مادرے بہ دخترش گفت: مواظب باش وقتے راہ میرے قدمهات رو ڪجا میذارے!
دخترش جواب داد: شما مواظب باشین قدمهاتون رو ڪجا میذارید چون من پا جاے پاے شما میذارم😊
ثمرہ ے مادر خوب، دخترہ خوبه😍
#فدایی_زینب(س)
@Sarall
♡براے#خدا #ناز_کنــ🌱 !
حاج حسیݩ یڪتا:
#شهدا برا خدا ناز میکردݩ!
#گناه نمےڪردن⛔️
ۅلےعۅضش برا خدا ناز مۍڪردݩ،
❤️ـخدا هم نازشۅنۅمیخرید...🦋
#حاج_احمد_کریمی
#تیر خۅرد،
رسیدݩ بالاسرشـ،
گفٺ :
مݩ دلم نمےخواد #شهید بشم!
گفتݩ یعنۍ چے؟ 😳
نمیخواۍ شهید بشے؟
برا خدا دارۍ #ناز میکنے؟
🕊گفټ آره،
مݩ نمۍخۅام اینجورے شهید بشم.
مݩ مےخۅام مثل #اربابم #امام_حسین #ارباً_اربا بشمـ💔
حاج احمد حرڪټ ڪرد سمت #آمبولانس، #بیسیمچی هم حرڪټ ڪرد،
#علی_آزاد_پناه هم حرڪٺ ڪرد،
سه تایےباهم...
یهـ دفعه یهـ #خمپاره اۅمد خۅرد ۅسطشۅݩ؛
دیدݩ حاج احمد ارباً اربا شده.
😔😔
همهۍ حاج احمد شد یهـ #گۅنے #پلاستیڪ
دۅسټ دارےبراخدانازڪنۍ، خدا همـ بخرتټ؟!
@Sarall
#امام_رضا 💟 #امام_رضا 💟
از الان تا 0⃣4⃣ روز هر روز سر ساعت 8⃣شب دست راست رو روی سینه قرار میدهیم و یه سلام عاشقونه❤️❤️ به #امام_رضا میدهیم
❄️❄️ #السلام_علیک_یاعلی_بن_الموسی_الرضا ❄️❄️
#امام_رضای_دلم_دوستت_دارم😘😘🕌
♡مشڪےبہرنگحجاب♡
#امام_رضا 💟 #امام_رضا 💟 از الان تا 0⃣4⃣ روز هر روز سر ساعت 8⃣شب دست راست رو روی سینه قرار میده
انشاءالله هر نیتی دارین توسل کنین به امام رضا❤️❤️
#پارت21
مادر غر زد:« بالاخره نفهمیدم چراغ علاالدین شرایط سخت بود یا ماکروفر؟»
شیدا گفت:« من که میگم ماکروفر. چراغ علاالدین فقط یه نوع بود. پارمیدا میگه خواهرش سرگیجه گرفت تا تونست یه ماکروفر انتخاب کنه. تازه یه ماه بعد هم پشیمون شد چون فهمید یه نوع جدیدتر اومده که خیلی توپ تره.»
سهراب گفت:« خدا رو شکر ما از این سختی ها نداریم. هنوز که هنوزه مثل دوران فئودالی شبا تشک ولحافمون رو کول می کنیم و دنبال یه متر جا می گردیم.»
این حرف سهراب به دل ساده نشست اما این دلنشینی را نشان نداد.
مادر گفت:« اینقدر نق نزنین. بالاخره ما هم یه خونه ی بزرگ می خریم. خدا رو چه دیدین؟ شاید همه تون صاحب اتاق شدین!»
شیدا غر زد:« بالاخره، بالاخره، بالاخره، عمر نوح نداریم که؟»
در آن موقع احتمالا مادر یاد مادربزرگ افتاده بود چون مثل او گفت:« صبر داشته باشین. اینقدر به خاطر دو تا آجر این دنیا به پدرتان ناحق نگین. خدا شاید به چنین مرد هایی زور نده اما عوضش وقتی بده درست و حسابی میده.»
سهراب لبخند زد:« آره فکر کنم دست آخر تو جردن یه پنت هاوس بخره.»
شیدا گفت:« حیف که من اون موقع تشریف ندارم!»
سهراب گفت:« پس کجا تشریف دارین؟ کره ی ماه؟»
شیدا به مادر که نه، به نقطه ضعف او نگاه کرد:« نه سینه ی قبرستان.»
داد مادر بلند شد:« به خدا این ناشکری ها یک جایی کار دستتون می ده. پدر دارین مثل آب زلال شریف و درستکار فقط بی پوله. تو هیچ کدام از کتاب ها ی خدا هم ننوشته که بی پولی گناهه.» و بلند زد زیر گریه.
بقیه گرفتار یک سکوت تلخ شدند. معمولا وقتی مادر بزرگ نبود آخر همه ی بحث های اقتصادی شان به چنین جایی ختم می شد.
ساده برای یک لحظه از اینکه دچار بیماری مقایسه شده بود از خودش خجالت کشید. اشک های مادر را روی گونه های خودش احساس می کرد.
می دانست حق با اوست. در هیچ کدام از کتاب های خدا ننوشته بود بی پولی گناه است. با این همه گناه بزرگ پدر توی خانه، میان اقوام، توی بنگاه های املاک و توی همه ی کشور بی پولی بود. تمام طعنه هایی که می شنید، تمام سختی هایی که می کشید و تمام نگاه های تحقیر آمیزی که تحمل می کر به خاطر همین گناه ننوشته بود. گناه بزرگ بی پولی.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall
#پارت22
آلما به بچه های گروه اعلام کرد به خاطر فرصت کمی که مانده همه باید برای یک تمرین جانانه به خانه ی او بروند.
بچه ها با شنیدن واژه ی تمرین جانانه آن هم در خانه ی آلما پس کشیدند و هر کدام پی بهانه ای گشتند تا این دعوت نا خوشایند را رد کنند.
پری گفت:« چرا این بار نمیریم خونه ی یه نفر دیگه؟»
آلما پرسید:« مثلا کی؟»
با این حرف نگاه ساده سر گردان شد. حیران ماند کجا را نگاه کند اما سحر خیلی زود او را از سرگردانی نجات داد:« خب بیاین خونه ی ما.»
آلما مهلت نداد نفس راحت ساده تا انتهای راه برود. با اعتراض گفت:« مگه خودت نگفتی توی خونه ی شما همه چیز هست جز سکوت.»
ساده دوباره نگران شد و نگاهش را از حوالی نگاه دیگران دور کرد اما شنید که لیلا گفت:« به من نگاه نکنین که خودم هم توی خونمون زیادی ام. همون یه متری رو هم که تولستوی میگه برای خودم ندارم.»
ساده برای یک آن به لیلا که این همه راحت از نداری اش می گفت حسادت کرد.
آلما گفت:« پس تصویب شد که بیاین خونه ی ما.»
از نتیجه ی رای نهایی همه ناراحت شدند اما آلما چشمش را بر اندوه آنها بست و رفت.
لیلا لبخند زنان به همه نگاه کرد و گفت:« من که با خودم یه ساندویچ میارم.»
هیچ کس عکس العملی نشان نداد. لیلا با دلخوری گفت:« حالا چه شده مگه؟ چرا قیافه هاتون اینقدر آویزونه؟ اگر یه لقمه ای چیزی با خودتون بیارین قضیه حله.»
زهرا گفت:« خوش به حال تو که مجبور نیستی به دستور هاش گوش کنی!»
پری هم حسرت وار نگاهش کرد:« آره واقعا کاش جای تو بودیم.»
لیلا بی غل و غش گفت:« آخه چرا دیوونه ها؟ برادرم روزی ۱۰۰۰ بار خدا رو شکر می کنه که جای من نیست.»
ساده پرسید:« چرا؟»
لیلا گفت:« برادرم میگه خیلی وحشتناکه آدم جای کسی باشه که بیشتر طول زندگی اش دل ضعفه داره.»
پری گفت:« به نظر من که آدم گرسنه و آزاد بهتر از آدم سیر و اسیره.»
لیلا آهی کشید:«همون دیگه گرسنگی نکشیدین که آزادی یادتون بره.»
سحر خندید:« حالا تو کشیدی؟»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall