خندههایت، خرازے
جزیرهات ،مجنون
خانقاهت،طلائیه
قایقت، عاشورا
جزر و مدت،اروند
آبےات، بادگیر
قرمزت، خون
راهت، جنون
مقصدت، جنوب
سپاهت، قدس
لشکرت، عماد
تعصبت، نصرالله
ایمانت، کاظمے
قنوتت، صیاد
رکوعت، باکرے
سجدهات، گمنام
خاکت،املاکے
آسمانت، کشورے
زمینت، افلاکے
تفحصت، پازوکے
کربلایت،چهار و پنج
شمالت،شیرودے
جنوبت،شلمچه
غربت،کردستان
شرقت، ابوالخصیب
خندههایت،خرازے
چشمانت،همت
نگاهت، چراغچے
غیرتت،متوسلیان
قلبت،چمران
مغزت، باقرے
دغدغههایت،دقایقے
دستت،برونسے
انگشترت،شوشترے
عقیقت، ذوالفقارے
حجتت، حججے
فهمت، فهمیده
عسلت احلےٰ
غزلت، اعلا
بیتت،رهبرے
سیدت،خامنهاے
قرآنت،حافظ
گلستانت،خطمقدم
بوستانت، بالاے سنگر
عشقت،بنے آدم
دیوانت، اشک
شاهنامهات،کاوه
فارسے ات،سلمان
عربے ات،ابومهدے
آخرش هم با مهندس
نقشهها را کشیدے
و راه آسمان را گشودے
حاجقاسم
این رسمش نبود
بروے و دهها نسل را #یتیم کنے...
#حسین_قدیانے
🌹🍃 @sarall
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
رفقـــــا
این کانال وقف آقایغـــــریبمان است...💚✨
.
.
🌱بزرگـــ ترین هدف این هست که شیعیان امیرالمومنین رو رضایتمند نگه داریم☺️❤️
☘️زشته که کانال هایی که توش گناه و فساد زیاد باشن و من و شمایی که امام زمان رومون حساب باز کرده بگـــیم به ما چه!😟😓
🌱اگر یک نفر را به او وصل کردی برای #سپاهش تو سردار یاری😍😌
🌱هر کسی نیت کنه عضوشه☺️
#دلنوشـــــته❤️
#متن_ناب👌
#پروفایل😍
#خاطراتوکلـام_شهــدا🌷
#تلنگـــــر❗️
#تعجـــیل_در_فرج_قطب_دوعالـــم_صلـــوات
.......♥️🕊♥️🕊♥️🕊♥️.......
http://eitaa.com/joinchat/2484207638C8d2c87b847
......♥️🕊♥️🕊♥️🕊♥️......
شــــــــــــــــــــــــــــــبــــــــــــتــــــــونــــــــــــــ😴ــــــ بخـــــــــیــــــر😘😘😘😍😍😍😍😍😍😍😍😍😉😉☺☺😊😀😀😒☺😉😉😍😘😚😗😙😜😛😝😜😙😗😚😘
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_شش
°•○●﷽●○•°
صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم
سکوت کرده بودیم و فقط صدای برخورد قاشق وچنگال به گوش میرسید
توجه مصطفی به من خیلی بیشتر از قبل شده بود. نمیدونم چی باعث شد انقدر راحت بهم زل بزنه
اگه بابا برخوردی که با بقیه داشت و با مصطفی هم داشت قطعا مصطفی جرات نمیکرد به این اندازه بی پروا باشه
زیر نگاهاشون خفه شدم و اصلا نفهمیدم چی خوردم فقط دلم میخواست ی زمانی و بگذرونم تا بتونم بلند شم
چند دیقه که گذشت تشکر کردم و از جام بلند شدم که مصطفی گفت : چیزی نخوردی که
_نه اتفاقا خیلی خوردم
برگشتم سمت مامانش و گفتم: خدا برکتتون و زیاد کنه
جوابم و داد و رفتم رو مبل نشستم
نفسم و با صدا بیرون دادم وخدارو بخاطر رهایی از نگاه مصطفی شکر کردم که همون زمان اومد و نشست رو مبل کناریم خودم وجمع کردم
گفت : فاطمهخانوم کم حرف شدیاا اینا همه واسه درساته میخوای بریم بیرون به خودت یه استراحت بدی؟
_استراحت بعد کنکور
+خب حالا با دو ساعتم اتفاق خاصی نمیافته میتونی بخونی
_لابدنمیتونم که میگم بعد کنکور
خندید و گفت : خب حالا چرا دعوا میکنی
جوابش و ندادم
مردا که اومدن
رفتیم ظرف و گذاشتیم تو آشپزخونه
و نشستیم تو هال
همه مشغول صحبت بودن که مریم خانم بلندشدو نشست کنارم
درجعبه ای که دست مصطفی دیده بودم وباز کرد
و از توش یه زنجیر ظریف و خوشگل در آورد و انداخت گردنم
همه با لبخند نگام میکردن که گفت :اینم عیدی عروس خوشگلم ببخش که ناقابله
سرم و انداختم پایین و یه لبخند خجول زدم
مامان و بابامتشکر کردن و گفتن شرمندمون کردین مثه همیشه
بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم
فقط دلم میخواست برگردم اتاقم و بزنم زیر گریه
همچی خیلی تند جدی شده بود
هیچکی توجه ای به نظر من نمیکرد
خودشون بریدن و دوختن
احساس خفگی میکردم
نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم اصلا هم برام اهمیت نداشت ممکنه از رفتارم چه برداشتی کنن فقط دلم میخواست برم
تمام مسیر سکوت کردم و جوابی به کسی ندادم،چوناگه اراده میکردم واسه حرف زدن بغضم میترکید
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و در و بستم با همون لباسا پریدم رو تخت صورتم و چسبوندم به بالش و زدم زیر گریه
سعی کردم صدای هق هقم و با بالشم خفه کنم
من دخترمنطقی بودم
یه دختر منطقی بدون هیچ کمبودی
یه خلاء هایی توزندگیم بود ولی شدتش اونقدری نبود که باعث شه اشتباهی کنم
همیشه تصمیمام و باعقلممیگرفتم
هیچ وقت نزاشتم احساسم عقلم و کور کنه
ولی مثه اینکه احساس سرکشم این بار تو مسابقه اش با عقلم شکست خورده بود
من دیگه هیچ احساسی به مصطفی نداشتم اوایل فکر میکردم به خودم تلقین میکنم ولی الان دیگه مطمئن شدم نه تنها کنارش حس خوبی ندارم بلکه گاهی اوقات حس میکنم ازش بدم میاد
همه اینام تنها ی دلیل داشت
گوشیم برداشتم ویه آهنگ پلی کردم
عکسای محمدُو باز کردم
تا خواننده اولین جمله رو خوند یهو گریه ام شدت گرفت
عکس و زوم کردم
(کاش ازاول نبودی دلم برات تنگ نمیشد)
آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود
احساس میکردم چندین ساله میشناسمش ومدتهاست که ندیدمش
خداخیلی عجیب و یهویی مهرشو به دلم انداخته بود!
همیشه اینو یه ضعف میدونستم
هیچ وقت فکر نمیکردم به این روز دچار شم.همیشه میگفتم شایدعشق آخرین چیزی باشه که بتونم بهش فکر کنم
ضعف بین چیزایی که بابام بهم یاد داده بود معنایی نداشت! ولی من ضعیف شده بودم
(اون نگاه من به اوننگاه تو بند نمیشد
(کاش ازاول نبودی چشمام به چشمت نمیخورد
اگه عاشقت نبودم این دل اینطور نمیمرد)
هرچقدر میخواستم یه کلمه واسه بیان این حسم پیداکنم،تهش میرسیدم به عشق
زود بود ولی هیچی غیر از عشق نبود!
