❄️ #شعروزندگی
گفتمش;
بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
سر به سوی آسمان برداشت گفت:
ای دریغا شبروان !
کز نیمه راه
می کشد افسون شب در خوابشان ...
#هوشنگ_ابتهاج
j๑ïท➺°.•@Sarall
『⛅️🍋』
🗣•ـپشٺ این چادࢪ مشڪے به خدا رازے هستـ
ـبه ڪبودےزده اند ࢪنگ"غم یاسے"ࢪا•🦋
🌏•ـبه خدا زنده ڪند باࢪدگࢪ دنیا ࢪا
ـچادࢪ زینبےات غیࢪٺ عباسے ࢪا•👌🏻
🐣| #ریحانہ
#چادࢪمشڪےرازدارد
j๑ïท➺°.•@Sarall
رمان 🌺#سجاده_صبر
🌺#قسمت_پنجاه_هشت
چاره ای نبود، پوشه رو گرفت و مشغول مطالعه شد که آقای خانی جلوی در ظاهر شد و چند تقه به در زد.
سها و آقای اصغری هر دو به سمتش برگشتند و سلام کردند.
محسن هم جواب سلامشون رو داد و وارد شد و رو به سها گفت:
-بفرمایید بشینید، امروز برگه مرخصی خانم شاه حسینی رو دیدم، اتفاقی افتاده؟
+بله، صبح شما تشریف نداشتید، من درخواست رو تنظیم کردم و دادم مش رجب بذاره روی میزتون. ایشون
تصادف کردند.
محسن ابرویی بالا انداخت و گفت:
- تصادف؟ با چی؟ کِی؟
+دیروز تصادف کردند، از جاده منحرف شدن و به گارد ریل ها خوردند، بیل بورد تبلیغاتی ای هم که اونجا بود افتاد
روی ماشینشون.
-چه وحشتناک؟ خودشون که چیزیشون نشد؟
+نه خدا رو شکر، فقط پاشون شکست و یک کم هم ضرب دیدگی داشتند، در واقع میشه گفت معجزه براشون رخ
داد.
محسن سری به تایید تکون داد و گفت:
- خدا رو شکر که چیزیشون نشد، حیف شدکه توی این نمایشگاه نمی تونن حضور داشته باشن. سلام من رو بهشون برسونید و بگید اگر نمونه کاری دارند که میخوان توی نمایشگاه قرار بگیره،
بفرستند.
+باشه، چشم.
محسن لبخندی زد و خواست بره بیرون که سها گفت:
+ببخشید آقای خانی، میشه من هم یک هفته نیام؟
محسن که تعجب کرده بود، گفت:
- نیاید؟ شمام توی اون تصادف بودید؟
سها که حرسش گرفته بود گفت:
+نخیر من مشکلی دارم.
-متاسفانه حضور شما ضروریه.
سها که از جمله قاطعانه محسن سر خورده شده بود گفت:
+باشه.
محسن ریز بینانه نگاهی به سها انداخت و گفت:
- نکنه با نبود زن داداشتون احساس غریبی میکنید اینجا؟
+نخیر، با بودن کسان دیگه ای احساس غریبی میکنیم
محسن خنیدید وگفت:
-منظورتون کیه؟
+هیچی آقای خانی، نادیده بگیرید.
بعد هم نشست سر جاش و بدون توجه به محسن شروع کرد به ورق زدن پوشه.
آقای اصغری و محسن نگاهی به هم انداختند و شونه ای بالا انداختند.
کارهای نمایشگاه خیلی زیاد نبود، تقریبا همه چی آماده بود چون سابقه برگزاری نمایشگاه رو داشتند و برای همین هم وسایل و هم جا و مکانش آماده بود، دعوت نامه ها هم از یک ماه قبل فرستاده شده بود و فقط میموند چیندن که شیدا چند نفر رو برای این کار مامور کرده بود، سها که تا به اون لحظه تمام تلاشش رو کرده بود تا شیدا نبینتش، دیگه چاره ای نداشت جز این که بره و خودش رو به شیدا معرفی کنه، با خودش گفت:
-اه، این خانی هم عجب آدم گیریه ها، خوب نمی خوام ببینمش اونو ... اه
j๑ïท➺°.•@Sarall
رمان 🌺#سجاده_صبر
🌺#قسمت_پنجاه_نه
اما مجبور بود، برای همین خودش رو مرتب کرد و به سمت محل نمایشگاه رفت.
شیدا که از دور سها رو میدید با
دیدن این قیافه آشنا به فکر فرو رفت، خیلی زود یادش اومد که سها رو کجا دیده، اما متعجب به سمتش رفت و با
لبخندی گفت:
-سلام سها جان
+سلام عزیزم، خوبی؟
-ممنون، تو کجا اینجا کجا
سها که کلافه بود پوفی کرد و گفت:
+متاسفانه مدتیه که توی این کارگاه کار میکنم؟
شیدا ابروی تکون داد و گفت:
- خوبه. خیلی از دیدنت خوشحالم
سها جوابی نداد و به اطراف نگاه کرد که دوباره شیدا گفت:
-فاطمه جون چطوره؟ آقا سهیل؟ علی و ریحانه؟
سها بی حوصله گفت:
+ خدا رو شکر کل فامیل حالشون خوبه عزیزم، با اجازتون من دیگه برم به کارم برسم.
شیدا که رفتار سرد سها رو دیده بود توی دلش گفت:
-عین داداشش آدم لج باز و کله شقیه.
با دیدن سها یاد پروژه و سهیل افتاد، بالاخره سهیل پروژه رو قبول کرده بود و داشت زمینه های کار رو فراهم میکرد، شیدا هم از این که نقشش گرفته بود خوشحال بود، دیگه سهیل مجبور بود به خاطر پروژه هم که شده دائم
با شیدا در تماس باشه و بهش گزارش بده، از طرفی تو چنگش بود و دیگه نمی تونست وسط پروژه از اون همه موقعیتی که به دست می آورد چشم بپوشه. شیدا حتی دقیقا زمان مناسب برای به چنگ آوردن سهیل رو هم میدونست و فقط منتظر بود...
***
نمایشگاه به خوبی و خوشی برگزار شد و جمع شد، همه چیز مرتب بود، بعد از اتمام نمایشگاه شیدا دیگه توی کارگاه نیومد، فاطمه هم که مرخصیش تموم شده بود، برگشت سر کارش، سها هم قضیه شیدا و ارتباطش با کارگاه رو برای فاطمه توضیح داد، که باعث شد فاطمه آروم بشه و حداقل مطمئن بشه سهیل این وسط کاری نکرده.
اما کارهای پروژه سهیل به قدری سنگین بود که سرش شلوغ بود، شبها دیر می اومد خونه و صبح زود هم میرفت سر کار، پروژه سنگینی بود، فاطمه هم که در جریان پروژش بود اینو در ک میکرد، برای همین سعی میکرد همه چیز برای شوهرش محیا باشه و دغدغه فکری ای نداشته باشه، تا اینکه بعد از یک ماه که قرار بود سهیل بیاد دنبالش تا برن گچ پاشو باز کنند، سهیل بدقولی کرد.
قرار بود ساعت 5 بیاد، اما ساعت از 6 هم گذشته بود، فاطمه تلفن رو برداشت و به موبایلش زنگ زد. سهیل گوشی رو برداشت و گفت:
- سلام
+سلام ، سهیل میدونی ساعت چنده؟
-نه، چنده؟
+6 و ربع، قرار نبود 5 اینجا باشی که بریم گچ پامو باز کنیم
-آخ، یادم رفت. الان میام
در همین لحظه فاطمه صدای زنی رو شنید که از اون ور خط داد زد، نه الان نرو، کار داریم.
سهیل فورا گفت:
-لباس بپوش میام الان
فاطمه نمی تونست حرف بزنه و حتی وقتی سهیل بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد، همچنان بدون حرکت ایستاده بود. بالاخره خودش رو جمع و جور کرد و لباس پوشید و منتظر روی مبل نشست تا بعد از یک ساعت سهیل زنگ در خونه رو زد و از توی آیفون گفت: - بیا پایین.
j๑ïท➺°.•@Sarall
رمان 🌺#سجاده_صبر
🌺#قسمت_شصت
فاطمه هم لنگان لنگان از پله ها پایین رفت و توی ماشین نشست و سلام کرد
سهیل که احتمال میداد فاطمه صدای شیدا رو شنیده باشه،درحالی که ماشین رو روشن میکرد و حرکت میکردند
گفت:
- شرمنده ام که دیر شد، سر پروژه بودیم و این خانمهای مهندس نمیذاشتن بیایم، من نمیدونم کی گفته زن ها
هم باید توی این جور پروژه ها کار کنن.
