eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
516 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 حضرت امام خامنه ای : در شبکه های اجتماعے؛ فقط بـه فکر خوشگذرانی نباشید!✋🏼 شما افسرانِ جنگ نرم هستید و عرصه‌ جنگ نَرم، بصیرتے عمار گونھ و استقامتے مالک اشتر وار میطلبد. j๑ïท➺°.•@Sarall
○°و مرا به خلق خود وامگذار. . . 🌱〗 + امام سجاد ♥️ j๑ïท➺°.•@Sarall
𝓽𝓸𝓭𝓪𝔂'𝓼 𝔀𝓪𝓻 𝓭𝓸𝓮𝓼 𝓷𝓸𝓽 𝔀𝓪𝓷𝓽 𝔀𝓮𝓪𝓹𝓸𝓷𝓼 | 𝓬𝓱𝓪𝓭𝓸𝓻 | 𝔀𝓪𝓷𝓽𝓼♥️✨ جنگ امروز اسلحہ نمےخواهد | چآدُر | مےخواھد♥️✨ 💫💫 j๑ïท➺°.•@Sarall
هروقت توانستی سرت را بالا بگیری و بگویی:)🙈 منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن آن گاه مهدی فاطمه حداقل برای تو ظهور خواهد کرد :)♥️ این جمعہ هم گذشت و آقا نیامد؎😔 j๑ïท➺°.•@Sarall
آسماݩ فࢪصټ پࢪۅاز ݕݪݩدیسټ ۅڵے.....🌤🌈 قصہ اێݩ اسټ چہ اݩدازه ڪݕۅټࢪ ݕاشے...🕊🕊 j๑ïท➺°.•@Sarall
اگہ دلټ گࢪفټ یا چێز؁ ڵازم داشټے ۅ ݩݕۅد،فقط ێہ چێز؁ ݕگۅ: خدا؁ مݩم ݕزࢪگہ...... مطمئݩ ݕاش ۅاسټ ڪم ݩمێذاࢪه💖 j๑ïท➺°.•@Sarall
😌 گاهی خدا برایت همه پنجره ها را میبندد و همه در ها را قفل میکند....🔐🚪 زیباست اگر فکر کنی آن بیرون هوا طوفانی است 🌪و خدا در حال مراقبت از توست😌 j๑ïท➺°.•@Sarall
°..💌..° [•شازده‌کوچولوگفت: بعضی‌کارابعضی‌حرفا.. بدجور دل‌آدم‌وآشوب میکنه🙃 گل [🌸] گفت‌:مثہ‌چی؟ شازده‌کوچولوگفت: مثہ‌وقتےڪہ‌میدونے🍃 دلمـ♥️برات‌بیقراره‌و کارےنمیکنے🚶🏻•] . . .📻. j๑ïท➺°.•@Sarall
به آسمان نگاه کن...🌨✨ صدای خنده خدارا میشنوی🗣 دعاهایت را شنیده و به انچه محال میپنداری میخندد....♥️ تو برگزیده‌ا؎بانو 😍 j๑ïท➺°.•@Sarall
دوستان عزیز امیدواࢪیم از عملڪࢪد امࢪوز راضی باشین ♥️ و بابت تبادلات هم ماࢪو ببخشید 🙏 ممنون از صبوࢪیتون ♡ شبتون امام زمانی✨🌻
بـہ نام پࢪوࢪدگاࢪم ..)🌱
صبح شنبتون بخیࢪ ♥️ انشاءاللہ هفتہ اے با بࢪڪت رو پیش رو داشتہ باشیم 😉 امتحانامونم خوب بدیم 😕😄
✋ قلبــــ مـرا هواے تو اشغال می‌ڪند با هر ســلام با حرمـٺ حال می‌ڪند دارم یقین ڪه حضرٺِ عالی‌جنابِ عشق ڪربُـبَلا نصیـبِ من امسـال می‌ڪند j๑ïท➺°.•@Sarall
🌱🙂]•• هیچ وقت نا امید نشو 😇 j๑ïท➺°.•@Sarall
ࢪفقا توے این ࢪوز ها؁ امتحانات سعی میڪنیم بیشتࢪ مطالب انگیزشی و درسی بذاریم براتون 😍😉
📚 چطوری بهتر درس‌ بخوآنیم•⏱🏳‍🌈• • مخفف کردن:🗒💚 برآی اینکه رآحت تر یآدمون باشه و بهتر تو ذهنمون بمونه کلمآتو مخفف کنید،با اول کلمه ها جمله کلیدی بسآزید،رآحت و آسون تو ذهن میمونه °🌻💕° • استرآحت:🦷🏳‍🌈🍕 از بهترین نکآت درس خوآندن استرآحت کآفی بین هر تایم است°📓🌸 • فضآی مرتب:👩🏻‍🦳🍓 از مهم ترین کآرها ایجآد فضآی آرام و مرتب برآی افزآیش تمرکز🧐 j๑ïท➺°.•@Sarall
📚📂 چگونہ بهتر درس بخوانیم 😊 نشستن صحیح برای درس خواندن🙇‍♀❌ خودتان را گول نزنید خوابیدن در رختخواب برای درس خواندن بیشتر شما را خسته می کند و باعث می شود که نتوانید به خوبی درس بخوانید😕🙈 بهتر است برای درس خواندن از یک میز و صندلی راحت استفاده کنید.👩‍💻 برنامه ریزی برای درس خواندن🤷‍♀ یک مشکل رایج در افرادی که سریع از درس خواندن خسته می شوند این است که برای درس خواند برنامه ریزی نمی کنند😖 قبل از اینکه درس خواندن را شروع کنید برای آن برنامه ریزی کنید تا بتوانید به طور موثر مطالعه کنید.🤓😼 j๑ïท➺°.•@Sarall
دوتا قسمت از 😻 رو امروز تقدیمتون کردیم😋
💗پیامبر اکرم(ص): بهترین زنان شما،زنی است ڪه برای شوهرش آرایش و خودنمایے کند، امـا خود را از نامحرم بپوشاند. ♡♡♡ j๑ïท➺°.•@Sarall
نمی تونست تصمیم بگیره، عصبانی از جاش بلند شد و دوری توی آشپزخونه زد، نگاهی به جمع بچه ها و فاطمه انداخت، فاصله اونها از آشپزخونه زیاد نبود، اما احساس می کرد هزاران کیلومتر باهاشون فاصله داره، دلش اون فاصله رو نمی خواست، آهی کشید و بعد از چند لحظه به جمع بچه ها پیوست. اون شب پدر و مادر هر دو سعی کردند شب تولد دخترشون خراب نشه، عکس میگرفتند، دست میزدند، میخندیدند، با علی و ریحانه و بقیه بچه ها شمع فوت کردند، اما کی میدونست تو دلشون چی میگذره؟ مخصوصا توی دل فاطمه، کی میدونست خندیدن با دل پرخون چقدر سخته... بعد از تموم شدن کارها و خوابیدن علی و ریحانه سهیل به بهونه رسوندن سها از خونه زد بیرون، تصمیم داشت اول سها رو برسونه و بعد بره سراغ شیدا، خیلی از دستش عصبانی بود، به طوری که مطمئن بود بلایی سرش میاره، فاطمه چیزی نگفت، در واقع دلش میخواست برای اولین بار توی عمرش سهیل رو نا دیده بگیره، سهیلی که زیر قولش زده بود. برای همین نه چیزی ازش پرسید و نه خواست چیزی بشنوه. توی ماشین سها خیلی خونسرد در مورد شیدا که با نام خانم فدایی زاده میشناختش سوالاتی از سهیل پرسید، ولی وقتی با سکوت همراه با اخم سهیل روبه رو شد فهمید که اوضاع خیلی خرابتر از اون چیزیه که فکرش رو میکرد، دلش میخواست هر جور شده از این ماجرا سر در بیاره، اما الان فرصت مناسبی نبود، برای همین بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و خداحافظی کرد و رفت.سهیل هم ماشین رو سر و ته کرد و به سمت خونه شیدا حرکت کرد. *** دست سهیل محکم روی زنگ بود و برنمیداشت، شیدا که مطمئن بود سهیل پشت دره، دامن و تاپی که پوشیده بود رو مرتب کرد و برای آخرین بار خودش رو توی آیینه نگاه کرد تا مطمئن بشه آرایش غلیظش به اون لباسش میاد و بعد از دست کشیدن به موهاش در رو باز کرد. تا سهیل بیاد تو عطری به موهاش زد و آماده و لبخند به لب جلوی در ایستاد. سهیل با دیدن شیدا در اون وضع لحظه ای مکث کرد، دختر بزک دوزک کرده ای که به طرز باورنکردنی ای به نظرش چندش آور شده بود، میترسید وارد خونه این زن افریته بشه، خودش هم میدونست که گیر چه مار مولکی افتاده. اما عصبانیتش بر عقلش حاکم شده بود. وارد خونه شد و در رو محکم پشت سرش بست، بعدم تمام قد رو به روی شیدا ایستاد و با حالتی که عصبانیت ازش موج میزد گفت: -تو امشب، توی خونه من چه غلطی میکردی؟ هان؟ با هر کلمه یک قدم به شیدا نزدیک تر میشد، ابهتش که خیلی شیدا رو ترسونده بود باعث میشد با هر قدم اون، شیدا هم یک قدم عقبتر بره، سهیل ادامه داد: ... j๑ïท➺°.•@Sarall
