eitaa logo
دل نوشت های سارا:)
1.9هزار دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مینویسم چون سکوت میخواست حرف بزنه⁦(((: ‏کاش بفهمن که هرکسی زخمی جنگ خودشه و این انصاف نیست که از جنگی که هیچ وقت توش نبودی حرف بزنی ...! نوشتن اگه بی اهمیت بود ؛ خدا توقرآن به قلم قسم نمیخورد!(⁠^⁠^⁠) براساس داستان کاملا واقعی🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
سال تموم شد و از فائزه دل کندم چون اواخر سال دیگه دلمو زده بود(بدلیل اتفاقاتی) و تصمیم جدیم رو برای دوست جدید گرفته بودم اما همچنان مطمئن بودم دیگه دوستی مثل اون نخواهم داشت که بتونم ریز ترین رازهامو باهاش درمیون بزارم .. بین من و فائزه هیییییچ مسئله پنهونی وجود نداشت و ب اصطلاح از جیک و پوک هم به معنای واقعی کلمه خبر داشتیم..! اما جالبی دنیا اینجاست که صمیمی ترین آدمای زندگیت ممکنه یه روزی بشن غریبه ترین آدمای زندگیت🚶🏽‍♀️ و منو فائزه هم سر اختلاف سلیقه و عقیده سه سال بعد جدا شدنمون تو مدرسه کلا کات کردیم.. مهمم نیس چون من اعتقاد داشتم زندگیم یه فیلمنامه است که بازیگراش از قبل تعیین شدن.. بعضیا نقش اصلی ان و همیشگی بعضیا نقش کوتاهی دارن و زودمیرن و بعضیام شاید سیاهی لشگر.. پس تلاش برای نگه داشتن آدمی که صلاح نیست بمونه ،دخالت تو کار کارگردانه(: ....
واقعا کلافه بودم و تصمیمی برای آیندم و ادامه زندگیم نداشتم 🚶🏽‍♀️ کارم شده بود سرچ انواع رشته ها تو گوگل و درآخر ناراضی بیرون اومدن از سایتا.. مهلت زیادی نبود برای ثبت نام مدارس و من همچنان گیج! یه حس خوبی به رشته مدیریت خانواده داشتم چون هم ریاضی کلا نداشت هم پر از هنرایی بود که میتونستم بایادگرفتنشون بشم دختر مورد پسند خانوادم..🚶🏽‍♀️ اما معدلم ۱۸/۷۶ بود و معلم فیزیکم میگف حیفه بری رشته های هنری ! میگف خنگا و درس نخونا و دخترای متاهل بیشتر میرن این رشته ها :/ اونجا عمیقا حس کردم که سن و سال برای آدما فهم و شعور نمیاره(: حس کردم بااونهمه مدرکش ، هیچی حالیش نیست چون هنوز نفهمیده خدا به هر انسانی یه استعدادی داده و دنیاهم فقط به دکتر و مهندس نیاز نداره!!! من تصمیمم برای رفتن به هنرستان جدی بود اما اینکه کدوم رشته ....!!! میگن بهترین زمان استجابت دعا ،زمان اضطراره !ینی زمانی که دیگه دستت به جایی نمیرسه ،عقلت به جایی قد نمیده و به اصطلاح دیگه به اینجاتتت رسیده!!.. منم دقیقا در همون وضع بودم که توی ذهنم به علی خلیلی و یه شهید دیگه که یادم نیست کی بود متوسل شدم و گفتم توروخدا یه رشته خودتون بندازید وسط هرچیی صلاحمه من اصن برام مهم نیست دیگه شما برام تصمیم بگیرید که فقط راحت شمم از این سردرگمی🤦🏾‍♀️ ... جای خونمون یه هنرستان نمونه دولتی بود که آوازه اش هم زیاد به گوشم میخورد ... اینکه یه آزمون سخت ورودی داره و بعدشم یه مصاحبه که خود مدیر از شخص دانش آموز میگیره ..🚶🏽‍♀️ تو ذهنم کلا این مدرسه رو خطش زده بودم ولی خب بعنوان تیری در تاریکی با عموم برای ثبت نام واردش شدیم ... مدیرش قبل از خودم با معدلم کار داشت! وقتی معدلم راضیش کرد حالا با خودم کار داشت و ازم پرسید همیشه چادری هستی !؟ گفتم آره گفت کدوم رشته رو میخای بیای رو هوا گفتم گرافیک فک کنم خوبه گفت گرافیک پر شده ولی صنایع دستی(گرایش فرش)خالیه خیلیم رشته خوبیه . گفتم چی هست؟ چند تا کار دست بالاسرش بود نشونم داد وگفت اینا جز درساتونه .. به کارای دست بالاسرش نگاه کردم و دیدم عه چه عالی اینا دقیقا همون هنراییه که ازشون بیزارم و حالم بهم میخوره بخام براشون وقت بزارم‌(⁠+⁠_⁠+⁠)⁩ اما مدیرکه ازم پرسید خوبه همین رشته؟ بدون هیچ مکثی گفتم آرهه عالیه همین رشته😊 و به همین ریلکسی رشته هنرستانم شد صنایع دستی(گرایش فرش) ... حتی آزمونم ندادم و فهمیدم آزمون مال معدلای ۱۷ به پایینه.. فک کنم ریلکسی اون روزم نتیجه اعتماد زیادم به اون دو شهید بود و بجاش واقعا خودمو راحت کردم از زیر بار این تصمیم گیری سخت..
