eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
517 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🍃 چادر🖤 از انسان ڪوه" مےسازد یڪ ڪوه پر ابهتــ 😌 ڪوه كہ باشی آرامش زمين مےشوی و همنشين آسمان🌈 ڪوه كہ باشی در اوجی💫 ڪوه كہ باشی ديگران را هم بہ "به اوج مےرسانی" j๑ïท➺°.•@Sarall
جاده ی زندگی هرگز بن بست نیست 🛤 نفسی تازه کن 🦋💫 کفش هایت را بپوش و 👞 دوباره دل به راه بسپار💞 به بهترین جاها 🌇 از سخت ترین مسیر ها میشه رسید...😉💜 j๑ïท➺°.•@Sarall
『🔗 💜🕊°○ • . روزها فکرِ من اینست و همہ شب سخنم، کھ چرا غافل از احوالِ دل خویشتنم :) ! - مولانآی جان ^^ ໒✿ 🍃 j๑ïท➺°.•@Sarall
حڄٵݕ👑 . . احترامـ بھ حࢪمت های الهے ست💚 ۅ چادࢪ ~ حجـاب برتࢪ✔️💞 بلھ ے بݪــند من است به یڪتا معشوق عالمـ، بھ خداے مهربانمـ …😍🌱 کمی فکر کن …👀 تو با بی حجابی به چه کسی بله می گویی؟🤔👻 [💞]✨ j๑ïท➺°.•@Sarall
پارت های جدید رمان 🧡🧡
ساده گفت:« فقط تا دم ماشین مامانت.» آلما پوزخند زد:« عجب امانتدارهایی هستین شماها!» همین که آلما توی ماشین نشست و در را بست، مادر آلما از ساده خواست که اگر پدر و مادرش اجازه می دهند امروز به خانه ی آنها بیاید. گفت که مطمئن است روز سختی با آلما دارد و شاید وجود ساده کمک خوبی برای کم کردن این سختی باشد. ساده به خانه برگشت تا مجوز رفتن را بگیرد. مادر غر زد:« پس مدرست چی؟» ساده اطمینان داد که آن قضیه را پدر با خانم آشتیانی حل می کند. مادر پرسید:« امتحان چی؟ امروز امتحان نداری؟» ساده امتحانکی داشت؛ اما گفت اگر امتحان ندهد دست کم ۱۰ را برایش رد می کنند؛ اما در صورت امتحان دادن آن هم در چنین روزی بعید است بالاتر از صفر بیاورد و درضمن خود نمره ی ورقه تشریف میبرد توی کارنامه ی ماهانه. سر انجام مادر اگرچه با اکراه اجازه داد و در حالی که به صدای گریه ی خانم مرادی که دوباره بلند شده بود اشاره می کرد گفت:« ساده! همین صدا واسه سکته دادن من کافیه، تو دیگه منو دق مرگ نکن و دیر برنگرد.» ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
تا رسیدن به خانه ی آلما توی ماشین سکوت بود. مادر آلما همان ابتدا از آلما خواسته بود جریان را تعریف کند اما آلما گفت توی خانه همه چیز را می گوید. گفت نمیخواهد ساده رنج دوباره شنیدن آن را تحمل کند. ساده گفت که راحت است اما آلما همچنان ساکت ماند و کسی به این سکوت اعتراض نکرد. به خانه که رسیدند آلما از ساده خواست پایین توی پذیرایی بماند و با مادرش رفت بالا توی اتاق خودش. حدود یک ساعت بعد آمدند پایین. هر دو عصبی و ناراحت بودند. معلوم بود که هیچ کدام در قانع کردن دیگری موفق نشده است. آلما رو کرد به ساده و گفت:« میای بالا تو بستن چمدونم بهم کمک کنی؟» ساده به مادر آلما نگاهی انداخت. مادر آلما گفت:« قرار شد سه تایی با هم بریم سر قرار....» و صدایش را بلندتر کرد:« تا با چشم های خودش ببینه که قراری در کار نیست.» آلما بی آنکه منتظر ساده بماند تند و عصبی رفت بالا. ساده آهسته پرسید:« گفتید که با پدرش تماس گرفتید؟» مادر آلما سر تکان داد که آره:« اما فکر میکنه دروغ میگم که نره سر قرار، که همه چیز از دستش بره؛ واسه همین قرار شد با هم بریم، ده صبح، فرودگاه.» ساده با شنیدن واژه ی فرودگاه دلش لرزید. ترسید واقعا آلما برود. بعد فکر کرد که چرا واژه ی فرودگاه معنی نیم بندی دارد؛ یعنی تمام و کمال نیست. فرودگاه یعنی محل فرود؛ اما توی فرودگاه همانقدر که هواپیما ها فرود می آیند، اوج هم می گیرند و پرواز می کنند. پس چرا اسم چنین مکانی فقط به هواپیما هایی بر می گردد که فرود می آیند، نه آن هایی که اوج می گیرند و پرواز می کنند؟ هنوز درگیر این واژه ی ناقص بود که مادر آلما گفت:« ساده جان، برو پیشش نذار تنها بمونه. حالش اصلا خوب نیست.» بالا توی اتاق آلما خبری از بستن چمدان نبود. آلما دخی را در آغوش فشرده بود و مبهوت روی تخت نشسته بود. ساده میان آن اتاق همیشه زلزله زده ایستاد. _پس چمدونت کو؟ _پشیمون شدم. _از رفتن؟ _نه از بردن چمدون، فقط دخی رو می برم، چیزی لازم ندارم. _یعنی حتی مسواک و خمیر دندون هم نمیبری؟ ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
آلما به ساده نگاه کرد. چشم هایش حالت عجیبی داشت، آنقدر عجیب که انگار کسی که به ساده نگاه میکرد آلما نبود، کس دیگری بود. ساده تعداد آلماهایی را که مدام به دنیا می آمدند را از یاد برده بود و نفهمید این آلمای چندم است که با او حرف می زند:« تو میدونستی مامانم به بابام زنگ زده و حرف زده؟» ساده تایید کرد:« آره، دیشب فهمیدم، توی کلانتری.» آلما پلک زد و اشک ریخت:« اگه همون موقع به من گفته بود بهتر بود مگه نه؟» ساده هم همینطور فکر میکرد. به قول پدرش یاد گرفتن وقت خوب گفتن از آن کارهای مهم دنیاست. _اگه من این موضوعو میدونستم، دیگه..... جمله اش را کامل نکرد. ساده برای اولین بار تردید را در صدا و کلام و نگاه آلما یافت: پس او هم شک کرده است! شک کرده است که قراری در کار نیست، که پلی نیست برای گذراندن او، که فقط رودخانه ی خروشان زیر پل مانده است برای بردن او به ناکجا آباد، که (اویی) در کار نیست. آلما اشک هایش را پاک کرد، دخی را بوسید و گفت:« به هر حال من میرم سر قرار.» ساده گفت:« ولی آلما، اگه بابات زندان بود مامانت میدونست.» _نه، از کجا بدونه. شش ماهه که به بابا زنگ نزده. شاید همه ی این اتفاق ها توی این شش ماه افتاده. _شغل بابات چی؟ مگه کیارش نگفته بود که دانشجوی پدرت بوده. مامانت میگه.... ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
آلما حرف ساده را قطع کرد و با بغض گفت:« گفتم به هر حال من میرم.» دوباره دخی را بوسید. کمی فکر کرد، بعد کوله اش را جلو کشید. در آن را باز کرد، یک پاکت و یک کیسه ی کوچک بیرون آورد و آنها را گرفت رو به ساده:« اینا دست تو باشه. بذار تو کیفت. مامان نفهمه. بعد بهش بده.» _بعد یعنی کِی؟ _نمیدونم. خودت حتما میفهمی کِی. ساده به پاکت و کیسه نگاه کرد:« حالا اینا چی هست؟» _ده میلیون تومن پول و طلاهای مامانم. ساده آه حیرتی کشید:« مگه اینارو ندادی به کیارش؟» _نه نشد. قرار بود دیروز بدم. زنگ زدم و گفتم که قضیه لو رفته. گفت امروز همدیگرو نبینیم بهتره. فکر میکرد ممکنه منو تعقیب کنن. گفت همون فردا بیارم فرودگاه. آلما به ساعت مچی اش نگاهی انداخت:« دیگه کم کم باید راه بیفتیم.» آ به ساده نگاه کرد:« کاش مامانم همون موقع همه چیزو به من گفته بود!» و دخی را در آغوشش فشرد و دوباره اشک ریخت؛ بی صدا و تلخ و دردناک. کمی قبل از ساعت ده به فرودگاه رسیدند. هر سه بی هیچ حرفی توی سالن انتظار نشستند. کمی بعد آلما بلند شد و گفت:« بهتره من تنها باشم. اینطوری ممکنه با دیدن شما خجالت بکشه و جلو نیاد.» ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
مادر آلما قبول کرد. آلما چند متری از آنها دور شد و روی صندلی های دو ردیف جلوتر نشست. ساده متوجه شد که آلما چند باری با موبایلش شماره گرفت اما هر بار بی هیچ گفت و گویی قطع کرد. کمی از ساعت قرار گذشت. آلما زیر نگاه ساده و مادرش بلند شد و با قدم هایی تند جلو رفت. ساده و مادر آلما نیم خیز شدند؛ اما با برگشت آلما سرجایشان نشستند. یک ساعت از ساعت قرار گذشت. مادر آلما بلند شد، ساده هم همراهش بلند شد. هر دو جلو رفتند. آلما با دیدن آنها عصبی گفت:« یه ساعت دیگه صبر میکنیم.» هر دو بی کلامی سرجایشان برگشتند. دو ساعت دیگر گذشت. ساده با اشاره ی مادر آلما بلند شد و رفت کنار آلما که از پشت در شیشه ای ناباورانه به بیرون چشم دوخته بود. آهسته به شانه ی او زد و گفت:« هنوزم فکر میکنی میاد؟» آلما عصبی رو برگرداند، نا امیدانه نگاه ملتهبش را میان مردم چرخاند و بی نفس گفت:« برگردیم.» ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
تمام طول مسیر فرودگاه تا خانه ساده احساس میکرد که تلخ ترین سکوت جهان آمده است توی ماشین مادر آلما و بی رحمانه بین آنها می چرخد. دلش میخواست به خاطر آلما با یک جمله ی خوشایند آن تلخی بی صدا را بشکند؛ اما کدام جمله ی خوشایند؟ همین که به خانه رسیدند آلما انگار که میخواست از زیر نگاه دنیا فرار کند، تند تند از پله ها بالا رفت و در اتاقش را که قفل نبود باز کرد. رفت تو و پر صدا در را بست. مادر آلما به ساده که حیران پای پله ها ایستاده بود گفت که باید برود کلانتری و از ساده خواهش کرد تا برگشتن او آلما را تنها نگذارد. بعد از رفتن مادر آلما ساده رفت بالا. در زد. جوابی نگرفت. دستگیره را فشرد که برود تو. قفل بود. دوباره در زد. از پشت در شروع کرد به اصرار و به زدن حرف هایی که خودش میدانست چندان از غصه ی آلما کم نمیکند؛ اما به هر حال باید چیزی میگفت:« آلما جان، بیا بیرون! دنیا که به آخر نرسیده، رسیده؟» آلما بیرون نیامد. _آلما جان، باور کن اوضاع میتونست خیلی بدتر از این بشه. خواهش میکنم درو باز کن. آلما در را باز نکرد. _اگه درو باز نکنی برمیگردم خونمون و دیگه نه من، نه تو. آلما اعتنایی نکرد. _آلما جان برو خداروشکر کن مامان معرکه ای داری. هرکی جای مامانت بود الان برات دادگاه تشکیل میداد، بدون وکیل، بدون هیئت منصفه. حالا طلبکار هم هستی؟ آلما طلبکار بود. _به قول شیدا تو لوسی، خیلی هم لوسی. برای آدمای لوس هر اتفاقی مثل یه فاجعه ست. الانم درسته اتفاق کمی نبوده اما فکرشو بکن، میتونست خیلی بدتر از این بشه. آلما فکرش را نمیکرد. بلند زد زیر گریه و از همان پشت در از ساده خواست که ساکت شود و گورش را گم کند. _به خدا اگه مادرت اینجا بود میرفتم. فکر کردی یه دوست چقدر میتونه تحمل کنه؟ آلما فقط گریه کرد. _آلما، توروخدا، جون ساده درو باز کن. میخوام یه چیز مهمی رو بهت بگم، خیلی مهم. ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
آلما سعی کرد گریه اش را قطع کند؛ اما تلاشش بی نتیجه بود. ساده از غصه میخواست بترکد، از غصه ی آلما. _آلما، جون مادرت درو باز کن. اگه حرف چرتی زدم، اگه حرفم مهم نبود کتکم بزن، اصلا از خونه بندازم بیرون، قبول؟ آلما قبول نکرد؛ گرچه خود ساده هم نمیدانست که چه میخواهد بگوید اما باز هم اصرار کرد. _تا ده میشمارم. اگه درو باز کردی که هیچی ولی اگه باز نکردی من میرم. میرم و حرف مهمم رو نمیگم. اصلا دیگه نه من، نه تو. به خدا میرم. به جون مادربزرگم میرم.... از همین الان میشمارم، یک، دو، سه..... سعی میکرد بین عددها فاصله بیندازد. _هفت.....هشت. احساس کرد آلما از پشت در بلند شد. _نه..... صدای چرخیدن کلید را شنید. دیگر نشمرد. آلما در را باز کرد. با صورت خیس و چشم های قرمز روبه رویش ایستاد:« چیه؟ بگو!» ساده ماند که چه بگوید، که آن حرف مهم چیست؟ چه میتواند باشد؟ _میخواستم بگم.....بگم....که.... پی حرف مهمی گشت تا شاید بتواند آن آلمای نازنین غصه دار را کمی آرام کند؛ اما آخر چه حرف مهمی در آن لحظه های درماندگی پیدا کند؟ _میخواستم بگم که به هر حال همیشه....گاهی وقتا از این....از این شترها میاد در خونه ی آدم؛ اما خداروشکر.....خداروشکر که.... به خودش تشر زد: خداروشکر چی ساده؟ خداروشکر چی؟ _خداروشکر که این.....که این.....شتری بود که رفت. آلما از میان گرداب اندوهش زد زیر خنده، یک خنده ی کوتاه؛ اما به هر حال خندید. بعد ساده را محکم و عذرخواهانه در آغوش گرفت و گفت:« مرسی که هستی رفیق!» ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
🤔 التماس ذره ای تفکر🤔 چندی پیش ملکه انگلیس به عروسش هشدارداده بود حق ندارد لباسهای کوتاه،بدن نماوساپورت بپوشد.🤨 نه برای اینکه این پیرزن مذهبی! خداجو!وپیرواحکام الهی باشد😊 دلیلش فقط سلطنتی بودن این خانواده است!!!!🌸 درشان خانواده سلطنتی نیست که مردان دیگربادیدن بدن انها تحریک شوند.🧐 جالبه!!! برهنگی ولباسهای بدن نما را زیبنده افراد سخیف وپایین جامعه میدانند😇 j๑ïท➺°.•@Sarall
‌‌‌‌اَگَـࢪ مَــݩ یِڪ آࢪزۅ داشٺِہ بآشَـم ، مۅݩـدَنِ هَمیشـِگےِ ٺــۅئِــہ :)♥ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ j๑ïท➺°.•@Sarall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ✖️مجاهدین خودجوش✖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✌🏻 چند روزیِ خبرهایی در رابطه با تو ایتا دست به دست میشه🙄 از این قبیل که ایشون عضو یه گروه هستن و میخوان کار فرهنگی انجام بدن و حتی بعد از درخواست های افراد گروه ما،مبنی بر اینکه ببینیم حرفشون چقدر درست و مطمئنِ،کلیپی هم منتشر کردن ... به ظاهر ایشون خانوم سلیمانی هستن خب یه سوال پیش میاد! آیا خانوم سلیمانی اونقدر بیکارن که عضو گروهی بشن که ۲۰۰ نفر ادم هم عضوش نیست🤔 اونم اینکه دنبال این هستن که اخاذی کنن از مردم به شیوه‌ی دریافت نذورات!! آخر کار هم کانال و گروه رو حذف و اکانت خودشون رو تغییر اساسی بدن؟! مسخره نیست؟? مورد بعدی اینکه همه ما پای صحبتهای زینب خانوم سلیمانی بودیم و دیدیم که چقدر با صلابت و اقتدار و محکم سخن میگن درست مثل😍 و اما استدلال هایی برای اثبات اینکه دروغِ محضه!👇 صدای این خانوم تو فیلم اصلا منطبق با صدا و طرز صحبت زینب سلیمانی نیست. و صدا در برخی جاها،قطع و دوباره شروع میشه:) ادمین های گروه"خواهران زینب" مثلا قصد قانع کردن مارو داشتن حالا چطوری؟😕 باناسزا و دعوا😏 و بعدشم یه بسازن که خانوم زینب سلیمانی درحال صحبت کردن هستن وجالب اینکه صدا و تصویر یکی نیست? حتی صدای خانم هم این صدا نیست 😂😎 تصمیم آخر با شما... ما به و این جمله ایشون رو هرگز فراموش نمیکنیم✌🏻 درجنگ روانى وآنچه که امروزبه اوجنگ نرم گفته میشوددردنیا،دشمن به سراغ سنگرهاى معنوى مى‌‌آیدکه آنهارامنهدم کند📱 ‌🔆 ‼️ ⚠️ 🌹 💯 💢
اغلب ما ها😉 یہ رفیق داریم کہ جعبہ سیاه زندگیمون حساب میشن😌 j๑ïท➺°.•@Sarall
چادرم را دوست دارم، چون من را از نگاه های شیطانی بعضی ها حفظ میکند😍♥️ چادرم را دوست دارم،چون نشانه ی وقار و سنگینی من است💜 چادرم را دوست دارم،چون یادگار مادرم فاطمه است😇 آری بانو... باید هم چادر را دوست داشت🙃 چادر یعنی عفت زن...یعنی ای مرد حدت را بدان👊من از تبار زینبم.. باید ب خودت ببالی که چادری هستی✋بگذار مردم هر چه میخواهندبگویند،آنها همیشه حرفی برای گفتن دارند...😉 j๑ïท➺°.•@Sarall