eitaa logo
سنگرشهدا
7.3هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :9⃣1⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣2⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور دیگر سرهنگ عراقی که مسن‌‌تر بود گفت : «ما بعداز ظهر، برمیگردیم. تا اون موقع فرصت دارید فکراتونو بکنید و به ما راست بگید. عصر شد. همان دو بازجو، که هر دو سرهنگ تمام بودند، وارد زندان شدند. سرهنگ از جیبش سیگار سومر پایه بلندش را در آورد، چند پُک عمیق که به سیگارش زد، گفت : «امیداورم فکراتونو کرده باشید.وقت ندارم زیاد با شما مجوس‌ها سر و کله بزنم، فرماندهان با پای خودشون بلند بشن و بیان بیرون!» هیچ‌کس از جایش بلند نشد.وقتی دیدند کسی بلند نمی‌شود، جلو آمدند و ده، دوازده‌نفر از بچه‌ها را شانسی از جمع اسرا بیرون کشیدند.یکی از آن‌ها «هوشنگ جووند» بود.او قبلا روی مین رفته بود و یک پایش قطع شده بود.در قرارگاه نصرت فرمانده محور عملیاتی بود.به دستور سرهنگ یکی از دژبان‌ها با لگد و کابل به جان هوشنگ افتاد.پای مصنوعی هوشنگ از پایش درآمد و او به زمین افتاد.سرهنگ عراقی با لبخند معناداری گفت : «هذا هوشنگ جووند!» عراقی‌ها می‌دانستند که هوشنگ جووند یک پایش مصنوعی است و توانستند شناسایی‌اش کنند! وقتی او را می‌زدند، بهشان گفت : «بزنید،مگه قرار نیست یه روز بمیرم و توی قبر، مار و عقرب جنازه منو بخورن، بزنید!» او را بردند و دیگر هیچ‌وقت ندیدمش! امروز، جمعه بود. برای چندمین بار ما را بازجویی‌ می‌کردند اما جوابی نگرفتند. سرتیپ بازجو که رفت،دژبان‌ها از اسرا خواستند زیرپیراهنشان را درآورند و روی زمین داغ دراز بکشند.گرمای سوزان تیرماه چنان زمین زندان را داغ کرده بود که به قول بچه‌ها تخم‌مرغ را آب‌پز میکرد. بچه‌ها بدون زیرپیراهن مجبور بودند با شکم روی زمین داغ دراز بکشند.شکم بچه‌ها روی زمین کباب شد. این شکنجه ناله‌ی بچه‌ها را درآورد. تا ده، پانزده دقیقه‌ی اول دژبان‌ها فقط تماشاگر بودند. آن‌ها سراغ کسانی می‌رفتند که سعی می‌کردند، شکمشان به زمین سیمانی نخورد.دژبان‌ها با پوتین روی پشت بچه‌ها می‌ایستادند و با کابل به کمرشان می‌کوبیدند.می‌خواستند شکم بچه‌ها به زمین داغ بچسبد تا داغی و حرارت زمین را حس کنند.پاهایم بدجوری می‌سوخت. مجبور بودم هر چند دقیقه یک‌بار خودم را روی یک طرف بدنم قرار دهم. اجازه نمی‌دادند آب بخوریم. یکی از بچه‌ها از فرط تشنگی بلند شد و به سمت پارچ شربت دوید.همین که پارچ شربت را برداشت تا بنوشد، دژبان‌ها به جانش افتادند و تا حد مرگ او را زدند. دو، سه نفر از تشنگی بیهوش شدند.یکی از اسرا از تشنگی شهید شده بود و جنازه‌اش در گوشه زندان در آن گرمای سوزان به زمین افتاده بود. پارچه‌ی روی زخمم پر از عفونت و خون و چرک بود. فرج‌الله پایین زیر پیراهنش را پاره کرد، دور زخم پایم بست. دلش می‌خواست کمکم کند، مرا روی زمین کشید و کنار دیوار برد. فرج‌الله که می‌دانست مجروحان از تشنگی ناندارند، به طرف شیر آب رفت. دژبان‌ها جلویش را گرفتند و با کابل به جانش افتادند.حاضر بودم تشنه بمانم ولی او برای آب آن‌همه کتک نخورد. غروب بود، عراقی‌ها دستور داخل باش دادند. هنگام داخل‌باش، وحشیانه با کابل و باتوم به جان بچه‌ها افتادند. این کار، هر روز غروب تکرار می‌شد. هنگام داخل شدن پای یکی از اسرا به پایم خورد و از شدت درد بیهوش شدم.وقتی بهوش آمدم در گوشه راهرو دراز کشیده بودم. ظهراب محمدی که به پایم خورده بود،کنارم نشسته بود. منتظر بود به هوش بیایم تا از دلم درآورد. سرم را بوسید و گفت : «سید! تورو خدا ببخشم» نمی‌دانستم چه کار کنم که در رفت و آمد‌ها پایم لگد نشود. ترابعلی توکل‌پور را صدا زدم و از او خواستم مرا ببرد در راهروی توالت‌ها. می‌خواستم شب را در توالت بخوابم. آنجا راحت‌تر بودم. وضعیت توالت‌ها افتضاح بود. عراقی‌ها برای اینکه اسرا شب تشنه بمانند، شیر فلکه‌ی اصلی آب توالت‌ها را از بیرون می‌بستند. به همین دلیل، شیرهای توالت هیچ‌گاه آب نداشت! از ترابعلی خواستم کارتنی تهیه کند. ترابعلی رفت و برایم یک تکه کارتن آورد. با قرارگرفتن کارتن روی سنگ توالت لباس‌ها و بدنم کمتر کثیف می‌شد.پاهایم داخل توالت بود و از شکم به بالام بیرون توالت. ترابعلی گریه‌اش گرفت. شاید یادش می‌آمد شش، هفت روز قبل روی شناور جزیره مجنون کنارهم می‌خوابیدیم و چه حال و هوایی داشتیم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :0⃣2⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣2⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور ترابعلی گفت : «سید با این بوی بد چطور شب را تا صبح سر می‌کنی؟» - این بوی بد دردش از لگد شدنِ پای مجروحم کمتره ! یک پیرمرد شیرازی که عموحسن نام داشت،مسن‌ترین اسیر آن قسمت بود. آن شب و شب‌های بعد مثل یک پرستار خصوصی کنارم بود. از شدت درد خوابم نمی‌برد. عمو حسن برای اینکه بهم روحیه دهد، گفت: «پسرم! می‌برنت دکتر، خوب می‌شی، تو زنده می‌مونی!» دو هفته‌ای که عمو حسن کنارم بود، برایمان یک هادی و مربی بود. به من و دیگر مجروحان می‌گفت: «بچه‌ها به امام سجاد علیه‌السلام متوسل بشید. امام سجاد هم درد اسارت و هم درد مریضی رو باهم کشید. اگه به خدا و ائمه‌اطهار متوسل بشید، خدا کمکتون می‌کنه!» تقوا و صبوری عمو حسن مثال‌زدنی بود. این بیت را همیشه می‌خواند : «مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب، به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید» زیاد که تشنگی عرصه را تنگ کرد، شیرآب توالت را باز کردم و شروع کردم به مکیدن!