از اونجایی که هزارتا داستان با هزارتا شخصیت دارم و جدید ترینشم ملکه زوئیروسع باید یه چی دربارش بگم
در طی این سال ها (حدود ۴ یا ۵ سال) که من واقعا قصد به ساختن شخصیت هایی کردم که گذشته و داستان و زندگی داشتن باشن. و در این مدت من سه تا شخصیت فانتزی که قسمتی از زندگی خودم رو روایت میکردن داشتم. اولی اولی هانی بود. بچه خیلی خیلی ساده ولی رنگی رنگی بود. بعدش با اشنایی به فضای مجازی که دوران کرونا هم جزوش میبود من با فناف و بازی کامپیوتری و این چیزا اشنا شدم. فیلم و انیمیشن دیدم. داستان بیشتر خوندم. بنابراین پانی به وجود اومد. منِ دوم. پانی یه پاندای بنفشه. که از یه جهان دیگه وارد جهان بازی ها شد و اولین بازی فناف بود. تو فناف دو همراه پاپت و توی فردی شد. بعد با ویدر ها اشنا شد. با همشون رابطه ی دوستانه برقرار کرد. پاپت هم ازش نگهداری کرد. همچنین پانی یه روح سیاه تو خودش داشت که اسمش شد دارک. نماد احساسات درونی خودم. داستان خیلی مفصلی داره نیاز به توضیح بسیار داره. بعد از پانی تصمیم گرفتم یه داستان بدون فناف داشته باشم که داستان جهان مردگان و لوزی و بنفش مقدس و پنج خدای اصلی شد. پس من یه شخصیت دوباره برای خودم ساختم. کسی که والاتر از پانی یا هر کس دیگری بود. فرزند خدای پنجم. خدای محبت. و یک انسان. که دوباره این هم داستان خیلی خیلی طولانی تری داره
حالا داستان اخرم که یک داستان و روایت از خانواده های سلطنتیع با کوکی ران کینگدام داره مخلوط میشه. چون در هر دوره زمانی از زندگی ام من در تأثیر یک چیز جدید بودم.