یکم فاز پز دادن داشتم که مدرسه نمونه دولتی مثلا قبول شدم‌🗿 حالا دیگه تنها چیزی که اهمیت داشت میزان رضایتم از همکلاسیای جدیدم بود.. کلاسمون که بهش میگفتن کارگاه، بیشتر شبیه یه انباری بود و صندلیامون چهارپایه پلاستیکی سفید ..(: با همکلاسیام کلا ۹ نفر میشدیم...! و با توجه به کلاس مدرسه قبلیم که ۳۹ نفربودیم ،واقعا تجربه عجیبی بود! یه کلاس ۹ نفره! بیشترشون روابط اجتماعی بالا داشتن جوری که حس میکردم از قبل همه باهم دوست بودن و من فقط جدیدم🚶🏽‍♀️خیلی امیدوار نبودم که دوستی جایگزین فائزه برام پیدا شه ..🚶🏽‍♀️ از یه دختره که کنارم بود شروع کردم و اسمشو پرسیدم بعدم سر مسخره ترین چیزا بحرف گرفتمش که فقط حس نکنم تنهام! حس گندیه که از سر تنهایی با آدمی که هم تایپ و هم فازم نیس طرح دوستی بریزم..🚶🏽‍♀️ ولی شرطی که اون روز توحرم گذاشته بودم، تو ذهنم سنجاق شده بودو منتظر بودم ببینم اون دوستی که قراره امام رضا بهم بده بعنوان فرشته نجاتم کدوم یکی از ایناسس!🚶🏽‍♀️ مثلا باید میدیدم کدومشون اول وقت میره نماز بخونه! هم کلاسیام از همون ب بسم الله داشتن شخصیت واقعی شون رو پیش هم رو میکردن .. مخصوصا که پای بازی جرعت حقیقت هم اومد وسط ..! منم گاهی می‌خندیدم گاهی برگام میریخت از حرفاشون و خاطراتی که تعریف میکردن!🚶🏽‍♀️ رو تک تکشون زوم‌بودم فاطمه :یه دختر پرحرف و احساساتی که علاقه زیادی به فیلم دیدن داره عارفه: یه دختر با ظاهر تام‌بوی و اخلاقای داداشی گونه عطیه: فرمانده بسیج مدرسه و یه نقاش و طراح ماهرر که کاراشو میدیدی برگات می‌ریخت و نرگس : یه دختر کم‌حرف و خجالتی و درسخون (بقیه تو داستانم نقشی ندارن پس معرفی نمیکنم) دوروز از هفته بافت گلیم و فرش داشتیم که واقعا خوش میگذشت😅 عاشق داستانایی بودیم که معلممون حین بافت تعریف میکرد .. یه معلم دنیا دیده که ذهنش پررر داستان و خاطره بود :)) یه روز همینجوری کنار نرگس نشستم و داشتیم گلیممون رو میبافتیم طبق معمول من شروع کننده مکالمه بودم و ازش چند تا سوال پرسیدم ولی نوع جواب دادنش خیلی رو مخم بود جوریکه انگار علاقه ای به کش اومدن این گفت گو نداشت :/🚶🏽‍♀️ مثلا پرسیدم فیلم چیا میبینی؟ آهنگ چیا گوش میدی؟ کتاب چیا میخونی ؟ یک جمله میگف اهل فیلم دیدن نیستم اهل موسیقی خیلی نیستم کتاب زیاد نمیخونم گفتم دقیقااا چیکار میکنییی پس!؟ بازم جواب آدمیزادی نمیداد وقتیم که فهمیدم گوشی نداره و علاقه ای هم به داشتنش نداره دیگه تو ذهنم راهمو ازش جدا کردم و حس کردم کلا فازشو درک نمیکنم.. ولی بازم سکوت نکردم و بجاش از خودم بهش گفتم از خواننده مورد علاقم از مقر کتاب از کتابایی که خوندم از تغییراتم بعد از خوندن سلام برابراهیم و... به خوبی تو مقر روش قاچاقی تبلیغ کتابو یاد داده بودن و اینم بهترین فرصت بود.. بحث کتاب شد یکم خوشش اومد و ازم چندتا سوال راجب مقر پرسید و قرار شد یه روز بیاد حضوری ببینه..