زیاد که مک زدم، فقط براده‌های آهن و هوا در شیر آب جریان داشت.شب از تشنگی به سختی خوابم برد. خواب می‌دیدم کنار چشمه روستایمان هستم و هرچقدر‌آب می‌خورم،سیر نمی‌شوم. سومین روزم را در زندان الرشید سپری می‌کنم. یک ترکش خورده بود پشت رانم و تا امروز متوجه‌اش نشده بودم. وقتی فشارش دادم چرک و عفونت بیرون زد. ساعت حدود هشت صبح بود که بیرونمان بردند. دژبان‌ها ابروهای یکی از اسرا را با آتش سیگار سوزانده بودند. جرمش فقط داشتن ریش بود! امروز صبح ،اسرای سالم تقسیم کار کردند. پرستارهای من عموحسن ویک سرباز ارمنی بودند. سرباز ارمنی عاطفی و مسئولیت‌پذیر بود.از اینکه یک سرباز ارمنی در آن شرایط سخت پرستارم بود،حس خوبی داشتم. وقتی از او تشکر کردم،گفت: «خدمت به شمارو برای خودم وظیفه می‌دونم.» نامش را پرسیدم،گفت: «سرکیس داوتیانس هستم!» بچه‌ها از شدت تشنگی صبحانه نخوردند. عراقی‌ها مثل اینکه می‌خواستند روز قبل، با تشنه نگه‌داشتن اذیتمان کنند. قبل از ظهر بود که داوتیانس سراغ یکی از نگهبان‌های عراقی رفت.وقتی آمد یک پارچ آب دستش بود. تعجب کردم، به او گفتم : «چطور شد بهت آب دادن؟» -بین نگهبان‌های عراقی یکی‌شون ارمنیه. هوای منو داره. اون بهم آب داد. خودش پارچ آب را مقابل دهان مجروحان گرفت تا هرکدام چند قُلپ بنوشند. روزهای بعد، آزادی عمل داوتیانس کمتر شد. دیگر نمی‌توانست مثل قبل هوای ما را داشته باشد. زخم ساق پایم عفونت کرده و بوی مُرده می‌داد. کف پایم هم ورم کرده و روز به روز بدتر می‌شد. حسین اسکندری، همان کسی که عراقی‌ها دنبالش می‌گشتند، بدنش بدجوری سوخته بود. تمام بدنش تاول زده بود. گویا فرمانده قرارگاه کربلا بود. در جزیره‌ی مجنون بر اثر اصابت گلوله‌های آتش‌زا، نیزارهای قسمت خشکی،آتش گرفته بود. لابه‌لای نی‌ها سوخته بود. فاصله زیادی را میان نی‌های آتش گرفته، دویده بود. سوختگی‌اش به گونه‌ای بود که روغن بدنش روی زمین بازداشتگاه می‌ریخت !نگهبان‌ها اجازه نمی‌دادند او در سایه دراز بکشد. پماد سوختگی هم به او نمی‌دادند. پشه‌ها تمام بدنش را تسخیر کرده بودند. کنارم دراز کشیده بود. وقتی خواستم پشه‌ها را از او دور کنم، مانعم شد و گفت : «سلامتی من مدیون همین پشه‌هاست. اگر این پشه‌ها نبودند من تا حالا زنده نبودم.» پشه‌ها عفونت بدنش را می‌مکیدند. وقتی از دژبان‌ها خواهش کردم اجازه دهند او را داخل سلول ببرند تا در سایه باشد، حسین گفت : «راضی نیستم کسی برای من از عراقی‌ها چیزی بخواد، دشمن هیچ‌وقت دوست و دلسوز نمی‌شه!» چند ساعتی که نورخورشید به بدن سوخته‌اش می‌تابید، عذاب می‌کشید. تحمل بالایی داشت. صدایش درنمی‌آمد و فقط زیر لب قرآن می‌خواند. بچه‌ها که به او دلداری دادند، گفت : «شاید خدا خواسته با این بدن سوخته تو این گرما قرارم بده تا تو جهنم کمترمنو بسوزونه!» بهش گفتم : «حسین! مگه قراره بری جهنم!؟» - همین که خداوند درجه حرارت جهنم رو برام کمتر کنه، راضی‌ام! یکی دیگر از اسرای مجروح تیر به گلویش خورده بود. بر اثر اصابت گلوله گلویش سوراخ بود.اگر بینی و دهانش را می‌گرفتی از گلویش می‌توانست به راحتی نفس بکشد. وقتی آب می‌نوشید، آب از سوراخ گلویش بیرون می‌ریخت. دستم را روی سوراخ گلویش می‌گذاشتم تا آب بخورد. چند روز بعد، بر اثر عفونت داخلی در زندان الرشید به شهادت رسید. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @FF8141 🌷6🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷17🌷20🌷21🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 283 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمد_جنتی ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
