eitaa logo
سنگرشهدا
7.3هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫 @FF8141
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان متاسفانه پیچ سنگر شهدا رو از دسترس خارج کردن😔 instagram.com/_u/sangareshohada2 لطف کنید از پیج جدید سنگرشهدا در اینستاگرام حمایت کنید.. دوباره فالو کنید...ممنون
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 286 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_ابوالفضل_نیکزاد ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
دل من تنگ همین یڪ لبخنـد و تــو در خنده #مستانہ خود مےگـذرے نوش جانت امّـا .. گاه گاهـے بہ دل خستہ ما هم‌ نظــرے... #شهید_مرتضی_مسیب_زاده #صبحتون_شهدایی🌷 ว໐iภ↬ @sangarshohada🕊🕊
با حکم فرمانده معظم کل قوا؛ سردار سرلشکر پاسدار حسین سلامی به فرماندهی کل سپاه منصوب شد حضرت آیت الله خامنه‌ای فرمانده معظم کل قوا در حکمی با سپاس از خدمات باارزش و ماندگار سردار سرلشکر پاسدار جعفری در فرماندهی سپاه، سردار حسین سلامی را با اعطای درجه سرلشکری به فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب کردند. رهبر معظم انقلاب اسلامی همچنین در حکم جداگانه‌ای سردار سرلشکر پاسدار محمدعلی جعفری را به مسئولیت قرارگاه فرهنگی و اجتماعی حضرت بقیةالله الاعظم اروحنا فداه منصوب کردند. متن احکام فرمانده معظم کل قوا به این شرح است:   بسم الله الرحمن الرحیم سردار سرلشکر پاسدار محمد علی جعفری نظر به تمایل جنابعالی به حضور در عرصه های فرهنگی و نقش‌آفرینی در جنگ نرم و با تقدیر از تلاشهای شایسته‌تان در دوران فرماندهی کل سپاه، شما را به مسئولیت قرارگاه فرهنگی و اجتماعی حضرت بقیة الله الاعظم ارواحنا فداه منصوب می‌کنم. بهره‌گیری از ظرفیتهای گسترده و توانمندیهای ژرف در جامعه بویژه علماء دینی و نخبگان فرهنگی و جوانان جهادی و انقلابی برای گسترش و تبیین معارف انقلاب اسلامی بر پایه خطوط ترسیم شده در بیانیه گام دوم، با برنامه‌ریزی عالمانه و مدبرانه و تعامل و هم‌افزایی با مجموعه‌های فرهنگی سپاه و بسیج از جنابعالی انتظار می‌رود. توفیق شما را از خداوند متعال مسألت می‌کنم. سید علی خامنه‌ای ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸   بسم الله الرحمن الرحیم سردار سرتیپ پاسدار حسین سلامی نظر به ابراز ضرورت جابجایی در فرماندهی سپاه از سوی سردار سرلشکر پاسدار محمدعلی جعفری و با سپاس از یک دهه خدمت باارزش و پرحجم و ماندگار معزی‌الیه، با توجه به شایستگی‌ها و تجارب ارزنده جنابعالی در مدیریتهای کلان و مسئولیتهای گوناگون نهاد انقلابی و جهادی و مردمی سپاه، شما را با اعطای درجه سرلشکری به فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب می‌کنم. انتظار دارد ارتقاء توانمندیهای همه جانبه و آمادگی در همه بخشها و نیز تقویت گوهر درونی سپاه یعنی تقوا و بصیرت و همچنین گسترش مدیریتهای برخوردار از بنیه‌ی معنوی و توانایی‌های کارشناسی و اعتلاء فرهنگی که در مدیریت سردار جعفری