eitaa logo
صبح نزدیک
103 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
70 فایل
صبح نزدیک است، نزدیک است، نزدیک است شستشو کن چشم را با شبنمی دیگر صبح نزدیک است محکم‌تر قدم بردار می‌رسیم ای همسفر، تنها کمی دیگر... 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ادمین پاسخگو @ms8591 لینک دعوت
مشاهده در ایتا
دانلود
486.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ وقتی اساس حکومت حاکمان قطر شکم و شهوت باشد؛ بیش از این انتظاری نیست. ⭕️ اولین پاسخ قطری‌ها به حمله اسرائیل: «این پاسخ ما به اسرائیل است. ما باید به آنها ثابت کنیم که حالمان خوب است و از آنها بخواهیم که ما را تماشا کنند و از عصبانیت بمیرند.» 😳🧐خیلی هم جدی😐 https://eitaa.com/samn910
21.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 ترویج دین به سبک معنویت های نوظهور !!! 👈 انحرافات در پوشش دینداری https://eitaa.com/samn910
‌🌍🌍🌍 ‌ 🟢 چراغ راه / خیلی مهم 🔹برای سخنرانان محترم تعجب نکنیم وقتی رهبر انقلاب در عین تأکید روی و ، خودشان بیشترین نقد و توصیه‌ها را در عمومی‌ترین تریبونِ کشور به ایشان و دولتش دارد. شاید وقتش شده باشد تا برخی یاد بگیرند و بفهمند که وحدت و حمایت، اصلاً به معنی وفاقِ مرسوم (توجیه، پنهان‌کاری و سرپوش گذاشتن به بی‌تدبیری، ضعف و کاستی‌ها) نیست! مقام معظم رهبری در این سخنرانی طی ۳۰ دقیقه، ۱۸ توصیۀ مستقیم به آقای پزشکیان و دولت داشتند: 1️⃣ راوی قدرت و قوّت و امکانات کشور باشید نه راوی ضعف‌ها. 2️⃣ به مردم خدمت کنید و به موازی‌کاری و بیکاری و کم‌کاری و سرگرم شدن به مسائل دیگر نپردازید. 3️⃣ در مورد مسائل اقتصادی و مسائلی که به معیشت مردم ارتباط پیدا می‌کند، بایستی خیلی جدّی‌تر عمل کنید. 4️⃣ منتظر تحوّلات بیرونی هم نباشید و کار موظّف خودتان را انجام بدهید. 5️⃣ در کارکرد خودتان، در حرف زدن خودتان، در پایبندی‌تان به وظایف، روحیه و انگیزه و یکپارچگی ملّت را تقویت کنید. 6️⃣ در کارها باید به اولویّت‌ها و زیرساختی بودن آن‌ها توجّه کنید. 7️⃣ نظام اسلامی اساساً برای تحقّق معارف و شرایع اسلامی تشکیل شد؛ هر کس حرف دیگری بزند، خلاف واقع گفته. 8️⃣ باید در بدنۀ دولت و مدیران میانی، پیگیری به وجود بیاید. 9️⃣ دستگاه‌هایی که وجود و عدمشان یکسان است باید کاسته شوند. 🔟 واحدهای تولیدی باید احیا شوند. 1️⃣1️⃣ کالاهای اساسی باید به موقع تهیه شوند.(و کلی توضیح و راهنمایی در این زمینه) 2️⃣1️⃣ مسئله‌ی معیشت مردم یکی از مهم‌ترین مسائل کشور است و تورم باید کنترل شود. 3️⃣1️⃣ کالابرگ‌های الکترونیکی باید ادامه داشته باشد. 4️⃣1️⃣ برای انضباط بازار یک فکری بکنید و این رهاشدگیِ بازار به روحیۀ مردم صدمه می‌زند. 5️⃣1️⃣ حواستان به ذخیره‌ی گاز برای زمستان باشد. 6️⃣1️⃣ در مورد تولید نفت، دنبال پیدا کردن و اجرای روش‌های جدید باشید. 7️⃣1️⃣ هم در زمینۀ برق، هم گاز، هم آب و هم ساختمان و بنا و هم در زمینۀ سفر و غیره، دولت بیش از همه اسراف می‌کند. این اسراف‌ها را بایستی انجام نداد! 8️⃣1️⃣ یکی از خطوط اصلی دیپلماسی ما باید قطع روابط اقتصادی و سیاسی دیگر کشورها با اسرائیل باشد. بیایید رئیسِ جمهورمان را حمایت کنیم؛ حمایتی عاقلانه و رهبرگونه! توجیه کردنِ اشتباهات و سرپوش گذاشتن به بی‌تدبیری، ضعف و کاستی‌ها، لگد زدن به منافع کشور و خیانتی بزرگ و غیرقابل جبران به مردم و رهبری و خون شهداست! دست در دست هم دهيم به مهر، ميهن خويش را کنيم آباد... 🔹 | https://eitaa.com/samn910 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☄ عواقب سخن چینی... 🎙 آیت‌الله مجتهدی تهرانی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ | https://eitaa.com/samn910 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
4.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌نتیجه ی استفاده ی زیاد بچه از گوشی و تبلت! ⚠️بفرستید برای پدر و مادرا تا آگاه بشن https://eitaa.com/samn910
قسمت :1⃣5⃣1⃣ شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این همه شیر غم و غصه به این بچه نده. طفل معصوم را مریض می کنی ها.» دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر می کردم الان است خبر بدی بیاورند. آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر می دادم و فکرهای ناجور می کردم که یک دفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق، تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم. فکر می کردم شاید دارم خواب می بینم. اما خودش بود. بچه ها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش. صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد. همان طور که بچه ها را می بوسید، به من نگاه می کرد و تندتند احوالم را می پرسید. نمی دانستم باید چه کار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او می زنم و این کار را می کنم. اما در آن لحظه آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم. زد زیر خنده و گفت: «باز قهری!» خودم هم خنده ام گرفته بود. همیشه همین طور بود. مرا غافلگیر می کرد. گفتم: «نه، چرا باید