#زائـرانه «شهـدا چشم شان را بہ روے دنیا بستند تا معراجشان #آسمان شود و پرواز ڪنند ...» " مواظب #چشمهایمان باشیم " #صبحتون_شهدایی🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#وصیت_الشهدا: ✍روی سنگ قبرم بنویسید: تشنه نابودے صهیونیست ها هستم... #شهید_مسلم_خیزآب🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#خبر_آمد_خبری_در_راه_است.... باز هم شهرم میهمان دارد اما چه میهمانی... جوان علی اکبری که هم زمان با سالروز ولادت حضرت علی اکبر اینبار خود را به دامان خانواده اش رسانده و چه عیدی مبارکیست برای مردم شهر... چه روزها و شب هایی که مادر چشم انتظار دردانه اش ، مجید دلبند و نازنینش نشست و چه دردهایی را که با جان و دل خرید اما صبوری کرد ... روزهایی که دلتنگی هایش را با شهدای بهشت زهرا و سنگ مزاری خالی درمیان گذاشت و در دل مخفی کرد آنچه را که آتش برجگر سوخته اش میگذاشت.. مادر نازنینم چشمت روشن.... مبارک باشد بازگشت دردانه ات... #شهید_مدافع_حرم_مجید_قربانخانی بهانه ها و دلتنگی هایت را فقط مادر میداند و بس... ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#مهـــــدے_جان «روز جمعہ» نامہ‌ے اعمال ما را باز نڪن حتـم دارم باز کنے #حالتــ پریشان مےشود😔 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ ✍ اوایل ازدواجمون بود ... برا خرید با سید مجتبے رفتیم بازارچه ... بین راه با پدر و مادر آقا سید برخورد کردیم. سید به محض اینکه پدر و مادرش رو دید ، در نهایت تواضع و فروتنے خم شد روے زمین زانو زد و پاهاے والدینش رو بوسید ... آقا سید با اون قامت رشید و هیکل تنومند در مقابل والدینش اینطور فروتن بود ... این صحنه برا من بسیار دیدنے بود 🌷 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظه اعلام خبر پيدا شدن پيكر مطهر شهيد مجيد قربانخاني به مادر بزرگوارشان باحضور فرماندهان و هم رزمان شهيد 😭😭 خوش اومدی مسافر دمشق🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :1⃣2⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣2⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور حدود ساعت چهار عصر بود، افسران بخش استخبارات نظامی وارد زندان شدند. ارشد آن‌ها سرهنگ تمم بود. عراقی‌ها به دنبال آرپی‌جی‌زن‌ها، تیربارچی‌ها و تک‌تیر‌اندازهایی بودند که آن روز بیش از سی، چهل قایق عراقی را در جزایر مجنون منهدم کرده بودند. وقتی با کابل و باتوم به جان بچه‌ها افتادند، سید نادر سادات و محمد صادقی‌فرد بلند شدند و گفتند: «نزنید بچه‌هارو، ما آرپی‌چی‌زن بودیم!» سرهنگ گفت : «شما ایرانی‌ها سعی می‌کنید برای همدیگه فداکاری کنید، قبلا اسرا را می‌آوردن اینجا، وقتی به دنبال شخص خاصی می‌گشتیم، یکی از اسرا خودشو به جای اون فرمانده‌ای که ما دنبالش بودیم، معرفی می‌کرد، بعد که ما اون فرمانده رو پیدا می‌کردیم، معلوم می‌شد اون اسیر دروغ گفته و می‌خواسته فداکاری کنه» به دستور سرهنگ تعدادی را از جمع بیرون کشیدند، بعد دستور داد اسرا دونفر،دونفر در مقابل یکدیگر قرار بگیرند سرهنگ گفت : « به همدیگه سیلی بزنید!» بچه‌ها حاضر به اینکار نبودند. فکر می‌کنم آن‌ها قصد داشتند کاری کنند که بچه‌ها نسبت به هم کینه به دل بگیرند. سید محمد شفاعت‌منش طبق معمول شوخی‌اش گرفته بود و گفت : « آبتان نبود، نانتان نبود، چرا آمدید جبهه، حالا کتک بخورید!» شب بود. تعدادی از اسرا راز بصره آورده بودند. بعثی‌ها در بصره اجازه نداده بودند،اسرا به دستشویی بروند.بوی تعفن گرفته بودند. وارد سلول که شدند بعضی از آن‌ها دیگر نتوانستند تحمل کنند. تعدادی‌شان در همان راهروی سلول‌ها رفع حاجت کردند. بوی آزاردهنده‌ای در فضای داخل سلول‌ها پیچیده بود.آن شب،فضای داخل زندان تحمل‌ناپذیر بود. از سر و وضع کبودشان پیدا بود چه کشیده‌اند. بیشترشان حتی زیرپیراهن تنشان نبود. یکی از آن‌ها که منصور نام داشت و لر بختیاری بود، از بصره و آنچه بر آنان گذشته بود، صحبت می‌کرد و گفت: « اگه پدر و مادرتون نمازی خونده، روزه‌ای گرفته و یا کار خیری انجام داده،به کمکتون اومده که شما رو نیاوردن بصره!» - یعنی بصره بدتر ز اینجا بود؟! - بصره جهنم بود! سرش را تکان داد و گفت: « بیشتر بچه‌ها تو بصره شهید شدند. بعثی‌ها روی جنازه شهدا راه می‌رفتند. جنازه‌ها رو جمع کرده بودند تو گوشه‌ای از حیاط پادگان.از ظهر تا شب جنازه‌ها اونجا افتاده بودند. مرتب می‌اومدند پیش جنازه‌ها و عکس می‌گرفتند..» روز پنجم حضورمان، در زندن الرشید است. پایم هر روز بدتر می‌شد. خون لخته‌شده، چرک و عفونت زیرپوست پایم جمع شده بود. زیرپوستم عفونت زلالی شبیه مایع زردرنگی جمع شده بود.در شلوغی‌های زندان، وقتی عراقی‌ها خواسته و اسرای ایرانی ناخواسته پایم را لگد می‌کردند، تاول‌ها می‌ترکید، مثل بادکنک! از تشنگی نا نداشتیم. یکی از بچه‌ها چفیه‌ای خیس کرد و به سمت مجروحین پرت کرد. بچه‌ها چفیه تو دهان می‌گذاشتند و می‌مکیدند تا دهان‌شان خیس شود! دژبان‌ها بچه‌ها را به خط کردند. ابزار ضرب و شتمشان متفاوت بود. کابل،شلنگ،چوب خیزران و باتوم. خیزران بیشتر درد داشت. حالت فنر عمل می‌کرد. وقتی می‌زد پرش داشت.دور تن می‌پیچید، گوشت و پوست را باهم می‌کند. کابل‌های سیاه برق که روکش سیاه قسمتی از آن را کنده بودند هم زیاد درد داشت.برای دژبان‌ها مجروح و سالم فرقی نداشت. به جز احمد، همه اسرا وقتی کابل به سر و صورتشان می‌خورد، دست‌هایشان را سپر سر و صورتشان می‌کردند تا سرشان ضربه نبیند. در پد خندق ترکش شکم احمد را پاره کرده بود.بچه‌ها روده‌هایش را درون شکمش برگردانده و با پارچه بیشتری آن را بسته بودند.