|🧕🏻🦋|
.
" با تُنگهای بلوری مهربانتر باشید "
اصحاب نگرفتند . . .
ادامه داد :
[ زنان را میگویم ! ]🌿
.
- رسولِ ما(ص)
.
j๑ïท➺°.•@Sarall
یه نفر بهش گفت آخه تو این گرما با این چادر مشکی چطوری میتونی طاقت بیاری؟🙄
گفت شنیدم آتش جهنم خیلی گرمتره!😌
j๑ïท➺°.•@Sarall
••| #تربیتانھ {🦋}
بچه هاتون رو از خدا نترسونید
ادمها اگر از چیزی بترسند نمیتوننداون رو دوست داشته باشند …
اونا رو از دوری خدا بترسونید نه خود خدا!
#تربیت_درست! |••♥️
j๑ïท➺°.•@Sarall
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_35
سهیل بود، سهیل که تمام سر و صورتش کیکی شده بود داشت با بچه ها میخندید و اصلا متوجه این ور مجلس نبود،
فاطمه رو کرد به این زن مرموز و گفت: چه خبر خانم فدایی زاده؟ خوبید؟ چند سالی هست ندیدیمتون
-بله، ممنون، مشتاق دیدار بودیم، خبر خاصی نیست، شهر در امن و امان است
- خدا رو شکر، خیلی خوش اومدید، راستی شما از کجا فهمیدید امروز تولد ریحانست؟
لبخند مرموزی که روی لبهای اون زن نشست حسابی فاطمه رو بی تاب کرد، جوابی به سوال نداد و همین باعث شد
که فاطمه حسابی عصبانی بشه،
سها که تازه از توی آشپزخونه اومده بود بیرون بعد از سلام کردن به خانم فدایی زاده کنار فاطمه نشست و شروع
کرد به سوت زدن، سوت سها باعث شد توجه سهیل به اون طرف معطوف باشه اما با دیدن اون صحنه در جا خشکش
زد، هیچ حرکتی نمی تونست بکنه، باورش نمیشد، اون اینجا چیکار میکنه؟ با دستمالی صورت کیکیشو پاک کرد و
بیشتر دقیق شد، خودش بود.... چرا اومده اینجا!!!!
نگاهش به فاطمه بود، به غمی که توی چشماش موج میزد، احساس سنگینی کرد و به سمتی که فاطمه و سها و خانم
فدایی زاده نشسته بودند حرکت کرد، خانم فدایی زاده که اسمش شیدا بود و فقط سهیل از اسمش خبر داشت به
احترام سهیل از جاش بلند شد و لبخند به لب سلامی کرد و گفت: ببخشید که مزاحم شدم، تولد ریحانه جون بود
میخواستم کادویی که براش خریده بودم بیارم.
سهیل که گیج بود درست رو به روی شیدا قرار گرفت، نمی دونست چی باید بگه، دوباره نگاهی به صورت پر از
سوال فاطمه کرد، اما چیزی نداشت که بگه، فقط سرش رو پایین انداخت و رفت توی آشپزخونه، فاطمه هم پشت
سرش، شیدا لبخندی زد و بی تفاوت سر جاش نشست، سها که از این صحنه ها و برخوردها کمی مشکوک شده بود،
گرم صحبت با شیدا شد...
توی آشپزخونه:
سهیل جوابی نداد و فقط صورت کیکیشو زیر شیر آشپزخونه میشست
-سهیل، به من نگاه کن... این اینجا چیکار میکنه؟
- با توام
سهیل همچنان ساکت بود و داشت با حوله صورتش رو خشک میکرد که فاطمه عصبی آستین بلوزش رو کشید و با
صدایی که سعی میکرد به بیرون از آشپزخونه نرسه گفت: نمیشنوی؟ دارم باهات حرف میزنم، این اینجا چیکار
میکنه؟ این خونه ما رو چه جوری پیدا کرده؟ از کجا میدونست امروز تولد ریحانست، با توام سهیل...
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
j๑ïท➺°.•@Sarall
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_36
تکونهای شدید فاطمه باعث شد سهیل به سمتش برگرده، مستقیم توی چشمهاش نگاه کنه، باز هم همون نگاه خسته
اما صبور، حرفی نداشت بزنه، با کلافگی سری تکون داد
-نمیخواد حرف بزنی من می پرسم و تو فقط با سر جواب بده، این زن با تو رابطه ای داره؟
چی می خواست جواب بده، اگر می گفت نه، درواقع داشت دروغی رو که لو رفته بود ماست مالی میکرد و اگر هم
میگفت آره، چیکار میکرد با چشمهای فاطمه که بهش قول داده بود هیچ وقت خبر کارهاش بهش نرسه، برای همین
چیزی نگفت.
-سهیل ... یعنی ....
