↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_نهمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷2🌷5🌷6🌷7🌷8🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷18🌷19🌷20🌷21🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1089_980)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍سلام...
آخرین دفعه ای که قبل از شهادتش اومده بودن خونمون، بعد نماز صبح دو نفری رفتیم جنگل برای پیاده روی. دو سه ساعتی راه رفتیم... بیشتر صحبتها در مورد سوریه بود و اتفاقاتی که دفعه اول حضورشون در سوریه افتاده بود و اینکه چطور تا دم شهادت رفته و برگشته بودند..بهش گفتم اگه واقعا اینقدر که میگی خطر نزدیکه، اعزام این دفعه رو نرو تا بچه ها بیشتر ببینندت و کارها رو جمع و جور کن و دفعه بعد برو.. گفت "چند روز پیش با بقیه بچه ها رفته بودیم خونه شهید خانزاده که دقیقا بغل دستم شهید شده بود و تیر تو سرش خورده بود.
✍وقتی چشمم به دختر کوچولوش افتاد نرگس رو می گفت و دیدم که چطور با مادرش تنها شدن خیلی بهم فشار اومد." دقیقا یادمه که میگفت "حاجی الآن در وضعیتی قرار دارم که اگه زن و بچه ام شبیه زن و بچه ی اون بشن راحت ترم تا اینکه من بالای سرشون باشم." همون وقت بود که فهمیدم سید دیگه دل کنده و به همین زودی ما هم به غم فراغ مبتلا میشیم.
گفتمش "زود مرو"، گفت که "باید بروم"
شرری بود که افتاد به جانش "طاهر"
راوے : بستگان شهید
#شهید_سید_رضا_طاهر
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سلام دوستان به مدد شهدا دوباره موفق شدیم ادامه داستان نورالدین پسر ایران و پیداکنیم ان شاءالله از امشب ادامه داستان در کانال درج میشه ممنون بابت صبوریتون
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣3⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 331
گاهی به اهواز میرفتیم و کله پاچه میخریدیم. اهوازی ها تمایل زیادی به خوردن کله پاچه نداشتند به همین دلیل، کله پاچه ارزان بود. شب تمیزش میکردیم و برای صبحانه کله پاچه بار میگذاشتیم. البته در تدارکات اصلاً کمبودی نبود. امکاناتی به اندازۀ یک گردان مهیا بود و نیازی به پاتک زدن نبود.
بعد از گذشت چند روز سید با تعدادی نیرو آمد و مژده داد که «حاج قلی یوسف پور» هم میخواهد به گردان ما بیاید. حاج قلی را از گیلان غرب میشناختم؛ حاج قلی از یاران دکتر چمران بود و بچه هایی که از نزدیک با او کار کرده بودند، تعریفش را میکردند. میگفتند: «شهید چمران خودش نمونه بود، شاگردانش هم نمونه اند.» هنوز حضور قدرتمند حاج قلی را در صحنۀ درگیری ندیده بودم.
یکی از نیروهای جوان به نام «رسول آفتابی» به عنوان مسئول گروهان 1، حاج قلی یوسفپور به عنوان فرمانده گروهان 2 و یکی از بچه های جلفا به عنوان مسئول گروهان 3 معرفی شدند، اما هنوز از کادر گروهان خبری نبود. آن روزها چندین بار از گردان امام حسین سراغ ما آمدند. آنها هم دنبال کادر و نیرو بودند و سراغ ما می آمدند تا متقاعدمان کنند برگردیم گردان امام حسین، اما من و امیر نامردی کردیم و برنگشتیم! «علی چرتاب» از بچه هایی بود که مرا خوب می شناخت. بارها دنبالم آمد و کوشید برای برگشتن راضی ام کند. هنوز در گردان امام حسین کسانی بودند که با آنها سابقۀ دوستی داشتم اما دیدن چادرهای سوت و کور و خالی دردم را تازه میکرد. با این حال به گردان امام حسین زیاد رفت و آمد میکردیم. فقط در بازی فوتبال که تیم گردان امام حسین قویتر بود، ما نیروی گردان امام حسین میشدیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣3⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 332
با این همه به هیچ وجه فکر برگشتن به گردان امام حسین را نداشتم و زیر بار مسئولیتی در گردان ابوالفضل هم نرفتم.
یک روز سید اژدر مولایی که تازه از تبریز برگشته بود سراغم آمد و گفت: «قراره حاج قلی با بچه ها از شهر نیرو بیاره. شما چادرهای گروهان حاج قلی رو روبه راه کنید تا بچه ها که اومدن آسوده باشن. با امیر تصمیم گرفتیم از اول صبح کارمان را شروع کنیم. کار سنگینی بود. باید دو نفری هشت نُه تا چادر میزدیم. چادرهای نو را تحویل گرفتیم اما تا یک میله را درست میکردیم میله دیگر جابه جا میشد و مجبور می شدیم از نو شروع کنیم. بعد از اینکه هر چادر آماده میشد اطراف چادر را میکندیم و خاکها را روی کناره های چادر می ریختیم تا باد چادر را به آسانی بلند نکند. همه کارها یک طرف و تحمل بوی آزاردهنده چادرهای نو یک طرف. در هوای گرم باید زیر چادر میرفتیم و گرما و بوی بد را تحمل میکردیم. حدود ساعت سه ظهر کارمان با زحمت تمام شد. هنوز نفسی تازه نکرده بودیم که دیدیم هوا دارد خراب میشود.
گفتم: «امیر! طوفان داره میاد که همه زحمتهای ما رو ببره!»
ـ بابا نفوس بد نزن!