در جابه‌جایی‌ها روده‌هایش از پایین شکمش بیرون می‌ریخت. روده‌های احمد با خاک و شن و ماسه مخلوط شده بود.در ضرب و شتم امروز، احمد روده‌هایش را گرفته بود تا روی زمین نریزد! از اینکه احمد مثل دیگر اسرا دستش را سپر سر و صورتش نمی‌کرد، دژبان‌ها عصبی شدند و بیشتر کتکش زدند. یکی از دژبان‌ها با او لج کرد و چندین بار با کابل به سرش کوبید. دژبان‌ دست بردارش نبود! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :2⃣2⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣2⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور شب بود.داخل سلول‌ها بودیم. نگهبان‌ها در حیاط زندان پایکوبی میکردند، نمی‌دانستیم چرا؟! آن‌ها برای اینکه خوشحالی‌شان را به ما ابراز کنند، وارد راهروی سلول‌ها شدند.دژبان عراقي كه نامش صباح بود با به حرکت درآوردن دستش به آسمان، گفت :«الطیاره الایرانیه فی الخلیج العربی،گبت!» منظورش را نفهمیدم. صباح خوشحال بود. مترجم ایرانی را صدا زد و گفت: «امریکایی‌ها هواپیمای شمارا با موشک زدند!» وقتی این را گفت فکر میکردم شاید در جنگ، هواپیمای جنگی ایرانی را عراقی‌ها یا امریکایی‌ها زده‌اند. برایم انهدام هواپیمای جنگی عادی بود! با توضیحات بیشتر صباح، فهمیدم امریکایی‌ها هواپیمای مسافربری ما را بر فرض آب‌های خلیج فارس هدف قرار دادند(پرواز ٦٥٥). صباح با خوشحالی گفت: «سیصد ایرانی کشته شدند!» با وجود دردها و سختی‌هایی که با آن دست و پنجه نرم می‌کردیم، اشکمان از وقوع این مصیبت درآمد. خدارضا سعیدی به صباح و دیگر نگهبان‌ها گفت : «شما چه آدم‌هایی هستید که از کشته شدن سیصد آدم بی‌گناه، اونهم غیر نظامی خوشحال میشید!» صباح در جواب گفت: «البته مرگ ایرانی‌ها خوشحالی داره». پوست بدنم مثل بادمجان سیاه شده. پایم به خاطر عفونت شدید گندیده و زخم‌هایم کرم زده. عفونت شدید موجب تکثیر کرم‌ها شده. کرم‌ها تمام بدنم را گرفته و کلافه‌ام کردند. شبانه روز از سر و صورتم بالا می‌روند.شب‌ها از دست کرم‌ها خواب ندارم.برای اینکه داخل گوش‌هایم نروند توی هر دو گوشم پارچه می‌چپاندم. کم‌کم حس لامسه پایم را از دست می‌دادم. می‌دانستم کار پایم تمام است.نه میکشتنم، نه می‌بردنم بیمارستان.فک ‌میکنم عراقی‌ها می‌خواستند مجروحان را آنجا نگه دارند تا بمیرند.تا امروز، بیش از بیست اسیر مجروح جان داده بودند.در محوطه زندان سعی می‌کردم با دیگران فاصله داشته باشم. احساس می‌کردم برای همه تحمل‌ناپذیر شده‌ام.می‌خواستم در گوشه‌ای دوراز چشم دیگران باشم تا از بوی آزاردهنده‌ام کمتر اذیت شوند.عراقی‌ها با دیدنم، بینی‌شان را می‌گرفتند و از من روی برمی‌گرداندند. بعداز ظهر امروز، تعدادی فیلمبردار و خبرنگار وارد زندان شدند.خبرنگار جوان از همان سمت راست درِ ورودی زندان شروع به مصاحبه کرد. خوشحال بودم که بالاخره در کنار همه‌ی این دردها و سختی‌ها فرصتی برایم پیش آمده، تا خبر سلامتی‌ام را به خانواده‌ام برسانم.نوبت به نصرالله غلامی بچه‌ی بوشهر رسید. او که کتابی صحبت میکرد، ضمن معرفی خودش گفت: «به پدرم روح‌الله سلام می‌رسانم.دلم برایت تنگ شده. امیدوارم خداوند سایه‌ی شما را از سر خانواده‌ کم نکند.» در طول اسارت، از بس اسرا عبارت روح‌الله را به کار برده بودند که بیشتر عراقی‌ها می‌دانستند منظور اسرای ایرانی امام خمینی(ره) است. مترجم ایرانی که همراه خبرنگار بود، لبخند تلخی زد. فهمیده بود منظور نصرالله امام است. قضیه را به خبرنگار گفت.دژبان‌ها با کابل به جان نصرالله افتادند. نوبت به من رسید. خواستم بگویم اگر اسارت بیست سال هم طول بکشد، ما ایستاده‌ایم. اما افسر ارشد اجازه نداد با من و مجروحانی که وضعشان وخیم‌تر از بقیه بود، مصاحبه کند! امروز هوا خیلی گرم بود.از آسفالت بخار برمیخاست.زمین سیمانی زیر پایمان چنان داغ بود که کبابمان کرده بود.نمی‌توانستم بنشینم، پوست بدنم بر اثر گرمای زمین کنده شده بود.دو سه نفر از بچه‌ها به خاطر تشنگی بیهوش شدند. نیم ساعت بعد، صباح درحالی که، پارچ آب دستش بود، پارچ را پُر کرد.حین برگشتن به اتاق نگهبان‌ها، محمد کاظم به طرفش دوید و پارچ را ازش قاپید. کاری به عواقبش نداشت، می‌خواست به هر قیمتی شده، برای مجروحان آب بیاورد. صباح که می‌دانست حریف محمدکاظم نمی‌شود.دژبان‌ها را صدا زد و به جان او افتادند.محمدصادقی‌فرد رفت به طرف محمدکاظم. صادقی‌فرد با صدای بلند به نگهبان‌ها گفت: «قاتلان حضرت عباس علیه‌السلام، فرزندان شمر لعنه‌الله‌علیه، آب رو خدا داده، چرا به بندگان خدا آب نمیدید!» شلنگ آب رو دور گردن صادقی‌فرد انداختند و سه نفری کشیدند.چنان سه نفری شلنگ را کشیدند که گفتم الان خفه می‌شود. محمد دستش را بین شلنگ و گردنش قرارداده بود تا بتواند نفس بکشد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :3⃣2⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣2⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور عموحسن، که آدم دائم‌الذکر و نترسی بود، صدایش درآمد. به افسر ارشد بازداشتگاه و دیگر نگهبان‌ها گفت: « شما هر چقدر دلتون می‌خواد به ما توهین میکنید، فحش می‌دید،به ما میگید مجوس، آتش‌پرست، کافر... ما نه کافریم، نه مجوسیم، نه لامذهب.