روزای اول فاطمه رو یه دختر از خودراضی میدیدم ولی کم کم ازش خوشم اومد منم ادم پرحرفیم و باهم راجب هممممه چی حرف میزدیم 😁 احساسی ،شوخ طبع ،مودی مثث خودمم واقعا ازش خوشم میومدو دوست شدیم(: اما چون تعدادمون کم‌ بود اتحادمون زیاد بود و بیشتر زنگ تفریحام همه باهم بودیم.. دلم میخاست بیشتر با عارفه ارتباط بگیرم کلا شخصیت دخترای تام‌بوی برام جذابه> براهمین زیاد پیشش میشستم و حرف میزدیم اولین مکالمم با عطیه سر نقاشیاش بود و بعد که منم عضو بسیج شدم دیگه همکار شدیم و منو نیروی انسانی بسیج کردو این بهترین فرصت برای ترویج کتاب خوانی تو مدرسمون بود 😁🤝🏽 از معاون پرورشی مدرسه و بسیج مدرسه بخاطر تظاهر کاریاشون بدم میومد مخصوصا روزیکه توحیاط فرش پهن کردن و دستمون کتاب دعا دادن و یه عکس برای اداره گرفتن و گفتن پاشین:/ اما عطیه و بقیه دانش آموزا کارشون بیست بود یجوری از جون و دل برای بسیج کار میکردن که هرکی نمیدونست فک‌میکرد مالی براشون آب میخوره! ولی من هیچوقت کمک نمیکردم و فقط میخاستم میز کتاب خودمو راه بندازم و بچههارو با کتابایی که منو نجات دادن آشنا کنم:)) چن روز از هفته اینکارو میکردم و گاهی سرکلاس دیر میرسیدم چون هر بار باید میزو کتابارو جمع میکردم و طول میکشید... عطیه خودشو وقف بسیج کرده بود من وقف مقر کتاب از درسمون میزدیم براش... اما خیلی زود فهمیدیم اشتباه کردیم چراش رو قرار نیس توضیح بدم.. اما یه روز نمره گلیمم وحشتناک کم شده بود منی که نمره به کتفم بود اونجا واقعا جا خوردم چون میدونستم این نمره حقم نیس وقتی معلم شروع کرد به تیکه انداختن و گفت: آره برو به کتابات و به بسیجت برس بازم ..! فهمیدم قضیه از چه قراره ... و دیگه زدم زیر گریه(: من نیاز به تشویق یا درک بزرگترا نداشتم چون مسیرم رو خودم انتخاب کرده بودم ولی دیگه تحمل تیکه رو نداشتم! یادمه بعد اون روز دیگه میز کتاب نبردم و چسبیدم فقط به درس .. عطیه هم به مرور زمان همین اتفاق براش افتاد و دیگه از جایی به بعد نتونست تحمل کنه حرفارو .. بگذریم
دو سه هفته از مدرسه که گذشت .. خبری از دوستی که منو از لحاظ معنوی بالا بکشونه نبود🚶🏽‍♀️ من همونی بودم که بودم.. فاطمه مث خودم بود عارفه اصن مذهبی نبود عطیه سرش تو کار خودش بود نرگسم که ...🚶🏽‍♀️ یبار به نرگس گفتم تو از کی باحجاب شدی؟ از کی نماز هاتو همرو میخونی؟توقع داشتم بگه یه روزی متحول شده و ... ولی گف من از وقتی بتکلیف رسیدم حجاب و نمازو دوست داشتم و برام سخت نبوده و..🤦🏾‍♀️ همینطور علاقه ای از اول به موسیقی و فیلم دیدن نداشته .. ولی قسمت جالبتر برام اینجاش بود که اصلا تو فاز شهدا و ایناهم نبود و یه زندگی روزمره عادی داشت.. بهش گفتم :حاجیی من چند ساله دارم خودمو ریز میکنم تا بتونم باحجاب باشم و به نمازام اهمیت بدم و کمتر سرم تو گوشی باشه... اونوقت تو ذاتی اینطوری هستی ! شخصیت نرگس برابر بود با چیزی که عمو و زنعمو از من میخاستن باشم! برای همین کمتر از شخصیتش تو خونه حرف میزدم!..🚶🏽‍♀️ یه روز نرگس برای گرفتن آدرس دقیق مقر کتاب بهم زنگ زد .. برگای اونم با دیدن جو مقر ریخته بود وهمینطور تصوراتش بهم... اما توی ترویج کتاب از منم مصمم تر شد..! با پول تو جیبی هاش چند تا کتاب خرید ویه کتابخونه کوچیک راه انداخت و تو مهمونی های فامیلی قرض میداد.. از همون اول دست گذاشته بود رو کتابای شهدایی .. انگار یه تیکه از پازل گمشده زندگیش ،پیدا شده بود و انگار دوست داشت ازم تشکر کنه.. درحالیکه من هیچ حس خاصی نداشتم و فازش رو درک نمی‌کردم..🚶🏽‍♀️ حس وحال نرگسو میتونم به ماهی تشبیه کنم که از آکواریوم تازه به اقیانوس پریده .. در حالی که من ماهی بودم که از اول تو اقیانوس بوده ولی چشمشو زرق و برق آکواریوم گرفته..! زیبانیس!؟..