-بهت میگمتو اینجا چه غلطی میکنی؟... اومده بودی چی رو بهم نشون بدی؟...اومده بودی زندگیمو خراب کنی؟ افریته عوضی...مگه بهت نگفته بودم حق نداری به زندگیومن کاری داشته باشی؟ هاااان؟...لال شدی... جواب بده شیدا که دیگه به دیوار رسیده بود ایستاد. سهیل هیچ فاصله ای باهاش نداشت، دستش رو بلند کرد و به دیوار تکیه داد، با دست دیگش صورت شیدا رو محکم نگه داشت، فشار دستش به حدی بود که شیدا صدای تلق تولوق استخوناشو میشنید، اما می ترسید حرفی بزنه سهیل گفت: دیدی به چار تا حرفت گوش دادم، زنجیر پاره کردیو وحش شدی؟ ... فکر کردی از پس تو وحشی بر نمیام؟ ... بلایی به سرت بیارم که از اومدنت به اون خونه پشیمون بشی. بعدم دستش رو از روی صورت شیدا برداشت و رفت توی اتاق و هر چیزی که دم دستش بود، از لب تاب شیدا گرفته تا تمام سی دی هایی که اون جا بود، آیینه، گلدون، و هرچیز شکستنی دیگه رو شکست و برگشت توی هال. رو به شیدا تهدید کنان با حالتی که شبیه فریاد بود گفت: دیگه دورو بر زندگی من پیدات نشه، والا این دفعه به جای این خرت و پرتا استخوناتو میشکنم، فهمیدی؟ شیدا که به آرومی گریه میکرد داد زد گفت: فکر کردی عکسها و فیلمات توی اون لب تاب یا اون سی دی ها بود؟.. یعنی فکر کردی من انقدر احمقم سهیل که پشتش به شیدا بود برگشت و نگاه ترسناکی به شیدا کرد و گفت: نخیر، میدونم تو خیلی شیطان صفت تر از این حرفهایی... اما وای به اون روزی که منم مثل الان خودت وحشی شم. بعدم کفشش رو پوشید و از خونه زد بیرون. شیدا در حالی که از گریه به هق هق کردن افتاده بود به سمت اتاق رفت، اتاق به هم ریخته ای که از همه جاش بوی شکست به شمام میرسید یاد دوران کوتاهی که صیغه سهیل شده بود افتاد، انگار همین چند روز پیش بود، چه روزهای جالبی بود، بعد از جدایی از خانوادش و فرار کردن از اون روستای عقب افتاده، فقط تو اون مدت دو ماهه کوتاهی که با سهیل گذرونده بود معنای واقعی زندگی رو فهمیده بود، درسته که سهیل هیچ وقت مال اون نبود و خودش هم این رو میدونست، درسته که فقط هفته ای دو روز با هم بودند، اما همون هم به یک دنیا می ارزید... آروم روی تخت نشست و سی دی های شکسته رو با دستش پس زد، ملافه مچاله شده رو کنار زد و روی تخت دراز کشید و زار زار شروع کرد به گریه کردن، فکر میکرد می تونه سهیل رو مال خودش کنه، با اینکه می دونست چقدر سهیل فاطمه رو دوست داره، اما همیشه به سادگی فاطمه می خندید و روزی که سهیل ازش خواست که با هم صیغه کنند مطمئن بود می تونه هر جور شده سهیل رو برای همیشه از چنگ فاطمه در بیاره، اما تمام نقشه هاش نقش بر آب شده بود و طبق قرار دادشون بعد از تموم شدن مهلت صیغه سهیل رفت که رفت .... و حالا اون میخواست با تهدید هم که شده صاحب چیزی بشه که در واقع مال کس دیگه ای بود. دارد... 📝نویسنده:مشکات j๑ïท➺°.•@Sarall