ما پیرو آقا امام حسینیم. آیا به نظرِ شما یه کافر، می‌تونه این‌همه مریدِ اهل‌بیت علیهم‌السلام باشه؟! رمز عملیات‌های ما به نام ائمه بوده. بچه‌های ما تو جبهه پلاک‌های خودشونو در می‌آوردن و دور مینداختن، می‌گفتن بی‌بی فاطمه «سلام‌الله‌علیها» قبر نداره، گمنامِ. بذار ما هم گمنام شهید بشیم. بچه‌های ما می‌گفتن، می‌خوایم مثل مادرمون مفقود باشیم و قبر نداشته باشیم. اونایی كه سال ۱۳۶۱ تو عملیات مسلم‌بن‌عقیل«سلام‌الله‌علیه» بودند، چون رمز اون عملیات یا ابالفضل‌العباس«علیه‌السلام» بود، از قمقمه‌ی خودشون آب نخوردن. می‌گفتن آقا اباالفضل کنار شریعه فرات تشنه شهید شد، ما هم می‌خوایم تشنه شهید بشیم. از میان پنج مجروحی که از زندان شماره‌ی یک الرشید آورده‌اند، وضعیت یکیشان وخیم است. با ترکش خمپاره، روده‌هایش پاره شده، مثل احمد سعیدی.سینه‌ و سرش هم آسیب دیده.لهجه‌ی مازندارنی دارد.عراقی‌ها پیراهن فرم پاسداری‌اش را پاره کرده‌اند. نگهبان‌ زندان با گاز انبر مقداری از محاسنش را کنده است. با وجود مجروحیتش، هر عراقی‌ای که از راه می‌رسد به شکلی به او طعنه میزند و سعی در تحقیرش دارد.آدم ساکت،متین و کم حرفی است.اما وقتی حرف می‌زند، عراقی‌ها را تا استخوان میسوزاند.پاسدار است و حاضر نیست تحت هیچ شرایطی پاسدار بودنش را بخاطر مصلحت کتمان کند. معاون زندان که ستوان‌یکم بود گفت : «پشیمانی، مطمئنم.»در جوابش گفت : «عاقبت اسارت حضرت زینب«سلام‌الله‌علیها» اگه بیشتر از شهادت نبود، کمتر نبود.من پشیمان نیستم» . مجروح مازندارنی در آن گرمای سوزان قرآن تلاوت‌ می‌کرد. فردای آن روز نزدیک غروب جوهره‌ی صدایش به ته رسید و شهید شد. امروز یکشنبه، نوزدهم تیر ۱۳۶۷، در بدترین شرایط ممکن به سر می‌برم.آرزو می‌کنم بمیرم و از این وضعیت نجات یابم.اگر سنجاقی را در پایم فرو می‌کردند، هیچ حسی نداشتم.چند روزی است گروهبان‌ جدیدی به جمع نگهبانان پیوسته. صباح او را عُبید صدا می‌زد.گروهبان عبید زیاد به مجروحان پیله میکند.به اسرای سالم اجازه نمی‌دهد از مجروحان پرستاری کند.عبید گفت: «اونایی که در جنگ مجروح شدن، بیشتر از اسرای سالم مقاومت کرده‌اند و عراقی کشتند!» امروز عبید، عمو حسن را از مجروحان جدا کرد و در جمع اسرای سالم نشاند. پاشنه‌ی پایم مُرده بود. حتی زخم ماهیچه‌ی پای چپم هم کرم زده بود. کلافه بودم.شب قبل، خواب درستی نداشتم.چرت که میزدم با حرکت کرم‌ها روی صورت و بدنم بیدار میشدم.از سر و صورتم کرم بالا و پایین میشد و داخل گوشهایم میرفت.با فشار دادن گودی پایین گوشم به طرف داخل، کرم‌ها را داخل گوش‌هایم له می‌کردم. کرم‌هایی که از زخم بدنم تولید و تکثیر شده بود بلای جانم بودند.حوالی ظهر، از «علی‌شیرقیطاسی» ، پاسدار و همشهریم، خواستم کمکم کند. او که آدم بددلی نبود، با آن بوی بد و آزادهنده‌ی پایم با محبت برخورد می‌کرد. گروهبان عبید از اینکه علی‌شیر کنارم بود و کمکم می‌کرد،ناراحت شد.عبید به علی‌شیر گفت: «پاشو له کن!» علی‌شیر که از این حرف عبید در تعجب بود،گفت اینکار را نمی‌کنم. عبید که به نظرمی‌آمد تعادل روانی ندارد عصبانی شد، از کوره در رفت و به‌ جان علی‌شیر افتاد.او به جرم اینکه حاضر نشد پای مرا لگد کند،به پنجاه ضربه شلاق محکوم شد.در آن گرمای سوزان، عبید آن را بدون زیرپیراهن روی آسفالت داغ خواباند و به جانش افتاد. شب، داخل سلول وقتی علی‌شیر کنارم حاضر شد، بهش گفتم: «پای مرا له می‌کردی، پام که حس نداشت!» او در حالی که، اشک در چشمانش حلقه زده بود، سرم را به سینه‌اش چسباند،دستش را درون موهایم برد، پیشانی‌ام را بوسید و بهم گفت: «نداشتیم سید!» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @FF8141 🌷6🌷10🌷11🌷13🌷14🌷15🌷17🌷21🌷23🌷24🌷25🌷26🌷 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🌷سید جبهه‌های مازندران، جانباز ۷۰ درصد جنگ تحمیلی، حاج حسین آملی به خیل پیوست. این اسطوره اخلاق و پایمردی ۹ صبح روز ۳۱ فروردین ماه از ساری تا گلزار شهدای ملامجد الدین بر گزار می شود. ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 284 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_بهرام_مهرداد ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
چند سالیست ڪہ همه خواب وخوراڪم شده تو خنده و گریہ و این #دلخوشےهایم همه تـو چشم را وا بڪنم روے تورا مےنگرم #کلّهم آنچه ببینم و بگویم همه تـو.. #شهید_حمید_طباطبایی_مهر #روزتون_شهدایی🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊
ما نمردیـــم ڪہ آشفتگے آغاز شود باز هم پاے حرامے بہ حرم باز شود... میرســد منتقــم خون خدا از این راه هر ڪہ دارد هوس ڪرببلا بسم الله... #شهید_محمدمهدی_مالامیری🌷 #سالگرد_شهادت ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
