بابت تأخیر در ارسال رمان ها معذرت میخوایم ♥️🔗🍃
انشاءاللہ از امروز بہ طور منظم دو قسمت هر روز در ڪانال گذاشته میشه😊😉🙏
ای کاش دوباره عشق♥️ آغاز شود
تا بار دگر غزّه سرافراز شود
صدها غزل نگفته دارند، اگر
یکروز دهانِ سنگها باز شود
j๑ïท➺°.•@Sarall
.🌸🌷🌸.
عشق♥️
راهی ست برای بازگشت به خانه🚎🏚
بعد از کار🏦
بعد از جنگ⚔
بعد از زندان🚪
بعد از سفر✈️
بعد از ...
من فکر می کنم🤨
فقط عشق می تواند پایان رنج ها باشد...😍😍♥️
j๑ïท➺°.•@Sarall
تو نیستی
اما من برایت چای میریزم
چه فرق میکند؟
باشی یا نباشی
من با تو زندگی میکنم♥️
#عاشقانههاےمذهبے 🍃
#رسول_یونان
j๑ïท➺°.•@Sarall
صدا 008_sd.m4a
2.73M
🌳• اےدࢪختانزیتونبهپاخیزید
اےخاڪهاےࢪوانبلندشوید•🙃
🌊•اےچشمھهاےجوشانڪجاهستید؟
#نویسندهمبینار
#روزقدس
j๑ïท➺°.•@Sarall
#پارت156
با سرعت برق دکمه ی آیفون را فشار داد و با چشم هایی درخشان به آن جمع ملتهب و منتظر نگاه کرد و بلند گفت:« آلماست! خود آلماست!»
هیچ کدام از اهالی خانواده ی کمالی یادشان نمی آمد که آمدن کسی به خانه شان این همه آنها را هیجان زده کرده باشد.
همه قاتی احساسات مختلف بودند.
هرکس چیزی میگفت؛ اما از دهان هیچ کدامشان جمله ای که از نظر دستوری درست باشد بیرون نیامد.
چیزی که فراوان بود سرگیجه ی خوشایندی بود که بین همه می چرخید و چیزی که یافت نمیشد نیرویی بود که بتواند آلما را از آن دایره ی سرگردان نجات دهد.
سرانجام منطق شیدا که در مسائل عاطفی علاقه مند تر از دیگران رفتار می کرد توانست آن کار شگفت انگیز را در آن لحظات انجام دهد: دست آلما را گرفت، چند متری جلو برد و روی مبل نشاند.
وقتی حال و هوای همه کمی سر و سامان گرفت، وقتی ساده از آلما پرسید که چرا قیافه اش زار و خسته است و شنید که از صبح یک نفس راه رفته است، وقتی مادر برای رنگ و روی پریده ی آلما یک چای نبات برد و طبق عادت احوال پرسی حال مادر او را پرسید، ناگهان همه آهی کشیدند و تازه به یاد آوردند کار مهمی باید بکنند که هنوز نکرده اند.
پدر گوشی را به دست ساده داد و گفت:« به مادر آلما خبر بده!»
ساده گوشی را به آلما داد:« بیا خودت خبر بده!»
مادر مخالفت کرد:« نه آلما زنگ بزنه مامان بدبختش یهو سنکوب میکنه. ساده جان همون تو زنگ بزنی بهتره ولی حواست باشه یواش یواش قضیه رو بگو.»
ساده هم ترسید و گوشی را به دست پدر داد:« وای نه! بابا جون خودتون خبر بدین.»
پدر لبخند زد:« خبر خوب دادن که ترس نداره دختر.»
مادر گفت:« والا انگار تو این دوره زمونه همه چیز یکم ترس داره.» و خواست از آلما درباره ی ماجرایی که آفریده بود بپرسد که پدر با اشاره به او فهماند که نه، الان نه.
