eitaa logo
سنگرشهدا
7.2هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫 @FF8141
مشاهده در ایتا
دانلود
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از .لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @R199122 📿 4 📿 12 📿 13 📿14 📿 17 📿 18 📿 19 📿 20 📿21 📿 22 📿 23 📿 24 📿 25 📿 28 📿29 📿 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
اینجا مطالب سیاسی و تحلیل های روز را بدون سانسور بخوانید 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/413728791C10c6510e82
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 543 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
هر که در عشق سر از قلّه برآرد هنر است همه تا دامنه‌ی کوه تحمل دارند ۴۱ثارالله 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
📸رونمايي از تندیس شهید قاسم سلیمانی در سه راه فرودگاه اهواز 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
خاطرم هست، دومین ماموریت ایشان سه ماه طول کشید. وقتی برگشت، من و بچه ها منزل مادرم بودیم. ساعت 2:30 نیمه شب بود که تماس گرفت. خواب نبودم و با دیدن شماره ایشان به سرعت جواب دادم. گفتم: «برگشتی؟» گفت: «آره توی حیاط هستم اما کلید درب ورودی را ندارم.» گفتم: «بیا اینجا. چرا اطلاع ندادی؟» گفت: «نه مزاحم نمی شوم. داخل انباری را نگاه می کنم شاید کلید را آنجا گذاشته باشم.» گفتم: «هوا سرد است، سرما می خوری.» راضی نشد بیاید. بالاخره صبح شد. برادرم ما را به خانه مان رساند. زانوهایش را زمین گذاشت و دستهایش را مثل بال پرندگان باز کرد و فرزندان خود را در آغوش کشید. گفت: «شب که آمدم خیلی خسته بودم اما خوابم نمی برد. یک ساعتی را کنار وسائل و کتاب ها و دفترهای بچه ها بودم و ورق می زدم. توی خونه می چرخیدم. چقدر امنیت خوبه، چقدر خونه خوبه. بعد از نماز صبح بود که خوابیدم.» ✍راوی: 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
گلــــے گـــم‌ کرده ام میجـــویم‌ او را...🌷 📸تصویر ازسختی هاے عملیات تفحص پیکرهاے مطهر شهدا iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
بی ادعا اما پر ڪار بی منت اما با بیشترین تاثیر اما با ڪمترین امکانات یعنی با غیرت... ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
26.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قرائت وصیت‌نامه سپهبد قاسم سلیمانی توسط فرزندان ایشان ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
▫️یڪی از تفریح های ما حضور در گلزار شهدا بود؛ بین قطعہ ها قدم می زدیم و سن شهدا رو نگاه می ڪردیم ... یڪ بار بهش گفتم: محمد ما ڪه بمیریم چون من دختر شهید هستم من رو قطعہ خانواده شهدا دفن می ڪنند اما داماد شهید رو ڪه نمی آورند! بعد هم خندیدم ... با جدیت گفت: قبل اینڪه تو بخواهی بروی آن دنیا من بین این شهدا خوابیدم ...! 🌷 ▫️ولادت : ۶۰/۷/۳۰ ▫️شهادت : ۹۲/۸/۲۸ ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
یقیناً کُلُه خَیر ... تو چه میدانستی بابا ؟!!! چه میدانستی که در مقابل هر معرکه، در مقابل هر مشکلی، در مقابل هر حادثه‌ای؛ این جمله "یقیناً کُلُه خَیر" از زبانت نمی‌افتاد و چه دقیق هم میگفتی چون هر چه پیش می‌آمد تو به خیر تبدیلش میکردی... من هم میخواهم مثل تو برای شهادتت بگویم "یقینا کله خیر"؛ چرا که قطعا شهادت تو رازهای نهفته‌ای دارد که شاید سال‌ها طول بکشد که این رازها یکی‌یکی و نوبت به نوبت حقیقت شهادت زیبای تو را آشکار کند و باز هم میگویم "و مارایت الا جمیلا" چون تو زیباترینی و من در تو چیزی جز زیبایی ندیدم حضرت پدر... 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✍نویسنده: طلبه آزاده رح
روز از نو روزی از نو 🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی 💢روز از نو روزی از نو هیچ وقت فکر نمی‌کردم که بعد از قطعنامه و در حالی که تیم های مذاکره کننده ایران و عراق هر روز مقابل هم می نشستن و با بگو بخند مذاکره می‌کردن، ما به روزهای اول اسارت برگردیم. تاوان ارادت به امام بود و خیلی هم برامون مهم نبود. بازهم مثل روزای آغازین اسارت چشم و دستای ما رو بستن و با اولدنگی و کتک و با پای پیاده ما رو روانه بیابون کردن. نمی‌دونستیم کجا می‌برنمون. اول فکر کردیم دارن ما رو به انفرادی می‌برن چون حداقل خودم یه مورد تجربه انفرادی رو داشتم، ولی با طولانی شدن پیاده روی فهمیدیم که نه خبری از زندان و سلول انفرادی نیست. ماشینی هم در کار نبود همین جوری مثل کورا دستامون رو روی کتف همدیگه گذاشته بودن و با راهنمایی یکی از نگهبانا به مقصد نامعلومی در حال حرکت بودیم و اطرافمون پر بود از نیروهای بعثی و گاهی برای تنوع، مشت و لگد و کابلی رو حواله مون می کردن. دیگه داشت باورمون می‌شد که دارن ما رو برای سپردن به جوخۀ اعدام به بیابانای تکریت می‌برن و همون‌جا دفنمون می‌کنن. توی حالتِ بی‌خبری هزار جور فکر و خیال به سراغ آدم میاد. نکنه برای بازجویی و شکنجه های اختصاصی بَرِمون گردونن استخبارات بغداد و فکرای جوراجور دیگه. شاید تنها فکری که به ذهنمون نمی‌رسید، بحث تبعید بود. هیچ چیز مشخص نبود. فقط گاهی با فریاد و هُل و پس‌گردنیِ یکی از بعثیا به جلو پرت می‌شدیم و تلو تلو خوران دوباره خودمون را جم و جور می‌کردیم و شیرازه فکر و خیالاتمون پاره می شد. بعد از مقداری پیاده روی که دقیقا یادم نیست چقدر بود ولی شاید حدود نیم ساعت طول کشید ، صدای باز شدن دری آهنی شنیدیم . ما رو به داخل هدایت کردن و چشامونو بازکردن و تحویلمون دادن به نگهبانای ملحق و برگشتن و این پایانی بود بر حضور ما در اردوگاه ۱۱ تکریت . خداحافظ تکریت ۱۱ . خداحافظ دوستانِ خوبم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada