eitaa logo
صبح نزدیک
103 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
70 فایل
صبح نزدیک است، نزدیک است، نزدیک است شستشو کن چشم را با شبنمی دیگر صبح نزدیک است محکم‌تر قدم بردار می‌رسیم ای همسفر، تنها کمی دیگر... 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ادمین پاسخگو @ms8591 لینک دعوت
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت :3⃣5⃣1⃣ اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات را بغل بگیری و شیر بدهی؟!» از صدای صمد مهدی که داشت خوابش می برد، بیدار شده بود و گریه می کرد. او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت: «اگر دیر آمدم، ببخش بابا جان. عملیات داشتیم.» خواهرم آمد توی اتاق گفت: «آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.» صمد خندید و گفت: «مژدگانی می دهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدلله، هم قدم و هم بچه ها صحیح و سلامت اند.» بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمی دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایة یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.» لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت: «آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمی زنید.» صمد خندید و گفت: «حالا اسم پسرم چی هست؟!» معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند: «داداس مهدی.» چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم می رفتیم مهمانی. ناهار خانة این خواهر بودیم و شام خانة آن برادر. با اینکه قبل از آمدن صمد، موقع ولیمه مهدی، همة فامیل ها را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود. قسمت :4⃣5⃣1⃣ همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف چینی و قاشق های استیل و نو فهمید. روز پنجم صمد گفت: «وسایلت را جمع کن برویم خانة خودمان.» آمدیم همدان. چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد. کلیدی گذاشت توی دستم و گفت: «این هم کلید خانة خودمان.» از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم می کرد و می خندید. گفت: «خانه آماده است. فردا صبح می توانیم اسباب کشی کنیم.» فردا صبح رفتیم خانة خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانة قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله ها؛ جلوی در ورودی. امّا حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق ها را جارو کردیم. عصر آقا شمس الله و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست هایش اسباب و اثاثیة مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
@MeysamMotiee_irDoaAhd-Motiee.mp3
زمان: حجم: 8.7M
🤲 قرائت دعای عهد 🎙بانوای : حاج میثم مطیعی ▫️قرائت بدون ترجمه و روضه ▫️(مدت : ۹ دقیقه) ❤️
🍃🌹🍃 تلنــگــر تعدادی حشره کوچک در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند... آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیــــرون بروند و بمیرند؛ یک روز یــکی از آنهـــا بر اساس ندای درونــی از ســـاقه یک عـــلف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می‌زدند که مرگ تنهاچیزی است که عاید او میشود، چون هر حشـــره ای که بیـــرون رفــته بود برنگشته بود...! وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستـگی دیگر رمقی نــداشت روی برگ آن گیاه خوابید. وقتی از خواب بیدار شد به یک ســـنجاقک تبدیل شـــده بود؛ حــس پرواز پـــاداش بالا آمدنش بود. سنجـاقک بر فراز برکه شروع به پـــرواز کرد و پرواز چنان لذتـــی به او داد که با زنـــدگی محصور در آب قابل مقایسه نبود؛ تصــــمیم داشـــت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ســــاقه ها کســـــی نمی میـــرد ولی نمی‌توانست وارد آب شود چــون به مـــوجود دیگری تبدیل شده بود...! «شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی ترسناک باشد، اما مطمئن باشـــــید خارج از پیله تنــــهایی، غم و ترس، تلاش برای رفتن به سوی کمال عالی است!» https://eitaa.com/samn910
🟣 استاد تبدیل فرصت به تهدید هستیم 🔸خبط و خطای شجریان در ۳۱ شهریور ۱۴۰۱ - شروع فضای مبهم فتنه و جنگ ترکیبی دشمن که خیلی از سلبریتی ها لغزیدند - را خوب می بینیم و الان آن را بزرگ نمایی می کنیم و گناهی نابخشودنی می دانیم اما دفاعش از ایران و ایرانی بعد از جنگ ۱۲ روزه را نمی بینیم. حالا هم که می خواهد برای ایران و تقویت انسجام ملی بخواند او را فتنه گر و منافق می نامیم😢 🔹هرچه جاذبه مان کم است در حرف نداریم https://eitaa.com/samn910
8.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗯فیلمی که همه بازیگران قبل از در آن بازی کردند 🗯 برزخی‌ها، فیلمی که توسط مجوز پخش گرفت اما... 🗯 برشی از سخنرانی https://eitaa.com/samn910
❌☝️امروز به این شبهه پرتکرار خواهیم پرداخت      ╭┅───────┅╮ @porseshgar📻🌿 ╰┅───────┅╯