شیدا تصمیم نداشت دست از تلاش برداره، اون فقط یک بار عاشق شده بود، همین یک بار و عاشق مردی به اسم سهیل... ساعت 4 شب بود و سهیل بالای تپه ای ایستاده بود که تمام شهر مثل یک فرش زیر پاش چشمک میزد، به خونه ها نگاه کرد و با خودش گفت: الان توی هر کدوم از این خونه ها یک سری آدم دارند زندگی میکنند، چه چار دیواری کوچیک و قشنگی ... اما چار دیواری خونه اون چی؟ کوچیک بود، اما قشنگ هم بود؟ ... آروم به سمت تخته سنگی حرکت کرد که اون نزدیکی بود، تخته سنگی که برای اون و فاطمه یک خاطره بود، دوران نامزدی هر وقت دعواشون میشد یا اینکه به هر دلیلی فاطمه از دستش ناراحت میشد کافی بود بیارتش این بالا، روی همین تخته سنگ مینشستند و به شهر نگاه میکردند، به خونه ها، به راهها، حتی به کوههایی که پشت شهر بود. این صحنه همیشه فاطمه رو سر ذوق می آورد و هر ناراحتی که داشت برطرف میشد. روی تخته سنگ نشست، باد خنکی میوزید که کمی از گرمای وجودش رو کم میکرد، چشمش به ساختمون بلند چند طبقه ای که وسط شهر بود افتاد، عین فاطمه دستش رو بالا برد و با انگشت شست و سبابه ارتفاع اون ساختمون رو اندازه گرفت، هنوزم خیلی کوچیک بود. فاطمه همیشه این کار رو میکرد و بعدش به سهیل میگفت: ببین این ساختمون که بلندترین ساختمون شهر ماست از این بالا چقدر کوچیکه؟ بین دو تا انگشتمون هم جا میگیره. از این بالا که نگاه کنی، همه چیز دنیا کوچیکه، جز یک چیز ... فقط خداست که این بالا هم همون قدر بزرگ و لا یتناهیه. بعدش هم بوسه فاطمه به دستهای سهیل بهش می فهموند که دیگه همه دلخوری ها تموم شده و اون وقت بود که فاطمه سرش رو روی پای سهیل میگذاشت و منتظر نوازشش میشد. با هم به شهر نگاه میکردند و عین روز اول عاشق عاشق میشدند. سهیل لبخندی زد و به دست خودش نگاه کرد، چقدر این دست دلتنگ بوسه فاطمست و چقدر بی تاب نوازش سرش. آره از این بالا همه چیز کوچیکه، جز همون خدا. چقدر خدای فاطمه بزرگه. خوش به حالش ... لحظه ای به خدای فاطمه فکر کرد، اما می ترسید، هیچ وقت توی زندگی به خدا فکر نکرده بود، فقط مواقعی که بدجوری توی منگنه قرار میگرفت و دستش از همه چیز کوتاه میشد، از خدا کمک می خواست. شاید حالا هم وقتش باشه خدا رو صدا بزنه، آخه بدجوری توی منگنه قرار گرفته... اونم حالا که صبر فاطمه باعث شده بود تصمیم بگیره دیگه با هیچ زنی رابطه نداشته باشه... اما حضور شیدا باعث شد فاطمه جور دیگه ای فکر کنه فقط چند جمله گفت: خدایا تو که اینجا بزرگیت بیشتر تو چشم میاد، بزرگیتو به منم نشون بده و کمکم کن به فاطمه ثابت کنم من به قولم وفا کردم، کمک کن که باورش بشه. حداقل تو که میدونی من توی این دو سال هیچ کار به قول دارد... 📝نویسنده:مشکات j๑ïท➺°.•@Sarall