بدان پرداخته شده است، با ابتکارات جنابعالی افزایش یابد و سپاه در حرکت خود به سوی تکامل گامهای بلند بردارد. توفیقات شما و همکارانتان را از خداوند متعال مسألت می‌کنم. سید علی خامنه‌ای ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸   ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#ڪلام_شهید : سفارشم به شما این است : که تمام حرفتان حرف رهبری ، عمل‌تان عمـل رهبری ، و جانتان جان مقام رهبری باشد و نه عقب‌تر و نه جلوتر حرکت کنید. #پاسدار_مدافع_حــرم #شهید_علی_اصحابی🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
اگر مشتے پلاڪ و استخوان‌اند رموز هستے و جانِ جهان‌اند.. چو خونے در رگ هستے، روان‌اند چو جان، در جسم این امت نهان‌اند.. #شهدا_گاهی_نگاهی ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✍تعجب مے ڪنم از مردمے ڪہ بعد از گذشت سال ها و با این همه شهیدان و این همه توطئہ هاے دشمنان هنوز در خواب هستند. آن ها نور را با این همہ روشنے نمے بینند. 🌷 📚ڪتاب سوے دیار عاشقان، صفحہ 113 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#مادرانہ_شهدا آنکه یک عمر به شــوق تـو در این کوچه نشست چشـم گریــانِ خود از شـوق وصـال تـو نبست ... هدیه به مادران چشم‌انتظار #صلوات ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :0⃣3⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣3⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور توفیق احمد برایم کیک آورد.هر روز، علاقه‌ام به او بیشتر می‌شد.توفیق که شاهد علاقه اسرای مجروح به آقا اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام بود، گفت:‌ «من روزی فهمیدم خدا شما ایرانی‌ها رو در این جنگ ذلیل نمی‌کنه که خمینی رو از اون همه دربه‌دری و تبعید، رهبر ایران کرد و شاه ایران فرار کرد.روزی فهمیدم که خدا نظامیان ما رو ذلیل میکنه که شما تو جبهه‌ها مرتب قرآن می‌خوندید و به اهل بیت متوسل می‌شید، بعد این خواننده‌های مبتذل تو جبهه مهران برای نظامیان عراقی برنامه شرم‌آور رقص و آواز برگزار می‌کردند و خبری از خدا و دین نبود.اون‌روز فهمیدم خدا شما رو دوست داره و نظامیان عراقی قبل ازاینکه توسط شما یا صدام کشته بشن، کشته جاه‌طلبی و کشورگشایی رئیس جمهورشون هستن.» بعد می‌گفت: «سید! قدر توسل به آقا امام‌حسین علیه‌السلام رو بدونید. این توسل بود که شمارو عزیز کرد و مارو ذلیل.» به همراه محمدکاظم بابایی کنار درِ ورودی آسایشگاه نشسته بودم.مجروحان عراقی آسایشگاه روبه‌رویی در محوطه حیاط قدم می‌زدند.تا امروز نمی‌دانستم چرا این مجروحان اینجا هستند.حتی ندیده بودم کسی به ملاقاتشان بیاید.محمدکاظم که آدم شاد و ماجراجویی بود، یکی از مجروحان عراقی را صدا زد.مظلومیت خاصی در چهره‌اش بود.محمدکاظم به شوخی به او گفت: «شما عراقی‌ها پای ما دو تا رو قطع کردید،ولی عیب نداره،جنگه دیگه!» محمدکاظم همان برخورد اول با او قاطی شد.مجروح عراقی حسین رحیم نام داشت.او شیعه و از طایفه غاضریه کربلا بود.