پدر وقتی موفق شد خبر خوش را نرم نرمک به مادر آلما بدهد گوشی را داد به آلما و گفت:« آلما خانم میتونی بری تو اتاق صحبت کنی.»
آلما گوشی را گرفت و گفت که حرف خاصی ندارد.
بعد از مادرش خواست که امشب دنبالش نیاید، گفت که میخواهد پیش ساده بماند، در همان حال نگاهی به همه انداخت و گفت:« البته با اجازه ی همه.»
همه با اشاره و کلام فهماندند که: اختیار داری این چه حرفیه
آلما در برابر اصرار های مادرش سکوت کرد و گفت:« مامان من تا فردا هیچ حرفی نمیزنم.»
مادر زیر لب غر زد:«ای خدا چه دوره زمونه ای شده. اون از همسایه ی بغلی اینم از همکلاسی دخترم.»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
j๑ïท➺°.•@Sarall
#پارت157
پدر و سهراب تصمیم گرفتند برای اینکه بقیه راحت تر باشند بروند پیش مادربزرگ.
مادر قبول کرد و گفت:« انگار امشب شبِ زا به راه شدن همه ست.»
پدر قبل از رفتن از مادر خواست برای محکم کاری در را قفل کنند و کلیدش را بردارند.
مادر با جان و دل موافقت کرد؛ به خصوص که احساس میکرد آلما هنوز از خر شیطان پایین نیامده است.
ساده لباس راحتی به آلما داد و گفت:« وای آلما خوابشو هم نمی دیدم که واسه اولین بار نصف شب بیای خونمون و تازه، همینجا هم بخوابی.»
آلما خواست روی صندلی کامپیوتر بنشیند که ساده گفت:« رو این نشین خرابه. همین دیشب پری کله پا شد و افتاد زمین.»
آلما لب تخت نشست و گفت:« پس پری خودش اومد اینجا.»
ساده سر تکان داد که آره.
آلما گفت:« اصلا فکر نمیکردم قضیه رو لو بده. مطمئن بودم از اینکه میخوام شرم رو از سرش کم کنم خوشحال میشه و کاری نمیکنه که برنامه ی من به هم بخوره.»
ساده گفت:« نه از نگرانی بود که اومد اینجا.»
آلما زیر لب غر زد:« نگرانی تو سرش بخوره.»
-آلما تو انگار هنوز متوجه نشدی.....
آلما عصبی گفت:« متوجه چی نشدم هان؟ متوجه نشدم که چی پیش اومده. چرا اتفاقا خوب فهمیدم. پری دفتر منو برداشته و آورده پیش تو. دوتایی نشستین خاطرات منو زیر و رو کردین و نتیجه گرفتین که من توی بد هچلی افتادم.»
ساده گفت:« موضوع اینطوری نیست که تو تعریف میکنی.»
-پس چطوریه؟ مگه تو صبح نیومدی خونه ی ما که منو نجات بدی؟
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
j๑ïท➺°.•@Sarall
#پارت158
ساده ساکت ماند.
آلما اشک نریخته اش را پاک کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:« امروز یه نفس راه رفتم و فکر کردم. خودت که خوب میدونی قرارمون فرداست. ما همه ی کار هامون رو کردیم. الان هم برنامه سر جاشه. این که اومدم اینجا از سر ناچاریه. جایی رو نداشتم. پیش خودم گفتم حالا که مامانم قضیه رو میدونه دیگه چرا یواشکی؟ ما که کار خلافی نمی کنیم. میخوایم بابامو نجات بدیم، همین. منم تصمیم گرفتم برگردم و فردا با مامانم برم سر قرار. کیارشو بهش معرفی کنم و با اجازه ی خودش برم. اینطوری دیگه نمیتونه مخالفت کنه.»
ساده حیرت کرد:« یعنی تو یه ذره هم به چیزی شک نداری؟»
-نه ندارم. تو اونو ندیدی؛ اگه دیده بودی تو هم شک نداشتی. اون کلی خودشو به خاطر من تو دردسر انداخته. همه ی این کارها رو فقط برای خوشحال کردن من میکنه.
-فکر نمیکنی که همین الان با تمام پول هایی که تو توی جیبش ریختی فرار کرده باشه؟
آلما عصبی و آهسته گفت:« نه، معلومه که نه.»
ساده ناباور گفت:« آلما تو واقعا فکر میکنی اون فردا میاد سر قرار؟»
-معلومه که میاد خودت میبینی.
ساده گفت:« کاش همینطور باشه که تو فکر میکنی!»
آلما زیر لب گفت:« جوجه رو آخر پاییز می شمارن.»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
j๑ïท➺°.•@Sarall
#پارت159
ساده شنید و او هم زیر لب گفت:« البته اگه تا اون موقع جوجه ای مونده باشه.»
آلما یکه خورد:« چی؟»
-میگم اگه انقدر مطمئنی چرا نگرانی؟
-نگران نیستم، فقط خستم. یه روز زهرماری داشتم.
مدتی هر دو ساکت شدند.
آلما آنقدر به فردایش مطمئن بود که حتی ساده هم به شک افتاد که نکند حق با او باشد.
از تصور اینکه اگر فردا همه چیز خلاف گفته های آلما شود چه به روز او می آید دلش برایش سوخت.
دلش میخواست میتوانست حرف هایی بزند تا شاید کمی آلما را دچار تردید کند که اگر فردا آن نشد که او فکر میکند وحشت نکند؛ اما چه میتوانست بگوید؟
خواست به آلما بگوید که مادرش شماره ی تماس پدرش را دارد و چندباری هم با او صحبت کرده است؛ اما پشیمان شد.
فکر کرد گفتن این موضوع کار مادر آلماست نه او.
آلما از ساده خواست برایش یک مسکن بیاورد.
ساده که برگشت آلما همانطور با لباس بیرون روی تخت خوابش برده بود.
چندباری آهسته صدایش کرد، فایده ای نداشت.
پتو را روی آلما کشید.
بعد رفت و از توی اتاق همه رختخوابش را آورد و پایین تخت انداخت.
چراغ را خاموش کرد و سرجایش دراز کشید.
پاک یادش رفته بود تا همین هفته ی پیش نگران آمدن آلما به خانه کوچکشان بود.
حالا آلما آمده بود و تنها چیزی که ذهن ساده را درگیر نکرده بود خانه و قد قواره اش بود.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
j๑ïท➺°.•@Sarall
#پارت160
ساده تا صبح بارها بیدار شد.
هربار حضور آلما را وارسی میکرد و دوباره چشم بر هم میگذاشت تا زودتر به صبح برسد.
از ته دل آرزو میکرد معجزه ای رخ دهد و تصورات آلما همه درست از آب درآید؛ آنوقت تنها چیزی که نمی ماند غصه بود.
تاریک روشن صبح خواب دید که آلما رفته است.
در خانه هنوز قفل بود؛ اما آلما هیچ جا نبود حتی توی کمدها را هم گشت نبود.
در هول و هراس کابوسش کسی تکانش داد:« ساده! ساده!»
از جا پرید:« بله!» و حین از جا پریدن سرش به سری که روی او خم شده بود خورد؛ یعنی سر آلما.
همانطور که پیشانی دردناکش را می مالید گفت:« چی شده؟»
-میخوام برم خونمون، ولی در خونتون قفله.
ساده هنوز گیج بود:« ساعت چنده؟»
-نزدیک هفت. من خیلی کار دارم. یالا بلند شو!
ساده کم کم از گیجی بیرون آمد:« مگه ساعت چند قرار داری؟»
_ساعت ده ولی کلی کار دارم.
ساده بلند شد و لب تخت کنار آلما نشست:« مثلا چه کاری؟»
-دست کم یه ساعت باید موضوعو واسه مامانم توضیح بدم تا حقیقتو بفهمه و قانع بشه. بعد هم باید چمدونم رو ببندم.
-فکر میکنی میتونی مامانتو قانع کنی؟
آلما خودخور و عصبی گفت:« فعلا که زحمت این قضیه با منه نه تو. پاشو درو باز کن ببینم!»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
j๑ïท➺°.•@Sarall
#پارت161
-مامانت گفت خودش میاد دنبالت.
آلما آرام زد پس کله ی ساده:« احمق جون اگه من میخواستم فرار کنم که دیشب نمی اومدم اینجا.»
ساده لبخند زد:« به هر حال چون سابقه دار هستی مجبوری صبر کنی تا مامانت بیاد.»
آلما گوشی اش را برداشت و به مادرش زنگ زد:« پس بهش میگم همین الان بیاد.»
ساده خواست بگوید که الان زود است شاید خواب باشد اما پشیمان شد و گفت:« معلومه که بیداره!»
آلما پرسید:« کی بیداره؟» و جواب نگرفته ادامه داد:« الو مامان، سلام!....آره خوبم.....میای دنبالم، من خیلی کار دارم....کجایین؟.....پس من اومدم.....باشه..باشه..خدافظ!»
آلما رو کرد به ساده:« پاشو درو باز کن مامانم سر کوچتونه.»
ساده آهی کشید:« از کی؟»
-از وقت گل نی. چمیدونم! پاشو درو باز کن!
ساده بلند شد، رختخواب را تا زد و گفت:« کلید دست مامانمه. باید بیدارش کنم.»
آلما گفت:« فکر کنم اونم بیداره.»
ساده رفت بیرون.
مادر توی آشپزخانه بود.
ساده موضوع را به او گفت، مادر آهسته گفت:« تو هم باهاش برو، تحویل مامانش بده.»
ساده از آلما خواست صبر کند تا او هم لباس بپوشد.
آلما حیرت کرد:« مگه تو هم میخوای بیای؟!»
ساده گفت:« فقط تا دم ماشین مامانت.»
آلما پوزخند زد:« عجب امانتدارهایی هستین شماها!»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
j๑ïท➺°.•@Sarall
﴾🦋 ..🌱💜﴿
.↻♡
#شهیدانہ😍♥️
خیݪے ها بودند ڪہ بی نام و نشاݩ بودند
خیلي ها بودند اسمشاݩ را خیلی از ما نمے دانیم🌸
نہ فوتبالیست بودند ⚽️
نہ بازیگر بودند💜
و نہ سیاست مدار🧡
فقط قݪب بزرگے داشتند ♥️
فقط دݪ نترسے داشتند💗
مے داني ✋🏻
برا؎جاودانہ شدݧ باید قݪب و روح بزرگے داشتہ باشے ...)🌱
دࢪود بر ࢪوح پاڪ شھدا ✋🏻
j๑ïท➺°.•@Sarall
💛🍑
دنیا الان به کامِ اونیه که
نگاهش تو نگاه یارش گره خورده :))💛
دنیا رو به کامتون
آرزو میکنم :))💛🍊
j๑ïท➺°.•@Sarall
#دخترانههاےآرام 🌸🍃
﴿دوسٺ داࢪم چادࢪٺ ࢪآ دخٺࢪ زیباے شهࢪ🌿♥️
با همیݩ چادࢪ ڪہ سࢪڪࢪدے معمّا مےشوے💡
آݩقدࢪ وصف ٺو ࢪآ🌸گفتنـد با چادࢪ ڪہ مݩ
دسٺ و پا گم مےڪݩم از بس ڪہ زیبا مےشوے🌈🦋✿
j๑ïท➺°.•@Sarall
#انگیزشیـ🐼🌈
مهم نیست چقد راهو اشتباه رفتی..
همین الان دور بزن:)🌸💕
j๑ïท➺°.•@Sarall