فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[روزت مبارک #پدر ایران من:)♥️🌱]
سنگࢪشہداツ
🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[ روز پدر را به مردی که
از جانش گذشت
تا ایران بماند
تبریکمیگویم ❤️]•
#حاجقاسم
سنگࢪشہداツ
🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸
سلامرفـقا🖐🏻
عیـــــدتونمبـاررررڪ🎉🎊😍🌹
انشـاءاللههمـیشهحـالدلـتونخوبِخـوبباشه❤️
راسـتیتـوےایــنروزعـزیزبراےظهـورمـولامون🌱
دعـایادتـوننـره😉🤲🏻
#تلنگرانه 🥀🦋
روزِحساب ڪتاب ڪہ برسہ ..
بعضےاز گُناهاټـــ رو ڪہ بهت نِشوڹ میدڹ ،
مےبینےبراشوڹ استغفار نڪردے ، 😟
اصݪاً یادټـــ نبوده !🥀
امّا زیرِ هر گُناهټـــ یہ استغفار نوشتہ
شده..😍
اونجاسټـــ ڪہ تازه میفهمے
یڪے بہ جاټـــ توبه ڪرده....✨
یڪےڪہ حواسش بهټـــ بوده؟
یہ #پدر دݪسوز..
یڪے مثلِ #مهدے ....😔💔
[ يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا...
سنگࢪشہداツ
🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸
💞 ﷽ 💞
💫در بهترین مکان متولد شد(کعبه)
💫در بهترین روز متولد شد(جمعه)
💫جانشین بهترین پیامبر بود(محمد)
💫همسر بهترین زن دنیا بود(فاطمه)
💫پدر بهترین بچه های دنیا بود(حسن حسین)
💫در بهترین ماه به شهادت رسید (رمضان)
💫در بهترین شب ضربت خورد(اول قدر)
💫در بهترین شب شهید شد(دوم قدر)
💫در بهترین حالت بود که ضربت خورد(نماز)
💫در بهترین حالت نماز بود (سجده)
💫ای بهترین بهترین ها دستم را بگیر
💖 یا علی مدد 💖
#میلادباسعادت
امیرالمومنین علی ع مبارک باد
سنگࢪشہداツ
🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت16
...حامد گفت:حالا عقدمونو تو حرم بگیریم تا بعد خدا چی بخواد.....
ته دلم خالی شد...یعنی چی...یعنی حامد باز میخواد بره سوریه!؟یعنی میخواد منو تنها بزاره..؟!
با یه حالت پریشون نگاهش کردم متوجه حالم شد ولی جلو مامان اینا چیزی نگفت ....
بعد از شام بازم خودم خواستم ظرفارو بشورم تا از فکر سوریه رفتن حامد دربیام.
مشغول شستن ظرفا بودم که حامد اومدو شروع کرد خشک کردن ظرفا
فهمیدم برا چی اومده ولی حرفی نزدم
+حامد:رویا
-من:بله...
+حامد:نمیگی جانم؟!
نگاهی بهش کردمو گفتم:جانم..
+حامد:از دست من ناراحتی؟
-من:نه چرا باید ناراحت باشم...
+حامد:پس چرا وقتی فهمیدی میرم سوریه حالت عوض شد؟
چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم بدون جواب به کارم ادامه دادم ،شیر آبو بستو گفت:منو نگا کن.
نگاش کردم .
گفت:تو دلت نیست من برم سوریه!؟
-من:چرا وقتی اومدی خواستگاری نگفتی که باز میری سوریه ..
+حامد:یعنی اگه بهت میگفتم بهم جواب مثبت نمیدادی؟!
به حلقم نگاه کردم خیلی داشتم خودمو نگه میداشتم که گریه نکنم ؛یدفعه رها اومد تو آشپزخونه و گفت:آقا حامد شما خسته ای بده من ظرفارو خشک میکنم شما برو
حرفامون نیمه تموم موند حامد رفت،اصلا حواسم به ظرف شستنم نبود ،پووف خدا صبر بده...