دلم به حال خودم سوخت
من در کمال حیرت عاشق شده بودم
عاشق آدمی که حتی رغبت نمیکرد یک ثانیه نگاش بهم بیافته
عاشق آدمی شده بودم که حتی نمیدونستم چه شخصیتی داره
عاشق آدمی شدم که ممکن بود از من متنفرباشه
عاشق آدمی شدم که ازم فرار میکرد و من واسه خودش یه تهدید میدونست
هرکاری کردم بخودم بقبولونم عاشقش نیستم نشد
مصطفی از قیافه ازش کم نداشت
از تیپو پول و ظاهرکم نداشت
ولی نمیتونستم حتی یه لحظه به این فکر کنم که چیزی غیر از برادر برام باشه
پس من بخاطر تیپ و ظواهر و پول محمدجذبش نشده بودم
قطعا بخاطر چیزی بود که تو وجود مصطفی و بقیه پسرا پیدا نمیشد
یچیزی که نمیدونستم چیه ولی هرچی که بود از محمد یه شخصیت ناب ساخته بود
خدا میخواست ازم امتحانشو بگیره
یه امتحان خیلی سخت
با تماموجودم ازش خواستمکمکم کنه
من واقعانمیتونستم کاری کنم
فقط میتونستم از خودش کمک بخوام
اونقدرگریه کردم ک سردردگرفتم
ازدیدن چشمام توآینه وحشت کردم
دور مردمک چشامو هاله قرمز رنگی پوشونده بود
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_هفت
°•○●﷽●○•°
دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم
دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم ک خوابم برد
محمد:
تازه رسیده بودم تهران
بی حوصله سوییچو پرت کردم گوشه اتاق
موبایلمم از تو جیبم در اوردمو انداختمش کنار سوییچ
بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم
از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم
بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم
انقدر از کارم عصبی بودم دلم میخواست خودمو خفه کنم
آخه چرا مث گاو سرمو انداختم وارد اتاقش شدم ؟
اصلا دوستش نه!
اگه خودش داش لباس عوض میکرد چی!؟
چرا انقدر من خنگم
این چ کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه
خدا رو شکر که چشام بهش نخورد
اگه جیغ نمیکشید شاید هیچ وقت نه خودمو میبخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکرد و دوستش و دعوت کرد خونه
از عصبانیت صورتم سرخ شده بود.
به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکمو فورا میرسوندم سپاه
ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه
خیلی بد بود خیلی!
تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد
با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم
رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم
بعدش نشستم واسه نماز
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم
به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود
تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد
ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه
تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم
درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد
انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم
به ساعت نگاه کردم که خشکم زد
چه زود ۹ شده بود
زیر گازو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینمو برداشتم
تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتمبیرون
از گرسنگی شکمم قارو قور میکرد حس بدی بود
ماشین و تو حیاطِ سپاه پارک کردمُ صندوقُ زدم
کوله ی مدارکمو گرفتمو در صندوق و بستم و رفتم بالا
بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیششون
خیلی اذیت کردن
هی ب بچه ها ماموریت میدادن ولی واسه فرستادن من تعلل میکردن
رفتم سمت اتاق سردار کاظمی
بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم
سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم
واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم
همه ی اعصاب و روانم به هم ریخته بود
مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که
با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بزارم
مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن
بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت
+رفتی بسیجِ ناحیه؟
_بله ولی گفتن بیام پیشِ شما
با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد
چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گف برم پیشِ سردار رمضانی
این و گفت و از جاش پا شد
منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم
دوباره همه چیو ریختم تو کوله
_دست شما درد نکنه خیلی لطف کردید
سرشو تکون داد
+خواهش میکنم
رفتم سمت دَر و
+خدا به همرات
_خدانگهدار حاج اقا
در و که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم
با عجله رفتم سمت اسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه ای ک من بودم توش
فوری رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم
به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم
بعد اینکه چِشمم ب اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم
کسی تو اتاق نبود
پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده ها روشه
منم مدارکمو از تو کیف در اوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو
برگشتم بهش سلام کردم
اونم سلام کردو بم دست داد
مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا
اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت
+ بررسی که شدباهاتون تماس میگیریم
_چشم
اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون
دم یه ساندویچی نگه داشتمو دوتا ساندویچ همبرخریدم
پولشو حساب کردم ونشستم توماشین و مشغول خوردن شدم
ساندویچم که تموم شدگازماشینو گرفتم ویه راست روندم سمت خونه
نماز ظهر و عصرمو خوندم
خواستم گوشیموچک کنم که ازخستگی بیهوش شدم
فاطمه:
مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی
امشب همه اونجاجمع شده بودن
بی حوصله کتابمو بستم و یه لیوان آب ریختم واس خودم و خوردم
حوصله هیچیونداشتم
به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بودخیره شدم
چقدر زشت
خسته ازرفتارشون و ترس از این که دوباره گریمبگیره سعی کردم افکارمو جمع کنم و متمرکزش کنم رو درس
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_هشت
°•○●﷽●○•°
تاساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم
خواستم از جام پاشم که احساس سرگیجه کردم
دیگه این سرگیجه های بیخودو بی جهت رو مخم رژه میرفت
چشامو مالوندمو رفتم سمت دسشویی
به صورتم آب زدم و بعدش دراز کشیدم رو تخت
چرا اخه این همه حالِ بد؟
دلم میخواست چند ماهِ اخرو فقط به درسام فکر کنم نه هیچ چیز دیگه
به مامانم اینا هم گفته بودم که نه دیگه باهاشون جایی میرم و نه دیگه کسی باید بیاد خونمون
ساعتمو کوک کردمو گذاشتمش بالا سرم
یه چند دقیقه بعدازخوندن آیت الکرسی خوابم برد
با شنیدن صدای زنگ ساعت از خواب پریدم
کتابا و وسایلمو جمع کردمو ریختم تو کوله
رفتم سمت اشپزخونه و یه سری خوراکی برداشتم
یه لباس خیلی ساده پوشیدم با یه مقنعه مشکی
کولمو گذاشتم رو دوشم
واسه مامان یادداشت نوشتم که میرم کتابخونه ی مسجد و چسبوندم رو در یخچال تا نگران نشه
نمیخواستم بیدارش کنم و مزاحم خوابش بشم اینجور که معلوم بود ساعت یک یا دوی شب رسیده بودن خونه و خیلی خسته بود
بندای کفشمو بستم و راهی مسجد شدم
دیگه برنامه ی هر صبحم همین بود
چون ایام عید بود و کتابخونه ها بسته بودن مجبورا میرفتم اونجا
با اینکه خونمون خلوت بود و اغلب کسی نبود ولی با این وجود فضای اتاقم حواسمو پرت میکرد
بابا اینا با عمورضا برنامه چیده بودن واسه سیزده بدر برن تله کابین
با اصرار زیاد موفق شده بودم باهاشون نرم
احساس بهتری داشتم که ایندفعه حرفم به کرسی نشسته بود
کتاب به دست رو کاناپه نشستم و تلویزیونو روشن کردم
رفتم سمت تلفن خونه و وای فایِ بدبختو که به خاطر من دو هفته بود کسی به برقش نزد و وصل کردم و گوشیمم از تو چمدون قدیمی مامان برداشتم میخواستم ببینم محمد کجا میره امروز
یه چند دقیقه طول کشید تاگوشیم روشن شه
فورا اینستاگراممو باز کردم ببینم چه خبره
طبق معمول اولین کارم این بود
پیج محمدو باز کردم و صبر کردم
پست اخرش یه فیلم بود
صبر کردم تا لود شه
یه چند دیقه گذشت که لود شد
دقت که کردم دیدم ریحانه و شوهرشن که دارن راه میرن و محمد یواشکی از پشت ازشون فیلم گرفته
صدا رو بیشتر کردم
میخندید
خندش شدت گرف گف
(دو عدد کفترِ عاشق هستند که حیا ندارن
خدایآ اللهم الرزقنا..)
و دوباره خنده !!!
از خندیدنش لبخند زدم
چه صدای دلنشینی داشت این پسرر!
چقد قشنگ حرف میزد دلم چقدر تنگ شده بود واسه لحنش
پاشدم رفتم از تو کابینت برا خودم اجیل ریختم تو کاسه
شکلاتامونم اوردم
از تو یخچال لواشکارو هم که مامان قایم کرده بود برداشتم
نشستم جلو تلویزیون
کانالا رو بالا پایین کردم که یه فیلم جالب پیدا شد
پسته ها رو دونه دونه باز کردم و ریختم تو کاسه جداگونه
بادوما روهم جدا کردم
مشغول خوردن تخمه ژاپنی شدم
اصن یه احساس مادرونه بهشون داشتم
نیست که هیچکس به خاطر سخت بودن خوردنش بهشون نگاه نمیکرد ، من دلم میسوخت براشون
از طرف دیگه هم عاشق تجربه کردن چیزای سخت بودم
با همت فراوان و سخت کوشی شروع کردم به بازکردنشون
تخمه ژاپنی نسبت به بقیه ی چیزا مث پسته و بادوم کمتر بود چون خورده نمیشد مامان کم میخرید ازش
تموم ک شد رفتم سراغ بقیه چیزا و هوار شدم سرشون
بعدش لواشکمو باز کردم و خوردمش
هی فیلم میدیدم و هی میخوردم
از جام پاشدم و ظرفا رو بردم تو آشپزخونه
بی حوصله تلویزیون و خاموش کردم
شکلاتا رو گذاشتم تو جیبم و کتابمو برداشتم برم بالا که بازم سرم گیج رفت
سعی کردم تعادلمو حفظ کنم
آروم رو زمین دراز کشیدم و مشغول تست شدم
غروبِ هوا منو به خودم اورد
با عجله رفتم پایین ترسیدم مامان اینا زود بیان برا همین گوشیمو گرفتمو با عجله اومدم بالا
دوباره صفحه اینستاگراممو باز کردم
تنها جایی که میتونستم یه خبر از حالِ محمد بگیرم همون جا بود
مردم عاشق میشن میرن کافه کافی میکس کوفت میکنن به عشقشون خیره میشن از حالشون خبردار
من خیلی همت کنم گوشیمو بگیرم دستم پیج طرفمو چک کنم
یه پست دیگه گذاشته بود
داشت سبزه گره میزد
زیرش نوشته بود
(ان شالله امسال سالِ ظهور آقا امام زمان باشه
ان شالله همه مریضا شفا پیدا کنن
ان شالله همه جوونا خوشبخت بشن
ان شالله منم حاجت دلیمو بگیرم
و والسلام)
حاجتِ دلی؟
کسیو دوس داره ؟
ناخوداگاه اشک از چشام جاری شد
خو چ وضعشه حاجت دلی چیه اه
تو حال خودم بودم که عکس یه بچه پست شد
چقدر پست میزاره اه
دقت کردم
عکس یه نی نی ناز بود تو بغلش
چون چهرش مشخص نبود از لباسش فهمیدم خودشه همونی بود که دفعه ی اول تنش بود
(هدیه ی ۱۴ روزه ای که خدا روز تولدم بهم داد
برا اولین بار عمو شدنم مبآرک!
داداشم بابا شدن شمام مبارک باشه
سیزده بدر کنار این مموشک!
ان شالله پدر شدن خودمون و تبریک بگیم )
عهههه پسره پررووو رو نیگا
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_نه
°•○●﷽●○•°
رفتم تو تلگرامم
بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم
اول پیامای ریحانه رو باز کردم و عمه شدنشو تبریک گفتم
در جواب بقیه حرفایی که زده بود هم گفتم
_ن بابا درس نمیخونم که
همون لحظه مصطفی پیام داد
+شما نیومدی میخواستی درس بخونی دیگه نه !!
بی توجه بهش پروفایل ریحانه رو که باز کردم دیدم عکس محمد و شوهرشو گذاشته!
نفس عمیق کشیدم و یه لبخند زدم
بهش پیام دادم
_چقدر دلم برات تنگ شد
مرسی باوفا!!
چقد بهم سر میزنی
به دقیقه نکشید جوابمو داد
+به به چه عجب خانوم دو دیقه از درس خوندن دست کشیدن
_ن بابا درس کجا بود
استیکر چش غره فرستاد
_اها راستی جزوه رو نوشتی؟
+اره نوشتم
چند بار میخاستم بیارم برات ولی تلفنت خاموش بود
(دلم میخواست دوباره برم خونشون محمدُ ببینم)
_عه خب ایرادی نداره خودم میام میگیرم ازت
+نه دیگه زحمتت میشه
اگه ادرس بدی میارم برات
_خب تعارف که نداریم من فردا یه کاری نزدیکای خونتون دارم
اگه تونستم یه سر میام پیشت ازت میگیرم جزوه رو
راستی نی نی تون کجاست عمه خانوم؟
استیکر خنده فرستادو
+خونه ننش بود الان خونه ماست
_عه اخ جون پس حتما میام خونتون ببینمش
(اره چقدر هم که واسه نی نی میرم!!)
اروم زدم رو پیشونیم
مشغول حرف زدن با ریحانه بودم که مصطفی دوباره پیام داد
+جوابمو نمیدی؟؟؟
رفتم پی ویش
_مصطفی بسه
به مامانم بگو زودتر بیاد خونه حالم بده سرم گیج میره
+عه سلام
چرا
_نمیدونم
+میخوای من بیام؟
_نه نمیخام. فقط زودتر به مامانم بگو
گوشیمو خاموش کردمو رفتم پایین وای فایم از دوشاخه کشیدم
تو فکر این بودم که فردا چجوری برم
چی بپوشم یا که مثلا با کی برم!!
اصن باید کادو ببرم براشون؟!
یا ن!!!
بد نیست؟!نمیگن به من چه ربطی داشت
وای خدایا کلافم چقدر. خودت نجاتم بده از این حالِ بد
از رو کشوم مفاتیح کوچولومو برداشتمو دعای توسل خوندم
به ساعت که نگاه کردم تقریبا ۸ بود
پتومو کشیدم رومو ترجیح دادم به چیزی فکر نکنم
ولی جاذبه ی اسمِ محمد که تو ذهنم نقش بسته بود این اجازه رو نمیداد
این چه حسی بود که تو دلم افتاده بود فقط خدا میدونست و خدا
رو دریای افکارم شناور بودم که خوابم برد
واسه نماز که بیدار شدم مامانو دیدم که نشسته رو مبل
سریع رفتم سمتش
_سلام مامان خوبی؟
+صبح بخیراره
چیشدی تو یهو دیشب گفتی حالت بده؟!
_وای مامان نمیدونم چند وقته مدام سرم گیج میره اصلا نمیدونم چرا
اوایل گفتم خودش خوب میشه ولی الان بیشتر شده
به خدا حالم بهم میخوره!
یه کاری کن خواهش میکنم
+نکنه چشات ضعیف شده؟
_ها؟ چشام؟ وای نمیدونم خدا نکنه
+باشه امروز پیش دکتر مهدوی برات نوبت میگیرم چشاتو معاینه کنه
_عه؟امروز؟بیمارستان نمیرین؟
+نه نمیرم
دیشب مریم خانوم اینا خیلی گفتن چرا نیومدی
کچلم کردن
_اه مامان اصلا اسم اینا رو نیار
+چته تو دختررر؟؟پسره داره برات میمیره تو چرا خر شدی
کلافه از حرفش رفتم سمت دسشویی وضو بگیرم که ادامه داد
+اصلا تو لیاقت این بچه رو نداری برو گمشو خاک به سر
_اهههه شمام گیر دادین اول صبحیااا
وضومو که گرفتم نمازمو خوندم
رو تختم نشستم و گفتم تا حالم خوبه یه چندتا تست بزنم
همین که کتابمو باز کردم محوش شدم
با اومدن مامان به اتاقم از جام پریدم
+پاشو لباس بپوش بریم دکتر
_چشم
یه مانتوی بلندِ طوسی با گلای صورتی که رو سینش کار شده بود برداشتم که تا پایین غزن میخورد
یه شلوار کتان مشکی راسته هم از کشو برداشتم و پام کردم
روسری بلندمو برداشتم و سرم کردم و نزاشتم حتی یه تار از موهام بیرون بزنه
موبایلمو گذاشتم تو جیب مانتوم که چشم به زنجیر طلایی که عیدی گرفتم خورد
خواستم پرتش کنم تو کشو که یه فکری به سرم زد گذاشتمش تو جعبشو انداختمش تو کیفِ اسپورتم
از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان رو کاناپه نشسته و منتظر منه
با دیدن من از جاش پاشد و رفت سمت در
منم دنبالش رفتم
از تو جا کفشی یه کفش اسپورت تخت برداشتم و پام کردم
دنبالش رفتم و نشستم تو ماشین
تا برسیم یه اهنگ پلی کردم
چند دقیقه بعد دم مطب نگه داشت
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه
°•○●﷽●○•°
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب
یه راست رفتیم تو اتاق دکتر
چون واقعا من تو شرایط سختی بودم
حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود
برای همین مامان از قبل هماهنگ کرد واسم که معطل نشم
نشستم رو به رو دکتر چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد
مامانم کنارش وایستاده بود
از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد
برا همین میشناختتش
بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گف
+خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس میخونه نه؟
مامان پوفی کشید و
_این جور که معلومه
ینی ظاهرا که اره ولی باطنا و خدا میدونه
چشامو بستم و سعی کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم
با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلی و علامتا رو بهش بگم
چندتایی و درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفت و دوباره حس سرگیجه بهم دست داد
چشمامو باز و بسته کردمو
_نمیتونم واقعا نمیبینم
نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده ای که رو چشام بود
دونه دونه سوال میپرسید که چجوری میبینم باهاش
به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم
زود گفتم
_عه عه این خوبه ها
دکتر با دقت نگاه کرد
+مطمئنی؟
_بله
+شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی
سرمو به معنای چ میدونم تکون دادم.
اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینک بزنم
برخلاف همه من از عینک متنفر بودم و همیشه واهمه ی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم
مامان خیلی بد نگاهم کرد و روشو برگردوند سمت دکتر
_الان باید عینک بزنه؟
+بله دیگه
_عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون.
یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان
از جام پاشدم و کنارش ایستادم.
بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون
مامان قبضو حساب کرد و رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود
سفارش عینکودادیم و گفتیم که عجله ایه که گفتن فردا حاضر میشه
چندتا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد
آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بود و رنگشم طلایی انتخاب کردم
مامان بیعانه رو حساب کرد و من رفتم تو ماشین تا بیاد به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه
تا مامان بیاد و تو ماشین بشینه جواب داد
+اره
مامانو ملتمسانه نگاه کردم و بهش گفتم.
_میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟
مشکوک بهم زل زد
+چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟
_جزوه ام دستشه بابا!!! باید بگیرم ازش
+الان من حوصله ندارم
_اهههه به خدا واجبه مامان باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه
کمربندشو بست و گف
+باشه فقط زود برگردیاا
_چشم. فقط در حد رد و بدل کردن جزوه
چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونشون و زود رسیدیم
با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم
تپش قلب گرفته بودم از هیجان
چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد
حدس زدم شاید خراب باشه
واسه همین دستم و محکم کوبیدم به در
چون حیاط داشتن و ممکن بود صدا بهشون نرسه ؛ تمام زورم و رو در بدبختشون خالی کردم
وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستم و کوبیدم به در
تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد
حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا
دستم و که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم
تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت
انتظار نداشتم اینطوری غیر منتظره ببینمش
اولین باری بود که تونستم چشماشو واضح ببینم
سرش و انداخت پایین و گفت
+سلام. ببخشید پشت در موندین صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای درو
با تمام وجود خداروشکر کردم
با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود و شمردم
فکر کنم از همیشه بیشتر بود
یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرش و بیاره بالا
صدامو صاف کردم وسعی کردم حالت چهرم و تغییر بدم تا حسی که دارم از چهرم مشخص نباشه
حس کردم همه کلمه ها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم
_ سلام
فکر کنم به گوشش رسید ک اومد کنار تا برم داخل
رفتم تو حیاط
درو نیمه باز گذاشت و تند تر از من رفت داخل
صداش به گوشم رسید که گفت
+ریحانههه !!ریحانهههه!
چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود
به ظاهر توجه ام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفر و زیر نظر گرفته بود
ریحانه بغلم کرد و من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاط وتو ماشینش نشست
ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگای تیره بهش میاد و چه همخونی جالبی با رنگ چشم و ابرو و مژه های پُرِش داره.
ریحانه منتظر به من نگاه میکرد و من به این فکر میکردم چرا هر بار که محمدو دیدم پیراهن تنش بود
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
🔸اخبار اولیه/تعداد جان باختگان ازدحام جمعیت در کرمان ۳۵ نفر و تعداد مصدومان ۴۸ نفر اعلام شد
🔹خبرهای این حادثه را فقط از مراجع رسمی پیگیری کنند.
تو شهادت هم قشنگ بود سردار دلم،جمعه که متعلق به امام ولی عصر هست شهید شدی و امروز سه شنبه که بازمتعلق به امام ولی عصر هست به خاک سپرده میشوی
مطمئنن جزء یاران صاحب الزمان (عج) بودای و خواهی بود.
#سردار_دلم
#نزدپروردگار_برای_ماهم_دعاکن
#مطمئنن_امشب_درآغوش_آقاقمربنی_هاشم_خواهی_بود
#برایمان_دعاکن_تاخداماروهم_براخودش_تربیت_کنه
#الݪهمعجݪݪوݪیکاݪفرج
قـــاسمـ یعـــنــے🕊
ق:قـــــــــسمـ ڪہ🤲
ا:انتــــــــــقامــ 👊
س:سختـــــــے🖤
م:مـےگـیـریــــــمـــ😍💔
#انتقام_سخت
#مـرگـــبــرآمـریــڪا
#شهیدقاسمسلیمانے
#لیبڪیاخامنهای
@Sarall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_یک
°•○●﷽●○•°
صدای ریحانه منو ار فکر به موهای لخت و محاسن مشکی محمد بیرون کشید
گیج گفتم
_چی؟؟؟
+اه فاطمهههههه دوساعت دارم برات فک میزنم تازه میگی چیی؟
حواست کجاست خواهر؟ مجنونیاا!!
دیگه زیادی سوتی داده بودم خندیدم و گفتم
_غرررر نزنننن چطورییی تو دلم تنگ شد واست بابا
+اره اصن معلومه چقدرم شدت دلتنگیت زیاده
تمام تلاشمو میکردم تا زمان حرف زدن صدام تو بهترین حالت باشه
_چع خبرااا خوبیییی وایییی نی نی تون خوبه؟
+خوبم.نی نی مونم خوبه بیاا داخل دیگههه! دوساعته اینجا نگهت داشتم
_نه نه همینجا راحتم مامانم بیرون منتظره باید برمممم
+عه اینطوری که نمیشه یخورده بمون حداقل !
