#پارت152
وقتی پرونده تکمیل شد افسر نگهبان گفت که تحقیقات و جست و جویشان را از همان لحظه شروع می کنند.
گفت:« سرنخ های خوبی وجود داره. با استفاده از پرینت تماس های دخترتون حتما میتونیم شماره ی کیارش روستایی رو به دست بیاریم.»
ساده گفت:« اگه همین امشب از ایران برن چی؟»
افسر نگهبان معتقد بود احتمالا سفری در کار نیست و اگر هم باشد دو نفره نیست. با این همه گفت که فهرست مسافران سفرهای خارجی امشب و چند روز بعد هم بررسی می شود.
گفت با ارسال عکس آلما به فرودگاه و ایستگاه های مرزی بی تردید اگر سفری هم در کار باشد شدنی نیست.
بعد از مادر آلما خواست تا با پدر آلما تماس بگیرد و ببیند آدمی با نشانه های کیارش را می شناسد یا نه.
مادر آلما گفت:« قبلا بهش زنگ زدم. گوشیشو جواب نمیده.»
افسر نگهبان آنقدر گفت و گفت تا بالاخره توانست آنها را راضی کند از کلانتری بروند و به مادر آلما که بی تاب ترین آنها بود اطمینان داد همین که سر سوزنی خبر به دست آورد او را در صدم ثانیه مطلع کند.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall
#پارت153
همین که خورشید رفت و آفتاب را با خودش برد، همین که چراغ های حجله ی رضا در تاریکی روشنی بیشتری گرفت و نور غم انگیزی به کوچه داد هول و هراس ساده هزار برابر بیشتر شد.
هزار بار شماره ی آلما را گرفت و هزار بار شنید که مشترک مورد نظر خاموش می باشد.
هزار بار به خاطر حماقتی که کرده بود به خودش لعنت فرستاد.
هزار بار از خدا خواست که به خاطر مادر آلما هم که شده رحم کند.....رحم کند.....
صد بار پری زنگ زد و یک بار هم زهرا.
میخواست بداند چی شده که ساده اول صبح مدرسه بود اما یهو رفت و دیگر نیامد.
ساده گفت سرش درد می کند و حوصله ی حرف زدن ندارد.
از خانه ی خانم مرادی صدای شیون می آمد، راهرو پر رفت و آمد بود.
شیدا بساطش را جمع کرد و گفت تو این شرایط نمی تواند درس بخواند و به ساده پیشنهاد داد با هم به خانه ی خاله بروند.
دل ساده لک زده بود برای دیدن مادربزرگ اما می ترسید آنجا که برود احساس بی خبری بیشتری کند و بی تاب تر شود.
شیدا به او اطمینان داد هر خبری بشود آنها بی خبر نمی مانند.
اما ساده زیر بار نرفت.
گفت که مادر گناه دارد وقتی از خانه ی خانم مرادی بیاید از بس گریه کرده قطعا نیم هوش است.
شیدا هم از رفتن منصرف شد و گفت:« به درک! اصلا امشب درس نمیخونم. حتی اگه فردا هم نمره ی خوب نگیرم بازم وضعم از آلما بهتره.»
ساده منظورش را نفهمید.
شیدا گفت که خودش هم درست و حسابی نمیداند منظورش چیست، فقط می داند خوشحال است که جای آلما نیست.
پدر تلفنی خبر داد که با سهراب دارد می آید خانه.
شیدا گوشی را گذاشت و غر زد:« عجب اوضاع معرکه ای شده امشب، فقط مونده خانوادگی با یه ماشین بریم ته دره.»
بعد انگار که این جمله را ساده گفته باشد نه خودش به ساده نگاه کرد و گفت:« ناشکری نکن! ناشکری نکن! اگه جای مامان آلما بودیم چی؟»
ساده که مغزش از غرغرهای شیدا در حال انفجار بود با عصبانیت گفت:« بسه شیدا بسه! چقدر فک میزنی سرم رفت. نمیتونی دو دقیقه ساکت باشی؟»
شیدا ایشی گفت و به سمت آشپزخانه حرکت کرد تا یک لیوان آب بخورد.
ساده به عقربه های ساعت که بی اعتنا به اندوه آنها می گذشت نگاه کرد و گفت:« فکرشو بکن شیدا! آلما به خاطر پیدا کردن همین صدایی که الان با تو حرف زد توی همچین هچلی افتاده.»
شیدا گیج شد:« کدوم صدا رو میگی؟»
ساده غصه دار ساکت ماند.
شیدا گفت:« آهان! صدای بابا.»
و برای مدتی هر دو ساکت ماندند.
در این سکوت ساده نذر کرد اگر آلما صحیح و سالم برگردد پول توجیبی یک سالش را تمام و کمال جمع کند، بعد همه ی آنها را کتاب قصه و اسباب بازی بخرد و ببرد بدهد مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall
#پارت154
پدر و سهراب که آمدند ساده دید چشم های سهراب قرمز و پف کرده است.
