♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_نه
°•○●﷽●○•°
رفتم تو تلگرامم
بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم
اول پیامای ریحانه رو باز کردم و عمه شدنشو تبریک گفتم
در جواب بقیه حرفایی که زده بود هم گفتم
_ن بابا درس نمیخونم که
همون لحظه مصطفی پیام داد
+شما نیومدی میخواستی درس بخونی دیگه نه !!
بی توجه بهش پروفایل ریحانه رو که باز کردم دیدم عکس محمد و شوهرشو گذاشته!
نفس عمیق کشیدم و یه لبخند زدم
بهش پیام دادم
_چقدر دلم برات تنگ شد
مرسی باوفا!!
چقد بهم سر میزنی
به دقیقه نکشید جوابمو داد
+به به چه عجب خانوم دو دیقه از درس خوندن دست کشیدن
_ن بابا درس کجا بود
استیکر چش غره فرستاد
_اها راستی جزوه رو نوشتی؟
+اره نوشتم
چند بار میخاستم بیارم برات ولی تلفنت خاموش بود
(دلم میخواست دوباره برم خونشون محمدُ ببینم)
_عه خب ایرادی نداره خودم میام میگیرم ازت
+نه دیگه زحمتت میشه
اگه ادرس بدی میارم برات
_خب تعارف که نداریم من فردا یه کاری نزدیکای خونتون دارم
اگه تونستم یه سر میام پیشت ازت میگیرم جزوه رو
راستی نی نی تون کجاست عمه خانوم؟
استیکر خنده فرستادو
+خونه ننش بود الان خونه ماست
_عه اخ جون پس حتما میام خونتون ببینمش
(اره چقدر هم که واسه نی نی میرم!!)
اروم زدم رو پیشونیم
مشغول حرف زدن با ریحانه بودم که مصطفی دوباره پیام داد
+جوابمو نمیدی؟؟؟
رفتم پی ویش
_مصطفی بسه
به مامانم بگو زودتر بیاد خونه حالم بده سرم گیج میره
+عه سلام
چرا
_نمیدونم
+میخوای من بیام؟
_نه نمیخام. فقط زودتر به مامانم بگو
گوشیمو خاموش کردمو رفتم پایین وای فایم از دوشاخه کشیدم
تو فکر این بودم که فردا چجوری برم
چی بپوشم یا که مثلا با کی برم!!
اصن باید کادو ببرم براشون؟!
یا ن!!!
بد نیست؟!نمیگن به من چه ربطی داشت
وای خدایا کلافم چقدر. خودت نجاتم بده از این حالِ بد
از رو کشوم مفاتیح کوچولومو برداشتمو دعای توسل خوندم
به ساعت که نگاه کردم تقریبا ۸ بود
پتومو کشیدم رومو ترجیح دادم به چیزی فکر نکنم
ولی جاذبه ی اسمِ محمد که تو ذهنم نقش بسته بود این اجازه رو نمیداد
این چه حسی بود که تو دلم افتاده بود فقط خدا میدونست و خدا
رو دریای افکارم شناور بودم که خوابم برد
واسه نماز که بیدار شدم مامانو دیدم که نشسته رو مبل
سریع رفتم سمتش
_سلام مامان خوبی؟
+صبح بخیراره
چیشدی تو یهو دیشب گفتی حالت بده؟!
_وای مامان نمیدونم چند وقته مدام سرم گیج میره اصلا نمیدونم چرا
اوایل گفتم خودش خوب میشه ولی الان بیشتر شده
به خدا حالم بهم میخوره!
یه کاری کن خواهش میکنم
+نکنه چشات ضعیف شده؟
_ها؟ چشام؟ وای نمیدونم خدا نکنه
+باشه امروز پیش دکتر مهدوی برات نوبت میگیرم چشاتو معاینه کنه
_عه؟امروز؟بیمارستان نمیرین؟
+نه نمیرم
دیشب مریم خانوم اینا خیلی گفتن چرا نیومدی
کچلم کردن
_اه مامان اصلا اسم اینا رو نیار
+چته تو دختررر؟؟پسره داره برات میمیره تو چرا خر شدی
کلافه از حرفش رفتم سمت دسشویی وضو بگیرم که ادامه داد
+اصلا تو لیاقت این بچه رو نداری برو گمشو خاک به سر
_اهههه شمام گیر دادین اول صبحیااا
وضومو که گرفتم نمازمو خوندم
رو تختم نشستم و گفتم تا حالم خوبه یه چندتا تست بزنم
همین که کتابمو باز کردم محوش شدم
با اومدن مامان به اتاقم از جام پریدم
+پاشو لباس بپوش بریم دکتر
_چشم
یه مانتوی بلندِ طوسی با گلای صورتی که رو سینش کار شده بود برداشتم که تا پایین غزن میخورد
یه شلوار کتان مشکی راسته هم از کشو برداشتم و پام کردم
روسری بلندمو برداشتم و سرم کردم و نزاشتم حتی یه تار از موهام بیرون بزنه
موبایلمو گذاشتم تو جیب مانتوم که چشم به زنجیر طلایی که عیدی گرفتم خورد
خواستم پرتش کنم تو کشو که یه فکری به سرم زد گذاشتمش تو جعبشو انداختمش تو کیفِ اسپورتم
از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان رو کاناپه نشسته و منتظر منه
با دیدن من از جاش پاشد و رفت سمت در
منم دنبالش رفتم
از تو جا کفشی یه کفش اسپورت تخت برداشتم و پام کردم
دنبالش رفتم و نشستم تو ماشین
تا برسیم یه اهنگ پلی کردم
چند دقیقه بعد دم مطب نگه داشت
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️