#پارت158
ساده ساکت ماند.
آلما اشک نریخته اش را پاک کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:« امروز یه نفس راه رفتم و فکر کردم. خودت که خوب میدونی قرارمون فرداست. ما همه ی کار هامون رو کردیم. الان هم برنامه سر جاشه. این که اومدم اینجا از سر ناچاریه. جایی رو نداشتم. پیش خودم گفتم حالا که مامانم قضیه رو میدونه دیگه چرا یواشکی؟ ما که کار خلافی نمی کنیم. میخوایم بابامو نجات بدیم، همین. منم تصمیم گرفتم برگردم و فردا با مامانم برم سر قرار. کیارشو بهش معرفی کنم و با اجازه ی خودش برم. اینطوری دیگه نمیتونه مخالفت کنه.»
ساده حیرت کرد:« یعنی تو یه ذره هم به چیزی شک نداری؟»
-نه ندارم. تو اونو ندیدی؛ اگه دیده بودی تو هم شک نداشتی. اون کلی خودشو به خاطر من تو دردسر انداخته. همه ی این کارها رو فقط برای خوشحال کردن من میکنه.
-فکر نمیکنی که همین الان با تمام پول هایی که تو توی جیبش ریختی فرار کرده باشه؟
آلما عصبی و آهسته گفت:« نه، معلومه که نه.»
ساده ناباور گفت:« آلما تو واقعا فکر میکنی اون فردا میاد سر قرار؟»
-معلومه که میاد خودت میبینی.
ساده گفت:« کاش همینطور باشه که تو فکر میکنی!»
آلما زیر لب گفت:« جوجه رو آخر پاییز می شمارن.»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
j๑ïท➺°.•@Sarall
#پارت159
ساده شنید و او هم زیر لب گفت:« البته اگه تا اون موقع جوجه ای مونده باشه.»
آلما یکه خورد:« چی؟»
-میگم اگه انقدر مطمئنی چرا نگرانی؟
-نگران نیستم، فقط خستم. یه روز زهرماری داشتم.
مدتی هر دو ساکت شدند.
آلما آنقدر به فردایش مطمئن بود که حتی ساده هم به شک افتاد که نکند حق با او باشد.
از تصور اینکه اگر فردا همه چیز خلاف گفته های آلما شود چه به روز او می آید دلش برایش سوخت.
دلش میخواست میتوانست حرف هایی بزند تا شاید کمی آلما را دچار تردید کند که اگر فردا آن نشد که او فکر میکند وحشت نکند؛ اما چه میتوانست بگوید؟
خواست به آلما بگوید که مادرش شماره ی تماس پدرش را دارد و چندباری هم با او صحبت کرده است؛ اما پشیمان شد.
فکر کرد گفتن این موضوع کار مادر آلماست نه او.
آلما از ساده خواست برایش یک مسکن بیاورد.
ساده که برگشت آلما همانطور با لباس بیرون روی تخت خوابش برده بود.
چندباری آهسته صدایش کرد، فایده ای نداشت.
پتو را روی آلما کشید.
بعد رفت و از توی اتاق همه رختخوابش را آورد و پایین تخت انداخت.
چراغ را خاموش کرد و سرجایش دراز کشید.
پاک یادش رفته بود تا همین هفته ی پیش نگران آمدن آلما به خانه کوچکشان بود.
حالا آلما آمده بود و تنها چیزی که ذهن ساده را درگیر نکرده بود خانه و قد قواره اش بود.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
j๑ïท➺°.•@Sarall
#پارت160
ساده تا صبح بارها بیدار شد.
هربار حضور آلما را وارسی میکرد و دوباره چشم بر هم میگذاشت تا زودتر به صبح برسد.
از ته دل آرزو میکرد معجزه ای رخ دهد و تصورات آلما همه درست از آب درآید؛ آنوقت تنها چیزی که نمی ماند غصه بود.
تاریک روشن صبح خواب دید که آلما رفته است.
در خانه هنوز قفل بود؛ اما آلما هیچ جا نبود حتی توی کمدها را هم گشت نبود.
در هول و هراس کابوسش کسی تکانش داد:« ساده! ساده!»
از جا پرید:« بله!» و حین از جا پریدن سرش به سری که روی او خم شده بود خورد؛ یعنی سر آلما.
همانطور که پیشانی دردناکش را می مالید گفت:« چی شده؟»
-میخوام برم خونمون، ولی در خونتون قفله.
ساده هنوز گیج بود:« ساعت چنده؟»
-نزدیک هفت. من خیلی کار دارم. یالا بلند شو!