معلوم بود توی راه سیر گریه کرده است.
معلوم بود پدر به او فرصت داده است حسابی خودش را سبک کند.
شیدا برای سهراب و پدر چای برد.
ساده کنار سهراب نشست. موهایش را پشت گوشش داد و پرسید:«حالت چطوره؟»
سهراب زیر لب گفت:« خوبم.»
-مادربزرگ خوب بود؟
-آره.
شیدا آن سوی سهراب نشست:« چقدر صورتت قرمز شده داداش!»
-بیرون هوا خیلی سرده.
-دستت چطوره؟
سهراب به کف دستش، به جای آن سوختگی گود افتاده نگاه کرد:« خوبه. مادربزرگ روش پماد مالید. خیلی بهتر شد.»
شیدا گفت:« واییی چه بدجوره کاش جاش نمونه!»
سهراب نیم نگاهی به ساده انداخت و گفت:« بمونه هم بد نیست.»
زنگ زدند. مادر بود. دلواپس و دلتنگ، سهراب را بارها بوسید و گفت:« چقدر یخ کردی.» و رو کرد به ساده:« رادیاتورها همشون باز هستن؟»
-آره مامان جان. باز باز.
-بیرون یه سوزی میاد که نگو. اگه ابرا جمع بشن حتما برف میاد.
ساده آرزو کرد کاش ابرها جمع نشوند! کاش تا وقتی آلما نیست برفی نبارد!
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall
#پارت155
چراغ های بیرون یکی یکی خاموش شدند.
دیگر صدای تلاوت قرآن نمی آمد.
مادر از توی چشمی در بیرون را نگاه کرد و زیر لب گفت:« خدایا خودت به دادشون برس!»
سهراب روی تخت دراز کشیده بود و به سقف بی ستاره ی اتاق زل زده بود.
شیدا خمیازه کشان روی مبل ولو شد.
ساده مشغول گفت وگو با خداوند بود که زنگ زدند.
خفته و بیدار از جا پریدند.
مادر گفت:« شاید مامان آلماعه!»
پدر گفت:« شاید از کلانتری باشه!»
سهراب حرف پدر را قطع کرد:« آخه پدر من از کلانتری که نمیان اینجا.»
شیدا گفت:« اصلا شاید اشتباهی زدن، با خانم مرادی اینا کار دارن.»
ساده از آن جمع حیران جدا شد و به طرف آیفون رفت و گوشی را برداشت:« بله!»
جوابی نیامد.
هیجان زده و بی طاقت بلندتر گفت:« بله! کیه؟»
صدایی آشنا که انگار از نشنیدنش هزار سال گذشته بود جواب ساده را داد.
ساده یکه خورد.
با سرعت برق دکمه ی آیفون را فشار داد و با چشم هایی درخشان به آن جمع ملتهب و منتظر نگاه کرد و بلند گفت:« آلماست! خود آلماست!»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall
دوستان بابت تاخیر صمیمانه ازتون عذر میخوایم😘
هفته ی قبل به خاطر ناهماهنگی ها و مشکلاتی که پیش اومد من نتونستم پارت بذارم
♡مشڪےبہرنگحجاب♡
سلام دوستان😉 بہ درخواست شما عزیزان ختم صلوات رو ادامہ 📿📿میدیم انشاءاللہ ڪلید🔑 گشایش رحمت هاے بیڪران
اونایی ڪہ عاشق ختم صلوات هستن
تصمیم گرفتیم تا آخر ماه مبارڪ ادمہ بدیم ختم رو 😍😍😍 بدویید و عجلہ ڪنین میخوایم رڪورد ختم صلوات در ایتا رو بشکنیم 🥇🥇 🏆
اجرڪم محفوظ عندللہ😇
@Sahebazaman_313
سلام دوستان😉 بہ درخواست شما عزیزان ختم صلوات رو ادامہ 📿📿میدیم
انشاءاللہ ڪلید🔑 گشایش رحمت هاے بیڪران خداوند متعال بر ملٺ عزیز ایران و جهان اسلام در این ماه پر برڪٺ ✨🌎✨ باشہ🌸
نیٺ ما و شما براے این ختم🍂🍃
1⃣سلامتی و تعجیل در امر فرج💜
2⃣سلامتی حضرت ماه (آقامون)❤️