23.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ڪلیپ پس از سه سال پیکر شهید "مجید قربانخانی"، حر شهدای مدافع حرم کشف و شناسایی شد 🔸داستان عجیب شهید مدافع حرمی که از قلیان و خالکوبی به آزادگی و شهادت رسید! 🔹وقتی داستان اخراجی ها تکرار می شود... 🔸مستند تکان دهنده برنامه ثریا از شهید مدافع حرم مجید قربانخانی را ببینید.... 🌷مراسم وداع با پیکر شهید، پنجشنبه، ۵ اردیبهشت، ساعت ۱۵ در معراج شهدا #شهید_مجید_قربانخانی ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
بگذار بمیرم کہ طرفدار نداری آقایی و ارباب ولے یـار نداری جز نیمه شعبان کہ پراز جشن وسرور است تنـهایـے و در شـهر خریـدار نـــدارے... #غریب_آقا #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ #محاسبه_شبانه #نقل_ازخواهر_شهید همیشه نفر آخری بود که در منزل ما می خوابیدگاهی پیش می آمد که من به خاطر امتحاناتم مجبور می شدم بیدار بمانم؛ می دیدم قبل ازخواب یک سری مطالبی را می نوشت و بعد می خوابید بعد از شهادتش آن دفتر را خواندم فهمیدم مرتضی حسابرسی روزانه داشت چه رفتاری چه‌گفتاری چه کاری کلیه رفتار روزانه اش را قبل از خواب بررسی می کرد. #فرار_ازگناه #ازلسان_مادرگرامی زمانی که در کار گاه مشغول خیاطی بود چند تا همکار خانم داشت اتاق آقا مرتضی از اونا جدا بود اما آنها موقع کارموسیقی گوش می دادن آقامرتضی همیشه می گفت: از نظر مرجع تقلید من گوش دادن موسیقی حرام است برای همین قید اون کار را زد و سعی می کرد سفارش قبول کنه و توی خونه با خواهرش کار کنه. #خاطرات_شهید #شهید_مرتضی_زارع🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
آن دم كہ نفس ڪشیدم ازهجرانت شرمنـده شدم ازتـو و از ایمانت آه اى گل سرخ خیمه ے فاطمیون دیباچہ دشت خون شده چشمانت 🍃ولادت۷۴/۰۱/۰۲ 🌺 شهادت۹۴/۰۱/۳۱ #شهید_سیدمصطفی_موسوی🌷 #سالروز_شهادت #تیپ_فاطمیون ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🌸برمنتظرین 🌸مژده بده منتظرآمد 🕊ازمهدبقا 🕊مهدى ثانى عشرآمد 🌸ای منتظران 🌸گنج نهان میآید 🕊آرامش جان 🕊عاشقان میآید 🌸بربام سحر 🌸طلایه داران ظهور 🕊گفتندکه 🕊صاحب الزمان میآید #ولادٺ_صاحب_الزمان_عج❤️ #مبارڪ_باد🎊💝 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
4_302648190522360569.mp3
7.08M
🎧 #بشنوید🎧 #مولودی_امام_زمان 🍁سرود تو نامہ نوشتہ از معشوق بہ عاشق #حاج_محمود_کریمی #عاشقان_عیدتان_مبارک🌸🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :4⃣2⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣2⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور امروز دوشنبه بیستم تیر ۱۳۶۷، ماشین خاکستری رنگِ نظامی آیفا جلوی درِ ورودی زندان الرشید ایستاد.چهارنفر از اسرا دیگ غذا را از ماشین پایین آوردند.نگهبان‌ها اطراف دیگ غذا ایستاده و شاهد تقسیم غذا بودند.یکی از اسرای ایرانی که حدود سی و چند سالی داشت در حالی که، ظرف غذا دستش بود، جلوی دیگ غذا حاضر شد.در یک چشم به هم زدن، افسرعراقی ظرف غذا را از دستش گرفت، به زمین پرت کرد، او را به دیوار چسباند و با مشت محکم به صورتش کوبید. نفهمیدم چه کارش داشتند.بیشتر که دقت کردم نوشته‌ی روی آستین پیراهنش افسر را عصبانی کرده بود. اسیر ایرانی قبل از اسارت، با رنگ فشاری روی آستین پیراهنش نوشته بود: «بی‌عشق خمینی نتوان عاشق مهدی شد!» افسر فندکش را به طرف اسیر ایرانی گرفته بود، از او خواست نوشته‌ی روی آستین‌اش را با فندک بسوزاند. اسیر گفت: «درش می‌آرم می‌دم به خودتون، من که خودم نمی‌سوزونمش!» اصرار و پافشاری افسر سمج بی‌فایده بود. افسر نمی‌خواست جلوی دیگر نگهبان‌ها و دژبان‌ها کم آورده باشد.افسر عصبانی شد، با لگد به جانش افتاد و به دیوار کوبیدش. به دیگر دژبان‌ها دستور داد او را بزنند. دژبان‌ها با کابل و لگد به جانش افتادند. برای اینکه کتک خوردن او را نبینم، برای لحظاتی سرم را پایین انداختم. یکی از دژبان‌ها با لگد به صورتش کوبید، خون از بینی‌اش سرازیر شد.آدم شجاع و نترسی بود.نمی‌دانم چه شد، همان‌جایی که نشسته بود، دست چپش را زیر بینی‌اش گرفت، خون از لای انگشتانش می‌چکید. اسیر با انگشت راستش و خون بینی‌اش روی دیوار نوشت: «خمینی!» عراقی‌ها فکر نمی‌کردند او چنین کند. تا دقایقی که متوجه‌شان بودم،مات و مبهوت نگاهش می‌کردند.نه ما نه عراقی‌ها انتظار چنین کاری را از او نداشتیم.دژبان‌های عصبانی، او را روی زمین خواباندند و سه نفری با پوتین و باتوم به سر و صورتش کوبیدند. صورتش کبود و لباس‌هایش خونی بود.از بس او را زده بودند که بی‌حال و بی‌رمق کنار دیوار افتاده بود.افسر ارشدی که درجه‌ی سرهنگی داشت آنجا حاضر شد و قضیه را پرسید. وقتی سرگرد قضیه را برایش گفت، سرهنگ عصبانی شد و دستور داد او را به انفرادی بردند.