،منم ترنمم.
من نمیتونم بیشتر بمونم،باید برم.خوشحال شدم از آشنایی با شما.
-عه...چه حیف!باشه گلم.امیدوارم بازم ببینمت.
تقریبا به موقع رسیدم.
مامان تازه اومده بود و بابا هم بعد از من رسید.
اینقدر تو راه به حرفهایی که این چندوقته شنیدم،فکر کرده بودم که مخم داشت سوت میکشید!
با مامان مشغول صحبت بودم که بابا وارد آشپزخونه شد.
طبق معمول این چند وقته،به من که میرسید،اخماش میرفت توهم!
سراغ نمراتم رو گرفت و بعد از اینکه گفتم هنوز نیومده،
دیگه با من حرفی نزد و حتی موقع رفتن به اتاقش، شب بخیر هم نگفت!
روز به روز اخلاقش باهام بدتر میشد.
فکری که از سرم گذشت، برام خنده دار بود!
"رنجت رو بپذیر، نپذیری افسرده میشی!"
ناخودآگاه بلند شدم و قبل از اینکه بره بالا،
صداش کردم!
-شب بخیر بابا!
#این_داستان_ادامه_دارد...
نویسنده: #محدثه_افشاری
|.°•🕊✨•°.| https://eitaa.com/joinchat/466092117C38881f8f03
{سَمِێـࢪ...♡}
هدف خلقت؟! http://payamenashenas.ir/sameyr
+الان هیچی جز فحش تو ذهنم ندارم ک بگم
_چرا؟!
#ناشناس
+چون زندگیم داره ب فنا میره و هیچکس حواسش ب من نیس
_راهش فحش دادنه؟
+تکامل؟!
_نظر خوبیه
#ناشناس
+باشه خو.اصن لف میدم توام راحت شی از دست من.مث بقیع اداما
_چه ربطی داره؟!
دارم میگم با فحش دادن میشه زندگی رو درست کرد؟ اگه عصبانی ای باشه اشکال نداره
اما تا خودت یه راه حل پیدا نکنی، زندگیت تغییر نمیکنه
#ناشناس
هدایت شده از ماوی
أحبت
شخصا
کانت
تأکل
حزني
کله
بضحکتها.
کسی را دوست داشتم
که همهیِ اندوهم را با خندهاش میبلعید..:)
#عربیات
#مجهول
☕️' Mava | مأوی