بسم الله الرحمن الرحیم
اللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هَذَا وَمَا عِشْتُ وَمِنْ أَيَّامِي عَهْدًا وَعَقْدًا
«خدایا، من امروز صبح و تا زمانی که زنده هستم و در همهٔ روزهایم، پیمان و عهد خود را با او (امام زمان علیهالسلام) تازه میکنم.»
🔴ژیلا صادقی خطاب به فرخ نژاد:
تو یک بی شرف واقعی هستی، بی غیرت، بی صفت و نمک نشناس؛ تو معنی بیغیرتی رو برام تفسیر کردی، خدا وقتی بخواد یکی رو نابود کنه، عقلشُ ازش میگیره، تو کاری کردی که همون پسرت تا ابد سرشُ پایین بگیره، چون پدرش یک وطن فروشه..
پ.ن: شجاعت میخواد اینگونه موضع شفاف گرفتن!/هنرمندان باید پاسخ هنرمندان وطن فروش رو بدهند که متأسفانه کمتر گیر میاد.
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ شعار در برلین: امروز، ایران امید جهان است.
حمایت مردم برلین از ایران پس از ج..نگ دوازده روزه عسرائیل علیه ایران؛ میگویند «امروز ایران امید جهان است»
🔺️در جهان وحشی امروز هر انسانی با فطرتش درمییابد که تظاهر به انسانیت در غرب یک دروغ بزرگ است. ما هم پر از اشکالیم؛ اما ارادهی به خوب بودن و حمایت از انسان و کرامت و حقوقش را داریم. همین ما را از همهی حکومتهای دیگر متمایز میکند. رنج این تمایز را غ.ز.ه به دوش کشید اما حالا دوستداشتن جمهوری اسلامی، دوستداشتن انسان و خوبیهاست.
منبع: iransupport2
🌷 تلاش اعجابانگیز؛ رفتار تحسینآمیز
🔹 تقدیر رهبر معظم انقلاب از ورزشکاران تیم ملی کشتی آزاد برای کسب عنوان قهرمانی جهان. ۱۴۰۴/۶/۲۵
📣 حضرت آیتالله خامنهای خطاب به کشتیگیران ملیپوش: آمیزهی قدرت و معنویّت، آفرینندهی ارزشهای والاست.
🔹️ تجلیل رهبر معظم انقلاب از تلاش اعجابانگیز و رفتار تحسینآمیز قهرمانان تیم ملی کشتی آزاد. ۱۴۰۴/۶/۲۵
📥 نسخه باکیفیت | PDF
🖥 Farsi.Khamenei.ir
8.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🇵🇸
⁉️نتیجه نبرد سامانه تاد با موشکهای ایرانی چه بود؟
#ایستاده_ایم | #مرگ_بر_اسرائیل
#ایران_قوی
#مرگ_بر_آمریکا
#ثامن_اراک
https://eitaa.com/samn910
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🔻ترک صلوات، موجب حسرت و خسران...
🍀امام صادق علیهالسلام:
🔸رسول خدا صلی الله علیه وآله فرمودند که اگر اهل مجلسی نام خدا را یاد نکنند و صلوات نفرستند، آن مجلس برایشان موجب حسرت و وبال خواهد شد.
🔹عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ مَا مِنْ قَوْمٍ اجْتَمَعُوا فِي مَجْلِسٍ فَلَمْ يَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لَمْ يُصَلُّوا عَلَى نَبِيِّهِمْ إِلَّا كَانَ ذَلِكَ الْمَجْلِسُ حَسْرَةً وَ وَبَالًا عَلَيْهِمْ.
📚 الكافي (ط - الإسلامية)، ج۲، ص: ۴۹۷.
#صلوات
#دعای_مستجاب
https://eitaa.com/samn910
دند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.»
روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دوماهه باردار بود. صبح های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می شدیم. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.»
✫⇠قسمت : 6⃣8⃣1⃣
زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.»
صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.»
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم.
✫⇠قسمت : 7⃣8⃣1⃣
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه ها زدندش. خلبانش هم اسیر شده.»
گفتم: «پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم.»
گفت: «دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند.»
کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت. بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که هم شهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقه پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند.
ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمه ها را می دادیم به بچه ها. آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر.
✫⇠قسمت :8⃣8⃣1⃣
یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستایی هایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: «چشمم روشن، حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی؟!»
دیگر پشت پنجره نایستادم.
دو هفته ای می شد در پادگان بودیم، یک روز صمد گفت: «امروز می خواهیم برویم گردش.»
بچه ها خوشحال شدند و زود لباس هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: «تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور.»
✫⇠قسمت :9⃣8⃣1⃣
پرسیدم: «حالا کجا می خواهیم برویم؟!»
گفت: «خط.»
گفتم: «خطرناک نیست؟!»
گفت: «خطر که دارد. اما می خواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا می جنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده.»
همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را