📌متن شبهه👇 😔این کودکان گرسنه نیستند، این ها دچار عوارض واکسن های اهدایی سازمان بهداشت جهانی در غزه و یمن شده اند! مراقب باشید ایران در معرض این بازی کثیف یهود است! هیچ واکسنی قابل اطمینان نیست ، حتی واکسن های ایرانی شاید سال ها واکسن های بی عارضه و بی خاصیت تزریق کنند تا اطمینان مردم جلب شود و در زمان موعود کار را یکسره کنند، چیزی شبیه پییجرهای الکترونیکی سقوط دهنده حزب الله لبنان! 📌پاسخ به شبهه👇 ❌هیج مستند علمی وجود ندارد که تأیید کند واکسیناسیون عامل وضعیت امروز کودکان غزه است. امکان حمله‌ای مثل حمله پیجری از طریق واکسیناسیون نیز یک ادعای غیرمستند و یک احتمال غیرمعقول است. 🔹انکار سوء تغذیه در غزه یعنی انکار جنایت رژیم صهیونیستی در ایجاد قحطی مصنوعی. ✅ به گفته منابع بین‌المللی که نمایندگانشان در غزه، همان فلسطینیان هستند، یک پنجم کودکان غزه مبتلا به سوء تغذیه شده‌اند. 😒🤦🏻‍♂خورشید در آسمان را انکار می‌کنید و انتظار دارید مردم باور کنند که الان شب است؟! ❌وقتی میگوییم سند علمی، مدعیان طب اسلامی بعضاً چند نقل قول و چند کلیپ مبهم را به عنوان سند علمی منتشر می‌کنند و این نشان می‌دهد که ایشان اصلاً نمی‌دانند سند علمی یعنی چه! ⚠️اگر ادعای می‌کنید هیچ واکسنی حتی واکسن ایرانی قابل اعتماد نیست، باید نتایج آزمایشی را نشان دهید که واقعاً اثبات کند واکسن می‌تواند یک تهدید عمومی برای سلامت همگان باشد. 🔹متأسفانه طرح ادعاهای غیرمستند و غیرعلمی، تشویش اذهان عمومی و هراس افکنی بی‌مورد توسط مدعیان طب اسلامی، یکی از عواملی است که مانع اقبال مردم به طب اسلامی اصیل می‌شود. 🔹تنها واکسنی که به طور عمومی در نوار غزه به کودکان تزریق می‌شود، واکسن فلج اطفال است. 🔹این واکسن توانسته بود به مدت 25 سال فلج اطفال را در این سرزمین ریشه کن کند. 🔹اما با مشاهده یک مورد فلج اطفال در غزه، واکسیناسیون مجدد 650 هزار کودک در سال 1403 انجام شد. ⭕️ چرا رژیم صهیونیستی اجازه واکسیناسیون کودکان غزه را داد؟! 👈 بخاطر فشارهای بین المللی. 👈 بخاطر اینکه ویروس فلج اطفال از طریق سربازان رژیم به خاک اسرائیل هم می‌توانست سرایت کند. 👈 بخاطر اینکه رژیم صهیونیستی برای تمام اعمال جنایتکارانه‌اش سعی می‌کند دلیل بتراشد، اما برای مخالفت با این مورد، نمی‌توانست دلیل موجّهی پیدا کند. ▪️آیا انتظار دارید مردم در این مسئله مهم، به جای تجربیات موفق جهانی، به ادعاهای اثبات نشده شما اعتماد کنند؟ ▪️ راه حل شما مدعیان طبابت برای پیشگیری از این بیماری چیست؟! ╭┅───────┅╮ @porseshgar📻🌿 ╰┅───────┅╯
رمان جذاب و عاشقانه دختر شینا ❤️‍🔥❤️‍🔥
✨ قسمت 5⃣5⃣1⃣ این خانه از خانه های قبلی بزرگ تر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: «ناراحت نباش. فردا همة خانه را موکت می کنم.» فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس الله هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه ها توی حیاط بازی می کردند. نشستیم به تعریف و چای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق لباس پوشید و آمد و گفت: «من دیگر باید بروم.» پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «منطقه.» با ناراحتی گفتم: «به این زودی.» خندید و گفت: «خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده ام. من آمده بودم یکی، دو روزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدلله خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست.» خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: «کی برمی گردی؟!» سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «کی اش را خدا می داند. اگر خدا خواست، برمی گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه ها.» قسمت : 6⃣5⃣1⃣ داشت بند پوتین هایش را می بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن برادرش را صدا کرد و گفت: «خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید.» تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش. یک ماهی می شد رفته بود. من با خانة جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه های توی کوچه یکی یکی از دست کارگر و بنا در می آمد و همسایه ها ی جدیدتری پیدا می کردیم. آن روز رفته بودم خانه همسایه ای که تازه خانه شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: «مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد.» مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم خانة همسایة دیوار به دیوارمان. آن ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: «من و صمد داریم عصر می آییم همدان. می خواستم خبر داده باشم.» خیلی عجیب بود. هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد. دل شورة بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی رفت. یک لحظه خودم را دلداری می دادم و می گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می گفت.» لحظة دیگر می گفتم: «نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می خواسته مرا آماده کند.» تا عصر از دل شوره مردم و زنده شدم. قسمت:7⃣5⃣1⃣ به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم کم داشت هوا تاریک می شد. دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببینند بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم. وقتی دیدم این طور نمی شود، بچه ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می خواهم.» این ها را می گفتم و اشک می ریختم، یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می آیند. یکی از آن ها دستش را گذاشته بود روی شانة آن یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: «بچه ها بابا آمد.» و با شادی تندتند اشک هایم را پاک کردم. خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده بچه ها و بابا بابا گفتنشان به گریه ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود. قسمت :8⃣5⃣1⃣ چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند. معصومه دست و صورتش را می بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی های ظهر بود. داشتم غذا می پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: «قدم! کتفم بدجوری درد می کند. بیا ببین چی شده.» بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازة یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق ها درگیر شده بود. گفتم: «ترکش نارنجک است
قسمت : 9⃣5⃣1⃣ گفت برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور گفتم بهش دست نزن بیا برویم دکتر گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین طوری درآورده ام. چیزی نمی شود. برو سنجاق داغ بیاور.» گفتم: «پشتت عفونت کرده.» گفت: «قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد.» بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعلة گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: «حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون.» سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: «بگیر، من نمی توانم. خودت درش بیاور.» با اوقات تلخی گفت: «من درد می کشم، تو تحمل نداری؟! جان من قدم! زود باش دارم از درد می میرم.» دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: «نمی توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور.» رفتم توی حیاط. بچه ها داشتند بازی می کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت. ✫⇠قسمت : 0⃣6⃣1⃣ کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبه روی آینه توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می شکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را می گزید. معلوم بود درد می کشد. یک دفعه ناله ای کرد و گفت: «فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین.» خون از زخم پایین می چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: «ایناهاش.» گفت: «خودش است. لعنتی!» دلم ریش ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم هایم را نیمه باز می کردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه یک پنج تومانی گود شده و فرو رفته بود و از آن خون می آمد. دیدم این طوری نمی شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد ناله ای کرد و از درد از جایش بلند شد. زخم را بستم. دست هایم می لرزید. نگاهم کرد و گفت: «چرا رنگ و رویت پریده؟!» بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: «خانم ما را ببین. من درد می کشم، او ضعف می کند.» کمکش کردم بخوابد. یک وری روی دست راستش خوابید. ✫⇠قسمت : 1⃣6⃣1⃣ بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده. مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت. عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی داشت. نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: «کجا؟!» گفت: «منطقه.» از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود. گفتم: «با این اوضاع و احوال؟!» خندید و گفت: «مگر چطوری ام؟! شَل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است.» گفتم: «تو که حالت خوب نشده.» لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند. ✫⇠قسمت : 2⃣6⃣1⃣ خم شد و پیشانی شان را بوسید. بلند شد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: «قدم جان! کاری نداری؟!» زودتر از او دویدم جلوی در، دست هایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: «نمی گذارم بروی.» جلو آمد. سینه به سینه ام ایستاد و گفت: «این کارها چیه خجالت بکش.» گفتم: «خجالت نمی کشم. محال است بگذارم بروی.» ابروهایش در هم گره خورد: « چرا این طور می کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این طور نبودی.» گریه ام گرفت، گفتم: «تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این طور می خواستی. چون تو این طوری راحت بودی. هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت می ایستم، نمی گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمی گذارم. از حق تو نمی گذرم. از حق بچه هایم نمی گذرم. بچه هایم بابا می خواهند. نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.