eitaa logo
ساپورت‌ِگُلدار
353 دنبال‌کننده
414 عکس
20 ویدیو
0 فایل
در هوای چی هستیم ؟ بگو کاریت ندارم : @amaneh_132 https://daigo.ir/secret/852638021 و بیوی خاصی پیدا نکردم.
مشاهده در ایتا
دانلود
انقدر زندگی تو اینستا با واقعیت فرق داره که حس می کنم ما در سوسن آبادیم و بقیه در قلب پاریس. زنک ماهی ۲۰۰ در میاری و می نااالی؟ مردک میگی زیر ۷۰ تومن خط فقره دیگه؟ می بینی دور و برتو؟ بیچاره بچه هات هموطن. پناه بر خدا.
همیشه شروع جدید همه چیزو عوض می کنه اما رسیدن به همین نقطه کم چیزی نیست.
هدایت شده از [ هَـدآر ]
زاویه کج، قطره باران را روی صورتم پاشید و تا روی چادر، پایین سرید. شیشه را دادم بالا. قطره ها زیر چشمم را تر کردند و توی سکوت، وقتی فقط صدای عوض کردن دنده می آمد، در نقش اشک روی گونه هایم چکیدند. گذاشتم قطره ها روی صورتم بمانند تا اشک ریختن را بهتر بفهمم. هر چه چشم هایم را روی هم فشردم، فقط دلم زبانه کشید و انگار تنوری که داغ شده باشد، آتشم می زد. من، یا بهتر بگویم _ ما با خبر های تک خطی آتش گرفته ایم ولی خاکستر نشدیم. _ ویس های دو دقیقه ای ام توی پیام های ذخیره شده پاک کردم. هر چه می دانستم گفتم. به فحش کشیدم و توی کفه ترازو گذاشتم. چیزی کم بود. فکر هایی که کلمه شان نکرده بودم نقص داشت. گفتم دلمان به تشخیص حق و باطل خوش باشد و شعله ی این چند خط خشم و کینه که هنوز جایی را به آتش نکشیده ؟ برای اتفاقی که توی تصور هم ذره های وجود آدم را می لرزاند، هیچ است؛ همین هیچ اما، تنها بندی است که نشان می دهد ما مهره نیستیم و خودمان را به آتش می کشیم. یک کمِ زیاد. پارادوکس ناجالبی بود. فعل جمله هایم گم شد، کنار گذاشتم، حذف کردم، نوشتم و دوباره. ذهنم را آوردم توی زبان. نمی چرخید. نمی آمد که از توحش و جنایت و مکافات بنویسم و بگویم این المنتقم ؟ بگویم دست مان به سر پسر بچه نمی رسد تا موهایش را از روی پیشانی کنار بزنیم و بگوییم ما را ببین، ما هستیم. نمی بیند. شاید چون نیستم. صدای ما به گوشش نمی رسد. این همدردی برای مشخص شدن تکلیف مان با خودمان و دوهزار کیلو متر آن طرف است تا بتوانیم بگوییم وجود نحس تان را از روی زمین خدا جمع کنید. و الا صدایمان به شلیک های نیمه شب ها نمی رسد. گوشی را پرت کردم روی تخت. مور مور را انداخته بود کف دست هایم. هارد ذهنم پر بود. نتوانستم توی مشت بگیرمش. زنگ ساعت یادم آورد ۱۲ شب است. کنار پیشانی ام چروک داشت هنوز. آقای جوان آیه ها را می خواند و از خاکستر نشدن مان می گفت، از عادی گذشتن و چوب بودن، از اینکه در هیچ کدام مان اثر اتفاقات آنقدر عمیق نبوده که نصرت الهی فلان و بسان بشود. مداد را بین کتاب گذاشتم و زل زدم به صفحه گوشی، شاید که بیشتر بشنوم. اسکرین رکوردر ضبط می کرد و برای خودم تکرار می کردم نیروی نظامی، مفید، اثر، غم، غزه، مردم، ما، وعده، برنامه ی.. صدایم از چاهی درون وجود بود. نمی شنیدمش. سر تفنگ جمله ها رو به همه آدم ها گرفته شد، به تاکید بر اینکه باید برنامه بزرگ تری باشد. چیزی که مرز استوری و پست را بشکند و برسد به مغز استخوان شیطان. شیطان.. حیف شیطان.. _ هنوز اشک ندارم. تنها دود بلند می شود و جلو چشمانم را می گیرد. قبلش اما زن بارداری را می بینم که اول مردش مرد و بعد خودش. اینجا راه نفس کشیدن باز است هنوز. مادر ها روی سر بچه شان دست می کشند و لقمه دهانش می گذارند. کسی اما موهای خاک گرفته پسر بچه را نمی تکاند. نمی دانم هنوز چهره ای از جنگ مانده است که زن ها ندیده باشند یا نه. ___
هدایت شده از ساپورت‌ِگُلدار
وقت نیاز قبله ی ما می شود حسن. گر خدا صد پسر روزیِ زهرا کند، یا می شود حسینُ یا می شود حسن💙.
به مامان میگه : زن دااایی دوست صمیمیم هستش باهاش حرف بزنم ؟ یه نگاه به خودت بکن بچه :`)))
دیگه چیزی رو نمی شنوم. فعلا تنها کاری هست که می تونم برای دور موندن به خوبی انجام بدم.
بیایید بگیم خدایا همه چیز رو به مطلق و محض بودنت سپردیم. این ظرف ماست، به کرم‌ت وسعتی بده ؛ ای که در تمام حالت ها دیدی مون.
یَا جَابِرَ الْعَظْمِ الْکَسِیرِ ای پیونددهنده استخوان شکسته | @mabnaschoole |
نمی بینم. زیرنویس میاد "یا من فی الافاق برهانه" و صدای فراز ۴۲ بیشتر میشه. نمی تونم سرم رو صاف نگه دارم. چشم هام می سوزن و از استخوان های پیشونی ام درد می ریزه. یک شبه برگشتن به تنظیمات کارخانه کار من نبود. ساعت زده روی دور تند و نمی ذاره خودم رو بهش برسونم و هر دقیقه از امشب رو ازم می‌گیره، انگار که رو برگردونده باشه و نیم نگاهی کنه. خودم رو زیر سایه امشب می بینم، اما نیستم انگار. هیچ جایی. سردردی که آخرین بارش رو به خاطر ندارم به مغزم میخ می زنه و منم و خوردن هر چیزی، برای باز موندن چشم هام. برای اینکه اندر احشا ذره ای راه بیاد و نخواد چند ماه پیش رو بیاره پیش نگاهم. امشب رو تلاش می کنم تا قبل از فرازی که میگه " یا نور لیس کمثله نور"، تا قبل از اینکه نصف جوشن رو نفهمیده باشم این بدن رو قانع کنم امشب وقتش نیست و حواسم رو بدم به مامان که میگه "بیبن، این فراز توحیدیه".
توی ذهنم و در عمل، بین انجام دادن کاری که همراه با چهارچوب مشخصی هست فاصله ی چند صد متریه. طبقه بندی شده و نقشه ی راه رو با عالم و آدم می بندم و وقتی خودکار دست میگیرم یا کتاب جلوم بازه باز همون آشه و همون کاسه. خیلی چیزا در غیر واقعیت زیبا و روی رواله. حداقل اونجا درست پیش می‌ره.
جای دنج، مسجد دنج، رنگ، حاج آقا و سکوت؛ جایی که دربست در اختیار بود و انگار پرتت می کرد وسط گوهرشاد.
ترس با تحقیر فرق داره عزیزم که تو هیچ کدومو نمی فهمی.
توی کلام تون شکر، ببخشید شما منبع خبری تو از گروه همکارای مامانت عوض کن بعد باهم صحبت می کنیم.
این خانم فلانی هم حرفی پیش نکشید تا زمان کلاسش بره و کلافگی امتحان در بشه. یکم می رفتی بالای منبر خب.
با حضور افتخاری عروسک ها خط زدیم و تکرار و تکرارِ دوباره. حرف رو حرف و پرت و پلا گویی. یک روزنه ی راهگشا چیز زیادی نیست که در به در دنبال‌شیم. اما فقط می تونیم بگذریم چون زور‌ زمانِ تنگ چند برابره. تاکید کنیم ما هم این رو نمی خوایم اما مجبوریم. گفت " بذاریم یک روز با ما و حسنا اصلاح کرد یک روز زنده ماندن با ما ". از بیرون چه شکلی هستیم ؟
پیامی برای تک تک افراد سرزمینم : شما مجبور نیستید در هر حالتی شلوار جین بپوشید. باور بفرمایید خیلی وقتا به سر و وضع تون که نمیاد هیچ، خراب اندر خراب میشه، نمیشه نگاه تون کرد.
این رعد و برق ها یکم دیگه ادامه پیدا کنه ما هم باهاش خط می خوریم.
ایتا داره وارد فاز دانشجویی به طور گسترده میشه. همه یا کنکوری ان یا پشت کنکور موندن یا کنکور دادن یا مادر ان با دو تا گل پسر.
تابع جمع بودن و قالب گرفتن باهاشون نه تنها برای سفر هست بلکه تو جاهای خیلی کلان تر. تبعیت کردن، تنظیم کردن خود، هر چیزی که اسمش رو بذاریم ساعت ها روی مغزم پیاده روی کرد و نیروی بازدارنده بود؛ برای اینکه چطور پافشاری کنم و زاویه نگیرم. اینجا ها کمیتم لنگه.
مشهد یه زمان هایی داره که انگار توی فصل جدید هستی. نمی فهمی هوا چطوریه.
تماس ها رو گرفتم. چشم باز کردم، چند کلمه جواب دادم و دوباره.
هر چیزی هست و نیست توی یک جمله خلاصه میشه و حرفی نمونده جز "من جا ندارم که تو بیرون کنی".
ببخشید دقیقا فلسفه کشیده شدن چادر توی بارون چیه که بالا نمی گیریدش؟ شما پرنسس، خوب، زیبا. حالا جمعش کن‌.
وقتشه دست از دست کم گرفتن مردم بردارم. حق‌شه بگم : نه بابا. آفرین.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونجایی به یقین رسیدم کلان شهر بودن یه برچسبه و چپ و راست بری اینجا مثل روستاست که: یک اسنپ، در یک مکان برای دومین بار سوارم کرد. سوال بار قبلی رو پرسید که "اینجا کجاست؟ آخه قبلا هم یه نفر رو سوار کردم." و همون جواب رو گرفت. اون یه نفر من بودم. احتمال ۱ به چند نفر؟
هدایت شده از خانومِ نویسنده.
کاش یکی کارت ورود به جلسمو بگیره
هو قادرٌ ..
خبر های لحظه به لحظه و تلفیقی کاهنده جون آدمه.