روزا پشت سر هم می گذشت ؛ولادت حضرت معصومه هم رسید رفتیم حرمو خطبه ی عقد جاری شد دادیم پشت حلقه ها تاریخ اون روز رو حک کردن
با حامد نشسته بودیم تو حیاط حرم
حامد گفت:رویا میدونی من تو رو از حضرت معصومه خواستم؟اون روز که تو حرم دیدمت اومده بودم که بهش بگم مهرمو به دلت بندازه اصلا فکر نمی کردم انقدر زود جوابمو بده.
لبخندی زدم.یادمه منم اون روز اومده بودم تاتو انتخاب حامد کمکم کنه.
حامد رفت برا زیارت منم رفتم برا زیارت.
خودمو چسبوندم به ضریح:حضرت معصومه یکاری کن نره سوریه ،آره میدونم خودخواهم من حامدو فقط برای خودم میخوام(ندای درون:پس اون آدمایی که از زنو بچشون زدن چی ؟رویا اونا مگه دل نداشتن؟!اونا برای امنیت تو رفتن حالا تو نمیخوای بزاری شوهرت برای امنیت بقیه بره)
زیارتم تموم شدو اومدم بیرون ولی حامد هنوز نیومده بود، میدونستم چی میخواد از حضرت معصومه اینکه یکاری کنه که من اجازه بدم بره ؛بعد از چند دقیقه حامدم اومد و باهم برگشتیم خونه...
.
.
.
مادر پدرو برادر حامد برای دیدن یکی از اقوام رفته بودن مشهد و کلیدخونشونم داده بودن دست من که حواسم به حامدو خونه باشه .
چند روزی بود خبری از حامد نبود گوشیشم جواب نمیداد.
یه بار دیگ شمارشو گرفتم اینبار خاموش بود ،دلشوره گرفتم رفتم سمت خونشون زنگ درو زدم ولی کسی درو باز نکرد ،کلید انداختمو درو باز کردم خونه تاریک تاریک بود انگار چند روزی میشه که کسی نیومده اینجا حامدو صدا کردم:
-حامد؟خونه ای؟
صدایی نیومد رفتم سمت اتاقش درو باز کردم اتاق تاریک بود ولی میشد فهمید یکی رو تخت خوابیده .
رفتم داخلو پردرو کنار زدم ،حامد عکس العملی نشون نداد رفتم سمتش که بیدارش کنم دستشو گرفتم....
وای خدا چقدر داغه به شدت تب داشت و حالش اصلا خوب نبود ،اصلا نمیتونست تکون بخوره چجور ببرمش دکتر آخه (ندای درون:رویا خجالت بکش خیر سرت رشتت پزشکیه)
سریع رفتم پایین یه کاسه آب و دستمال برداشتمو رفتم بالا اول باید تبش بیاد پایین تا بتونه پاشه دارو بخوره ....
یه پیام به رها دادم که من نمیتونم شب بیام خونه حامد سرما خورده شب میمونم پیشش....
تاشب تمام تلاشمو کردم که تبش بیاد پایین و خب موفقم شدم
حالش بهتر بود براش سوپ درست کرده بودم بیدارش کردم آروم چشماشو باز کرد هنوزم جون نداشت باهزار زور و زحمت گفت:رویا اینجا چیکار میکنی؟
گفتم:تو نباید به من بگی حالت بده؟اگه نرسیده بودم که معلوم نبود چه بلایی سرت میومد .
کمکش کردم بشینه و ظرف سوپو دادم دستش و گفتم:باید تا آخرش بخوری باشه؟
مظلوم نگام کرد میدونستم بی میله ولی باید میخورد تا خوب شه،گفتم:اونجور نگام نکن بخور ببینم.
آروم آروم شروع کرد به خوردن بعد از دوساعت تازه سوپش نصف شده بود
فهمیدم دیگ نمیتونه بخوره ظرفو ازش گرفتمو داروهاشو بهش دادم
+حامد:تلخه رویا
-من:حامد مگه بچه ای بخور ببینم .
به زور داروهارو به خوردش دادم
-خب دیگه بگیر بخواب.
لبخندی زدو گفت:الهی تب کنم تا پرستارم تو باشی .
گفتم:زبون نریز بخواب حالت بهتر بشه.
گفت:به روی چشم....