کنار رود فرات زندگی می‌کردند.نام فرات که آمد،خود به خود اشکم جاری شد.اسم دوتش عرفان عبدالرزاق بود.شیعه و اهل نجف بود. حسین رحیم در همان شروع صحبت‌هایش گفت: «این جنگ شیعه‌کشی بود.بعثی‌ها خودشون می‌دونن چه کار کردن! می‌گفت: «ما پیرو آیت‌الله محمدباقر صدر هستیم.ایشون همان اوایل جنگ فتوا دادند جنگ با برادران شیعه ایرانی حرام است.خیلی از عراقی‌ها به خاطر همین فتوا حاضر نشدن با شما ایرانی‌ها بجنگن!» در بین صحبت‌هایش حرف‌های جدیدی می‌شنیدم.ادامه داد: «اوایل جنگ،برادرم در لشکر نهم عراق خدمت می‌کرد، برادرم می‌گفت وقتی گردان ما وارد سوسنگرد شد، اونجا فقط عده‌ای پیرمرد و پیرزن و بچه‌های کوچک نتونسته بودن از شهر خارج بشن، مانده بودن.به دستور طالع خلیل الدوری که اونموقع سرهنگ بود، همه اونارو توی میدان شهر جمع کردن و با تانک‌ها و نفربرها اون‌ها را به رگبار می‌بندن و زیر میگیرن!» گویا بعد از این اتفاق،برادرش دچار مشکل روحی و روانی شدید شده و از خدمت فرار می‌کند. قضیه این دو سرباز عراقی دردآور بود.حسین رحیم و عرفان عبدالرزاق با فرمانده گردان بحثشان شده بود.حسین به فرماده گردانشان گفته بود: «سیدی!حالا که ایران قطعنامه ۵۹۸ رو پذیرفته، آیا دلیلی داره با ایرانی‌ها بجنگیم؟!» فرمانده گردانشان قضیه را به فرمانده تیپ گزارش داد. فرمانده تیپ در حضور نیروهای گردان با کلاش یکی از سربازان،چهار نفرشان را هدف فرار می‌دهد.حسین رحیم از پا و شکم مجروح می‌شود و عبدالرزاق از پای چپ و مثانه. یکی از اسرای مجروح ایرانی که علی ملکی نام داشت حالش وخیم بود.دو، سه روز بود که اصلا غذا نمی‌خورد. تلاش بچه‌ها برای بهبودی و وادار کردنش به غذا خوردن و راه رفتن،فایده‌ای نداشت.از بس لاغر شده بود که شکمش به پشتش چسبیده بود. استخوان‌های سینه‌اش به گونه‌ای بود، که دنده‌های سینه‌اش به راحت شمرده می‌شد.وضعیت علی به گونه‌ا بود که هرکس می‌دیدش ، دلش کباب می‌شد.چشمانش گود رفته بود و گونه‌هایش آب شده بود. صدا از حنجره‌اش بیرون نمی‌آمد.ریه‌هاش عفونت کرده بود و به سختی نفس می‌کشید.روزهای اول که دستش تحرک داشت، برای نماز،خوابیده مهر نماز را روی پیشانی‌اش می‌گذاشت.بچه‌ها فقط این حرکت دست او و تکان دادن لب‌هایش را هنگام نماز شاهد بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :1⃣3⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣3⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور علی مظلوم‌ترین مجروحی بود که در اسارت دیدم.اصلا نفهمیدم چطور شهید شد.بچه‌ّ ها دور جنازه‌اش حلقه زدند.کسی نبود کریه نکند.نگهبان‌ها و پرستارها با صدای گریه وارد آسایشگاه شدند.هادی بلند شد و در حالی که بغض گلویش را گرفته بود و اشک می‌ریخت،گفت: «من طلبنی وجدنی...آن‌کس که مرا طلب کند،مرا می‌یابد.هرکس مرا یافت،می‌شناسد مرا، و کسی که مرا یافت،عاشقم می‌شود.هرکس که عاشقم شد، عاشق او می‌شوم و هرکس را که عاشقش شدم، او را می‌کُشم، خون‌بهایش به عهده من است.