🚶🏽‍♀️ .... عمه ام بعد از عمل قلب ،هرازگاهی حالش بد میشد و بیمارستان بستری میشد .. مثلا وسط بدبختیای خودم بودم که یهو میفهمیدم عمه هم دوباره حالش بد شده..🚶🏽‍♀️💔 سراغم میومد همون حسی که وقتی بابا حالش بد میشد سراغم میومد.. اینکه آرزو کنی خودت درد بکشی ولی اون حالش خوب باشه ..! دوست داشتنای واقعی اینجوریه..(: گاهی هم به یه نفر روزی صد بار میگی دوست دارم ولی حال بدش ،حالتو بد نمیکنه..! روز ملاقات ،ضعیف ترین خودم بودم(: وقتی عمه رو روی تخت بیمارستان میدیدم ، تمرکزم رو چشام بود که بی هوا نباره..🚶🏽‍♀️ ولی تا میگفتم سلام بغضمم میترکیدو.. برای عمه غصه خوردن سم بود ولی مگه آدم حریف احساساتش میشه..!؟🚶🏽‍♀️ بیشتر گریم میگرف وقتی عمه میگفت: عمه جون گریه نکن شرایط بهتر شه دوباره میارمت خونه خودمون ...💔 امید قشنگی بود ولی نشدنی بنظر میومد.. چون من دیگه از عمو هم نمیتونستم جدا شم!.. دلبستگی نقطه ضعف انسان ..🚶🏽‍♀️💔 روزایی میاد که دلت میخاد قلبتو بکنی بندازی دور.. بُکشی همه احساساتت رو که باعث میشن ضعیف باشی.‌. من حتی وقتی تو بغل عموم بودم هم دلم براش تنگ میشد..! چطور میتونستم ولش کنم و برگردم به زندگی که خودم دوست دارم..🚶🏽‍♀️ اما اگه یه روز عمه میگف برگرد .. چطوری میتونستم همشون رو باهم داشته باشم💔..!🙂؟
محرم شده بود و تو روضه ها گریم نمیگرف.. ذهنیتم شده بود مگه امام حسین و خانوادش الان تو بهشت نیستن!؟ پس براچی گریه کنم ؟ برای گذشته ای که تموم شده رفته؟ چرا باید به خاطر اتفاق چندین هزار سال پیش ماالان نخندیم و غمگین باشیم!:/ با هیچ امامی ارتباط خوبی نداشتم جز امام رضا که برحسب عادت باهاش زیاد حرف میزدم... وقتی میرفتم خونه عمه هام میتونستم با دوستام قرار بزارم و ببینمشون ولی خونه عمو از این خبرا نبود.. حتی یبار فائزه تا در خونه مون اومده بود ولی نتونستم رضایت زنعمو رو جلب کنم بیاد تو خونمون تو اتاقم..! چون فائزه مانتویی بود و کلا مطابق میل خانواده مذهبی من نبود! من بعنوان یه دختر ۱۷ ساله همه ی این رفتارارو میزاشتم پای زیاد مذهبی بودن ! و این باعث میشد علاقه ام به زیاد مذهبی بودن کم شه و همش میگفتم دوست دارم مث عمه هام یکم مذهبی باشم! در صورتیکه الان می‌دونم این رفتارها ربطی به دین ومذهب نداره و ربط به فرهنگ خانوادگی که باهاش بزرگ شدن داره... وقتایی که رابطم با زنعمو شکر آب بود همش تو اتاقم بودم.. بعد فائزه دیگه صمیمی ترین رفیقم،خواهرم،محرم رازهام ، یه سررسید بود که از بابام بهم رسیده بود و هرحرفی داشتم و نداشتم داخلش مینوشتم .. رد اشکام تو خیلی صفحه هاش هست.. وقتایی که خیلی پر بودم فقط فحش مینوشتم فحشایی که بعد خوابیدن عصبانیتم خودمم روم نمیشد دوباره بخونمشون..!🚶🏽‍♀️ برای همین برگه رو میکندم و میگرفتم زیر شیر آب وبعدم سطل آشغال.. وقتایی که حالم بد بود رابطم با خدا خیلی خوب میشد.. اینجوری بهتون بگم که خونه عمه ها و خوشی هاش گاها باعث میشد از معنویات دور شم.. اما خونه عمو به معنویات نزدیکتر بودم... و این ینی هنوز شخصیتم ثبات نداشت🚶🏽‍♀️ .... دوران هنرستان ولی داشت خوش میگذشت مخصوصا وقتی زمزمه های سفر راهیان نور شده بود..🥲 میدونستم اگه برم بهترین سفر عمرم میشه 🥲 اولین سفری که با دوستا میتونسم برممم بدون نکن و بکن و گیردادنای خانواده..! فاطمه که تو کلاس باهاش از همه صمیمی تر بودم خانواده سختگیری داشت و نمیزاشتن بیاد.. عارفه هم که تو این فازا زیاد نبود نرگس و عطیه پایه بودن.. ولی این وسط ی مشکلی بود! اونم اینکه شنیدم مسئول پرورشی گفته دیگه برای سارا جا نداریم🚶🏽‍♀️ درصورتیکه من ونرگس وعطی خیلی زود ثبت نام کرده بودیم و بخاطر فعالیت بسیج تو اولویت هم بودیم.. نرگس و عطی رو قبول کردن ولی منو... از نرگس پرسیدم دلیلشو بهم بگه چون حس کردم می‌دونه.. اونم غیر مستقیم بهم فهموند .. واقعا دلیلشون برام غیر قابل تحمل بود و با بغض توی گلوم رفتم پیش مسئول پرورشی و گفتم: چون بابا ندارم نمیشه بیام!! بابا ندارم کس و کار دیگه که دارم! عموم قیّممه و جای پدرمه و اجازه میده بیام و ... گریه هم میکردم.. اولاش مصمم بود رو تصمیمش و بعد به نفعش شدکه اجازه داد وگرنه واقعا رد میدادم🚶🏽‍♀️🙂😁
همه آهنگامو پاک کردم.. میخاستم فقط مداحی گوش بدم توراه که قساوت قلبی نداشته باشم و اونجا گریه ام بگیره.. خیلی دوست داشتم مثبت فک کنم اما بسیار ضایع بودکه معلم پرورشی مون از دستی منو از دوستام جدا انداخت .. هم تو اتوبوس هم تو قطار.. ولی دوستای جدیدپیدا کردم که خیلی اهل دل بودن از اینا که دعوتت میکنن بری تو جمعشون..🥲 چیزی که تو جمع دوستای مذهبی خیلی باهاش حال میکردم ،خاکی بودنه بود..! مهربون بدون تجملات ،صاف و ساده... تو جمعشون احساس غریبی احساس عقب موندگی نمیکردی..! اما دوستای اونوریم خیلی ظاهر بین بودن چشم و هم چشمی زیاد بود بینمون.. باید همیشه خوشتیپ و خوشگل میبودی تا آدم حسابت میکردن:/🤦🏾‍♀️ واقعا حس گندیه تفریحات سالممون تو کوپه ،برگزاری کنسرت حامد زمانی بود شعرهاشو پخش میکردیم و باهاش میخوندیم.. آخر شبم تو راهرو قطار، زیارت عاشورا علی فانی رو گذاشتن باهاش خوندیم و فک کنم دلچسب ترین زیارت عاشورای عمرم بود..🥺 از بدو ورودمون به مناطق ،منتظر بودم گریم بگیره.. منتظر بودم اون داستانایی که شنیده بودم از تحول آدمای دیگه ،برام اتفاق بیفته... اما سه چهارتا منطقه رو که رفتیم دیدم نه دلم شکست نه گریم گرفت..! فقط داشت خوش میگذشت.. ولی با همین حال یه شب نزدیک دوسه ساعت نشسته بودم یه دختره دیگه رو نصیحت میکردم!🚶🏽‍♀️ کلا رد داده بود و میگف ثابت کن خدایی وجود داره..! ایام جام جهانی هم بود این همشش پیگیر فوتبال بود .. یکسرم آهنگ و هندزفری تو گوشش بود.. ولی غروب شلمچه دیدم همون داره گریه میکنه..!🤦🏾‍♀️ با نرگس از اونجا خاک برداشتیم دلم میخاست هیچکس اونجا نباشه و چهارتا جیغ بزنم خودمو بزنم خاک هارو بریزم رو سرمم عررر بزنممم... ولی نشسته بودم و سرم رو پام بود و فقط به حرفای راوی گوش میدادم🚶🏽‍♀️ آخراش یه قطره اشک به زور اومد! شاید دلیل اصلیش آرامشی بود که در اون لحظه ها داشتم ! باعث شده بود اصن مشکلاتم یادم بره حتی به بدبختیام فکر میکردم هم گریم نمیگرفت..!🚶🏽‍♀️ اون هفت روز واقعا زنده بودم و داشتم زندگیی میکردم! دور از گیر های الکی خانواده ! با دوستام !مسافرت !دور از آهنگ!آرامش فضاهای معنوی!بدون استرس! واقعا خوشبخت بودم اون ۷ روز🥲 نرگس هم مث من اشکش نمیومد ولی علاقش به شهدا خیلی زیاد شده بود! انگار زندگیش معنی پیدا کرده بود بعد اینهمه سال! من این حسو داشتم بهش! تو اون سفر باهم یکم صمیمی شدیم (: جوری که پونصدتا عکس دونفره باهم گرفتیم😁 همه عکسا هم شبیه هم بود فقط گاهی نرگس سمت راست بود من سمت چپ گاهی نرگس سمت چپ من سمت راست🙂😂 روز اخر میبرن معراج شهدا.. اونجاست که تازه به خودت میای! میفهمی تاالان کجا بودی ! میفهمی داری از کجا برمیگردی به کجا!🚶🏽‍♀️ دوباره خداحافظی .. اما من تو معراج یه حس جدید داشتم ..! مطمئنم قبلا هیچوقتتت این حسو تجربه نکرده بودم!🙂 انگار قلبم رو داشتن فشار میدادن حسی شبیه دلتنگی ولی خییلییی عمیق تر بود ناخودآگاه دیگه اشکام میومد انگار غصه عالم افتاده بود رو دلم و اشکام تموم نمیشد ولی انگار حالم خیلییی خوب بود ... بهترین حال رو داشتم درحالیکه داشتم از ته دلم گریه میکردم.. فقط در صورتی حرفمو متوجه میشید که این حسو تجربه کرده باشید..(:💔 حالا شاید تو راهیان شاید تو کربلا شاید تو روضه امام حسین..