ساده کم کم از گیجی بیرون آمد:« مگه ساعت چند قرار داری؟»
_ساعت ده ولی کلی کار دارم.
ساده بلند شد و لب تخت کنار آلما نشست:« مثلا چه کاری؟»
-دست کم یه ساعت باید موضوعو واسه مامانم توضیح بدم تا حقیقتو بفهمه و قانع بشه. بعد هم باید چمدونم رو ببندم.
-فکر میکنی میتونی مامانتو قانع کنی؟
آلما خودخور و عصبی گفت:« فعلا که زحمت این قضیه با منه نه تو. پاشو درو باز کن ببینم!»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
j๑ïท➺°.•@Sarall
#پارت161
-مامانت گفت خودش میاد دنبالت.
آلما آرام زد پس کله ی ساده:« احمق جون اگه من میخواستم فرار کنم که دیشب نمی اومدم اینجا.»
ساده لبخند زد:« به هر حال چون سابقه دار هستی مجبوری صبر کنی تا مامانت بیاد.»
آلما گوشی اش را برداشت و به مادرش زنگ زد:« پس بهش میگم همین الان بیاد.»
ساده خواست بگوید که الان زود است شاید خواب باشد اما پشیمان شد و گفت:« معلومه که بیداره!»
آلما پرسید:« کی بیداره؟» و جواب نگرفته ادامه داد:« الو مامان، سلام!....آره خوبم.....میای دنبالم، من خیلی کار دارم....کجایین؟.....پس من اومدم.....باشه..باشه..خدافظ!»
آلما رو کرد به ساده:« پاشو درو باز کن مامانم سر کوچتونه.»
ساده آهی کشید:« از کی؟»
-از وقت گل نی. چمیدونم! پاشو درو باز کن!
ساده بلند شد، رختخواب را تا زد و گفت:« کلید دست مامانمه. باید بیدارش کنم.»
آلما گفت:« فکر کنم اونم بیداره.»
ساده رفت بیرون.
مادر توی آشپزخانه بود.
ساده موضوع را به او گفت، مادر آهسته گفت:« تو هم باهاش برو، تحویل مامانش بده.»
ساده از آلما خواست صبر کند تا او هم لباس بپوشد.
آلما حیرت کرد:« مگه تو هم میخوای بیای؟!»
ساده گفت:« فقط تا دم ماشین مامانت.»
آلما پوزخند زد:« عجب امانتدارهایی هستین شماها!»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
j๑ïท➺°.•@Sarall
﴾🦋 ..🌱💜﴿
.↻♡
#شهیدانہ😍♥️
خیݪے ها بودند ڪہ بی نام و نشاݩ بودند
خیلي ها بودند اسمشاݩ را خیلی از ما نمے دانیم🌸
نہ فوتبالیست بودند ⚽️
نہ بازیگر بودند💜
و نہ سیاست مدار🧡
فقط قݪب بزرگے داشتند ♥️
فقط دݪ نترسے داشتند💗
مے داني ✋🏻
برا؎جاودانہ شدݧ باید قݪب و روح بزرگے داشتہ باشے ...)🌱
دࢪود بر ࢪوح پاڪ شھدا ✋🏻
j๑ïท➺°.•@Sarall
💛🍑
دنیا الان به کامِ اونیه که
نگاهش تو نگاه یارش گره خورده :))💛
دنیا رو به کامتون
آرزو میکنم :))💛🍊
j๑ïท➺°.•@Sarall
#دخترانههاےآرام 🌸🍃
﴿دوسٺ داࢪم چادࢪٺ ࢪآ دخٺࢪ زیباے شهࢪ🌿♥️
با همیݩ چادࢪ ڪہ سࢪڪࢪدے معمّا مےشوے💡
آݩقدࢪ وصف ٺو ࢪآ🌸گفتنـد با چادࢪ ڪہ مݩ
دسٺ و پا گم مےڪݩم از بس ڪہ زیبا مےشوے🌈🦋✿
j๑ïท➺°.•@Sarall
#انگیزشیـ🐼🌈
مهم نیست چقد راهو اشتباه رفتی..
همین الان دور بزن:)🌸💕
j๑ïท➺°.•@Sarall
#اندڪےتفڪر🌱🌻
نوشته بود :
دنیا پُر از آدمایِ خوبه(:
اگه نمیتونے یکے از اونا رو پیداڪنے
خودت یکے از اونا باش ...🌸💕
. j๑ïท➺°.•@Sarall
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا