eitaa logo
صبح نزدیک
103 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
70 فایل
صبح نزدیک است، نزدیک است، نزدیک است شستشو کن چشم را با شبنمی دیگر صبح نزدیک است محکم‌تر قدم بردار می‌رسیم ای همسفر، تنها کمی دیگر... 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ادمین پاسخگو @ms8591 لینک دعوت
مشاهده در ایتا
دانلود
963.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح آمد و بردمید خورشیـد🌞 از رحمت حق مباش نومید سـلام صبح بخیر🍀 امـروزتون پر از امیـد و مهـر ♥️ 🇮🇷 🌤 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
⁉️در وزارت بهداشت چه خبر است؟ علیرغم اینکه ایران اسلامی در بحران کاهش جمعیت قرار دارد و امام خامنه‌ای، مکررا به ضرورت اهتمام مسئولین در این‌باره تأکید داشته‌اند، عباس عبدی، از سابقه‌داران و محکومین امنیتی که متأسفانه طی حکمی توسط وزیر بهداشت به عضویت شورای اطلاع‌رسانی وزارتخانه درآمده و در مخالفت با قانون جوانی جمعیت، مکررا صحبت کرده است، می‌خواهد فردا در همایشی در همین رابطه به سخنرانی بپردازد. 🔴 از نمایندگان محترم مجلس و اعضای کمیسیون بهداشت و مقامات امنیتی، حراستی و نظارتی؛ اقدام عاجل در راستای ممانعت از سخنرانی عباس عبدی و ابطال حکم وی توسط جناب وزیر را درخواست می‌نماییم. ✍ مریم اشرفی گودرزی
با وجود تاکید رهبری برای فرزندآوری و حل بحران جمعیت، یک محکوم امنیتی در همایشی بر علیه قانون جوانی جمعیت قرار است صحبت کند. فعالان جمعیت هم یکی یکی از وزارت بهداشت حذف خواهند شد و غربالگری بیش از پیش اجرا خواهد شد. لطفا مطالبه مردمی از وزارت بهداشت و شخص وزیر داشته باشید تا علیه این نفوذ اقدام شود.
امام على عليه السلام: الهَذَرُ مُقَرِّبٌ مِن الغِيَرِ ياوه گويى، [آدمى را] به پيشامدهاى زيانبارِ دگرگونسازِ احوال، نزديك مى كند. غررالحكم حدیث1267
4.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴یک دقیقه مصاحبه سرشار از درس و نکته. 🔹امیرحسین زارع: قهرمانی کار خدا بود و اگه بخواهیم نفس خودمون رو وسط بیاریم دچار شرک شدیم. مدالم رو به شهدای جنگ ۱۲ روزه تقدیم میکنم.
حفاظت اطلاعات ناحیه مقاومت بسیج اراک برگزار مینماید؛ عرضـه کتب اطلـاعاتی امنیتی با۴۰٪تخفیف و ارسال رایگان به سراسر کـشــور بمـنـاسـبـت مـیـلـاد نـبـی مـکــرم اســلـام☘ ثبت سفارش 👈 @BASIRDANESHزمان:از ۲۱ الی ۲۶ شهریورمـاه ۱۴۰۴ ‌🇮🇷 کانال خبرگزاری بسیج اراک 👇👇👇 🆔@basijnewsir_arak : ایتا 🆔https://rubika.ir/basijnewsir_arak :روبیکا
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسجد یکی، مناره یکی و اذان یکی است قبله یکی، کتاب یکی و آرمان یکی است...  
18.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🇵🇸 ⁉️حمله اسرائیل به قطر چگونه معادلات تمام کشورهای منطقه را تغییر می‌دهد؟ ◻️◽️▫️ |
دشمن آن‌ وقتی كه در میدان، در صحنه‌ عمل نتواند كاری از پیش ببرد، برای مایوس كردن، ناامید كردن و خالی كردن دل ملت‌ها دست به جنگ روانی می‌زند. 🎙 امام خامنه‌ای ۱۳‌۸۷/۰‌۳/۱‌۴
4.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولایت شیطان، با نقابِ احترام به مقام معظم رهبری! ‌
هدایت شده از صبح نزدیک
رمان جذاب و عاشقانه دختر شینا ❤️‍🔥❤️‍🔥
✫⇠قسمت : 9⃣6⃣1⃣ می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.» بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت: «به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.» دو سه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد. این بار خوش قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد. هر جا می رفت، مهدی را با خودش می برد. می گفت: «می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است و تو را اذیت می کند.» یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.» گفتم: «خوب بده بهش؛ بچه است.» مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن.» گفتم: «کنسرو را بده بهش، ساکت می شود.» گفت: «چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.» ✫⇠قسمت : 0⃣7⃣1⃣ مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه حرف هایی می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.» کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت. گفت: «چرا نماز شک دار بخوانیم.» ماه آخر بارداری ام بود. صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم. نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. توی دلم دعامی کردم یک وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف روبی روی پشت بام ها نیامده بود. ✫⇠قسمت : 1⃣7⃣1⃣ خوشحال شدم. این طوری کسی از همسایه ها هم مرا با آن وضعیت نمی دید. پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم. پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبه بام، از آنجا برف ها را می ریختم توی کوچه. کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می ماند، سقف چکّه می کرد و عذابش برای خودم بود. هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد. گاهی می ایستادم، دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس! خودت کمک کن.» رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم. ✫⇠قسمت : 2⃣7⃣1⃣ در آن لحظات نمی دانستم چه کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست کمکم کند. بی حسی از پاهایم شروع شد؛ انگشت های شست، ساق پا، پاها، دست ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظه آخر زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس...» و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم، یا نه. صمد ایستاده بود روبه رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه اینکه نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم. گفت: «بچه به دنیا آمده؟!» باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم. نشست کنارم و گفت: «باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟!» می دیدمش؛ اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: