#خاطرات_شهید
حاج عباس رفتار و کردارش با پذیرفتن فرماندهی لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) تغییر نکرد و او کسی نبود که این القاب را افتخاری برای خود بداند، به همین خاطر هیچ وقت نخواست عنوان کند که فرمانده لشگر است. حاج عباس، بسیجیان را فرماندهان واقعی جنگ میدانست...
اموالی را که در اختیار داشت متعلق به خداوند و تمامی مردم میدانست و معتقد بود که او وظیفه نگهبانی از آنها را بر عهده دارد و اجازه نمیداد بیتالمال حتی یک سر سوزن جابجا شود. تواضع و فروتنی عباس باورنکردنی بود...
#سردارشهید_عباس_کریمی🌷
#سالروز_ولادت
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
#خاطرات_شهید حاج عباس رفتار و کردارش با پذیرفتن فرماندهی لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) تغییر نکرد و ا
در جبهه دلم میخواست فرمانده لشگرم، حاج عباس کریمی را از نزدیک ببینم. روزی در سنگر نشسته بودم، سفره کوچکی جلویم باز بود و نان و پنیر میخوردم.
برادری را دیدم که از کنار سنگر میگذشت. گفتم؛ بسمالله، بفرمایید، او هم آمد کنار من نشست و نان خورد. گفتم؛ برادر، فرمانده لشگر را میشناسی؟ گفت؛ چه کارش داری؟ گفتم؛ میخواهم او راببینم. گفت؛ اگر کاری داری بگو، من او را میشناسم. گفتم؛ نه،میخواهم از نزدیک ببینمش.
گفت؛باشد. هر وقت او را دیدم، نشانت میدهم. این برادر بلند شد و رفت و چند لحظه بعد دیدم یکی ازبچههای لشگربه سوی من میدود و میگوید؛ آن برادر که سر سفره بود، فامیلت بود؟ گفتم؛ نه، چطور؟ گفت: مگر او را نمیشناختی؟
گفتم : نه! گفت: او فرمانده لشگر، حاج عباس کریمی است!
📎چهارمین فرماندهٔ لشگر ۲۷ محمدرسولالله(ص)
#سردارشهید_عباس_کریمی🌷
#سالروز_ولادت
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#رفیق_شهیدم❤️
دلم ؛
نه برای با تو بودن
که برای چون تو شدن
بیقرار است ...
خنده اش انگار فرق دارد...!
نه با دهان ،که از عمق چشمانش می خندد ..
با تمام وجود و از ته قلبش ..
از عمق چشمانی که پر از مهربانیست
و از ته قلبی که خدا در آن خانه کرده ..
#جاویدالاثر_ابراهیم_هادی🌷
#سالروز_ولادت
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
#رفیق_شهیدم❤️ دلم ؛ نه برای با تو بودن که برای چون تو شدن بیقرار است ... خنده اش انگار فرق دارد.
#خاطرات_شهدا
عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سرکار به خانه میآمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! میخواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیافتد.
چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا میخواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود، اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته. من، تو و خانوادهات را کامل میشناسم، تو اگه واقعا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که...
جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، توروخدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید.
ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی! ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت میکنم. انشاالله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی میخوای؟ جوان که سرش را پایین انداخته بود خیلی خجالتزده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه. ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من میشناسم، آدم منطقی و خوبیه. جوان گفت: نمیدونم چی بگم، هرچی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد؛ اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد؛ و حالا این بزرگترها هستند که باید جوانها را در این زمینه کمک کنند.
حاجی حرفهای ابراهیم را تایید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخمهایش رفت تو هم! ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد یک ماه از آن قضیه گذشت. ابراهیم وقتی از بازار برمیگشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت، بخاطر اینکه یک دوستیِ شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده، این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم، با این ماجرا میدانند.
📎علمدار کانال کمیل
#جاویدالاثر_ابراهیم_هادی🌷
#سالروز_ولادت
●ولادت : ۱۳۳۶/۲/۱ تهران
●شهادت : ۱۳۶۱/۱۱/۲۲ فکه ، عملیات والفجرمقدماتی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سہ ساله بود!
چیزے از جنگ نمےدانست
تنها آرزویش این بود ڪہ
آنقدر زور داشت تا گام های
#پدر را از رفتن باز دارد
دختر است دیگر
گاه از غم نبود پدر دق مےڪند !
حتےاگر #سه_سالہ باشد
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
شهادت مهمانی خداوند است
و شهید مهمانِ خدا ...
#شهید_حسین_خرازی
#لحظات_سبز_افطار
#التماس_دعا
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
نماز شب مي خواند و واقعاً به آن اهميت مي داد و مقيد بود. با اينكه كار مي كرد و خسته بود، سعي مي كرد نماز شبش را بخواند و يا در موقع غذا خوردن ديده مي شد ، كه غذاي محدودي مي خورد و مي گفت: بيشتر خوردن مسئوليت مي آورد. چرا كه مي ترسم بخورم و نتوانم كار كنم و آن موقع پيش خدا مسئول هستم ...
روحيه عجيبي داشت. يك روز باراني بود ، صدا زد : برادرها همه جمع بشويد. وقتي كه ما همه جمع شديم، ايشان گفت : بنشينيد ، برايتان چيزي بگويم: انقلاب ما به دو چيز نيازمند است تا پايدار بماند : ۱_ مقاومت ۲_ جان دادن و به شهادت رسيدن ... تا خون ما، نهال انقلاب را آبياري كند.
📎معاون فرماندهٔ گردان زرهی لشگر۵نصر
#سردارشهید_حمید_ربانی_نوغانی🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۴۴/۲/۲۰ مشهد
●شهادت : ۱۳۶۷/۲/۱ فاو
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