🌸<❈﷽❈>🌸
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
بزرگترین درسی که تو زندگیم گرفتم
برای زمانیه که دوازده سالم بود
هم نیمکتیم بر عکس من از زنگ انشاء
فراری بود، معلم بهش گفته بود
اگه از هفته دیگه بدون انشاء بیاد
دیگه حق نداره سر کلاس بشینه
یه روز قبل از زنگ انشاء وقتی حرفهای
معلم رو بهش یادآوری کردم بهم گفت
مریض بودم و نتونستم بنویسم
میشه تو به جای من بنویسی؟!
رفیقم بود میخواستم کمکش کنم
دفترش رو گرفتم و بهترین انشائی که
میتونستم براش نوشتم
وقتی انشاش رو خوند گفت لطفت رو
هیچ وقت فراموش نمیکنم
خوشحال شدم از اینکه تونسته بودم
کمکش کنم
اما چند روز بعد وقتی معلم موضوع انشاء
رو گفت رفیقم رو کرد به منو گفت
زحمتش با خودت تو خیلی خوب انشاء
مینویسی!
جا خورده بودم دیگه مریض نبود که بخوام
کمکش کنم، خودش میتونست کارش رو
انجام بده
اولش گفتم نه ولی انقدر اصرار کرد که
قبول کردم، این داستان هر هفته تکرار میشد
اما من دیگه از کمک کردن حس خوبی نداشتم
چون دیگه به خواست خودم بهش کمک نمیکردم
پشیمون شده بودم از اینکه چرا از همون
اول کمکش کردم، دفعه آخر دلمو زدم به دریا
و گفتم نمینویسم انقدر ناراحت شد
که رفاقت چند سالمون بهم خورد
حالا بعد از این همه سال هنوز هستند
آدمهایی که پشیمونت میکنن از اینکه
توی سختی و شرایط بد به دادشون رسیدی
چون بعد از اون پرتوقع میشن
و هیچوقت نمیتونن ازت "نه" بشنون
دیگه کاری که براشون میکنی رو لطف
نمیدونن و فکر میکنن وظیفهای هست
که باید بی چون و چرا انجامش بدی
حالا سالهاست یکی تو گوشم میگه:
هیچ وقت کاری نکن که لطفت
تبدیل به وظیفه بشه
🌸🌸🌸🌸
🌿
دلے را نشڪن💔
شایـد←خـانہ خـدا بـاشد
ڪسی را تـحقیر مڪن❌
شایـد←محـبوب خـدا بـاشد
از هـيچ عبادتـے دریـغ مڪن🙂
شایـد ← ڪلید رضـايت خـدا بـاشد
ســـر نمـاز اول وقـت حـاضر شو😇
شایـد ← آخـرین دیـدار دنیایـےات با خـدا بـاشد
هيـچ گنـاهي را كوچـك نـدان🖐🏻
شايـد ← دوری از خـدا در آن بـاشد😔
از هیـچ غمـے نالھ نڪن
شایـد ← امتحانـے ازطرف خدا باشد
🌾🌾🌾🌾
آسمان:
#خاطره
🌹ما یک شهری رفتیم هزار تا جوان جمع کرده بودند گفتند، آقای رفیعی اینها هیچ کدام نماز نمیخوانند شما برای اینها راجع به نماز سخنرانی کن! شما باشید چه کار میکنید؟ بسم الله الرحمن الرحیم آیه بخوانم حدیث بخوانم اینها دبیرستانی بودند کتابهای دینی شان پر از آیه و حدیث است. گفتم من سخنرانی نمیکنم خودتان بگویید علت اینکه نماز نمیخوانید چیست؟ عوامل را گفتند من روی کاغذ آوردم ۵۰ تا عامل شد. دیدم عجب ما کجا سیر میکنیم من دو سه تایش را برای شما میگویم.
🔹یکی شان گفت که بابایم متدین و نمازخوان است ولی مادرم را اذیت میکند بداخلاق است من از دین زده شدم اگر دین این است من نماز نمیخوانم ببین عامل را.
🔹یکی گفت به خاطر بعضی از شما آخوندها میدانم از دین حرف میزنید ولی بد عمل میکنید من زده شدم.
🔹یکی گفت لجبازی با بعضی از برخوردهای مسئولان یا اختلاسها و اتفاقاتی که میافتد.
🌹ببینید همه اینها این نماز یا آن حجاب را گره میزنند به این امور. ما باید یک طوری برای مردم تفکیک کنیم بگوییم آقا دین، بنده نیستم اصلا بنده فردا یک خطایی کردم فرض کن ببخشید پدر شما یک آدمی است که نظیف نیست به خاطر اینکه نظیف نیست شما حمام نمیروی. حمام برای خودت میروی پدرت این طور است چرا نماز را کنار میگذاری جالب است در این 50 عامل یکی نگفت من خدا را قبول ندارم یکی نگفت نماز را قبول ندارم انکار نبود سستی بود کاهلی بود.
✨الهـی
وقتی که تو با منی هیچ غمی نیست
وقتی تو در منی هیچ منی نیست
وقتی تو بر منی هیچ کمی نیست
پس اینگونه در برم گیر
که تنها اراده تو جاری باشد و بس
✨خـداوندا
تو میدانی آنچه را که من نمیدانم
در دانستن تو آرامشیست
و در ندانستن من تلاطمهاست
تو خود با آرامشت تلاطمم را آرام ساز
خدایا به امید مهربانیهایت♥️
✅برای آرزوهایت تلاش کن
✍مرد جوان فقیر و گرسنهای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود و گروهی از ماهیگیران را تماشا میکرد.
در حالی که به سبد پر از ماهی کنار آنها چشم دوخته بود، با خود گفت:
کاش من هم یک عالمه از این ماهیها داشتم. آن وقت آنها را میفروختم و لباس و غذا میخریدم. یکی از ماهیگیران پاسخ داد: اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو میدهم. این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم.
مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت. در حالی که قلاب مرد را نگه داشته بود، ماهیها مرتب طعمه را گاز میزدند و یکی پس از دیگری به دام میافتادند. طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد.
مرد مسن وقتی برگشت، گفت: همه ماهیها را بردار و برو اما میخواهم نصیحتی به تو بکنم. دفعه بعد که محتاج بودی، وقت خود را با خیالبافی تلف نکن. قلاب خودت را بینداز تا زندگیات تغییر کند، زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن، تور ما را پر از ماهی نمیکند.