.
سلام من به تو
آقای بی نظیر
سلام و عـَرض ادَب
ایهاالامیرِ ..
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله✋🏻
#سفینه_النجاة
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
﷽
تلاوت روزانه قرآن کریم به نیت سلامتی وتعجیل در فرج مولایمان
صفحه ۲۷۶
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
💠معجزه شهدا
♻️قورباغه هایی که مامور خدا بودند‼️
🌹پیشنهاد خواندن مطلب
⭕️ هنگام عبور از اروند رود به دلیل تلاطم شدید آب، عده ای از غواصان، دهان و گلویشان پر از آب شده بود و در آستانه ی خفه شدن قرار داشتند. ❗️
⭕️ در چنین حالتی بی آنکه خود بخواهند، دچار وضعیتی شده بودند که ناچار به سرفه کردن بودند اما چون می دانستند که با یک سرفه ی کوچک هم عملیات لو رفته و نیرو ها به قربانگاه می روند، با تمام توان تلاش می کردند تا سرفه نکنند ، چون وضعیت اضطراری شد، ماجرا را با سردارقربانی در میان گذاشتیم ایشان پیغام داد:
- اگر شده خود را خفه کنید اما سرفه نکنید، چون یک لشکر را نابود خواهید کرد.
⭕️ ما که از انتقال این پیام به خود می لرزیدیم ناگزیر آن را ابلاغ کردیم.
در پی این ابلاغ چنان صحنه های تکان دهنده ای را می دیدیم که به راستی بازگو کردن آنها نیز برایم سخت و دشوار است❗️
⭕️ عزیزانی که دچار سرفه شده بودند، بار ها و بار ها خود را زیر آب فرو می بردند اما باز موفق به اجرای فرمان نمی شدند.
در شرایط سخت و غیر قابل توصیفی قرار داشتیم.
این بار دستور رسید:
- از فرد کنار دست خود کمک بگیرید تا زیر آب بمانید و بی صدا شهید شوید تا جان دیگران به خطر نیفتد.‼️
⭕️ می دانستیم که صدور چنین دستوری برای فرمانده چقدر دشوار است.
اما این را هم می دانستیم که موضوع هستی و نیستی یک لشکر و پیروزی یک عملیات در میان است.
⭕️ اما با این همه نفس در سینه های ما حبس شده بود و مدام از خود می پرسیدیم که کدامیک از ما قادر به انجام چنین کاری است.
این در حالی بود که خوددوستان عزیزی که دچار سرفه ی شدید شده بودند با خواهش و تمنا از ما می خواستند تا با آنها کمک کنیم که زیر آب بمانند و خفه شوند‼️
⭕️ می دانم که بازگو کردن این حقایق چقدر تلخ و غم انگیز است اما این را نیز می دانم که برای ثبت در تاریخ و نشان دادن عظمت یک نسل و روح بلند رزمندگانی که برای دفاع از جان و مال و آبرو و آرمان یک ملت از هیچ مجاهدتی دریغ نمی ورزیدند ناگزیر به بیان این وقایع هستیم.🍃
⭕️ به هر تقدیر همه در تکاپو بودیم تا راهی برای گریز از این مهلکه پیدا کنیم که در یک چشم بر هم زدن تمام اروند رود و همه ی ساحل ما و دشمن پر از صدای قورباغه هایی شد که نمی گذاشتند صدای سرفه ی نیرو ها ی ما به گوش کسی برسد.‼️
⭕️ شگفت انگیز بود و باور نکردنی زیرا در جایی و حالی که شاید در طول یک سال هم نتوان صدای یک قورباغه راشنید، آن شب و آن جا مالامال از صدای قورباغه هایی شد که تردید ندارم به یاری ابراهیم ها و اسماعیل هایی شتافته بودند که برای یاری الله در برابر آن فرمان سر تعظیم فرود آورده و حاضر شده بودند تا قدم به قربانگاه خود بگذارند همان لحظه بود که اعجاز توسل به بی بی فاطمه زهرا(س) و تبرک جستن از پرچم بارگاه امام رضا(ع) را در یافتیم و بار دیگر خدای را سپاس گفتیم که ما را در صف عاشقان خاندان عصمت و طهارت
قرار داد🍃
🔹 راوی:
شهید سرهنگ رمضان قاسمی
♻️رفاقت با شهدا تا قیامت
🍃یاد شهدا با ذکر صلوات
꧁꧂🏴꧁꧂🏴꧁꧂
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ خوک های امت پیامبر😞
#امر_به_معروف
#نهی_از_منکر
28.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماز ترحم برانگیز!