کسی را که دیه‌اش به عهده‌ام است، خودم خون‌بهای او هستم» هادی ادامه داد: «بچه‌ها خوش به حال علی و امثال علی که خداوند خودش دیه آن‌هاست.خوش به حال علی که رفت.ما که موندیم، آدم‌های بی‌عرضه‌ای بودیم،موندیم تا ناراحتی اماممون رو ببینیم،موندیم تا جام زهر نوشیدن اماممون رو ببینیم.ماها سربازها و بسیجی‌های خوبی برای اماممون نبودیم» امروز سوم شهریور ۱۳۶۷. توفیق احمد وارد آسایشگاه شد.از تمام شدن جنگ خوشحال بود.گفت: «من نمیدانم شما بسیجی‌ها هشت سال چطوری در مقابل ارتش عراق مقاومت کردید،صدام خواب بدی برای شما دیده بود.سال ۱۳۵۹ عراق فقط شش لشکر پیاده و زرهی و مکانیزه داشت.در صورتی که سال ۱۳۶۳ به چهل و چهار لشکر رسید.شما در برابر این همه لشکر زرهی،مکانیزه و پیاده چه جوری مقاومت کردید!؟» گفتم: «با توکل به خدا و اهل بیت» بعد از ظهر، ما را در حیاط بیمارستان جمع کردند.گفتند میخواهند ما را اردوگاه ببرند.گویا آن بخش از بیمارستان برای همیشه از وجود مجروحان ایرانی خالی می‌شد.از اینکه می‌خواستند ما را به اردوگاه ببرند،خوشحال بودم. لطیف دهقان گفته بود: «اردوگاه بهتر از زندان و بیمارستان الرشید است!»ماشین فولکس استیشن کرم‌رنگی کنار درِ ورودی منتظرمان بود. امروز شنبه پنجم شهریور ۱۳۶۷- مقصد بعدی را نمی‌دانستیم.هشت نفر بودیم.از فولکس استیشن پیاده شدیم.پارچه روی چشم‌هایمان را باز کردند.تا چشمم به زندان الرشید افتاد،تعجب کردم! با خودم گفتم: «دوباره زندان الرشید؟!» زندانی که در و دیوارش خاطراتی تلخ برای بچه‌های پد خندق داشت.زندانی که از دژبان‌هایش بیذار بودیم. ما را به زندان شماره یک بردند.دفعه قبل زندان شماره دو بودم! بچه‌های پدخندق را به اردوگاه ۱۳ رمادیه برده بودند.دیگر هیچ‌وقت آن‌ها را ندیدم.یکی دو بار که بچه‌های پدخندق از جمله الله‌بخش حافظی، در نامه‌هایی که به خانواده‌هایشان نوشتند،وضعیت مرا هم نوشته بودند،بخش سانسور اداره استخبارات عراق،از ارسال آن‌ نامه‌ها به ایران جلوگیری کرده بود. با صدای نکره یکی از نگهبان‌ها که گفت: «یالا ابسرعه،یالا ادخل، یالا سریع داخل شید» وارد سلول‌ها شدیم. بیشتر اسرای زندان شماره یک ارتشی بودند.تعدادی از بچه‌های سپاه و بسیج که دو ماه قبل، در شلمچه اسیر شده بودند،هنوز آنجا بودند.قیافه‌هایشان به هم ریخته بود.عراقی‌ها روزی چهار،پنج ساعت آن‌ها را در حیاط زندان جلوی آفتاب سوزان نگه می‌داشتند. شب‌ بچه‌ها روی موزائیک می‌خوابیدند.به ما تازه واردها پتو نمی‌دادند.عباس پتوی خودش را به ما داد.پتو را برای متکا لوله کردیم.شب‌های الرشید خیلی گرم بود،اما محبت و همدلی بچه‌ها گرم‌تر. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :2⃣3⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣3⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور خیلی گرم بود،بازداشتگاه پنکه سقفی نداشت.عراقی‌ها از جای حلقه پنکه سقفی سلول آخری که ابعادش از دیگر سلول‌ها بزرگتر بود،برای آویزان کردن اسرایی که در بازجویی هجقیقت را نمی‌گفتند،استفاده می‌کردند.