توراه برگشت.. تو قطار.. دیگه از کنسرت خبری نبود دیگه نمیخندیدیم..! هیچکس با هیچکس حرف نمیزد فقط صدای حاج محمود بود که میخوند: نمیشه باورم..! که وقت رفتنه...((:💔 از حاجی خوندن از ما اشکای سرازیر... همین یه مداحی رو گذاشته بودیم رو تکرار.! چند ساعت گذشت از خونه بهم زنگ زدن تا گفتم سلام داریم بر میگردیم بغضم ترکید و دوباره همه گریه مون گرفت .. خوشحالی عموم از پشت گوشی هم حس می‌شد حس میکرد این سفر تونسته بالاخره یه سارا ی نُرمال ازم بسازه..!🚶🏽‍♀️ ... شعار نیست.. من و نرگس واقعااا یکی دیگه شده بودیم! انگار رفیقی که از امام رضا خواسته بودم واقعا خودش بود! (: دوتا شخصیت زمین تاآسمون... شدیم نردبون پیشرفت معنوی هم((: رفاقتمون بوی رفاقتای شهدایی گرفته بود🥲 رفیق شهید من علی خلیلی بود نرگسم ابراهیم هادی به دلش افتاده بود تا یه هفته بعد راهیان از حال و هوای مناطق بیرون نمیومدیم .. صوتای حاج حسین رو دانلود کرده بودم و گوش میدادم و گریه ام میگرف درحالیکه وقتی تو خود مناطق بودم گریه ام نمیگرف!!:/ یه شب که عمو زنعمو خواب بودن دلم خواست نماز بخونم ! دورکعت نماز خوندم و تو سجده شکر بعدش ، با خدا حرفایی زدم که هیچوقت به ذهنم نیومده بود قبلا! بزرگ شدن روحم رو حس میکردم..! قساوت قلبم از بین رفته بود و هرچی میشد گریه ام میگرف..! راجب گریه انقطاع توراهیان شنیده بودم و حس میکردم گریه هام گریه انقطاعه ! ینی دیگه بریدی از دنیا و جذابیت هاش.. و فقط میخای بری اون دنیا..!🥲 توی همون سجده به همهه چیی فکر کردم به دنیای دور و برم و به آدمای اینستاگرام به آدمی که قبل سفر راهیان بودم به گناهام ... یاد گناهام میفتادم واقعا خجالت میکشیدم! قُبح گناهابرام زنده شده بود! داشتم فکر میکردم کسی که معنویات تو زندگیش نیست چقدر تنهاست! چقدر بدبخته!💔 راستشو بخاید به ذهنم زده بود که چکار خوبی کردم که خدا انقد دوسم داشته و دارم گریه انقطاع میکنم!! شاید هم به ذهنم زد که دیگه تاآخر عمرم یکی از بنده های خفن خدا هستم! ینی رسما داشتم فکرمیکردم دیگه بهشتی ام! و حالا این سوال برام ایجاد شده بود که چرا خدا یکی رو مث من هدایت میکنه و میبره بهشت! ویکی رو تاآخر عمرش تو گمراهی نگه میداره و میبره جهنم! کاش بشه از کلمه غرور استفاده نکنم 🚶🏽‍♀️ ولی گمون کنم غرور برای لحظاتی گرفتم... فک کنم هنوز نشنیده بودم داستان حُر رو و آدمایی با سرنوشت برعکس حُر..!(: شاید هنوز از کسی نشنیده بودم که مهم عاقبته که باید بخیر شه ...!🙂
با زهرا توی خیمة الانتظار که جای خونه عمو بود دوست شدم .. قیافش خیلی بچه مثبت بود و قابل پسند برای خانوادم..😅 به دوستی باهاش واقعا نیاز داشتم و برا یه تایمی دستمو گرفت و نجاتم داد .. باور نکردنی بود که میتونستم باهاش تنها برم حرم! باهم خادم خیمه شدیم! باهم میرفتیم مقر! باهم راجب همسر شهدایی آینده مون حرف میزدیم ! حتی بعنوان اولین دوست اومد تو اتاقم که اجازه نداشتم دوستای مدرسمو بیارم! رفیق شهیدش هم شهید همت بود(: ... میخاستم از دومین امامی که تونستم باهاش ارتباط بگیرم بگم که یادم اومد هنوز اولی رو نگفتم!(: ماه رمضون کتاب قدیس رو از مقر برای خوندن قرض گرفتم به وسطاش که رسیدم فهمیدم راجب امام علی ع هست از زبون یه آدم مسیحی ! توصیفاش از امام علی باعث میشد عاشق بشم.. عاشق مردی که ندیدمش!