یکی از بهترین روزهای اسارتم بود. کار اسیر ایرانی دردهایم را تسکین داد. آخرای شب بود. دو افسر وارد راهروی زندان شدند. فرمانده زندان الرشید شروع به خواندن نام تعدادی از مجروحان کرد. گویا راستی راستی می‌خواستند ما را به بیمارستان ببرند.هنوز باورم نمی‌شد بخواهند ما را بیمارستان ببرند. قبل ازینکه از سلول خارج شویم، اسرای سالم آمدند و ابراز خوشحالی کردند.علی‌شیرقیطاسی از خوشحالی گریه کرد.عمو حسن کنارم نشست و زد زیر گریه. پیشانی‌اش را بوسیدم. نتوانستم جلوی بغضم را بگیرم.عمو حسن گفت: «پسرم! این اشکِ خوشحالی و ناراحتیه. خوشحالی به خاطر اینکه بالاخره دارن می‌برنتون بیمارستان، ناراحتیم به خاطر اینکه از شما جدا می‌شیم و شاید دیگه هیچ‌وقت همدیگه رو نبینیم. از بچه‌ها خداحافظی کردم. اسرایی که دیگر هیچ‌وقت آن‌ها را ندیدم! به همراه دیگر مجروحان سوار آمبولانس شدیم. آمبولانس از زندان الرشید خارج شد، نمی‌دانستم مقصد بعدی‌مان کدام بیمارستان است. از اینکه از زندان‌الرشید می‌بردنم، خوشحال بودم. از تحقیر‌هایی که در المیمونه مقر سپاه چهارم عراق و این زندان شده بودم، بدجوری دلم می‌گرفت.دوست داشتم هر دوپایم را قطع می‌کردند، اما آن‌طور تحقیر نمی‌شدم. آمبولانس خاکستری‌رنگ بهداری ارتش عراق، وارد بیمارستان نظامی الرشید بغداد شد . . ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :5⃣2⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣2⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور دو دژبان عراقی مرا از آمبولانس پایین آوردند و ما را به درون آسایشگاهی انتقال دادند که حدود سی‌متری سماحت داشت. وارد بیمارستان که شدم به خاطر نجات از زندان الرشید، دو رکعت نماز شکر خواندم. دیوارهای بیمارستان بیش از دو متر بود و بالای دیوار سیم‌خاردار حلقوی کشیده بودند. وارد آسایشگاه که شدم، به جز ما شش‌نفر سه مجروح ایرانی دیگر نیز آنجا بودند.یکی از آن‌ها شیمیای بود. ناراحتی ریوی ناشی از گازهای شیمیایی عذابش می‌داد.ترکش به شکمش خورده بود و عفونت داخلی داشت. نای حرف زدن نداشت.مجروح دیگر اهل مشهد بود. بر اثر موج انفجار گلوله‌ی تانک، دچار موج‌گرفتگی شده بود. ترکش به کتف و شانه چپش هم خورده بود. مهره‌های گردنش آسیب دیده بود. نمی‌توانست سرش را بچرخاند.نیمه‌ها شب، هذیان می‌گفت. بخشی از هذیان‌های آن شبش را فراموش نمی‌کنم. -برید جلو...من پشت سرتون می‌یام...کوله پشتی‌ام کجاست...ای لشکر حسینی تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر... آسایشگاه سه تخت بیشتر نداشت.قرار بر این شد، آن‌هایی که وضعیتشان وخیم است، روی تخت بخوابند. پزشک بخش مجروحان ایرانی دکتر عزیز ناصر نام داشت.در بخش مجروحان جنگی افسری مسئول امنیتی بود که هر چند روزی یک‌بار برای بازدید وارد بخش میشد.سعدون فیاض نام داشت و بعثی بود.به امام زیاد توهین میکرد. یک روز، با یکی از مجروحان آسایشگاه کناری حرفش شد. به امام توهین کرد، سرباز ارتشی که مجید نام داشت، جوابش را داد. مجید آدم باغیرتی بود. تهرانی بود و از ناحیه کمر و پا تیر خورده بود.روی بازوها و کمرش مار، اژدها،شمع، بعضی کلمات عاشقانه و مادر در قلب منی، خال‌کوبی شده بود.عزت زیاد و دمت‌گرم، تکیه کلامش بود.به قیافه و رفتارش نمی‌آمد در شرایط خاص آن‌همه مدافع امام باشد.خصلت‌های لوطی منشی‌اش بر دیگر ویژگی‌هایش سر بود.افسر بخش امنیتی بیمارستان، مجید را به خاطر اینکه در حوابش گفته بود: «همه فحش‌هایی که دادی به صدام برگردد»،به زندان الرشید فرستاد! وقتی او را بردند، گفت:‌ «درسته به قیافه و حرفام نمی‌آد، ولی من ایرانی‌ام، تو کشور دشمن از امامم دفاع می‌کنم، مگه بالاتر از سیاهی هم رنگی هست، هرکجا منو می‌برن، ابایی ندارم!» صبح زود، درِ آسایشگاه باز شد. فیاض به همراه دکتر عزیز ناصر وارد آسایشگاه شد. مجروح مشهدی که بر اثر موج گرفتگی فقط هذیان می‌گفت، کنار درِ ورودی روی زمین افتاده بود.سعدون فیاض همه مجروحان را از نظر گذراند.مجروح مشهدی که صورتش کنار پای سعدون فیاض به کف موزائیک چسبیده بود، پوتین سعدون را گرفت و چندبار آرام با مشت به پوتینش کوبید.کاملا پیدا بود اختیارش دست خودش نیست. سعدون عصبانی شد،از کوره در رفت و با لگد به جانش افتاد. منظره دلخراشی بود.چنان با پوتین، محکم، به سرش کوبید که سر و صدای بچه‌ها در آمدو از بینی و دهانش خون ریخت.عراقی‌ها بدن نیمه‌جان او را از آسایشگاه بیرون بردند.نیم ساعت بعد، نگهبان شیعه عراقی که توفیق احمد نام داشت، آمد پشت پنجره و خبر شهادتش را به ما داد! پای راستم قابل پانسمان نبود و باید قطع می‌شد. ران چپم که ترکش خورده بود، تا عمق چند سانت عفونت کرده بود.گوشت‌های مُرده و عفونی‌اش باید تراشیده می‌شد. زخم‌هایم بو گرفته بود. پرستار بدون اینکه آمپول بی‌حسی به رانم بزند. با تیغ جراحی قسمت جلوی رانم را برید!