_نمیشه عزیزم باید برم
+خبب پس صبر کن نی نی و بیارم ببینی .حداقل رو ایوون بشین خسته میشیی اینجوری
_اشکالیی نداره بدووو بیاررشش
ریحانه رفت منم جوری نشستم که بتونم یواشکی به محمد نگاه کنم
داشت کف ماشین و جارو برقی میکشید
نوشته پشت شیشه ماشین توجه امو جلب کرد
با خط خیلی قشنگی نوشته بود "اللهم عجل لولیک الفرج"
یه لبخند قشنگ رو لبم نشست
صدای ریحانه و شنیدم که با صدای بچگونه گفت :
+خاله فاطمه من اومدم!
با ذوق از جام بلند شدم وبی اراده گفتم
_ واییی خدااا چههه نازه این بَشر!
+بله دیگهه فرشته خانوممون به عمش رفته
_اسمش فرشته است ؟
+ارهه دخترمون خودشم فرشته اس
_ای جونم قربونش برم الهیی
بچه رو گرفت سمتم و گفت : +بیا انقدر نی نی دوست داری بغلش کن
_دوست دارم بغلش کنما
ولی میترسم!
ما اطرافمون بچه نداریم !
+عه ترس واسه چی بشین بدم بغلت
نشستیم باهم
بچه رو آروم گذاش تو بغلم
انقدر تنها بودم و نوزاد اطرافم کم دیده بودم احساس عقده ای شدن میکردم
دست کوچولوش و آروم بوسیدم که بوش دیوونه ام کرد
یهو با ذوق گفتم :
_وایی بوی نی نی میده!
ریحانه زد زیر خنده و
+نی نیه ها دلت میخواد بوی چی بده ؟؟
با تمام وجود بوشو به ریه هام کشیدم و شروع کردم قربون صدقه رفتنش
دیگه حواسم از محمد پرت شده بود
براش روسری کوچولوی صورتی بسته بودن
خواب بود .مژه های بلندش باعث میشد هی دلم واسش ضعف برهه
ریحانه بلند گفت :
+بسهه محمد به خداا تمیز شد چی از جون اون بدبخت میخوای ؟
دنباله نگاهش و گرفتم ک رسیدم به محمد که از ماشین بیرون اومده بود و و با پارچه شیشه هاشو تمیز میکرد
در جواب حرف ریحانه چیزی نگفت که فکر کنم بخاطر حضور من بود
یهو ریحانه داد کشید وگفت : عه جزوتو نیاوردمم یادت میره ببریش برم بیارم
رفت داخل تا رفت داخل لب و لوچه فرشته کج شد و صورتش قرمز یهو استرس گرفتم و با خودم گفتم وای خدا گریه اش نگیرهه ریحانه کوفت بگیری که بچه رو بیدار کردی
سریع با دست آزادم جعبه ی زنجیرمو از کیفم در اوردم و گذاشتم تو پتوش
صدای سوئیج ماشین محمد اومد فک کنم قفلش کرده بود
انقدر حواسم به بچه بود که نمیتونستم با دقت نگاه کنم
هر چی میگذشت اخمای بچه بیشتر توهم میرفت
اومد سمتم داشت از پله ها بالا میومد که صدای گریه بچه بلند شد
خیلی ترسیدم
تجربه ی نگه داری بچه رو نداشتم نمیدونستم وقتی گریه میکنه باید چیکار کنم همشم ترس اینو داشتم که نکنه چون من بغلش کردم داره گریه میکنه پاک خل شده بودم محمد از کنارم رد شد که صدای گریه ی بچه شدت گرفت چاره ای برام نمونده بود یهوبا یه لحن ترسیده ، جوری که انگار یه صحنه ترسناک و دیده باشم بلند گفتم :
+وایییییی بچه گریه میکنه
برگشتم پشت سرم و نگاه کردم
مردد و با تعجب ایستاده بودنمیدونست باید چیکار کنه
چون رو پله بودم با استرس زیادی از جام بلند شدم که همزمان اونم اومد سمتم
یخورده به دستم نگاه کرد و بعد جوری دستش و گذاشت زیر پتوی بچه که با دستم تماسی نداشته باشه
چون من یه پله پایین تر بودم فاصلمون کم نشده بود ولی
تونستم بوی عطرش و حس کنم
امروز چه اتفاقای عجیبی افتاد
خیلی خوشحال شدم از اینکه بچه گریه اش گرفت
فرشته رو گرفت و رفت داخل
دوباره تپش قلب گرفته بودم
زیپ کیفم و بستم و بندش و گذاشتم رو دوشم و ایستاده منتظر موندم
چند لحظه بعد ریحانه جزوه به دست برگشت و گفت : +ببخش که دیر شد
جزوه و ازش گرفتم و گفتم : _نه بابا این چ حرفیه
بعدم بغلش کردم و گفتم :
_خب من دیگه برم تا مامانم نکشتتم
+عهه حیف شد که زود داری میری خوشحال شدم دیدمت گلم
خداحافظ
جوابش و دادم و ازش دور شدم
در خونشون و بستم و نشستمتو ماشین
قبل از اینکه مامان حرفی بزنه گفتم :
_غلط کردم
تقصیره توعه دیگه انقدر بچه اطرافمون نبود بچشونو دیدم سرگرمش شدم
یه چشم غره داد و پاشو گذاشت رو گاز
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_دو
°•○●﷽●○•°
محمد :
بچه رو بردم داخل.
از پتو درش اوردم و دادم دست مامانش .
یهو یه چیزی از پتوش افتاد پایین .
رو فرش و نگاه کردم که چشمم به یه جعبه کوچیک افتاد .
برش داشتم و بازش کردم و روبه زنداداش گفتم
_ این واسه فرشته است ؟
+کو؟ ببینم ؟
جعبه رو دادم بهش یه زنجیر طلایی خوشگل از توش بیرون آورد و گفت
+نه! کجاا بود؟
_تو پتوی فرشته
ریحانه اومد و گفت
+عه کی گذاشت ؟ امروز که کسی نیومده بود خونمون...
جزفاطمه!
_ خو لابد اون گذاشته دیگه
زن داداش با اخم گفت
+دوست ریحانه چرا باید برای بچه ی من زنجیر بگیره ؟ وا نه بابا فکر نکنم !
_خو پ کی گذاشت ؟
کسی جوابی نداشت
ریحانه گوشیشو گرفت و گفت
+خب میپرسم ازش
زن داداشم با بچه رفت تو اتاق .
یه سیب از رو میز ورداشتم و دراز کشیدم رو مبل
ریحانه با گوشیش ور میرفت ک گفتم
_ریحانه ؟
+هوم؟
_میگما این دوستت چرا این مدلیه ؟
+وا چه مدلیه ؟
_اصن یه چیز عجیبیه خیلی زشته اینجوری میگم میدونم خودم ولی احساس میکنم خُله یه خورده
+عه محمد خجالت بکش دوستای خودت خُلَن
_ریحانه دارم جدی میگم تو انتخاب رفقات دقت کن یه ادم با ۲۶ سال تجربه داره اینو بهت میگه
+برو بابااا
سیب و پرت کردم براش ک جا خالی داد
_تو از وقتی با این روح الله ازدواج کردی انقدر بی ادب شدیاخب داشتم میگفتم باور کن خودت دقت کنی به رفتارش، به حرفم پی میبری
اصن عجیبه انگار چند دقیقه زمان میبره تا چیزی و متوجه شه بهش سلام میکنی ۱۰ دیقه بعد جواب میده
یا اصن آخه این چ رفتاری بووود؟؟؟ چند سال بود بچههه ندیددد؟
عه عه عه بچه گریه کرد نزدیک بود سکته کنه
واییی مگه داریم ؟
نکنه اینکاراشو از قصد میکنه واسه جلب توجه ؟
+محمد واقعا توچته برادر من ؟چرا حرفای الکی میزنی ؟
تک فرزنده!!!
خانوادشونم شلوغ نیست شاید.حالا بچه گریه کرد ترسید بیچاره! تو باید سوژش کنی؟ یادت رفته به آقا محسن چی گفتی؟
_حالا من نمیدونم از ما گفتن بود تو میخوای دفاع کن ولی اینم بگم
قرار بود به احترام من وقتی اینجام هیچ وقت دوستاتو نیاری خونه امیدوارم اینو یادت مونده باشه!
+ توکه اصلا نیستی همش تهرانی تا کی ن من جایی برم نه بزارم کسی بیاد ؟
دوستای من چیکار به تودارن؟ نمیخورنت که !
_باااباا از وقتی سر و کله این دختره تو زندگی ما پیدا شد کلی مشکل پیش اومد
چندین بار نزدیک بود
استغفرالله هاااا!!!
+ برادر من الانم کلی گناه کردی پشت مردم حرف زدی
این بیچاره چیکار کرد باعث گناهت شه ؟
یه بار خودت پریدی تو اتاق دیگه که ندیدیش حالا چرا گردن اون میندازی ؟
_تو که همچی و نمیدونی همین امروز نزدیک بود دستم بخوره به دستش حداقل با یکی هم شکل خودمون رفیق شو.ارزشای ما واسش ارزش باشه
+بیخیال محمد
من دیگه خسته شدممم
سیبم وپرت کرد برام
یه گاز بهش زدم
ریحانه درست میگفت کلی غیبت کردم
خدا ببخشه منو
زن داداش از اتاق بیرون اومدو گفت
+شما دوباره به جون هم افتادین ؟
ریحانه گفت
+زنداداش زنجیر وفاطمه واسه فرشته گرفته
زن داداش با تعجب گفت
+عهه چرا یعنی چی؟ این بچه کل هم اجمعین ما رو یه بار بیشتر ندید بعد واس بچه ی من زنجیر کادو اورده؟ چه چیزایی میشنوه ادم باور نمیکنه !!
پولدارن؟
+اره خیلی
میخواستم بگم بفرما نگفتم عجیبه که ترجیح دادم بیشتر از این غیبت نکنمو کلا از فکرش بیرون بیام
چیه هر دفعه یا غیبت میکنم
یا بدگویی آقا یعنی چی؟؟؟
اصلا همش تقصیره این دخترس
از وقتی ک پاش باز شد ب زندگیمون اینجوری هی راه به راه گناه میکنیم از چاله در میایم میافتیم تو چاه
نمیدونم درسته نسبت دادن اینا بهش یا ن
ولی دلم نمیخواست هیچ وقت ببینمش
ساعدم و گذاشتم رو چشمام تا یکم بخوابم که سرو صدای بچه نزاشت
رفتم بغلش کردم و سعی کردم ارومش کنم تا مامانش یکم استراحت کنه
چند بار فاصله ی بین اتاق ریحانه تا هال و اروم قدم زدم تا بچه خوابش برد
سعی کردم خیلی اروم بشینم تا بیدار نشه ریحانه تو اتاقش مشغول درساش بود برا همین صداش نکردم
به صورت معصومِ فرشته نگاه کردم
مگه میشه آخه بچه انقدر خوشگل باشه!؟
مژه های بلندش به من رفته بود!
البته شنیده بودم که بچه وقتی بزرگمیشه موهاش ومژه و ایناش عوض میشه
یه چند دقیقه بود که تو بغلم آروم گرفته بود
دستای کوچولوشو اروم بوسیدم و گذاشتمش کنار خودم
چقدر دوسش داشتم
ینی اونم دوستم داره؟
بچس خب! حس داره!
بیخیالِ افکار بچه گونم شدم و مشغول گوشیم
دم دمای غروب بود که علی اومد دنبال زنداداش و رفتن خونشون
اذان مغرب و که دادن رفتم تو اتاقم و بابا رو بیدار کردم که وضو بگیره
خودمم وضومو گرفتمو نمازمو خوندم
به ساعت نگاه کردم
رفتم سمت قرصای بابا
دونه دونه با یه لیوان آب بهش دادم تا بخوره
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_سه
°•○●﷽●○•°
بهش نگاه کردم و گفتم
_حاج اقا؟
+جانم پسرم
_خوب هستین شما؟
+اره خوبم
_ان شالله این هفته باید بریم تهران
+چه خبره ان شالله؟
_واسه عملتون دیگه
این هفته نوبت داریم
+عمل چیه اخه!!
بزارین خودمون به مرگِ خدایی بمیریم
_عههه حاجی این چه حرفیههه
خدانکنه الهی هزار سال زنده بمونین برامون پدری کنین
شما تنها امیدِ ما هستین
ما جز شما کی وداریم ؟
+امیدتون به خدا باشه
سرشو بوسیدم و از جام پاشدم که دیدم ریحانه لباس پوشیده داره میره بیرون
ابروهام جمع شد وگفتم
_کجا به سلامتی حاج خانم؟
+روحی اومده دنبالم میخوایم بریم خونه مامانش
_روحی چیه بچهههه اسمشو درست تلفظ کن بیچاره روح الله
تو آخر این و دق میدی
بابا که از خطابِ ریحانه خندش گرفته بود گفت
+اذیت نکن این بچه رو گناه داره
ریحانه نگام کرد و شکلک درآورد که گفتم
_میگم بی ادب شدی میگی ن !
الان فکر میکنی دیگه کارت پیش ما گیر نیست نه؟
باشه خواهرم باشه هر جور میخوای رفتار کن
بعد که انتقامش و ازت گرفتم ناراحت نشو!
+تا انتقامت چی باشه
حالا میزاری برم؟
_چرا روح الله نمیاد بالا؟
+عجله داریم
_باشه برو ب سلامت.سلام برسون
ریحانه دست تکون داد:
+خدافظ بابا
خدافظ داداش
_خدافظ
باباهم ازش خدافظی کرد که رفت
رو کردم به بابا و:
_هعی پدرِ من
دیدی همه مارو گذاشتن رفتن!!!!
آخرشم منم که برات موندمممم!!
یعنی به پسرت افتخار نمیکنی؟
+نه چرا باید به تو افتخار کنم؟
زن و بچه که نداری!
تو هم از رویِ بی خانوادگی این جا نشستی
اگه زن داشتی خودتم میرفتی!
_بابااااا؟؟؟؟نوچ نوچ نوچ نوچ
من ازدواج کنم هم پیشتون میمونم
در ضمن زن کجا بود حالا!
+همینه دیگه همیشه اخرش به اینجا میرسیم که زن کجا بود!؟
واقعا متوجه نیستی داری پیر میشی؟
۳۰ سالت شده!
دوستای همسن و سال تو الان در شرف ازدواج بچه هاشونن
تو کی میخای دست بجنبونی پسر؟؟
_بابا جان نیست به خدا دخترِ خوب نیست
یعنی نه که نباشه من نمیبینم
+خدا چشاتو کور کرده
_اصن هر چی شما بگین
هر چی که بگین من میگم چشم!
+چرا نمیری با این سلمای بیچاره ازدواج کنی؟
مگه چشه؟ هم دلش با توعه،هم دختر خوبیه
چشام از حدقه زد بیرون
_کیییییی؟؟؟؟سلماااااا؟؟؟
بابا ینی من قدِ ارزنم ارزش ندارم که میگین سلما؟؟؟
آخه سلما چیش ب من میخوره ؟اصلا یکی از دلایل ازدواج نکردن من همین سلماست
یه همه بدبینم کرده
ادمی نیست که
لا اله الا الله
من نمیدونم شما واسه همه خوب میخواین به من که میرسه باید
از جام پاشدم برم تو اتاق که یه وقت از روی عصبانیت چیزی نگم دل بابا بشکنه
همین که پاشدم صدام زد
+همیشه از مشکلاتت فرار میکنی محمد!!!