3⃣سلامتی تمام مردم ایران و جهان💙
4⃣رفع بلا و گرفتارے💚
5⃣حاجات شما دوستان عزیز💛
حالا لطفا ازتون خواهش میڪنم🙏 اگہ مایل بہ انجام کار خیر هستین یه یاعلی✌️بگین و بیاین پیوے و تعداد صلوات هاتون رو به من بگین❤️❤️ 🌸🌸
@Sahebazaman_313
مہلت تا آخر ماه مبارڪ رمضان🌙✨✨
براے خدا ڪم نذارین 😉
اجرکم محفوظ عند اللہ😍😍
تعداد صلوات هاے فرستاده شده به همکاری شما دوستان😉
۹۲۶۶۳ شاخہ🌱 صلوات📿
#مدیرنوشت 📝
ʝσɨŋ→@Sarall
#آقاۍخوبےها🌱
اگہ میخواۍ یہ روزی
دورِ تابوتت بگردن ؛
امروز باید دور
امام زمانت بگردے:)♥️♥️
#حاجحسینیڪتا
#صاحبُنا
🌙j๑ïท➺°.•@Sarall
اشتباه نكن
نه زيبايىِ تو
نه محبوبيتِ تو
مرا مجذوبِ خود نكرد
تنها آن هنگام كه روحِ زخمىِ مرا بوسيدى
من عاشقت شدم ...♥️♥️
#شمس_لنگرودى
j๑ïท➺°.•@Sarall
نرگس جادوی
مست تو بهنگام صبوح
فتنهئی بود که از
خواب صبوحی برخاست
متحیر نه در آن
شکل و شمایل شدهام
حیرتم در قلم
قدرت بیچون خداست♥️♥️
#خواجوی_کرمانی
j๑ïท➺°.•@Sarall
°`.🌱🌻••
مطمـئن باش ڪہ خداوند تو را عاشقانه دوست دارد♥️
چون در هر بہار برایت گڵ مےفرستد🌸
و هرروز صبح آفتاب را به تو هدیہ مے ڪند☀️
بہ یاد داشتہ باش ڪہ پروردگار عالم با این ڪہ مے تواند در هر جائے از دنیا باشد🌙
قلــب تو را انتخاب ڪردھ و تنہا اوست ڪہ هر وقت بخواهی چیزے بگوئی گوش مےڪند🔗♥️♥️
#عشقبازیبامعبود😍
🔗 j๑ïท➺°.•@Sarall
#حَـرَمْ_جـٰانم♥️🔗
•ڪاروان عمر ما
•منزل به منزل مے رود 🏘️
•منزل اول حسین♥️↓
•منزل آخر حسین →|👐🏻💛|
•حوالیھحرم∞
j๑ïท➺°.•@Sarall
علی آن شب تا به سحر آیهآیه، فاطمه تلاوت کرد
ختم، کوثر نشد اما، هر چه مولا عبادت کرد.
قلم آمد ز داغ بنویسد ز شب شهادت حیدر
هر چه نالید جوهرش آن را زخم کوچه روایت کرد.
#مهدی_حسینی
#شاعرانه
j๑ïท➺°.•@Sarall
#امامعلےجانم♥️
|بـیمارعـــشقتڪیھبھدارونمیزند
شـیعهبهجزعلے؏بھڪسیرونمیزند|
|آدمهــبوطکردکههمـــسایهاششـو
یعـنیبهـــشتبانجـفشمونمیزند✨|
#شبقدر🌙
#ماهرمضان🌱
j๑ïท➺°.•@Sarall
〖🏝🎈〗
•❥از دامن حیا مࢪد بـه معࢪاجـ✨ـ میرود
اصلا شھیــ🌹ـد حاصل پـࢪهاے چـادࢪ اسٺ
•❥بگذار تـا خلاصه بگویـم برایتانـ😎
در یڪ ڪـ🗣ـلام فاطـمہ معناے چادࢪ اسٺ
j๑ïท➺°.•@Sarall
هدایت شده از ♡∂єℓBαя♡
🌸فاطیما🌸سینـــ بزنــ برندهــ چنلــ پرتقالــ باشیـــ🦄💃چنلمون🐣
https://eitaa.com/joinchat/583401515C50a97c7eda
[✨🌳]
مـیدآنے؛
مآهَمـہچیـݫایـݩدُنیـآرآڄــدےگِرِفـتھایـم..✨
بھڄــُزخُدآیَـݜ...♥️√
☔️] #عاشقانههاےالهے
j๑ïท➺°.•@Sarall
_ فهمیدم برای چی رنگ چادرت سیاه.....
چرا؟😳
-چون سایه حضرت مادر بر سرت است♥️🌱
j๑ïท➺°.•@Sarall
حجاب نیمی از ایمان است.♥️
حجاب بوته ی خوش بوی گل عفاف
است.🌺
j๑ïท➺°.•@Sarall
میخوایمـ سعے کنیمـ با ڪمڪِ آقا امام زماݩ و همراهےِ خدا... جوانانِ گمراھ از راھِ زیباے حجاݕ رو به زیباترین پوشش و عمڵ دعوٺ کنیم:)
حجاب و نماز فقط معیار دیݩ نیست،بیاین اخلاقمون رو هم درست کنیم💫🦋
j๑ïท➺°.•@Sarall