از روزی که مجروح شده بودم، اولین باری بود که عراقی‌ها با ساولن زخم‌هایم را پانسمان می‌کردند! سومین روزمان را در بیمارستان سپری می‌کنیم. هادی برای نماز صبح بیدارمان کرد. سراغ یکی از سرای مجروح که شب قبل او را آورده بودند رفت. خواست برای نماز بیدارش کند، تمام کرده بود! دو نگهبان عراقی وارد آسایشگاه شدند و جنازه‌اش را بدند. کجا، خدا می‌داند! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :6⃣2⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣2⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور روز قبل که عراقی‌ها روی زخم‌هایمان آب ریخته بودند،زخم بچه‌ها به خصوص پای من متلاشی شده بود. وضع پایم جوری بود که باید هرچه زودتر قطع می‌شد. شب گذشته یکی از پرستارها گفته بود: «امروز پای تو را قطه می‌کنند!» آن روزها، کارم به جایی رسیده بود ک برای قطه شدن پایی که شانزده سال بیشتر نداشت، لحظه شماری می‌کردم.از بس زجر کشیده بودم هیچ‌چیز به اندازه قطع پایم خوشحالم نمیکرد. پایی که در عملیات‌های مختلف، آز آب‌ها،آبراه‌ها،چولان‌ها و نیزارهای اورند و جزایرمجنون تا میدان‌های مین و باتلاق‌های شلمچه، از جاده خندق گرفته تا کوه‌های پر از برف کردستان، در عملیات‌های مختلف روزهای خوب و سختی را با او گذرانده بودم.پایی که بارها و بارها خطر قطع شدن از بیخ گوشش گذشته بود.پایی که قریب دوسال، پای تخریبچی در میدان مین بود.پایی که در میدان مینِ ارتفاعات کردستان،ده ترکش خورده بود.سردی و گرمی زیادی را کنارم تحمل کرده بود.هرکجا میرفتم آخ نمی‌گفت.همیشه مثل یک دوست باوفا همراهم بود.اقرار می‌کنم رفیق نیمه راهی برای او بودم. بیست روز بود که از دستش کلافه بودم.دلم می‌خواست هرچه زودتر از بدنم جدا شود و راه خودش را برود.پایم امروز، در زباله‌های بیمارستانی بغداد دفن می‌شد.همیشه در خلوت‌هایم یاد می‌کنم از پایی که جا ماند! قبل از ظهر دونظامی مرا روی برانکارد گذاشتند و از بیمارستان بیرون بردند.یک ساعتی پشت در اتاق عمل منتظر بودم.عراقی‌ها برای اینکه جایی را نبینم،چشم‌هایم را بسته بودند. در مقابل ظلم‌ها و جنایات جنگی بعثی‌ها در جنگ،با خودم می‌گفتم: «بگذار تکه‌های بدن ما درخاک عراق بماند، اما یک وجب از خاک کشورم دست دشمن نماند!» وارد اتاق عمل شدم.قبل از اینکه بیهوشم کنند، استخوان‌های خرد شده‌ی پایم را با قیچی از زخم‌هایم بیرون کشیدند. از دشت درد لب می‌گزیدم.دکتر می‌توانست این کار را بعد از بیهوشی انجام دهد، انجام نداد.من زیادی از دشمنم انتظار داشتم! وقتی به هوش آمدم، روی تخت بیماربر بودم. بهترین لحظه‌ی عمرم زمانی بود که پایم را بدون درد از زیر ملحفه تکان دادم. دیگر از آن‌همه درد استخوان سوز راخت شده بودم،هرچند زندگی بدون یک پا در اسارت سخت بود، امروز، یکی از بهترین روزهای زندگی‌ام بود! امروز جمعه بیست‌و‌چهرام تیر ۱۳۶۷، شب قبل از درد عمل جراحی تا صبح بیدار بودم. دکتری که پایم را قطع کرده بود، به اتفاق دکتر عزیز ناصر، به آسایشگاهمان آمد.وارد آسایشگاه که شد گفت :‌ «پای تو سومین پایی است که من تا حالا قطع کرده‌ام.» دکتر جوان که در کنار درس‌های تئوری پزشکی، کار عملی جراحی را روی اسرای جنگی انجام می‌داد، اولین جراحی عملی‌اش، قطع کردن دست و پای اسرای ایرانی بود! این را خودش بهمان گفت. با بچه‌ها انس گرفته بودم.هادی بهم گفت: «خوش به حالت سید! پای تو رفته بهشت، یه کاری کن خودت هم بری!» به شوخی‌های معنادار بچه‌ها فکر میکردم، خیلی چیزها در حرف‌هایشان نهفته بود.حرف‌هایی که مرا به فکر کردن و مراقبت از نفس وامی‌داشت. بیشتر پرستار ها کینه‌ای رفتار می‌ کردند. یکی ‌شان که تکریتی و همشهری صدام بود، خالد نام داشت. او چنان بانداژ زخم بچه‌ها را می‌کند، که زخم‌ها تازه می‌شد.بانداژهای چسیبده به زخم،لایه‌هایی از گوشت را با خود می‌کند و ناله بچه‌ها را درمی‌آورد. نیمه‌های شب، از شدت تشنگی نا ‌نداشتـم.می‌خواستم خـودم را به پارچ آبِ روی پنجره برسانم.اصلا توی این فکر نبودم پا ندارم.بلند شـدم، پای سالمم را روی زمین گذاشتم،به دنبال آن پای راستم را که قطع شده بود،فریادم بلند شد.مجـروحان و اسرا از خواب پریدند.حس داشتن پا کار دستم داده بود،پایم را از نقطه‌ای که قطع شده بود،زمین گذاشته بودم، پایم خونریزی کرد و چند بخیه‌اش پاره شد.یکی از بچه‌ها سرم را در آغوش گرفت و گفت:برادر خوبم، سید خودم، هر کاری داری به من بگو، تو تا مدت‌ها وقتی از خواب بیدار میشی فکر می‌کنی پا داری، نکن با خودت این‌جـوری . . . ‌ ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @FF8141 🌷6🌷10🌷11🌷15🌷17🌷21🌷23🌷24🌷25🌷 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 285 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_ابراهیم_هادی ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
بهار... هـــــوا را تازه میڪند تـــــو #جانـــــم را براے مـــــن تـــــو از هر بهارے بهارے تـــــری... #شهید_ابراهیم_هادی #تولدت_مبارک_قهرمان_کمیل💞 #صبحتون_شهدایی🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