فاطمه دستش رو روی قلبش گذاشت، نمی تونست سرجاش بایسته، سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفته که سهیل
فورا کمرش رو گرفت و روی صندلی آشپزخونه نشوندش.
فاطمه همیشه فکر میکرد دخترایی که سهیل باهاشون میگرده حتما خیلی جذابتر از خودشن، حتما دلیلی داره که
سهیل به سمت اونها جذب میشه، اما الان چی میدید؟ دختری که از هیچ جهت قابل تحمل نبود، برای هیچ کس، نه
آرامشی توی نگاهش بود نه زیبایی بی نظیری توی چهرش و شاید حتی چشمهای مرموزش انزجار برانگیزش کرده
بود، چرا سهیل این کارو کرد... باز هم تکرار چراهایی که دو سال بود سرخوردشون کرده بود...
سهیل صورتش رو جلو آورد و آروم گفت: خودت رو انقدر اذیت نکن ... من ... من برات توضیح میدم ... فقط آروم
باش، خوب؟
فاطمه به سهیل نگاهی کرد و با غضبی که از همه وجودش ساطع میشد گفت:
-تو مگه به من قول ندادی که هر گندی که میزنی به گوش من نرسه، اون وقت اون زن توی خونه من چیکار
میکنه؟...
-توضیح میدم فاطمه من ... صبر داشته باش، بذار مهمونی تموم بشه، برات توضیح میدم
فاطمه توی ذهنش تکرار کرد، صبر، صبر، صبر، باز هم صبر؟!!! نفس عمیقی کشید و به سهیل که کلافه به دیوار
آشپزخونه تکیه داده بود نگاه مستاصلی کرد بعدم از جاش بلند شد و رو به روی سهیل ایستاد، می خواست از
کنارش رد بشه، اما لحظه ای برگشت و با تمام قدرت شروع کرد به مشت زدن به سینه سهیل.ضربه هاش به سهیل
میفهموند که چقدر از دستش عصبانیه، سهیل هم اجازه داد سینش مهمون مشتهای کوچیک فاطمه بشه.
سها که کنار در آشپزخونه از این حرکت فاطمه ماتش برده بود، نگاهی به چهره عصبانی فاطمه انداخت و نگاهی هم
به چهره کلافه سهیل، چیزی نگفت، اما میدونست هرچی که هست زیر سر این زنه، برگشت توی پذیرایی و این بار
با شک و تردید و البته با زیرکی خدادادیش باب صحبت رو با شیدا باز کرد.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
j๑ïท➺°.•@Sarall
﴿آسمانی ها ؛
به شهادت نمیرسند !🌈
این خاکیها هستند
که لایق شهادت اند ...🕊
نه فاتح و نه سپهبد ،
نه ذوالفقار و نه سردار❤️
برای نـام تـو تنـها
" شهیـد " بود سزاوار✨﴾
#مکتب_حاج_قاسم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#پنجشنبہ_هاے_دلتنگے
j๑ïท➺°.•@Sarall
🎈•
🌿.
[وَهَبْلِيَالثّقَةَلِأُقِرّمَعَهَابِأَنّقَضَاءَكَلَمْيَجْرِ إِلّابِالْخِيَرَةِ...]
ۅ
بہمنحاݪټاعتـماد
ۅ
اطمینانعطـاڪن!
ټـابہوسیݪہآناقراࢪڪنمڪہقضاےتو؛
جزبہآنچہخیࢪاسټ؛
ࢪواننشدھ!🌸
.
•j๑ïท➺°.•@Sarall
💠آقاي قرائتے:
✨ خداوند به انسان دستور داد
گندم🌾 نخورد وقتے خورد...
اولین سیلے خداوند به او
برهنه شدنش بود،😥
این نشان میدهد ڪه:
🍂 رهــا ڪردن لباس
"سیلے خداست" نه "تمدن" 🍂
#مراقب_سیلے_خدا_باشیم 😓
j๑ïท➺°.•@Sarall
جاده ی زندگی هرگز بن بست نیست 🛤
نفسی تازه کن 🦋💫
کفش هایت را بپوش و 👞
دوباره دل به راه بسپار💞
به بهترین جاها 🌇
از سخت ترین مسیر ها میشه رسید...😉💜
j๑ïท➺°.•@Sarall
حڄٵݕ👑
.
.
احترامـ بھ حࢪمت های الهے ست💚
ۅ
چادࢪ ~ حجـاب برتࢪ✔️💞
بلھ ے بݪــند من است به یڪتا معشوق عالمـ، بھ خداے مهربانمـ …😍🌱
کمی فکر کن …👀
تو با بی حجابی به چه کسی بله می گویی؟🤔👻
[💞]#دختࢪمحجبھ✨
j๑ïท➺°.•@Sarall