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت17
نشستم تو اتاق تا خوابش ببره ،خسته بودمو حسابی خوابم میومد ولی نباید میخوابیدم ،نزدیک اذان صبح بود رفتم پایین ظرفارو شستم تا اذان .
نمازمو که خوندم رفتم اتاق حامد ببینم حالش چطوره ،دیدم داره نماز میخونه وقتی رفت قنوت نمیدونم چی میگفت ولی قنوتش خیلی طول کشید
نمازش که تموم شد گفتم :حامد پاشو لباس بپوش ببرمت دکتر
+پرستار به این خوبی دارم دکتر میخوام چیکار
-عه پاشو ببینم بدنت ضعیفه باید بهت سرم و آمپول بزنن که زود خوب شی.
+ول کن.
با شیطنت گفتم:نکنه از آمپول میترسی؟
یه نگاهی بهم کردو با مکث گفت:نـــــه
-عه خب پس پاشو بریم
به زور بردمش دکتر
دکتر براش دوتا آمپول نوشت
گفتم:آقای دکتر آقای ما از آمپول میترسه براش سرُم بنویسید.
من:🤪
حامد:😐
آقای دکتر:😂
از اتاق دکتر که اومدیم بیرون حامد گفت:کی گفته من از آمپول میترسم.
-یعنی نمیترسی؟
تک خنده ای کردو گفت:نه
-باشه قبول.بشین اینجا من برم داروهاتو بگیرم.
+نمیخواد بده خودم میرم.
-تومریضی
+مگه من مردم که خانمم بره تو صف داروخونه وایسه .
تو دلم کیلو کیلو قند آب میکردن ،نسخرو دادم دستشو خودم رو صندلی نشستم ؛بعد از چند دقیقه با پلاستیک داروها برگشت رفتیمو سرمشو زد دکتر گفته بود یکم ضعف داره شب رو بستری باشه بهتره برای همین اون شب مهمون بیمارستان بودیم..
چند روز بعد خانواده حامد برگشتن ،حال حامدم بهتر شده بود همش این درو اون در میزد میتونستم قشنگ حس کنم که داره کاراشو میکنه که بره سوریه یعنی نمیخواست بهم بگه ؟نکنه بره و بعد زنگ بزنه بگه ؟نه حامد همچین آدمی نیست..
چند وقتی میشد که انگار میخواست یچیزی بهم بگه ولی نمیتونست .
رو تخت حامد نشسته بودم یه بار دیگ تمام این حرفا تو سرم مرور شد پس بقیه چطور از زنو بچه دل کندن ؟اونا بخاطر امنیت من و امثال من رفتن ....توفکر بودم که در باز شدو حامد تو چارچوب در نمایان شد با لبخند همیشگی گفت:رویای من چرا تو خودشه؟
تو چشماش نگاه کردم اخه من چجور از این دوتا تیله ی مشکی بگذرم ،یاد مامان افتادم چقدر سخت بود براش تا بزاره برم سوریه ولی گذاشت،اما من نمیتونم مامان دلشو داشت ولی من ندارم من نمیخوام کل عمرم با خیال حامد بگذره...نمیتونستم بزارم بره ولی ناخوداگاه گفتم:کی قراره بری؟
اصلا نمیدونم چرا همچین حرفی زدم!!
دستامو گرفتو گفت:هر وقت تو اجازه بدی.
با خودم گفتم پس خدارو شکر چون هیچ وقت نمیری ولی بازم زبونم چیز دیگه ای گفت:یعنی اگه نزارم نمیری؟!
سرشو انداخت پایین با بغض گفت:نه..
داشتم تمام تلاشمو میکردم که این حرف از دهنم نپره ولی انگار امشب یکی دیگ اختیار زبونمو به عهده گرفته بود
گفتم:.....برو!!
سرشو بالا اورد و گفت:رویا؟! مطمئنی؟!
دلم میخواست بگم نه بگم غلط کردم اشتباه گفتم ولی جای همه ی اینا گفتم:آره برو خدا پشتو پناهت ....!
حالا حامد خوشحال بودو من بغض داشتم نزاشتم زیاد متوجه حال خرابم بشه
-گفتم:کی قراره بری؟
+گفت:5شنبه هفته بعد!!
چرا انقدر زود میره چرا انقد دیر فهمیدم چطور خودمو تو این مدت راضی کنم به کاری که کردم .
گفتم:امروز چند شنبس حامد؟
+گفت:5شنبه!!
یدفعه سرم گیج رفت وای خدای من یعنی یک هفته بیشتر پیشم نیست !!
+آماده شو میخوام شام ببرمت بیرون
-مامان مرضیه شام گذاشته.
+از قبل بهش گفته بودم برا ما نزاره.
باشه ای گفتمو حامد از اتاق زد بیرون
دلم میخواست گریه کنم ولی نمیشد..
آماده شدمو باهم سوار ماشین شدیم حرکت کرد به سمت حرم ،جایی که به دستش آوردم قراره بسپارمش به خدا...
به حرم که رسیدیم رفتیم برا زیارت.
حضرت معصومه بهم صبر بده من طاقت دوریشو ندارم...بعد از حرم رفتیم جمکران اونجا هم دعا کردم که خدا بهم صبر بده
تو ماشین بودیم بارون شروع کرد باریدن
حامد گفت:آروم،آروم اومد بارون،شدیم عاشق،زدیم بیرون،اومد نم نم ،نشست شبنم روموهامون،روموهامون.
گفتم:آقا حامد مگه آهنگم گوش میده؟
گفت:این یه تیکه از اهنگاییه که امید چند سال پیش گوش میکرد انقد این اهنگو میزاشت کل خونه خواسته و ناخواسته از حفظ بودنش دیدم قشنگه گفتم تقدیمش کنم به رویام ..
کاش دم رفتنی اینجور صدام نمی کرد چقدر پشیمونم از اینکه اجازه دادم بره.
بعد از شام برگشتیم خونه ،اون شبم گذشت بعد از اون نتونستم زیاد پیش حامد باشم چون همش درگیر کاراش بود لامصب روزا انقد زود میگذشت که نفهمیدم کی چهارشنبه شد .
رفتم خونشون تو اتاقش بود
_چرا نشستی پاشو ساکتو جمع کن
نگام کرد و گفت:نمیرم!!!
خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:چی؟!یعنی چی نمیرم؟!
+رویا تو راضی نیستی من نمیرم!
-پاشو ببینم خودتو لوس نکن
رفتم کوله پشتیشو اوردم:پاشو بیا ببینم میخوای چی باخودت ببری
+بزار بعد نماز صبح
-قول؟
لبخند زدو گفت:قول
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍
رفقا رفقا
https://eitaa.com/joinchat/3355508839Cc35a0a61e9
حمایت کنید مثل کانال خودمونه😌🍃
پیشنهادی خودم🍃😌
خودمم ادمین هستم اونجا🤓
˼سنگرشھدا˹
.[🤍🌿]
-مااینجاهیچڪدام
حآلمانخوبنیست ؛
بئڪسوکآریم ...
برگرد :)
#اللھمعجلالولیڪالفرج
#بچه مذهبیا🧕🏻🧔🏻
هموناکه #هیئت هرشبشونسرهجاشهـ✨
ولیشوخےهایبعدهیئتشونمـبهراهه😅🎈
هموناکهـشماتولباس #سیاهه محرمـدیدیو
گفتیایناافسردن🚶🏻♀🍂
بیاتولباسه #شادیه نیمهشعبانمـببینشون☺️🌸
اونایےکهمیبینےهمشمداحےگوشمیدن
❌افسردهنیستن🙂
فقطوقتیمداحےگوشمیکننیه #امیدے پیدا میکنن....💫
کهبایدنوکریهخاندان #علیو بکنن🌱
کهبایدمنتظر #قائمـ آلمحمد(عج)باشه😍
اونموقعستکهحالشونخوبمیشه♥️
اونپسرایےکهدیدےوقتےدخترمیبینناخممیکنن..
بیاشوخےهاشونباخواهرشونببین🙊😆
دختریکهباچادرشبااخمروگرفته
بداخلاقنیست❌
امانتداره😍
اونپسرایےکهمیگن #شهادت...
