eitaa logo
سمت بصیرت
106 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2.8هزار ویدیو
137 فایل
با ما همراه باشید مطالب این کانال از منابع موثق می باشد. آیدی کانال جهت ارتباط، انتقادات و پیشنهادات👇👇 @yazaljalal
مشاهده در ایتا
دانلود
محمدحسین: 🎥🔰پاسخ به یک تحریف تاریخی در کودتای ۲۸مرداد۱۳۳۲ "دکتر موسی حقانی" @samtebasirat99
🇮🇷 با کودکان ، صحبت کنید . 🇮🇷 و با عشق ، به حرفهایشان گوش دهید . 🇮🇷 تا بتوانند افکارشان را ، 🇮🇷 با شما در میان بگذارند ؛ 🇮🇷 و درخواست‌ های خود را ، 🇮🇷 واضح و روشن بیان کنند ؛ 🇮🇷 و از تجربه و تبادل نظر والدین ، 🇮🇷 بهره‌مند گردند . 🇮🇷 و حداقل در پاره‌ای از تصمیمات ، 🇮🇷 دخالت داشته باشند . @amoomolla @samtebasirat99
محمدحسین: ✅سواد رسانه ✅🔰عدم نمایش صحنه های غیر اخلاقی در 📲 اگر به هر دلیل به این نتیجه رسیده‌اید که برای فرزندتان در دوران آموزش آنلاین بخرید و مایلید از بعضی صحنه های فرار کنید و فرارش دهید بخوانید: ⛔️ *عدم نمایش نتایج غيراخلاقى* 🔁 گاهی هنگام جستجو در گوگل، با نتایج نامناسب و بعضاً غيراخلاقى روبرو می‌شوید. ☀️ آیا می‌دانید گوگل گزینه‌ای دارد که اگر فعالش کنید، نتایج غيراخلاقى را نشان نمی‌دهد؟ 👌🏻برای اینکار کافی ست: 1️⃣ داخل مرورگرتان نشانی زیر را تایپ کنید: Google.com/preferences 2️⃣ بعد از بازشدن صفحه نمایش، گزینه‌ی فیلتر کردن نتایج غيراخلاقى را با زدن تیک کنار گزینه زیر فعال کنید. Turn On SafeSearch 💠 مراقب فرزندان خود در فضای مجازی باشیم. 🌻 دیدن هر تصویری، زیبنده چشمان شما و گل های زندگی شما نیست.. با ما همراه باشید...👇👇👇 @samtebasirat99
محمدحسین: 🔰رزونامه شرق ستاد انتخاباتی بایدن.... 🔴 «شرق»، پروژه انتخاباتی اصلاح‌طلبان را لو داد؛ بایدن پیروز شود، ظریف کاندیدا می‌شود! 🔻 این روزنامه در گزارشی با عنوان «آقای دیپلمات در قامت ریاست‌جمهوری؟» نوشت: 🔹 شاید بازی دنیا تغییر کرد! انتخابات آمریکا تأثیر بسیاری بر آرایش انتخاباتی خواهد داشت و شاید اگر ترامپ بازنده باشد، شانس اجماع بر سر فردی میانه‌رو کلید موفقیت خواهد بود 🔹 بقیه نامزدهای احتمالی اصلاح‌طلبان مانند جهانگیری یا هاشمی از هم‌اکنون بازی را به اصولگرایان باخته‌اند 🔹اصلاح‌طلبان با آمدن ظریف می‌توانند موازنه قدرت را به نفع خود تغییر دهند به همین دلیل، به‌طور قطع ظریف همچنان یک احتمال بسیار قوی برای انتخابات ۱۴۰۰ است و می‌تواند روحی تازه بر کالبد فرسوده اصلاح‌طلبان بدمد. @samtebasirat99
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 | عذرخواهی میکنم 🔻 فتاح: عذرخواهی می‌کنم و طلب حلالیت دارم 🔹افراد و سازمان‌هایی که در تلویزیون اسم بردم از املاک استفاده شخصی نداشته‌اند. خطای بنده بود که تیتر وار نام بردم و بعضا اطلاعاتم ناقص بود. 🔹فرصتِ باز کردن مسئله نبود و جانب انصاف را رعایت نکردم. 🔹در محضر خدا و مردم از همه آن بزرگواران که در حق‌شان اجحاف شد مخصوصا برادر عزیزم آقای حداد عادل و خانم‌ها ابتکار و مولاوردی و سایر سازمان‌ها عذرخواهی می‌کنم.
💢حسین جان❣ 🍂عبد ماتم زده‌ات باز هوایی شده است... 🍂 ‌است و دلش کرببلایی شده است... حَیِّ عَلَۍ الْعَزٰا فٖی مٰاتَمِ الْحُسِــــــین‌‎‌‌‌‎‌‌‌ 🔸🔸🔸🔸🔸🔸 https://eitaa.com/joinchat/3256418364Ca4cc54b509
✍🔺فرمانده سپاه گلپایگان: ✅روز پزشک بهانه ای برای تجلیل از مدافعان حریم سلامت ✅فرمانده سپاه گلپایگان سرهنگ پاسدار سیدعباس میرکریمی،با صدور پیامی یکم شهریور روز پزشک را به مدافعان حریم سلامت تبریک گفت. ✍متن پیام به شرح ذیل است: ✅پزشکی حرفه ای است که هیچ زمانی انسان ها از آن بی بهره نبوده اند. پزشکان با ادای سوگند،متعهد می شوند به نجات زندگی انسانها، اما رسالت آنها تنها محدود به قابلیت و توانایی علمی پزشکی نمی شود، بلکه یک پزشک متعهد علاوه بر داشتن تخصص در امر خطیر پزشکی، آراسته به ویژگی های دیگری نظیر بردباری، راز داری، حسن خلق،ایثار و فداکاری و خیرخواهی است. ✅مسلما چنین انسان وارسته ای بیمار نیازمند را با همان چشمی نظاره می کند که بیمار متمول و ثروتمند.فداکارانه در اردوهای جهادی داوطلب درمان و معاینه بیماران کم برخوردار می شود.شب و روز برای او در راه درمان بیماران یکسان است.خطر را به جان می خرد تا انسانی را از مرگ برهاند چرا که به این سنت الهی معتقد است که فردی که یک نفر را از مرگ نجات دهد گویا تمام جامعه بشریت را نجان داده است. ✅در آستانه یکم شهریور،ضمن تبریک روز پزشک خدمت همه پزشکان متعهد ایران اسلامی ،پرستاران و مدافعان حریم سلامت و بسیج جامعه پزشکی،از زحمات شبانه روزی شما عزیزان، تقدیر و تشکر نموده در پناه خداوند متعال مؤید و پیروز باشید. سرهنگ پاسدار سیدعباس میرکریمی فرمانده ناحیه مقاومت بسیج سپاه گلپایگان 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @golpabasir
@nargesyare: ✍️ 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر عشق او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
@nargesyare: : ✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد...
از عكاسش پرسیدن بدترین لحظه ي عكس گرفتنت كي بوده؟ گفت سوریه كه بودم تا اومدم از این بچه عكس بگیرم فكر كرد دوربین اسلحه منه دستاشو برد بالا... واقعا اگه شهدای مدافع حرم نبودند چه برسرمامی امد