قهر باشم، پسرت به دنیا آمده. قسمت :2⃣5⃣1⃣ خانمت به سلامتی وضع حمل کرده و سر خانه و زندگی خودش نشسته. شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته. بچه ها توی خانه خودمان، سر سفره خودمان، دارند بزرگ می شوند. اصلاً برای چی باید قهر باشم. مگر مرض دارم از این همه خوشبختی نق بزنم.» بچه ها را زمین گذاشت و گفت: «طعنه می زنی؟!» عصبانی بودم، گفتم: «از وقتی رفتی، دارم فکر می کنم یعنی این جنگ فقط برای من و تو و این بچه های طفل معصوم است. این همه مرد توی این روستاست. چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!» ناراحت شد. اخم هایش توی هم رفت و گفت: «این همه مدت اشتباه فکر می کردی. جنگ فقط برای تو نیست. جنگ برای زن های دیگری هم هست. آن هایی که جنگ یک شبه شوهر و خانه و زندگی و بچه هایشان را گرفته. مادری که تنهاپسرش در جنگ شهید شده و الان خودش پشت جبهه دارد از پسرهای مردم پرستاری می کند. جنگ برای مردهایی هم هست که هفت هشت تا بچه را بی خرجی رها کرده اند و آمده اند جبهه؛ پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، داماد یک شبه، نوجوان چهارده ساله. وقتی آن ها را می بینم، از خودم بدم می آید. برای این انقلاب و مردم چه کرده ام؛ هیچ! آن ها می جنگند و کشته می شوند که تو اینجا راحت و آسوده کنار بچه هایت بخوابی؛ وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یکسره کرده بود.
قسمت :3⃣5⃣1⃣ اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات را بغل بگیری و شیر بدهی؟!» از صدای صمد مهدی که داشت خوابش می برد، بیدار شده بود و گریه می کرد. او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت: «اگر دیر آمدم، ببخش بابا جان. عملیات داشتیم.» خواهرم آمد توی اتاق گفت: «آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.» صمد خندید و گفت: «مژدگانی می دهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدلله، هم قدم و هم بچه ها صحیح و سلامت اند.» بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمی دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایة یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.» لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت: «آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمی زنید.» صمد خندید و گفت: «حالا اسم پسرم چی هست؟!» معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند: «داداس مهدی.» چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم می رفتیم مهمانی. ناهار خانة این خواهر بودیم و شام خانة آن برادر. با اینکه قبل از آمدن صمد، موقع ولیمه مهدی، همة فامیل ها را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود. قسمت :4⃣5⃣1⃣ همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف چینی و قاشق های استیل و نو فهمید. روز پنجم صمد گفت: «وسایلت را جمع کن برویم خانة خودمان.» آمدیم همدان. چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد. کلیدی گذاشت توی دستم و گفت: «این هم کلید خانة خودمان.» از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم می کرد و می خندید. گفت: «خانه آماده است. فردا صبح می توانیم اسباب کشی کنیم.» فردا صبح رفتیم خانة خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانة قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله ها؛ جلوی در ورودی. امّا حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق ها را جارو کردیم. عصر آقا شمس الله و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست هایش اسباب و اثاثیة مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
@MeysamMotiee_irDoaAhd-Motiee.mp3
زمان: حجم: 8.7M
🤲 قرائت دعای عهد 🎙بانوای : حاج میثم مطیعی ▫️قرائت بدون ترجمه و روضه ▫️(مدت : ۹ دقیقه) ❤️
🍃🌹🍃 تلنــگــر تعدادی حشره کوچک در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند... آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیــــرون بروند و بمیرند؛ یک روز یــکی از آنهـــا بر اساس ندای درونــی از ســـاقه یک عـــلف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می‌زدند که مرگ تنهاچیزی است که عاید او میشود، چون هر حشـــره ای که بیـــرون رفــته بود برنگشته بود...! وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستـگی دیگر رمقی نــداشت روی برگ آن گیاه خوابید. وقتی از خواب بیدار شد به یک ســـنجاقک تبدیل شـــده بود؛ حــس پرواز پـــاداش بالا آمدنش بود. سنجـاقک بر فراز برکه شروع به پـــرواز کرد و پرواز چنان لذتـــی به او داد که با زنـــدگی محصور در آب قابل مقایسه نبود؛ تصــــمیم داشـــت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ســــاقه ها کســـــی نمی میـــرد ولی نمی‌توانست وارد آب شود چــون به مـــوجود دیگری تبدیل شده بود...! «شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی ترسناک باشد، اما مطمئن باشـــــید خارج از پیله تنــــهایی، غم و ترس، تلاش برای رفتن به سوی کمال عالی است!» https://eitaa.com/samn910