شکستعشقینخوردنکهبخوانبهخاطرشبا #شهادت ازایندنیاخلاصبشن..
نه❌
اوندنیابا #رفیقاشون قراردارن..🙌
قرارگذاشتنکسیباجسمیکهسردارهپیشهارباب #نره💔
اوندخترایےکهمیگنهمسرآیندمبایدعاشقشهادت باشهنمیخوانزودازدستشراحتشن...🍃
نه❌
مےخوانبهحضرت #زینب بگن:
بیبیخودمنمیتونمبیامولی #عزیزامو کهمیتونمـ براتفداکنمـ
⟮∞🌼♥️∞⟯
.
عجبــحالوهوایـےدارد؛
چادرِمشکۍزهرایـےمن ..'!
.
#چادرانِهـ🌱'!
•.🌿✨سنگࢪشہداツ
🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸
بهشٰ گُفتمٖ:
+اے شهیدٰ!
خیلے دوسټ داࢪمٰ...
جواب دادٰ:.
_مشتے،تو هنوزٰ دُنیا نیومدھ بودے مَن فدآت شُدمٖ..!
ࢪاسټ میگفټ....😔
-سرباز روح الله
سنگࢪشہداツ
🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت دلبر❤️😍
پدرمهربانم روزت مبارک ❤️
#استوری
#روز_پدر
#رهبرونه
سنگࢪشہداツ
🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸
🎁 عیدی به مناسبت روز پدر❤️🍃🌸
ایرانسلی های عزیز:
(بسته 2 گیگابایتی داخلی هدیه روز پدر)
*5*1# ✅
نوش جون تون🤪😂
°•🤍🕊•°
{•بعضیا.🚶🏻♀!
بند ِ |#روسریشونو بازکردن.!
رفتن جلو دوربین.🎥!
واسه لایک.👍🏻!•}
...اما...
[•بعضیاهم.✌️🏻!
بند پوتینشونو بستن.🌱!
|#رفتن رو مین.💣!
واسه خاک...🥀!•]
ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ
|🕊| #شهیـدانهـ
|✨| #تلنگرانهـ
سنگࢪشہداツ
🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸
فقطاونجاکہسِیدرضامیگہ:
نمیدونمتابہڪیبایدآقابمونم
رفیقامشھیدبشنولۍمنجابمونم💔
خیلۍدلتنگمیشۍازسفرجابمونۍ..
رفیقاتشھیدبشنبازتوتنھابمونی😔🖐🏻
سنگࢪشہداツ
🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸
هدایت شده از ˼سنگرشھدا˹
رفــقـــــارفـــقـــا😌
امروزولادتھامامعلےهست😍🦋🌸🍃
دوبارھمیخاییمازطرفشمابھامامعلےهدیہبدیم🌸🌻هرچقدردوستداریدحتےڪمتواینڪارسہیم
بشید🍃🦋
🌸{ذڪریاعلے}🌸
https://EitaaBot.ir/counter/z64
ببینمچیڪارمیڪنیداااا😉🙃
نشرپیامهیچاشڪالےندارھ🌼🍃🌿
ثوابهمداࢪھ🐚🌱
بانـــــ😇ـــــو
تُـ🌺 فرِشتِہ خدایے
با بال هاے سیــــ🖤ــــاهے
ڪہ تو را آسمانے ڪردهـ🕊
اَمّا☝️
هَر وَقت ڪِہ لِباســـــ👕ـــــ حیـا را
تَنِ جِســــ👇ــــمَت مےڪُنے
بِہ روحَت نیز گَوشـ👂ـزَد ڪُن
حَیاےِ دُختَـــ🎈ـــرانِہ اَش را
ایمانَــــ📿ــــش را،اِعتِقــاداتَش را
پُشتِ دَر🚪 جا نَگُــذارَد
وَ گَرنَــہ✋
شِیطانـــ👹ـــ هم فِرِشتِه اے بُود
ڪِہ راندِهـ👣 شد
اِے فِرِشتِہ تَرینـ🌹
مُواظِب باشـ☝🏻
راندِه شُدِه ےِ دَرگاهِ حَق نَباشے😉
😎|⇠ #حجاب