امروز یه درس بزرگ از یه دختر کوچولوی ۶ ساله گرفتم..
داشت با مداد شمعی، مبل کِرم رنگی رو سیاه و کثیف میکرد..
وقتی متوجه شدم صداش کردم و با تظاهر به ناراحتی گفتم، عزیزم!
من اینجا چیزهای ناراحت کنندهای میبینم..
به نظرت الان باید چکار کنم؟
خیلی خونسرد سری تکون داد و گفت
“خب پاکش کن. اگه پاک نمیشه چشماتو ببند!”
به همین سادگی بهم درس عجیبی داد..
تمام فلسفهی آرامش،
در همین جملهی کوتاه..
پاکش کن، اگه پاک نمیشه، چشماتو ببند..
#حکایت
@sange_pa
بعضیها از میکروسکوپِ نقد فقط برای نشان دادن میکروبها استفاده میکنند. نه از بین بردنشان.
#نقد_نقدپذیری
@sange_pa
از زندگیت لذت ببر؛
یکی تو ۲۳ سالگی ازدواج میکنه و اولین بچه شو ۱۰ سال بعد به دنیا میاره ...
اون یکی ۲۹ سالگی ازدواج میکنه و اولین بچه شو سال بعدش به دنیا میاره ...
یکی ۲۵ سالگی فارغ التحصیل میشه ولی ۵ سال بعدش کار پیدا میکنه ....
اون یکی ۲۹ سالگی مدرکشو میگیره و بلافاصله کار مورد علاقه شو پیدا میکنه ....
یکی ۳۰ سالگی رئیس شرکت میشه و در ۴۰ سالگی فوت میکنه ...
اون یکی ۴۵ سالگی رئیس شرکت میشه و تا ۹۰ سالگی عمر میکنه ...
" تو نه از بقیه جلوتری نه عقب تر
تو توی زمان خودت زندگی میکنی پس آرام باش، از زندگی لذت ببر و خودت را با دیگری مقایسه نکن "
#حکایت #انتخاب #انگیزشی
@sange_pa
داستانی که زندگیام را تغيير داد
در حالی که روزنامهای را روی خودم میکشیدم تا گرم شوم، چشمم به یک مسابقهی داستان نویسی افتاد. در آن شرکت کردم و برنده شدم. نیویورکر داستانم را منتشر کرد. با انتشارات ناپ قراردادی برای یک کتاب بستم. برندهی جایزهی پولتیزر شدم و اسپیلبرگ فیلم داستانم را ساخت.
با مقداری از ثروتم برای بیخانمانها سرپناهی تدارک دیدم.
به آنها روزنامهی مجانی میدهم تا خودشان را گرم کنند.
برای من که عالی بود!
نویسنده: کاترین_وایلد
مترجم: امیرحسین_میرزائیان
#انگیزشی
@sange_pa
حکایت ؛
واعظی منبری رفت ،
و سخنرانی جالبی ارائه داد!
کدخدا که خیلی لذت برده بود به واعظ گفت:
روزی که می خواهی از این روستا بروی بیا سه کیسه برنج از من بگیر ...!
واعظ شادمان شد و تشکر کرد. روز آخر در خانهی کدخدا رفت و از کیسههای برنج سراغ گرفت:
کدخدا گفت:
راستش برنجی در کار نیست...!
آن روز منبر جالبی رفتی من خیلی خوشم آمد و گفتم من هم یک چیزی بگویم که تو خوشت بیاید...!
#علی_اکبر_دهخدا
#امثال_و_حکم
#حکایت
@sange_pa
حکایت ؛
آلـوده هـا، لـبِ حـوض مـینـشـیـنـنـد!
مرحوم استاد علی صفایی حائری، پايان ماه و اول ماه بعد خود را به مشهد مىرساندند و مىفرمودند:
اگر جسمِ آدمی با دو روز حمام نرفتن بو مىگيرد، روح با يك نيتِ بد، سياه و كِدر مىشود.
به همين خاطر به امام رضا-سلام الله علیه- پناه مىبردند. ایشان میفرمودند:
در زيارت يكشنبه حضرت زهرا- سلام الله علیها- آمده است: «اِنّا قد طًهُرنا بولايتهم»؛ ما با ولايت آنان تطهير مىشويم
و زيارت امام رضا-ع- مثل حمام است. و با اين نياز، به درگاه امام مىشتافتند.
روزى يكى از مريدانِ مشهدىشان به ایشان گفته بود: بياييد منزل ما، خدمتتان باشیم! ايشان از آدرس خانه آن جوان پرسيده، دیده بودند از حرم دور است،
فرموده بودند: نه! دور است. من جايى دور و بَرِ حرم مىخواهم! گفته بود:چرا اين قدر نزديك؟ فرموده بودند:
آخر آلودهها، لبِ حوض مىنشينند!
ایشان آن قدر يقين به رأفت و دستِ گشايشگرِ آقا داشتند كه وقتى گدايى در نزديكىِ حرم امام رضا(ع) از او چيزى خواست- با آن همه دست و دلبازیش که معروف بود- محل نگذاشتند و اعتنايى نکردند.
وقتى اصرار فقير را ديدند فرمودند:
خیلی بىسليقهاى! آدم در كنار دريا، از يك پيتِ حلبى، آب نمىخواهد!
#حکایت
@sange_pa
پدربزرگ من...
چیز زیادی ازش یادم نمیاد
جز اینکه شطرنج بازی کردن رو بهم یاد داد.
هر بار که بازیمون تموم میشد و مهرهها رو توی جعبهش میذاشتیم، یه چیز بهم میگفت هنوز صدای آرومش تو گوشمه:
میبینی کرول!
زندگی مثل شطرنجه، وقتی بازی تموم میشه همه مهرهها، پیادهها، شاهها و وزیرها همه به یک جعبه برمیگردن.
دروغگویی روی مبل: اروین دیالوم
#حکایت
#sange_pa
مردی ٣٢ساله، نزد پزشكی به نام "ريچارد كراولی" رفت و شكايت كرد كه: نمیتوانم عادت مكيدن شصتم را ترك كنم!
كراولی گفت: زياد در موردش نگران نباش؛
فقط سعی كن هر روز انگشتی غير از انگشت ديروزی را بمكی!!
...مرد كوشيد تا آنگونه كه به او دستور داده شده بود عمل كند.
اما هر بار كه انگشتش را به سمت دهانش ميبرد، ميبايست آگاهانه تصميم ميگرفت كه امروز كدام انگشت را بايد هدف عادتش قرار دهد!
قبل از آنكه هفته به آخر برسد عادت او رفع شده بود.
ريچارد ميگويد: وقتی عمل ناپسندی عادت ميشود، كنار آمدن با آن مشكل ميشود.
اما وقتی بخواهيم رفتارهای جديدی به اين عادت اضافه كنيم، آگاه ميشويم كه به زحمتش نميارزد.
#حکایت
#انگیزشی
@sange_pa