هیچ وقت سعی نکردی بشینی و حلشون کنی
تا کی میخوای مجرد بمونی؟
خب سلما نه!
یکی دیگه!!
یعنی تو شهرِ به این بزرگی یه دختر وجود نداره که به دلت بشینه؟
اصن این جا نه
تو تهران چی !!!
من نمیدونم آخه تو چرا انقد دست و پا چلفتی ای پسرررر
تو هیئتتون این همه پسر یه خاهرِ خوب ندارن؟
بابا نمیشه که!
پس فردا من بیافتم سینه قبرستون تو میخوای چیکار کنی؟
مردم حرف در نمیارن بگن پسر اینا دیوونه است کسی بهش زن نمیده؟
اصلا مردم هیچی تو نباید دینتو کامل کنی؟
دو رکعت نمازی که یه آدم متاهل میخونه از هفتاد رکعت نمازی که تو میخونی بهتره !
اینارو که خودت بهتر از من میدونی!
باید ازدواج کنی امسال محمد
_چشم بابا چشم ولی صبر کنید یه دختر خوب پیدا شه
+بازم داری طفره میری دخترِ خوب پیدا نمیشه. خودت باید پیدا کنی
از جام پاشدم و کلافه رفتم تو آشپزخونه
سه بار صورتمو شستم
دیگه حالم بد شده بود
پوفی کشیدم و ماهیی که ریحانه واس بابا پخته بود واز تو یخچال در اوردم و گذاشتم رو گاز که گرم شه
سفره پهن کردم و نشستم پیش بابا برنجِ نهارم اوردم و مشغول گرفتن تیغ ماهی براش شدم
دلم نمیخواست دوباره همون بحث وادامه بده
برا همین گفتم:
_بابا جهیزیه ریحانه رو چ کنیم
+نمیدونم پسر
یه مقداری پس انداز از قبل داشتم .الانم میخام یه مقدار وام بگیرم
تیکه تیکه بدم خودشون بخرن والا دیگه نمیدونم باید چیکار کرد من که دیگه توان کار کردن و ندارم
_خب منم هستم میتونین رو منم حساب کنین
+نمیخواد تو باید پولاتو برا عروسی خودت جمع کنی
_ولی به ریحانه قول دادم چهارتا از لوازمش و من بخرم
با خنده گفتم:
خب روح الله هم چهارتا چیز میخره
شما هم چهارتا چیز علی هم چهارتا چیز خب تموم شد دیگه به سلامتی
باباهم خندش گرفته بود
وسط خنده نمیدونم چیشد که صورتش جمع شد و گفت
+خدا بیامرزه پدر و مادرشو نیستن عروسیِ دخترشونو ببینن!
بیچاره ها چه آرزوها داشتن برا این بچه
یکم مکث کرد و ادامه داد:
+محمد اگه من مردم حواست به ریحانه باشه
باشه پسرم؟اون هیچکی و جز ما نداره!
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_چهار
سرمو انداختم پایین و:
_خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون.
چشم حواسم بهش هست شما خیالتون راحت باشه .
هر زمان که حرف از نبودش میزد قلبم تیر میکشید .
تیغای ماهی و که برداشتم،ماهی و براش تو بشقاب ریختم.
رفتم دستم و شستم و خواستم واسه خودم نیمرو درست کنم که فهمیدم نون نداریم.
نمیخواستم بابا رو تنها بزارم برا همین سعی کردم خودمو سیر نشون بدم که بابا نگه چرا غذا نمیخورم.
یه پرتقال برداشتم و نشستم پیش بابا ومشغول خوردن شدم که بابا گفت:
_چرا غذا نمیخوری؟
واسه اینکه دروغ نگم گفتم
_خب الان پرتقال خوردم .
نگاهشو از روم برداشتو مشغولِ غذاش شد.
تلویزیونو روشن کردم و در حال عوض کردن کانالابودم که بابا گفت
+آروم بگیر بچه . سرم گیج رفت.
مگه سرِ جنگ داری با کنترل!
_نه اقاجون . نیست خونه خودم تلویزیون ندارم عقده ای شدم!
یه لبخند رو لباش نشست .
غذاشو که تموم کرد ظرفارو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه.
آخ که چقد برا خونه خودمون دلم تنگ شده بود!
رفتم تو اتاقم.
میخواستم دراز بکشم که چشمم خورد به آلبومای دوران بچگیم که کنار اتاق افتاده بود
حتما ریحانه اینجا انداخته بودتشون
یکیشو باز کردم.
دونه دونه صفحه هاشو ورق زدم تا به عکس مامان رسیدم
ناخودآگاه اشکِ چشام روونه شد.
چند وقتی میشد که سر خاکش نرفته بودم.
چرا یادم رفته بود مامانمو...!
مگه میشه کارو زندگی انقد آدم و به خودش مشغول کنه که....
من که همه زندگیم تو مامانم خلاصه میشد چیشد که فراموش شد؟
عکس دست جمعیمون بود.
مامان و بابا کنار هم بودن منم بینشون ایستاده بودم. ریحانه و علی هم کنار هم بودن. عکسو زنداداش انداخته بود.
بیچاره زنداداش نرگس!!
بعدِ مامان، خانمِ خونه شده بود.
از پختن غذا بگیر تا شستن لباسای ما.
به خاطر مشکلی هم که داشتن بعد چندین سال خدا بهشون فرشته رو هدیه داده بود.
روصورت مامان دست کشیدم.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
دلم میخواست محکم بغلش کنم و دردامو براش بگم.
تنها کسی که همیشه بهم گوش میداد
با همه ی مشکلات و سختیای زندگی با بابا کنار میومد چون عاشق زندگیش بود.
به چهره خودم نگاه کردم .
اون موقع تازه بیست و یک سالم شده بود.
ینی دقیقا روزِ تولدم بود.
دقیقا زمانی که لج کرده بودم واسم زن بگیرن...
همون موقعی که سلما و خواهراش افتاده بودن به جونِ ما.
همیشه بد دهنی و بی اخلاقیش وِردِ زبون مامان بود
برا همین نمیذاشت بریم خواستگاری سلما.
دو سال ازم کوچیک تر بود.
ولی ....
از خامی و بچگی خودم خندم گرفت.
چه پسر بچه ی تندی بودم .
باورم نمیشد من با اون همه تند و آتیشی بودنم الان چطور روحیم انقدر آروم و آروم پسند شده.
باورم نمیشد چطور مَنی که این همه به ازدواج کردن فکر میکردم۶ سال منتظر موندم.
چقد دیوونه بودم!
به ریحانه پیامک زدم :
_فردا بریم سر مزار مامان ،که بعد چند دقیقه گفت :
+باشه.
از اتاق بیرون رفتم.بابا جلو تلویزیون تو رخت خواب خوابش برده بود.
تلویزیونو خاموش کردم و رو بابا پتو کشیدم.
خودمم رفتمتو اتاق نشستم و لپ تاپ و روشن کردم و مشغول طراحی یه سری از پوسترای برنامه های هیئت شدم
ساعت دم دمای ۱۲ بود
به سرم زد عکسای دوربینو منتقل کنم به گوشیمو و چند تا پست بزارم.
دوربین و گوشیم وبه لپ تابم متصل کردم.
عکسای شهدا و خوزستان وبه لپ تاپ منتقل کردم. چندتا عکس بهتر و انتخاب کردم و توگوشی کپی کردم.
رسید به عکسای عقد ریحانه!
عکسای خودمون که دادیم دوستش ازمون بگیره رو باز کردم.
رو چهره ی ریحانه زوم کردم. چقدر ماه شده بود!
زوم شدم رو خودم .
چقدر نسبت به عکسای تو آلبوم بهتر شده بودم...
درکل تو عکس خیلی خوب افتادم.