🎙شیخ اسماعیل رمضانی
#نماز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ جای خالی شهید رئیسی در مراسم تحلیف
سَمتِ بِهِشت
بسم الله الرحمن الرحیم🌱 تقدیم به مردم عزیز سرزمینم🫂🙏🏻 (رمان نوشته شده بر اساس واقعی😍🧡) #قسمتـا
#قسمتـدوم
#سالهایـنوجوانی🧕🏻
در فکر فرو رفته بودم که مادرم گفت:غذایت سرد شد کجایی دختر؟!
من هم با لبخندی گفتم: هیچی!
بعد از ناهار به سراغ کتاب هایم رفتم تا درس های فردا را مرور کنم معمولا یک ساعت تا دو ساعت وقت خودم را برای مطالعه📚 می گذاشتم
عصر دوستانم به دنبالم آمدند گفتند بیا در هوای پائیز به دشت برویم تا تفریح کنیم از مادرم اجازه گرفتم و با دوستانم حرکت کردیم.
هوای پائیز🍂 خنک و دلپذیر شده بود دم غروب کمی باد می وزید که احساس سرما کردم کشاورزان گندم ها🌾 را درو کرده بودند با دوستانم به آرامی قدم در دشت گذاشتیم صدای پارس سگ ها🦮 از دور و نزدیک شنیده می شد گله گوسفند ها🐑 همراه با چوپان به طرف روستا می آمدند من و دوستانم از غروب🌤 دل انگیز خورشید لذت میبردیم خورشید رنگ سرخش را در دشت پهن کرده بود با غروب خودش اعلام می کرد که شب به زودی فرا می رسد!
وقتی به خانه برگشتم بوی نان تازه خانه را پر کرده بود، مادرم معمولا عصر ها نان میپخت تا صبح ها بیشتر به کار هایش برسد.
داخل اتاق رفتم بعد وضو گرفتم سجاده ام را پهن کردم چادر نمازی که مادربزرگم از مشهد آورده بود سر کردم و مشغول خواندن نماز شدم
در حال خواندن نماز بودم که صدای برادرم را شنیدم که همراه پدرم و دام ها از دشت به خانه باز گشتند
نمازم که تمام شد دویدم تا به آن ها خسته نباشید بگویم خوشحال بودم که برادرم را بعد یک روز تلاش می دیدم
پدر و برادم لباس هایشان خاکی شده بود لباس هایشان را عوض کردند و دستانشان را شستند.
وقتی به اتاق آمدند سفره شام را پهن کردیم دورهمی غذا خوردیم ، گفتیم ، خندیدیم بعد از شام دورهم نشتیم کلی خاطره تعریف کردیم از روزی که گذشت ، تفریحی که با دوستانم در دشت رفتم و...
برادرم می گفت امروز طبیعت دشت خیلی زیبا بود ، برگ درختان زرد و نارنجی خیلی منظره ی قشنگی بود.
کم کم چشمانم خواب را به ماندن در کنار خانواده ترجیح می داد بلند شدم رخت خواب را پهن کردم و در فکر آرزو های فردا به خواب رفتم تا صبحی تازه با خاطراتی زیبا را آغاز کنم
نویسنده :تمنا ❤️🥲
#پیامبرڪربلاےعشق💔
آن ڪسے ڪه همہاش گریہے عاشورا بود
آب مےدید بہ یاد جگرسقا بود
چشمایش همہ شب هیأٺ واویلا داشٺ
تانفس داشٺ فقط گریہ ڪن بابا بود
#شهادت_امام_سجاد(ع)🥀
#تسلیٺ_باد🏴