فاطمه لبخندی زد و گفت:
+این خانومها خونه زندگی ندارن
-نمیدونم والا ، حتما ندارن دیگه.
+مرضیه هم توی پروژتون هست؟
--همه واسه این پروژه دارن کار میکنن، پروژه سنگینیه.
+دیدیش بهش بگو یک سری به ما هم بزنه
-زیاد نمیبینمش. من اکثرا سر زمینم، اون توی شرکته.
فاطمه با خودش تکرار کرد:
+ سهیل راست میگه، اونجا همه مرد که نیستند، چرا اینقدر دل نگرونی، دل نگرونی تو که فایده ای نداره، بهتر الکی فکرتو مشغول نکنی
.
بعد هم ناخود آگاه لبخندی زد و گفت: +الان دو سال و نیمه که همش دل نگرونم ... چه زندگی ای ... کاش منم مثل زنهای دیگه میتونستم آروم و بی دغدغه زندگی کنم نه اینکه تا صدای یک زن رو شنیدم اینجور تنم بلرزه ...
سهیل که متوجه لبخند فاطمه شده بود گفت:
-به چی فکر میکردی؟
+چیز مهمی نبود ... راستی من میترسم گچ پامو باز کنم ها، باید برام بستنی بخری
-باش تا برات بخرم، زدی ماشینمو داغون کردی، زدی پای عزیزترین کسم توی زندگی رو داغون کردی، کلی
خسارت مالی انداختی رو دستم، اون وقت بستنی هم میخوای؟
+ نخری پامو باز نمیکنم
-مگه دست خودته، یه کاری نکن که اره برقی رو از سر زمین بیارم خودم گچ پاتو باز کنم ها.
هردو خندیدند و از ماشین پیاده شدند ...
+چی؟
-متاسفم خانم احمدی، این به ما ابلاغ شده
+مگه الکیه؟ کی این دستور رو داده؟
-از هیئت رئیسه رسیده.
مرضیه متعجب به حکمی که توی دستش بود نگاهی انداخت، باورش نمیشد حکم اخراجش توی دستشه، اونم بعد از
ده سال کار کردن توی این شرکت و جون کندن.
به خانم سهرابی گفت:
+ من کجا میتونم شکایت کنم؟
-برید پیش آقای خسروی
مرضیه با عصبانیت رفت پیش آقای خسروی و دلیل این کارشون رو پرسید، آقای خسروی هم کلافه از تصمیمات
یکهویی این خانم رئیس تازه از راه رسیده حوالش کرد به سمت خانم فدایی زاده.
مرضیه اجازه خواست و وارد اتاق شیدا شد و گفت:
-خانم فدایی زاده من میخوام بدونم چرا من رو اخراج کردید؟
j๑ïท➺°.•@Sarall
رمان 🌺#سجاده_صبر
🌺#قسمت_شصت_یک
شیدا لبخندی زد و گفت:
-ما باید تعدیل نیرو داشته باشیم، اوضاع شرکت خیلی هم خوب نیست
مرضیه توی دلش گفت:
+ تو از کجا میدونی وقتی هیچ کاری توی این شرکت انجام نمی دی. پول داشته باش و پادشاهی کن
شیدا که سکوت مرضیه رو دید گفت:
- البته ما بعضی از نیروها رو اخراج میکنیم، کسانی که علاقه ای به همکاری با ما ندارند.
+متوجه منظورتون نمیشم
-فکر میکنم قبلا در موردش باهاتون حرف زده بودم
مرضیه که دوزاریش افتاده بود گفت:
+ اما منم بهتون گفتم که مسائل شخصی دیگران به من ربطی نداره.
-خیلی خوب مسئله ای نیست، میتونید تشریف ببرید
+یعنی به همین راحتی؟ شما همچین حقی ندارید
-اون برگه ای که توی دستت میبینی چیزیه به اسم حکم، یعنی همه کاراش انجام شده، بنابراین لطفا زودتر
وسایلتون رو جمع کنید و تشریف ببرید.
مرضیه که توی دو راهی بدی گیر افتاده بود، مستاصل گفت:
+اما خانم فدایی زاده، من برای کارم خیلی زحمت کشیدم، خواهش میکنم با من این کار رو نکنین
-به هر حال انتخاب با شماست.
سکوتی برقرار شد تا اینکه شیدا گفت:
- خب؟
+چی می خواید بدونی؟
-همه زندگی دختر خالتون، البته با این تضمین که هیچ وقت به کسی نگین که من همچین چیزی رو ازتون خواستم.
+اون وقت همه چیز درست میشه.
-البته، شما بر میگردید سر کارتون، به علاوه حقوق بالا تر
مرضیه که چاره دیگه ای نداشت شروع کرد و از سیر تا پیاز زندگی فاطمه رو برای شیدا تعریف کرد، شیدا هم
موشکافانه به حرفهای مرضیه گوش داد و از اینکه تونسته اطلاعات خوبی به دست بیاره خوشحال بود. مهمترین
چیزی که فهمیده بود این بود که محسن خانی که دوست برادرش بود، قبلا عاشق و شیفته فاطمه بود!!
با گرفتن این اطلاعات شیدا در پوست خودش نمی گنجید. حالا دیگه کم کم باید شروع میکرد...
-من حال رانندگی ندارم، میشه منو تا خونه برسونی؟
&نوکر بابات غلوم سیاه، نخیر، خودم کار و زندگی دارم.
-حیف شد می خواستم یک چیزایی بهت بگم که مطمئنم خیلی برات مهمه.
+هیچ چیز مهمی پیش تو نیست، برو خونت بچه.
شیدا که عصبانی شده بود نفسی کشید و گفت:
- محض اطلاعت اگر بخوام می تونم دستور بدم همین الان با تیپا از این
پروژه پرتت کنن بیرون
سهیل که داشت برگه های توی پوشش رو جابه جا میکرد، با خونسردی گفت:
+هر لحظه برای هر اتفاق غیر منتظره
ای آماده ام. پس هر غلطی می خوای بکن.
j๑ïท➺°.•@Sarall
~💌🍃
.
صـ🌤ـُبح شده بود..؛
بیدار شُـدم🐾
و چارهاے☝️🏻
جز دوست داشتنت نبود|♥
هرکسے ڪارے دارد
حتے آدمهای بیڪار⇱
این شغلِ من اسٺ :
دوستٺ دارمـ🍏
.
.
🌊• #محمد_علی_بهمنی
🌸• #روزتون_عاشقآنہ
.
j๑ïท➺°.•@Sarall
[• #صدآمـو_دارے؟📞•]
.
.
چشمانم را با قلبے شکستہـ💔
بہ کوچہ ها مےبافـم🍃
به امید این ڪهـ❥
این جمعہ مـ﹏ـرا
میهمانِ نگاهت کنۍ✨
.
.
🧡\• #اسلامعلیڪیااباصالـحادرکنے
.
۰j๑ïท➺°.•@Sarall
🌺🍃~°
🦋| #ریحانه |🦋
❤️~• جانت راکه بدهی در راه خدا
"شهیــد" می نامند تو را ،
به گمانم اگر روحت را هم بدهی شاید...!
😌~• و من احساس میکنم
اینجا در این سرزمین...
دختــران زیادی هستند که هرروز🍃
پشتِ سنگر ِسیاه ِساده ی سنگینِ خود دفاع می کنند از #نجابتشان😇
☜ #وهرلحظه_شهیدمی_شوند_انگار !
پس "شهید زنده"
حواست به حجابت باشد...😍🌹
#دخترِ_محجوبِ_خدایی🦋
j๑ïท➺°.•@Sarall
💌 #راه_حسینی
شب جمعه
دلتنگیهامون
رنگ دیگهای داره 💚
.
یه دلتنگی
پر از شوق دیدار،
پر از حسرت جاموندن،
پر از خاطرههای ناب
از مسیر اربعین ...🌧
.
j๑ïท➺°.•@Sarall
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
#یه_حرف_قشنگ💕
میگفت ؛
" إله " یعنی #دلبـر
حالا هی بگو " الهی❤"
دلبـــرم🌱
ببین چقدر عاشقانهست ؛
وقتی که میگی " لاإلهإلاالله "
یعنی هیچ دلبری جز خدای من نیست😍
اصلا مگه میشه از این عاشقانه تر صداش بزنیم؟!🙃❤
#خدایا_تو_را_دارم_چه_کم_دارم❤🌱
j๑ïท➺°.•@Sarall