عکسو عوض کردم
عکس بعدی از من و روح الله و بابا و ریحانه بود.
دقت که کردم متوجه شدم روح الله و ریحانه چقدر بهم میان!
ان شالله همیشه بخندن و خوشبخت زندگی کنن.
عکسو که عوض کردم عکسِ چهره ریحانه و همون دوستش بود.
خواستم تند عکسو عوض کنم که با دیدن حجابِ دوستش منصرف شدم .
روسری سرش بود.
صورت ریحانه بدجوری منو به خودش جذب کرد.
با اینکه آرایش زیادی نداشت ولی خیلی خیلی قشنگ شده بود.
بیچاره تا اون لحظه از عمرش بهش اجازه نداده بودم حتی اسم لوازمِ ارایشیو رو زبونش بیاره بنده خدا.
چقدر سختی کشید از دست من.
دلم میخواست عکسشو کات کنم بزارم تو گوشیم.
پی سی و باز کردم و مشغولِ کات کردن و ادیت عکس شدم که ناخوداگاه چشم رفت سمت دوستش.
اسمش چی بود ...
اها فاطمه!
فوری عکسُ بستم.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_پنج
با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم
بعد از چند دقیقه از رخت خواب بلندشدم و به صورتم آب زدم .
لباسام و عوض کردم و بابا رو بیدار کردم و تا وقتی آماده شه دوتا استکان چای ریختم...
بعد خوردن چای،نشستیم تو ماشین.
۱۵ دقیقه بعد کنار مغازه نزدیک آرامگاه نگه داشتم و گلاب خریدم.
بعد اینکه واسه شهدای گمنامی که تو آرامگاه دفن شده بودن فاتحه خوندیم
رفتیم طرف قبر مامان، کنارش نشستیم و فاتحه خوندیم
چند دیقه بعد ریحانه و روح الله هم اومدن.
ریحانه یه نایلون پر از گلبرگای سرخ دستش بود
قران و گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن
بابا هم سرش پایین بود و ذکر میگفت
ریحانه گلاب و ورداشت و ریخت رو قبر و با دستش سنگ قبر و پاک کرد
روح الله هم بعد چند دقیقه خداحافظی کرد و رفت
همه سکوت کردیم و فقط صدای گریه های ریحانه بود که این سکوت و میشکست!
چند صفحه که خوندم قران و بستم.
رفتیم تو ماشین و برگشتیم خونه.
مثله همیشه،وقتایی که از پیش مامان برمی گشتیم دلم میگرفت...!
هر کی به کاره خودش مشغول شد
ریحانه میخواست ناهار درست کنه که بهش گفتم از بیرون سفارش میدم
بره درسش و بخونه و وسایلش و جمع کنه
رفتم سراغ لبتابم و مشغول شدم!
زنگ زدم و قورمه سبزی سفارش دادم
بعد یک ربع که سفارشمونو آوردن سفره رو گذاشتم و بقیه رو صدا زدم
حوصله ام سر رفته بود
ناهار و که خوردیم
دیگه نتونستم تو خونه بمونم.
ماشین وگرفتم و رفتم کنار دریا...
نشستم روی سنگچینای کنار ساحل.
انقدر همونجا موندم تا آشوبی که تو دلم راه افتاده بود آروم شه!
به ساعتم نگاه کردم.دیگه باید حرکت میکردیم
برگشتم خونه.ریحانه و بابا آماده بودن
نماز مغرب و که خوندیم
وسایل و تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم .
سکوت بینمون آزار دهنده بود ولی به نظر میرسید کسی حال شکستنش و نداره.
داداش علی و خانومش شاید یه هفته دیگه میومدن تهران.
چون فرشته تازه به دنیا اومده بود، زن داداش میترسید ببرتش مسافرت!
ریحانه رو صدا زدم
جواب که نداد از تو آینه بهش نگاه کردم .بیهوش شده بود.برام سوال بود چطور میتونست تو ماشین انقدر راحت بخوابه؟
باباهم به جاده خیره بود
تصمیم گرفتم با صدای قرآن سکوت ماشین و بشکنم
بعد ۴ ساعتِ خسته کننده بلاخره رسیدیم ریحانه که تمام مسیر وخواب بود،بیدار کردم و به کمکش وسایل و از ماشین خالی کردیم
وقتی وسایل و تو خونه مرتب کردیم رفتم و دوش گرفتم .
۲۰ دقیقه بعد سرحال اومدم بیرون!
حالم بهتر شده بود و خستگیم از تنم در رفت
ریحانه با وسایلی که آورده بودیم
شام درست کرد
بعد اینکه شام خوردیم خودم ظرفا و جمع کردم و با وجود مخالفت ریحانه شستمشون
بابا رو فرستادم بخوابه.
واسه فردا صبح براش نوبت گرفته بودم.
وقتی کارام تموم شد قرآنم و برداشتم .وقتایی که تنها و بیکاربودم چندتا آیه حفظ میکردم. این چندتا آیه روهم۱۴جزء شده بود.ولی میخواستم بقیشم حفظ شم.
رفتم کنار بابا که آروم خوابیده بود.
پیشونیش و بوسیدم.
نگاه کردن به چهره ی بابا بهم آرامش میداد.
حس میکردم از نبودش خیلی میترسم.
دستش و گرفتم و انقدر قرآن خوندم که وقتی به خودم اومدم ساعت از۲ شبم گذشته بود.
قران وبوسیدم و بستم.
بدون اینکه رخت خوابی پهن کنم دراز کشیدم و خوابیدم
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#چآدرانه ❣️
مے گفت:
الان شرایط جامعــہ طورے شــدہ☝️
ڪہ حتـے اگــر پسـ👱♂️ـر پیغــمبر هم باشے،
نمی توانے دینــت را حفظ ڪنے...😔
این ها همه بهانــہ😏 است بانــو...!!
.
همســرفرعــون هم ڪہ باشے...،
باز می توانے بهتــرین باشی💎
یـعـنـے هـمـان کـه خـ🌺ـدا مـے خــواهــد👌
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔸امشب؛اقامه نماز لیله الدفن برای شهدای مقاومت
🔹قال رسول الله صلی الله علیه و آله : یشفع الشّهید فی سبعین من اهله/ شهید هفتاد نفر از بستگان خود را شفاعت می کند.
🔹از مردم مومن و انقلابی دعوت می شود به پاس قدردانی از مجاهد بزرگ و فرمانده شجاع امت اسلام ، امشب پس از نماز عشاء ، نماز لیله الدفن را برای شهدای جهانی مقاومت قرائت نماییم :
۱. شهید قاسم سلیمانی، فرزند حسن
۲. شهید حسین پورجعفری، فرزند محمد
۳-شهید شهرود مظفری ،فرزند حسین
۴- شهید هادی طارمی،فرزند محمد رضا
۵-شهید وحید زمانی نیا، فرزند فریدون
و
۶- شهید جمال ابن جعفر (ابومهدی المهندس)
یادآوری می شود نماز لیله الدفن از نماز های مستحب موکد است که در اولین شب خاکسپاری مومنان قرائت می شود . این نماز دو رکعت است که در رکعت اول سوره مبارکه حمد و آیت الکرسی و در رکعت دوم، سوره مبارکه حمد و ۱۰مرتبه سوره مبارکه قدر خوانده می شود .
در پایان بعد از سلام نماز،
می گوییم:
اللهم صل على محمد و آل محمد و ابعث ثوابها الى قبر .... ( نام شهدا و نام پدر )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ +اسمت چیه؟
_نگین
+باریکلا نگین خانم، برای کی نذر کردی؟
_برای داداشم
+داداشت چی شده؟
_نذر کردم که صحیح و سالم به دنیا بیاد
+باریکلا، بیا خودت از نذر خودت یکی بخور...
#قاسم_سليماني
#شهید_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی