🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_سی_و_پنجم
●نویسنده :مجیدخادم
یکی دو روز بعد توی مقر حال و هوای خداحافظی است بچه ها یکی یکی یا گروه گروه دارند برمیگردند شیراز.
چند تا از رفقای نزدیک تر فرهاد دورش را گرفته اند و دارند بلند بلند می خندند.
«عامو نترس نمی آییم خونتون»
جوان بسیجی کم سن و سالی از بچه های بوشهری گردان به فرهاد گیر داده بود که آدرس خانه تان را بده می خواهم شیراز بیایم دیدنت. فرهاد طفره رفته و بقیه هم پا پیچ شدهاند.
عبدالحمید باز با خنده میگوید:« بچه پولدار میترسی هممون با هم بیاییم؟»
فرهاد سرش را خم کرده و نگاهش روی زمین است به جوان بسیجی می گوید :«خب پس بنویس»
جوان خودکار و کاغذ را آماده می کند
_شیراز را که بلدی؟
همه باز می زنند زیر خنده
_حالا بلد نباشم میپرسم یاد میگیرم
_خوب وقتی رسیدی اول بگو فلکه قصرالدشت.
فرهاد مکثی میکند
_«بعدش؟!»
سرش را بلند می کند چشم هایش برق می زنند ادامه می دهد :«از اونجا یه ماشین بگیرم مستقیم بگو دارالرحمه.»
خنده ها شدیدتر میشود جوان بسیجی با دقت می نویسد.
_بعد میگی قطعه ۳۰ پلاک ۱۸ نشون میدن»
جوان بسیجی فرهاد را میبوسد و قول میدهد هر وقت آمد شیراز سر بزند. با چند بوشهری دیگر کیسه هایشان را برمیدارند و میروند تا حرکت کنند به سمت سنندج.
خنده هایی که فروکش میکند مصیب نیکبخت میگوید:
_آقا فرهاد تو که اهل شوخی و دادن دست ملت نبودی !این زبون بسته رو گذاشتی سرکار؟!!
_نه اُس مصیب، سرکاری نیست.
_خوب مرد حسابی قطعه فلان پلاک فلان آدرس دارم بهش دادی! این بدبخت فکر کرد آدرس درست و حسابیه.!
_آدرس درسته .یه وقتی خودت هم میای سر میزنی حالا چهار تا قطعه پلاتین وریا اونورتر.
بچه ها که جدیت فرهاد را در پشت آن لبخند ملایم همیشگی میبینند همه دمق میشوند و چهره هاشان توی هم میرود. تا چند روز بعد بیشتر بچه ها رفته بودند عبدالحمید داشت با فرهاد کلنجار می رفت که بماند تا با هم بروند.فرهاد کوتاه نمیآمد می گوید تو باید بروی من هم بعدش میآید نامه و بسته را هم میدهد که عبدالحمید ببرد در خانه شان.
عبدالحمید باقری از اتاق بیرون میرود و همان موقع ابیاتی برای خداحافظی می آید.
_آبیاتی اگه میتونی نرو. کاکو پشیمون میشیا...
_آقای شاهچراغی من باید برم. زن و بچه هام رو خیلی وقته ندیدم.
_از ما گفتن حالا اگه نهایتاً رفتنی شدی سلام ما را هم به خانوادت برسان
_نه دیگه من همین امروز دارم میرم خبردادم که می آیم
۲۰ نفری بیشتر باقی نمانده بودند آنها که انتخابشان کرده بود برای عملیاتی محرمانه .مقرر سپاه را هم که تحویل نیروهای جدید دادند همه حرکت کردند به سقز.
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویست_و_هشتمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 9 📿 10 📿 11 📿 12 📿 13 📿15 📿 16 📿 17 📿 18 📿 19 📿 26 📿 29 📿 30 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_798_854)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸 #تلــاوٺ_قرآטּ_صبحگاهے🌸🍃
58
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_داریوش_رضایی_نژاد
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
#عهد_با_شهدا
✍امروز چهارشنبه ۱ مرداد
⇦ به عشق #شهید_داریوش_رضایی_نژاد 💔
عهدمی بندم که به کمک ایشان #دروغ_نگوییم
وثواب آن رابه این شهید وامام زمان ارواحنا فداه
تقدیم میکنم☺️
ان شاء الله تاثیرات آن را میبینیم..🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
با لبے خندان #شهیدان مے روند
از میان جمع یاران مے روند
مے روند تا آسمانها ،تا خدا
همچو عطر گل خرامان مے روند..
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌸🍃🌸🍃
عقد #زهـــــرا_و_علے
در آسمانها بستہ شد
سرنوشت عشق هم بر
زلف آنها بستہ شد
🌸🍃🌸🍃
سالروز ازدواج آسمانے
حضرت علے ع
و حضرت فاطمہ س
مبارک باد.💞
#تبریڪ_امام_زمانم❤️
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
💠خط شکنی از جنس علم
¤در یک مسأله علمی پیچیده گیر کرده بودیم و راه حلی برای آن پیدا نمیکردیم. گفتیم رضایینژاد میتواند کار را ادامه بدهد، موضوع را بااو در میان گذاشتیم و مبلغ زیادی هم پیشنهاد کردیم.
¤بیتوجه به مبلغ پیشنهادی ما گفت: این مسأله به دردی هم میخوره؟
ما هم گفتیم: نه، به دردی نمیخوره، اما اینطوری ما اولین گروهی هستیم که توی جهان این مسأله رو حل میکنه.
داریوش گفت:
¤من اگه تو زندگیم بتونم، یه چوب کبریت یا یه پیچگوشتی درست کنم که به درد چهار نفر بخوره، خیلی بیشتر برام ارزش داره تا اینکه بخوام بگم دستگاهی رو درست کردم که هیچ کس مثل اون رو نداره یا مسألهای رو حل کردم که هیچ کس حل نکرده.
✍راوی: همکارشهید
#شهید_داریوش_رضایی_نژاد
#شهید_علم_و_ترور
#سالروز_شهادت🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#رهبر_انقلاب:
○رهبر معزز انقلاب امروز با یادآوری مجدد جنایت آمریکا در ترور حاج قاسم با بیان اصطلاح #ضربه_متقابل نور امیدی در دلها تاباندند مبنی بر این که #انتقام_سخت از یادمان نرفته است.
منتظر مواضع خلاف این صحبت در روزهای آینده از بعضی دولتنامردان باشید.
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
●سال اول دبیرستان بیماری عجیبی گرفت. دکترها بعداز یک ماه بستری شدن گفتند:رضا فلج شده.کم کم فلج شدنش از پاها به بالا قلب رسیده و جانش را میگیرد.بعداز قطع امید پزشکان گفتم هیچکس مصیبت زده تر از حضرت زینب س نیست.
●نذرعمه سادات کردم.تارضاخوب شود برای خودشان.
یک روز درکمال ناباوری دیدم رضا دست به دیوار گرفت و راه رفت.ان روز زینب کبری س پسرم را شفا داد وامروز رضا فدائی زینب س شد.
#شهید_رضا_کارگر_برزی
#سالروز_ولادت 🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ڪلیپ
#پیوند_آسمانی💞
○ امروز همزمان با سالروز #ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س)
○ آغاز زندگی 70 زوج جوان از کنار مزار مطهر #سردار_دلها و یاران شهیدش 💐
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_سی_و_ششم
●نویسنده :مجیدخادم
.
_اس مصیب !حالشو داری یه سر بریم شهر؟ می خوام یه تلفنی به خونه بزنم!
مخابرات کوچکی است که فقط همه یک کابین را دارد مسی بیرون نشسته روی صندلی فرهاد در کابینه را باز گذاشته و صدایش می آید بیرون صدای مادرش هم کمی به گوش میرسد.
مادر که گوشی را برداشت با سلام فرهاد بغضش ترکید.
«مامان اینجا هوا خیلی خنک یادته میگفتی توی گرمای آبادان لاغر شدم .حالا اگر ببینیم شدم عین قبل»
_مادرتو درس و مدرسه را ول کردی رفتی به امون خدا !!تو هنوز بیست سال تمام نشده !میتونی به امید خدا یک دکتر خوب بشی؟
_دکتر وقتی خوبه که یک ایران باشه که من توش بشم دکتر! الان همه دنیا هجوم آوردن به ایران...
_عمود خیلی احوال تو میپرسه .خیلی ناراحته.
_وقتی برگشتم از دلش در میارم فقط مامان به بچه ها بگین به عمو چیزی نگن یک وقت اگه شوخی کرد,متلکی گفت.
_لااقل یک سر بیا مادر .دوباره بعد برگرد برو.
_میام مامان دارم میام یه پنج شش روز دیگه کارم اینجا تمام بعدش میام راستی یه نامه هم با چند تا چیز دیگه، فرستادم یکی از بچهها بیاره دم در.
_بیاد مادر قدمش روی چشم
_اسمش عبدالحمید حسینیه، فقط اگه یک وقت باهاش حرف زدین گفت مثلاً نمیدونم میخوان اینجا فرهاد را زنش بدن، از این حرفها باور نکنید آ.
_خب مگه چه اشکالی داره؟
_نام مادر! یک بحث شوخیه بین خودمون. گفتن می خوایم بریم به مادرت بگیم قراره همون کردستان براش زن بگیریم. باورتون نشه یه وقت.
_خب اگه دختر خوبی باشه، منم میام! چه عیبی داره. هرچی تو بخوای منم راضیم بابات هم راضیه.
_میخوان اینجوری بگن که یعنی ما میخواهیم فرهاد مجبور کنیم اینجا بمونه من که بی نظر و اجازه شما...
فرهاد این حرفها را چگونه و با صورت سرخ شده از شرم میگوید در کابین را هم می بندد.
گوشی را قطع می کند و می آید بیرون .مصیب می گوید:
_«فرهاد چرا مادرت رو گذاشتی توی انتظار؟!»
_انتظار چی؟
_قول الکی نباید میدادی !ما تازه فردا پس فردا داریم میریم عملیات.
_تموم میشه تا چند روز دیگه.
_تو از کجا میدونی؟ تمام هم بشه مگه معلوم کی برمیگردیم؟
_خیالت جمع تا ۵ روز دیگه حتماً برمیگردیم .حالا عمودی یا افقی !فرقی میکنه؟!
با ۱۲ تن باقیمانده از گردان ثارالله به سقز میروند آن جا باید با نیروهای تکاور و ارتشی تیپ ذوالفقار عملیات کنند برای آزادسازی جاده بانه به سردشت که نزدیک دو سال است دسته گروهها و بسته است.
تا آن روز چند گردان ارتش و سپاه عملیات کرده بودند آن جا که یا به کل منهدم شده یا تعداد زیادی اسیر و شهید داده و برگشته بودند.
سه روز بود که آموزشها و تمرینهای گروه شروع شده بود. آموزش های تکاوری و به ویژه پرش از هلیکوپتر. قرار بر این بود که هلیبرن کنند روی ارتفاعات مشرف به جاده و از آنجا پاکسازی کنند تا پایین و روستاهای اطراف جاده را هم فتح کنند.
همه جا برف سنگینی نشسته ساعت ۴ صبح باید پرواز کند همه آماده توی مقر نشسته بودند .ساعت از چهار هم میگذرد هلیکوپتری حرکت نمیکند ،میگویند منطقه را چنان برف و مه گرفته که امکان پرواز و فرود نیست.
فرهاد اصرار دارد که عملیات بشود، کمابیش باقی فرمانده ها هم .بچه ها فقط منتظر دستور اند که هرچه پیش آید. صبح با هماهنگی حرکت می کنند به سمت بانه با اتوبوس و اسکورت.
یک روز طول میکشد تا راهی شود راهی پیدا کنند. قرار میشود گردان فرهاد پیاده حرکت کند، شبانه به منطقه و تا روشن شدن هوا ارتفاعات اول را بگیرند و اول صبح ،نیروهای تکاور ارتش به آنها ملحق شود.
جمعه ۱۱ شب حرکت کرده بودند از کوره راه ها ۴ صبح شنبه به پایین اولین تپه میرسند با شلیک اولین گلوله از میان تاریکی به سمتشان، درگیری خیلی زودتر از موعد شروع می شود .اما زیاد طول نمی کشد.
سنگر کوچک است که بچه ها محاصره شان می کنند تمام شان کشته میشوند و جا که مشغول پاکسازی سنگرها می شوند.از همه طرف نیروهای گروهکها میآیند آرام آرام به سمت تپه.
تویی کمین میافتند بی آنکه بدانند .تا بچه ها به بالای تپه برسند و هوا روشن شود و ببینند، دیگر کاملا محاصره شده اند.
فرهاد بچه ها را از چند جهت مختلف هدایت می کند به بالای تپه .خودش جلوتر از بقیه است. با همان کلاش تاشو آویزان به گردنش ،همراه جلیل صدق گو و تیر بارش.
هوا هنوز تاریک و روشن است که اولین گروه از گروهک ها تیراندازی میکنند . تقریباً بالای تپّه رسیدند چیزی از آن پایین نمی بینند. اولین خمپاره که می خورد روی تپه هرکس پشت صخره یا توی شیاری پناه می گیرد.گاهی هم به سمت پایین تک تیری شلیک میشود بی هدف برای ترساندن . هوا که روشن می شود توی مه رقیق روستای کوچکی روبروی آنها نمایان می شود.
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویست_و_هشتمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 9 📿 10 📿 11 📿 12 📿 13 📿15 📿 16 📿 17 📿 18 📿 19 📿 26 📿 29 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_798_854)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