جیره بندی که کردند،سهمیه آب امشب من یک لیوان شد.آب لیوانم را با قاسم فقیه نصف کردم.از قاسم خواستم سهمیه آبش را زیر پایمان بریزد،تا جای خوابمان خنک باشد.هرچند خنکی زودگذری بود،اما در آن گرما دلچسب بود. سرنگهبان وارد بازداشتگاه شد و اسم مرا خواند.فرمانده بازداشتگاه انگشت شصت دستش را به فانوسقه‌اش قلاب کرده بود و دود سیگارش را از بیرون می‌داد. - انت ناصر سلیمان منصور؟! -نعم سیدی ! - تو استخبارات کار می‌کردی؟! بند دلم ناگهان پاره شد.سرنگهبان بیرون درِ زندان مرا تحویل دژبان دیگری داد.دو دژبان کلاه قرمز مرا بردند.مرا از سالنی طولانی به عرض دو متر عبور دادند.طول آن بیشتر از پنجاه متر می‌شد.از درهای آهنی که هرکدام کمتر از نیم متر با دیگری فاصله داشت،فهمیدم زندان انفرادی است.وارد یک سلول مانده به آخر شدم،سلول فقط جای خواب یک نفر را داشت.بیش از شش، هفت ساعت کسی سراغم نیامد.گرسنه بودم و تشنه،بیشتر تشنه بودم.فک می‌کنم یکی،دو ساعتی از اذان ظهر گذشته بود.جهت قبله را نمیدانستم.با تیمم و بدون مهر نمازم را رو به چهارطرف سلول خواندم.بعد از نماز، خوابم برد.با باز شدن در سلول از خواب پریدم.نمیدانم چقدر زمان گذشته بود با اشاره و صحبت زندانبان فهمیدم می‌گوید باید با او بروم.مرا به اتاق بزرگی که در همان قسمت ورودی راهرو بود،بردند.وارد اتاق که شدم،سه نفر بودند.افسرعراقی که درجه نظامی نداشت،پرسید: «انت ناصر سلیمان منصور؟!» - نعم سیدی ! - شما در المیمونه گفتید،تو واحد اطلاعات یگانتون کار میکردید،درسته؟! - بله درسته! با خود گفتم: «جنگ تمام شده،یه نیروی اطلاعات و عملیات که اطلاعاتش به درد عراقی‌ها نمیخوره.» افسر بازجو شروع به مقدمه چینی کرد و گفت: «جنگ دیگه تموم شده.اطلاعات نظامی مناطق جنگی سوخته.اون چیزی که برای ما مهمه اطلاعات آدم‌های شما تو خاک عراقه! اون اطلاعات سوخته نیس!نیروهای اطلاعات و شناسایی شما تو ایام جنگ بری شناسایی میومدن تو خاک عراق،وارد خاک ما که میشدند بعضی وقت‌ها روزها و ماه‌ها تو خاک ما می‌موندن.بیشتر اونا عوامل و بستگان مجاهدین عراقی لشکر ۹ بدر هستند.نیروهای اطلاعات یگان شما توی روستاهای سلف ،الحمدان، سلف‌الدین ،حمیدان و . . . هم آدم داشتند.اونا این جاهایی که اسم بردم خونه‌ی کیا می‌رفتند،ما اسم اونایی که به شما جا می‌دادند رو می‌خوایم.همینطور نام دقیق روستاهاشون رو!» مانده بودم چه بگویم، که ادامه داد: «به سوالمون جواب بده،دروغ هم نگو.نمیتونی بگی نمی‌دونی!» وقتی این صحبتها را از زبان بازجوها شنیدم.فهمیدم استخبارات عراق بعد از جنگ فراغتی پیدا کرده تا با مجاهدین عراقی،بستگان و دوستان آن‌ها که در سال‌های جنگ با ایران همکاری می‌کردند تسویه حساب کنند. افسر بازجو درست می‌گفت.اینکه بچه‌های اطلاعات و عملیات یگان‌های سپاه،با کمک مجاهدین عراقی لشکر ۹ بدر به شناسایی اماکن نظامی دشمن می‌رفتند و در عراق روزها و ماه‌ها پناه داده می‌شدند،درست بود. به افسر بازجو گفتم: . . . ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