اما طوفان کاری به حرف من نداشت. به سرعت نزدیک میشد و میدیدیم چه هیبتی دارد. داد زدم: «بپر تو این چاله!» و رفتم توی چاله ای که کنارمان بود و آشغالهایمان را آنجا میریختیم. امیر باورش نمیشد گردباد بتواند صدمه ای به ما بزند، اما وقتی دید هوا پس است پرید کنارم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_نهمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷5🌷6🌷7🌷8🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷18🌷19🌷20🌷21🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1089_980)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍عاشق اهل بیت بود ده دقیقه قبل از شهادت گفته بود جان زهرا من رو در روز تاسوعا خاکسپاری کنید، ودر شب شهادت حضرت قاسم هشتم محرم 94 به شهادت رسید.
✍نماز_اول وقت تو مسجد بود ما هیچ وقت اونو تو منزل نمیدیم خادم مسجد بود نوکری اهل بیت رو با جون و دل میکرد ، همیشه اگر میخواستیم ببینیم باید میرفیتیم تو مسجد میدیدیم.همش تکیه کلامش این بود توکل به خدا کن از بــنده هاش نخواه حتی ما نمیدونستیم تو سپاه چه مقامی داشت بعدا فهمــیدیم تکاور و تک تیرانداز بود.اصلا اهل غیبت با تهمت نبود، عصای دست پدر و مادرش بود نوکری برادر مریضش و میکرد هیچ وقت از ما توقع چیزی رو نداشت.
#شهید_هادی_شجاع
#وهب_سپاه
#نقل_از_پدربزرگوار_شهید
#نحوه_شهادت_اصابت_تیربه_پهلو
#محرم_۹۴_شب_حضرت_قاسم
#دامادی_که_بعد_از_چهارروزپرکشید
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣3⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 333
گردباد همۀ میله ها، چادرها و هر چه را که بود بلند کرد و با خود برد. در چند ثانیه چهرۀ منطقه به هم ریخت. بعد از ما گردان تخریب در معرض گردباد بود و بعد چادرهای دژبانی، ادوات و گردان سید الشهدا. گردان واقعاً خرابه شد. باید به خاطر اینکه در آن طوفان بلایی سر خودمان نیامد خدا را شکر میکردیم. من و امیر نگاه مأیوسانه ای به هم انداختیم، تحمل بوی تند چادرهای پاره شده کفاره کدام گناهمان بود؟! از آن همه چادر حتی یکی اش هم قابل استفاده نبود. از همان روز بود که کمبود چادر در لشکر رخ نشان داد. به زودی حاج قلی با تعدادی نیرو از راه میرسید. مجبور شدیم به تدارکات لشکر که پایین تر از گردان امام حسین بود، پاتک بزنیم. تا گیر آوردن چادر جدید، سقف مسجد گردان را با چادرهای پاره به نحوی پوشاندیم و همانجا سر کردیم.
نیروهای تازه نفس برای گروهان حاج قلی از راه رسیدند. ساعت حدود نُه صبح بود و حاج قلی و بچه ها توانسته بودند فقط دو تا چادر آماده کنند. ما هم میله و چادرهای پاتکی را آوردیم که نیروهای تازه وارد برای خودشان چادر بزنند. نیروها از اردبیل اعزام شده بودند و بیشتر بچه های اردبیل این خصوصیت را داشتند که اگر مسئولشان از بین خودشان بود دل به کار میدادند وگرنه سروکله زدن با آنها کار هر کس نبود. سر و وضع نیروهای جدید که اکثراً اعزام اولی و صفرکیلومتر بودند تماشایی بود؛ زیر هوای گرم که میله ها از شدت داغی دستمان را می سوزاند نیروهای تازه وارد رفته رفته لباس شان را کندند و با زیر پیراهن مشغول کار شدند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣3⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 334
ما از خنده روده بر شده بودیم و آقا سید اژدر هم که به انضباط اهمیت میداد نگاه میکرد و حرص میخورد. کار به جایی رسید که سید با عصبانیت با ستاد تماس گرفت: «اینا دیگه چه نیروهایی ان که به ما دادید؟» صدای حاج قلی هم بلند شده بود که: «من اینا رو نمیخوام.» آن روز گذشت اما روزهای بعد هم بی نظمی کردند. در مراسم صبحگاه از بین حدود نود نفر نیروی گروهان فقط چهل پنجاه نفر حاضر میشدند. قضیه ادامه پیدا کرد و به همه ثابت شد بچه های اردبیل هم مثل بچه های ارومیه وقتی کسی از بین همشهری هایشان در کادر گروهان و از مسئولان باشد، خوب کار می کنند. آن وقت یک نفر از نیروهای ستاد به نام «گنجگاهی» را که اردبیلی بود به گردان ما فرستادند و شد معاون دوم فرمانده گردان. با حضور این برادر تحولی در گروهان حاج قلی به وجود آمد. بچه های اردبیلی نظم و فعالیت را به جایی رساندند که قبل از شروع مراسم صبحگاه در محوطه حاضر می شدند و حتی یک دور هم می دویدند و بعد آماده مراسم می شدند. آدم با دیدنشان کیف میکرد. به تدریج با آمدن نیروهای دیگر، گردان ابوالفضل از گردانهای منظم و آماده لشکر شد.
قبلاً تصمیم گرفته بودم کنار حاج قلی و در گروهان او بمانم، اما به دلایلی منصرف شدم. دلیل اصلی ام این بود که نمی خواستم مسئولیتی قبول کنم و متوجه شده بودم از وقتی به گردان ابوالفضل آمده ام فرماندهی گردان فکر میکنند مسئولیتی به من بدهند. در حالی که از این مسئله اکراه داشتم و میخواستم نیروی آزاد باشم. گرچه در حین عملیات هر کاری از دستم برمی آمد، انجام میدادم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_نهمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷6🌷14🌷15🌷20🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1090_080)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