●✫❧صدای اذان همون:🍃
↹|بدو بپر بغلم ببینم چته| ↹
خودمونه :)🌸
حَےِعَلیْالَصلاة ✨
سلام رفقا😘❤️
امیدوارم بهترین روز های خودتون رو سپری کنید(با حضور کرونا🤪😆) مواظب خودتون باشید 😍😘
اگه از کانال راضی هستید خوشحال میشیم به دوستانتان هم معرفی کنید 😋
کانال هایی که اعتقاد های خوب خودشون رو فریاد میزنن باید اعضای بالایی داشته باشن همشون 😞شما ببینید این همه کانال که دارن اعتقاد های اشتباه و مستهجن بودن خودشون رو فریاد میزنن🤭🤭با کلی دنبال کننده و لایک و تعریف ،تمجید🤨اون موقع ما باید این جور کانال هایی رو که دارن تبلیغ دین و حجاب رو میکنن نشر بدیم به دوستانمون معرفی کنیم 😍برای ظهور آقامون زمینه ایجاد کنیم 🤩خدا رو شکر که با همراهی شما ما موفق بودیم 😛اما اگه کانالی رو دیدین که اعضای کمی داشت کمک به پیشرفت اون کنید 🌷ما هم خوشحال میشیم کانالمون رو به دوستانتان معرفی کنید😘
#مدیر_نوشت
#ممنون_از_همکاری_شما
@sarall
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشهای انگور در دست داشت و تناول میکرد. ابلیس گفت: آیا میتوانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایفالحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشهای مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی.
ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی میکنی؟😂😂😂😂👌
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
❤️خاطرات شهید احمد مشلب در
📙کتاب "ملاقات در ملکوت"
🗣راوی:علی مرعی(دوست شهید)
قسمت دوم: بهترین دوست🌹
#احمد خیلی دوست داشت ازدواج کند و اعتقاد داشت که مادرش باید دختر مناسبی برایش انتخاب کند، چون به انتخاب مادرش اعتماد داشت. #دین، #مذهب، #حیا و #غیرت #به #او #اجازه #نمی داد #که #برای #ازدواج #با #دختری #رابطه📲💻 #داشته باشد.
یک روز به او گفتم:ᐸᐸصبر داشته باش راه طولانی است>> اما #احمد جواب داد:ᐸᐸ ازدواج💞 برای جلب رضایت خدا💓 و شادی دل❤️ امام زمان (عج الله) است.>> #احمدمنتظر،سرباز و یار امام مهدی روحی فداک بود. او می گفت: ᐸᐸمن می خواهم ذریه ی صالحی👧👦 از من به جا بماند و خانواده و فامیل و همسایه ام به واسطه ی دیدن آن ها به یاد من بیفتند!>
#ملاقات_درملکوت
#خاطرات_شهیدمدافعحرم
#احمدمشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#انتشارات_تقدیر
#یک_بغل_گل_سرخ
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@Sarall
「°°•°↷✿
دهـہهآےآینده؛
دهههآیشمآستــ :)♡
شمآییدکہبآید پرانگیـزه [♥️🌱]
ازانقلآبــ خود#حرآسٺ ڪنید !!...
•
•
#گآمـ_ما🌿
#بیانیہ_گآم_دومـ •📝•
#حضرتـ_مآه 🧡
@Sarall
۲۰۱۵-۰۱-۲۲_۱۹_۲۵_۵۰.mp3
806.4K
بزار بیام حرم میخوام شهید شم 😭😭😭😭😭
❤️ صدای آسمونیه شهید سیاهکالی
@sarall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توزیع ماسک رایگان توسط یک مغازه دار باانصاف
🔹مغازهدار: ماسک ها را ۱۰ هزار تومان خریدم و رایگان توزیع میکنم.
🆔 @sarall
.
زمستان است دیگر ☃🌨
دل زمین به برف گرم است !❄️🔥
دل من به تو ..❤️
.
.
الشتاء لم يعد واحدا.
القلب دافئ في الثلج!
قلبي لك ... ♥ ️ ♥ ️
.
.
.
🆔 @sarall
#شهید_حمید_بـاکری 🌷
۶ اسفند سال روز شهادت
⛔️در رابطه با انسان ها می گفت: «خيلی
راحت اظهار نظر نكن، اين انسان موجود
پيچيده است». يك زمان طلحه و زيبر
بعد از يك عمر [جهاد] برای اسلام، رودروی
اسلام و ولايت می ايستند و يك وقتی
حر در يك لحظه از بی نهايت منفی به
بی نهايت مثبت می رود. فقط خداوند
غفار است كه می تواند حسابرسی كند.
⚡️برای كنترل نفس می گفت: به
خواهش های نفس خود توجه نكن.
اگر صرفا دلت چيزی را خواست آن را
انجام نده.
💓 و اگر به چيزی علاقمند بودی همان
را در راه خدا ببخش.
نفست در اختيار تو باشد نه تو در
اختيار نفس، چون خواسته های نفسانی
يكی دو تا نيست،
🍁هر چه به نفس بله بگويی، باز
هم چیزهای بیشتری می خواهد
و آن گاه می بينی همه زندگيت را
به بازی فروخته ای.
………..... 🍃.❤️.🍃 …………
@sarall
………… 🍃.❤️.🍃 ….......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر میدانی دیده نشده از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی...
هنوز هم دلمان آرام نمیگیرد...😔
#جهاد_ادامه_دارد✌️
از فتنه ی عمروعاص ها باکی نیست
پیداست کسی که رفتنی باشد کیست!
تا روز ظهور مهدی ان شاءالله
بر روی سرم سایه ی آقا باقیست
#جانم_فدای_رهبر
❣ #دلم_امام_رضا_میخواد...
چقد دلم لک زده
برای ایستادن در پشت ورودی های حرم امام رئوف و خواندن اذن دخول ...
دلم لک زده
برای رد اشکهای داغی که بی هیچ واسطه ای گونه هایت را نوازش می دهند ...
دلم ایستادن و زل زدن به پنجره فولاد و زمزمه های پر از راز و نیاز بیماران و آرزومندان و ... را می خواهد ...
دلم رقص پرچم سبز روی گنبد طلایی حرمش را می خواهد ...
دلم نوازش خنکای عطر حرمش را مطالبه می کند وقتی نزدیک ضریح باصفایش می شوی ...
دلم نشستن در ایوان مقصوره صحن گوهرشاد را التماس می کند ...
ایوان طلا ... روبروی ضریح ... دار الهدایه ...دارالحجه... صحن جمهوری ...صحن آزادی...ورودی شیخ حرعاملی...
دلم چه تقاضاها که ندارد ...
#باز_هم_دلتنگ_امام_رئوفم ...😭😭
کاش تمام روزها و شب هایم در حرم مولای مهربانی ها سپری می شد ...
@sarall
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
#بادبرمیخیزد
#قسمت31
✍ #میم_مشکات
معصومه بر خلاف راحله عاشق رشته تجربی یا به قول پدر طبیعی بود. عشقش این بود که اورا در آزمایشگاهی رها کنند و او صبح تا شب بر روی موجودات کار کند و دل و روده شان را تجزیه تحیلیل! یا مواد شیمایی را قاطی کند تا شاید کشفی جدید کند مثل اکسیر جوانی یا محلولی بسازد مخصوص پاک کردن جوهر از دست و صورت که اتفاقا دومی خیلی هم به کارش می امد!!
البته او همانقدر که عاشق تجربه کردن بود دل رحم هم بود و توانایی کشتن جانوران و حیوانات را نداشت برای همین یافتن ماده ای برای ساکت کردن آدم های وراج را به پیدا کردن روش هضم قند در روده کرم سبز آنگولایی! ترجیح میداد.
در حالیکه با چوبش کله کرم بیچاره را از زمین بلند کرده بود در جواب راحله گفت:
-میخوام ببینم اگ سرش رو بلند کنم چه کار میکنه? میاد بالا روی چوب یا میتونه برگرده روی زمین?
کرم نگون بخت کمی به اینطرف و ان طرف سرچرخاند و بعد از آنکه دید راهی ندارد ترجیح داد مسیرش را عوض کند و از چوب بالا برود. راحله که از جدیت خواهرش در آزمایش یا به قول خودش کرم آزاری خنده اش گرفته بود گفت:
-خوبی ریاضی به اینه ها! برای رسیدن به جواب نیازی به دل و روده در اوردن یا سرسام دادن کرم بیچاره نداری...
معصومه که هنوز فضولی اش راجع به قضیه خواهرش فروکش نکرده بود گفت:
-عوضش استاد های از دماغ فیل افتاده ای داری ک حالت رو میگیرن
راحله خندید:
-از هر موقعیتی برای فضولی استفاده میکنیا!
- بالاخره جامعه هم یک آزمایشگاهه!
- من که همه چیزو بهت گفتم
- اما چیزی از تصمیمت برای فردا نگفتی! معذرت خواهی میکنی?
-آره!میخام تمومش کنم
جواب راحله آنقدر قاطعانه و سریع بیان شد که باعث شد معصومه کرم را رها کند و به طرف خواهرش برگرد. کرم هم که از دست پژوهشگر مزاحم و اتوبان بی انتهایی که برایش ساخته بود خلاص شده بود در حالیکه داشت به جان دکتر پارسا دعا میکرد با سرعت هرچه تمام تر از محل دور شد.
معصومه از جایش بلند شد:
-واقعا?جلوی همه?
- اوهوم
معصومه لحظه ای به خواهرش خیره ماند، بعد شانه ای بالا انداخت و همانطور که با چشمانش دنبال جانور بخت برگشته دیگری میگشت گفت:
-یا خیلی شجاعی یا خیلی دیوونه! من عمرا بتونم همچین کاری بکنم
و بعد ب طرف سوسک بیچاره ای رفت که پیدا کرده بود.
راحله چیزی نگفت. به سمت خورشید که حالا دیگر کامل طلوع کرده بود برگشت. هر چند از درستی تصمیمش مطمئن بود اما کمی دلهره داشت. یعنی فردا چه اتفاقی می افتاد?...
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
#بادبرمیخیزد
#قسمت32
✍ #میم_مشکات
#فصل_ششم:
عملیات انتحاری
از تاکسی پیاده شد. کرایه را داد، چادرش را جمع کرد، رویش را گرفت و بعد نگاهی به سر در دانشگاه انداخت. کوچکترین شکی نداشت. با احتیاط از خیابان رد شد.جملات را مدام در ذهنش تکرار میکرد. مطمئن شد که همه وارد کلاس شده باشند. در یکی از کلاس ها ایستاد و از پشت پنجره مشغول نگاه کردن حیاط شد تا مطمئن شود پارسا از بخش خارج میشود. همین طور که در بخش را می پایید حواسش پرت گربه ای شد که کنار باغچه، کمین کرده بود تا پروانه ای را که در حال بازی بود شکار کند. گربه خودش را میان علف ها پنهان کرده بود. همین که پروانه روی گل نشست و بال هایش را جمع کرد. گربه خیز برداشت اما قبل از اینکه بتواند نقشه شومش را عملی کند باغبان حواس پرت، شیلنگ آب را به فواره آب پاش وصل کرد، فواره شروع به چرخیدن کرد و آب را به سرو صورت گربه پاشید و گربه ناکام از ترس آب به هوا پرید، جیغی کشید و فرار را بر قرار ترجیح داد. بد شانسی گربه به همین جا ختم نشد چرا که موقع فرار به میان دست و پای کسی که داشت از پله های بخش پایین می آمد دوید و البته شانس آورد چرا که اگر عابر به هوای درست کردن سر آستینش نایستاده بود حتما هم گربه مادر مرده را زیر میگرفت و هم خودش سرنگون میشد. راحله همان طور که داشت، به بر باد رفتن آرزوی گربه بیچاره می خندید نگاهش را از گربه به سمت عابر خوش شانس چرخاند که البته این عابر کسی جز استاد مورد نظر نبود. استاد کت و شلوار طوسی رنگی به تن داشت که مارک طلایی برند ش بر یقه اش خودنمایی میکرد. موهای خرمایی رنگش که رگه هایی روشن در آن دیده میشد و مدل فرانسوی کوتاه شده بود را به سبک کلاسیک مدل داده بود. صورتی اصلاح شده و عینک آفتابی گران قیمتی که فعلا به جای چشم هایش، وظیفه حفظ موهای سرش از آفتاب را به عهده داشت زیر نور خورشید میدرخشید. فکی استخوانی، لب هایی مصمم، بینی خوش تراش و چشم های نسبتا درشت، فکور و آبی رنگش حتی از فاصله دور هم قابل تشخیص بود.
آیا جناب دکتر به قدری زیبا بود که با کمی اغراق او را تجسم آپولو* دانست?
راحله جواب این سوال را نمیدانست. در پی یافتنش هم نبود. اما آنچه مسلم بود این چهره اصالتی خاص را به نمایش میگذاشت. اصالتی آمیخته با زیرکی و وقار که حتی از پس آن نگاه جسور و شیطنت بار قابل تشخیص بود و این ترکیب قطعا جذابیت را به همراه داشت. جذابیتی که از چشمان پر حیای راحله پنهان نماند و باعث شد که راحله سرش را پایین بیندازد و چشم به فواره ی وسط حوض بدوزد...
*آپولو: خدای زیبایی ،شعر ، موسیقی، هنر و... در یونان
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#بادبرمیخیزد
#قسمت33
✍ #میم_مشکات
اینجور مواقع، وقتی ناخودآگاه، زیبایی و جذابیت کسی به چشم راحله می آمد(که خب امری طبیعی بود، چرا که چشم می بیند و هرکسی توانایی تشخیص زیبایی را دارد و ناخودآگاه طبع آدمی توازن و نظم را ارج می نهد)با خودش می اندیشید آیا آمدن به دانشگاه کار درستی است?این سوال قبلا ذهنش را مشغول کرده بود و آخر سر به این نتیجه رسیده بود که اگر تکلیف نبود هرگز قرار گرفتن در چنین موقعیتی را قبول نمیکرد. نه اینکه از خودش مطمئن نبود یا فکر میکرد با یک نگاه به گناه کشیده میشود اما باور داشت که قرار نگرفتن در موضع امتحان راحت تر از تلاش برای یک امتحان خوب است. با این وجود، بار تکلیفی را که بر دوش خودش احساس میکرد باعث میشد تا به جای برگزیدن مسیر راحت تر و شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیت، خودش را به تلاش فردی اش برای رسیدن به نتیحه مطلوب عادت دهد.
با این همه، اگر روزی احساس میکرد تلاش فردی اش برای گرفتن نتیجه مطلوب کافی نیست، وظیفه و تکلیف را از گردنش ساقط میدید، چه اینکه ما اول مامور به تهذیب خودمان هستیم و بعد اصلاح دیگران...
اما در آن لحظه، چیزی که به ذهنش خطور کرد این بود که چرا باید کسی مانند پارسا، که بی شک از خانواده ای اصیل بود، از تربیت صحیح بی بهره مانده باشد?
چشم هایش را به پاهای پارسا دوخته بود و با نگاهش کفش های چرم و تیره استاد را تا در ورودی سالن مشایعت کرد. چند ثانیه ای بعد از ورود استاد به سالن، در یکی از کلاس ها باز و سپس بسته شد که صدایش از گوش های تیز راحله پنهان نماند. به محض شنیدن صدای بسته شدن در، با احتیاط از مخفیگاهش بیرون آمد و به سمت کلاس رفت. پشت در کلاس ایستاد، نفس عمیقی کشید، دستش را روی دستگیره در گذاشت، دقیقه ای گذشت تا هم صدای کلاس و هم تپش قلبش ارام تر شد. دستگیره را چرخاند و آرام و بیصدا وارد کلاس شد.
پارسا که در تقلا برای یافتن برگه های حاوی سوادش در لا بلای زیپ های کیفش بود توجهی به دانشجوی خاطی نکرد. اما وقتی پچ پچ دانشجوها را شنید و از گوشه چشم، جسم سیاه رنگ و ثابت را در گوشه کلاس دید سرش را بلند کرد و با دیدن راحله تعجب کرد." آیا او واقعا قصد داشت معذرت خواهی کند?"
این فکر به سرعت برق از ذهن پارسا گذشت و برای لحظه ای گیج و شوکه ماند اما زود کنترل خودش را به دست آورد و با حالتی بی تفاوت و لحنی سرد و آمرانه رو به راحله گفت:
-بله?
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....