(: شجاعت و مظلومیت در کنار هم جدیت و احساسی بودن درکنار هم عاشق و فارغ بودن در کنار هم یه انسان چند بُعدی یه انسان کامللل خیلی قشنگ بود🥲 چندتا قطره اشک که اومد از چشمم به این فکر افتادم که چرا!!؟چرا من تاالان نباید یکبار نهج البلاغه رو خونده باشم!:/ ولی یکی مثل جُرج جُرداق مسیحی ۲۰۰ بار خونده باشش!🚶🏽‍♀️ چند شب بعدش شبهای قدر بود و من دیگه میدونستم داره روضه برای چه شخصیتی خونده میشه و گریم میگرفت..🚶🏽‍♀️:) دومین امامی که حس وحال خوبش مهمون قلبم شد امام زمان ع بود (: خیمه الانتظار چله استغاثه برای امام زمان گذاشت کله صُبح ساعت ۶! منی که تابستونا تا ۱۰ خواب بودم🚶🏽‍♀️ زهرا گفت بیا بریم به این فکر کردم که با زهرا خوش میگذره و برم! دوسه روز اول با اولین صدا زدن عموم می‌پریدم و حاضر میشدم و باهم میرفتیم.. عموم خیلی خوشحال بود از این اتفاق و منم خوشحال بودم که خوشحاله🚶🏽‍♀️:) اما زهرا خیلی دیر میومد و من اکثرا تنها بودم و وسطای دعا خوابم میگرفت🙂 انقدر خوابم میگرفتتتتتتت که میخابیدم🚶🏽‍♀️ خیلی سخته با روش سر رو زانو گذاشتن بخابی ولی خب خواب این چیزا حالیش نیست و مجبور بودم😑 این دیگه وسوسه شیطون نبود قشنگ خود شیطون بود که میومد برام لالایی میخوند خوابم بگیره🚶🏽‍♀️😑 گاهی بهانه می‌آوردم که نمیام وو ولی عمو روم حساب کرده بود و دلم نمیومد فاتحه بخونم .. پس سعی کردم به جای پاک کردن صورت مسئله خود مسئله رو حل کنم ! کاری میکردم خوابم نگیره مثلا هی تکون میخوردم و ثابت نمیشستم یا هی چایی میخوردم یا بیرون که یکم سرد تر بود مینشستم🚶🏽‍♀️ روزای آخر چله بود که دیگه قلق دستم اومده بود و تازه داشتم صفا میکردم 🥲 بعد دعا صبحانه میدادن و با زهرا درحالیکه میگفتیم و میخندیدیم میخوردیم..
من نمیدونستم کی ام یه آدم خونسرد و بی خیال نسبت به همه چی..!؟ یه آدم دغدغه مند برای خودش و جامعش و آخرتش..!؟ یه دختر شاد و پرانرژی که میخاد دنیارو تغییر بده..!؟ یه دختر غمگین که نیاز به توجه و محبت بیشتری داره و نمیدونه از زندگی چی میخاد..!؟ یه دختر کدبانو که قراره یه زن مسئولیت پذیر باشه در آینده..!؟ یه دختر شر و بازیگوش که فقط به فکر عشق و حال و تفریح با دوستاشه ..!؟ وووو.... من همهههه اینا بودم.. اما در آخر کدومش بودم!؟..🚶🏽‍♀️ من میتونم خودمو به یه آینه شکسته تشبیه کنم که هر تیکه اش یه جا افتاده و نمیتونه دیگه سرهمشون کنه..! حتی بعضی از تیکه هاش گم شدن:)💔 ...... من بعضی تیکه هامو تو فضای مجازی،گم کردم.. بعضیاشو بین دوستام و اطرافیانم گم کردم.. فضای مجازی باعث شده بود من و هم سن و سالام خیلی حس هارو ،خیلی دنیاهارو زودتر از سن خاصش تجربه کنیم.. مثلا یه آدم طعم خیانت رو نباید توی ۱۷،۱۸سالگی بچشه🚶🏽‍♀️ حس شهرت طلبی و میل به دیده شدن نباید از نوجوونی سراغت بیاد..🚶🏽‍♀️
دختر عموم راست میگفت:) همیشه بهم میگفت اگه الان که مشکلات زیاد داری صبوری کنی ،خدا در آینده برات جبران میکنه ... من همیشه اون آینده خوب رو تو ازدواجم می دیدم... چون حس میکردم تنها راه نجاتم از این وضعیت ،وارد شدن یه مرد به زندگیمه.. شروع کردم به کار کردن روی خودم که رابطم رو با عمو و زنعمو بهتر کنم ... سخت ترین قسمت اون جایی بود که باید در برابر توهین هایی که میشنیدم سکوت میکردم! وسط دعوا معمولا آدما حرفای ته دلشونو بهم میزنن:) حرفایی که روشون نمیشده در حالت عادی بطرف بگن:)... من خیلی حرفارو میتونستم تحمل کنم و به کتف عزیزم بگیرمشون غیر از اونجایی که بهم میگفتن رفتارات شبیه مامانت شده و مواظب باش آخر و عاقبتت شبیه مامانت نشه..🚶🏽‍♀️ از نظر خودم شباهتی به مامانم نداشتم چون اصلا شناختی ازش نداشتم... حتی غیرت هم روش نداشتم که بخام ازش دفاع کنم.. فقط نمیخاستم منو بااون مقایسه کنن.. آخرین صحنه ای که ازش تو ذهنم بود صحنه ای بود که داشت وسایلش رو جمع میکرد برای همیشه ترک کردن من و بابام.. اما اصلا یادم نمیاد حتی اون لحظه بقلم کرده باشه یا حتی یه قطره اشک... شایدم بوده و یادم شده .. چون ۳،۴ سال بیشتر نداشتم... اما بعد ۱۲،۱۳ سال حرفای زنعموم درباره جایگاه مادری و فلان.. باعث شد اجازه بدم بیاد و از نزدیک ببینتم .. چهره اش رو زیاد دیده بودم و یادم بود.. مهم گرمای وجودش بود برام که امید داشتم تحولی تو زندگیم ایجاد کنه... ولی جالبیش اینجاس که وقتی منو دید اولین واکنشش دستش بود که آورد جلو تا بهم دست بده🚶🏽‍♀️ منم که خجالتی و ماست تر ازاون بودم فقط دست دادم و مث یه فامیل که هرچند وقت یبار تو مهمونیا میبینم ،باهاش سلاملیک کردم🚶🏽‍♀️ وقتی زنعمو‌ اومد پیشمون و این صحنه رو دید مونده بود بخنده یا به مامانم تیکه ای چیزی بندازه.. خب طبیعتا اون منو زاییده بود نه من اونو! اون باید واکنش گرم تری نشون میداد تا منم یکم باورم بشه این خانومی که جلوم وایستاده مادرمه!:) کسیه که من رو بدنیا آورده...!🚶🏽‍♀️ وای هنوزم باورم نمیشه به مامانم هیییییییییییییییچ حسی ندارم🙂
آخرش خانومه( مامانم )منو بقل کرد🚶🏽‍♀️.. البته بعد از چش غره رفتن زنعموم.. توبقلش سعی کردم چشامو ببندم و یکم فاز احساسی بگیرم... ولی نشد:)🚶🏽‍♀️ تقریبا هرچند ماه یکبار میومد و منو میدید و همین جلسه خشک و خالی دوباره برگزار میشد.. گاهی سعی میکرد تو نقش مادرِ سارا بودن فرو بره ولی بنده خدا انگار واقعا نمیتونست🚶🏽‍♀️.. خیلیی که میخاست مادر باشه بهم میگفت بحرف زنعمو اینات گوش بده... منم برات دعا میکنم شوهر خوب گیرت بیاد و فلان.. منم میگفتم باشه ممنون:) یادمه یکی دوبار که رد داده بودم و حال روحیم خیلی بد بود... گوشیمو برداشتم تابهش زنگ بزنم و راحتتت حرفای دلمو بهش بگم بگم چرا منو دنیا آوردی!؟ چرا ولم کردی؟ بابام که آدم بدی نبود چرا ازش جدا شدی؟ چرا فقط به راحتی خودت فکر کردی و به آوارگی بچت فکر نکردی!؟ شاید اگه تو میموندی باباهم نمیرف:) من الان خانواده خودمو داشتم.. خانواده خودموووو اصن تو میدونی حس اضافه بودن چه شکلیه؟ اینکه همش حس کنی مزاحمی حس کنی یه نونخور اضافه ای تویه خانواده دیگه و دارن از روی اجبار و بخاطر ثواب ورضای خدا نگهت میدارن.. اینکه همش باید حجاب داشته باشم حتی تو خونه ای که زندگی میکنم .. میتونی سختیشو درک کنی ؟ اصن من برای تو مهمم؟ آیا من واقعا بچتم؟ دلم میخاست درحالیکه دارم زار میزنم اینجوری باهاش حرف بزنم پشت تلفن و بعدش ببینم چه حرفی برای گفتن داره:)! اما روم‌نمیشد🚶🏽‍♀️ یه بار که خیلی دیگه خجالتو کنار گذاشتم تونستم ازش خیلی محترمانه فقط بپرسم چیشد که از بابا طلاق گرفتید و منو ول کردید؟🚶🏽‍♀️ گفت بخاطر فضولی های که بقیه تو زندگیم میکردن..و نمیتونستم تحملشون کنم .. خب واقعا منطقیه🚶🏽‍♀️