.🌸
وَ ما اَسعَدَ مَن رَعی حُرمَتَکَ بِک !
و چه خوشبخت است کسی که حرمتت را محضِ وجودِ خودت رعایت کند...
#صحیفه_سجادیه |دعای۴۵|
#wall
@sarall | 🌸🔮
.💛🌼🍋🍰🍋🌼💛.
این افکار تو هستند که مسیر زندگیت را تعیین می کنن. غیر ممکن است که منفی فکر کنی و منفی عمل کنی، ولی نتیجه مثبت بگیری. مراقب افکارت باش....🌟☄🍹
#انگیزشی. ✌️🍍
@sarall | 💛🌸
+ دل ضعفه گرفتم 😭😢 انقدر ناز و دلبر و کوچولو😑 بازی با روح و روان اینه که به سازه های #مینی نگاه کنی😌🙈 درگیرنشو همش دلت ضعف میره😂😍💛
🌹گفتند می رود #دانشگاه دیگر عوض می شود.
⇜گفتند از سرش می افتد.
⇜گفتند تفکراتش تغییر می کند.
⇜گفتند دیدش بازتر می شود.
⇜گفتند دوست و #رفیق روش تاثیر میذارد.
💢البته بماند که خیلی چیزها هم از سرم افتاد😉 #حرمتش را تازه در دانشگاه فهمیدم
🔸وقتی استادی با #احترام بامن صحبت می کرد.
🔹 وقتی #آقایان کلاس، برای صحبت ها و رفتارشان درمقابل من #حدومرز قائل می شدند☺️
🔸وقتی نگاه ها به من👀 رنگ تفاوت و #تحسین گرفت
🔹وقتی بجای #تو، شما خطاب شدم😎
🔸وقتی بین #شوخی های بی سر و ته دختران و پسرانِ به اصطلاح روشنفکر😏 همکلاسی، جایی میان انها برای من نبود❌
🔹وقتی وجودم سرشار از #آرامش و امنیّت😌 هست و کسی نگاه چپ به من نمی کند🚫
🔸وقتی...
💢آری من از آنهایی ام که خیلی چیزها #هرگز از سرم نمی افتد.
مثلا همین #چــــادر😍
💢برای چادر سر کردن کافیست #عاشق باشی.عاشق حضرت مادر💞
#بگذار_به_چادرت_پیله_کنند
#به_پروانه_شدنت_می_ارزد
┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
@sarall
┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
#چادر🌸
دختره با کلی آرایش برگشته میگه:
واقعاً شما پسرا این دختر چادریا رو از ما بیشتر دوس دارین؟
پسره خیلی رک گفت: آره!!!
دختره جواب داد:
پس اگه دوسشون دارین چرا نگاهشون نمیکنین و سرتون رو میندازین پایین از پیششون رد میشید؟
پسره گفت:
آره تو راس میگی ما نباید سرمون رو پایین بندازیم
اصلا سر پایین انداختن کمه؛!!
باید تعظیم کرد در مقابل یادگار حضرتــــــــ زهــــــــــــرا سلام الله علیها...
به سلامتی همه یادگار های بانو فاطمه زهرا (س)
❥✿°↷
●「@sarall
#چــادرانــہ🌸
♡^_^♡
•چادر بھانہ ایسٺ ڪھدریایٺ🌊 ڪنند😌
• معصوم باش ٺا پر زیبایٺڪنند😍🌼
•چادر بدونِ حُجب و حیا ٺڪھ پارچہ سٺ👌🏻
•این سہ قرار هسٺ ڪھ زهرایٺ ڪنند😇♥️
#چادرم_افٺخارمہ😌
#کانال_مشکی_به_رنگ_حجاب
https://eitaa.com/Sarall❤️
#تلنگر
ڪاغذوخـودڪارتـوبـَردار
بـرو👣یہگـوشہدنـجبشیـن~•
باحـوصلہواسہخـودتبنویـس✍🏻~•
#امـروز گناهی که به خاطرش اینجا هستم روتـرڪمیڪنم√...
قـربةالـےاللہ
ازفـردادیگـہنمـازامـو📿اولوقـتمـےخـونم(تـاریخبـزن)
قـربةالـےاللہ
گنـاهایـےڪہانـجاممیدےروبنـویس📄~•
تـاریخبـزنبگـوفلانروزقـرارهفلانڪاروڪنم√
#فقـطبہخـاطررضاےخـدا•••
ایـنمـاھ🌙رو↓
بـروتـوڪمپبخـواب
#ڪمپترڪگنـاه
سختـہولـےقشنگیاشـمداره
تحـملشڪنڪہتحمـلڪردنشهـَمخـوشہ~•
قـراربذاریـنبـاخـودتـون
هـَرروزیڪخـصلتبـَد❌~•
طـورےبشہڪہپـسفـردا
بـریمپیـشخـُدا
بگیـممثلاسیـدهـادےهستـم
چـهلروزِپـاڪم
دیـگہ این گناه رو تکرار نمـےڪنم🙂🖐🏿~•
@sarall
#شهیده هم بتوان شداگرخداخواهد
خدابرای سنگر #چادر فرمانده هادارد
#چادرجنگنرم
#شهیده
┌───✾❤✾───┐
@sarall
└───✾❤✾───┘
.🌿💛
اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تُنْزِلُ الْبَلاَءَ
خدايا! بيامرز برايم گناهانی
كه بلا را نازل میکند
@sarall | 🌊
+ و اما نور....!!
﷽
«وَكَمْ مِنْ فَادِحٍ مِنَ الْبَلَاءِ أَقَلْتَهُ.»
و چه بسیار بلاهای سنگین و بزرگی که از من برگرداندی.
#خدایا_شکرت
@sarall ❤️
✨🌸راض_بابا🌸✨
#قسمت_ هفتم 🌸✨
(🌸بهاُمیدآنڪهاینصَفِحاٺ دُعآیے برآی ظُهورَت باشَد......🌸)
✨بَسمِاللهِالرَحمنِالرَحیݥ✨
#فصل_اول🌸✨
#شما_دختر_من_رو_ندیدین؟🌸
_شیراز؟! ما که اونجا کسی رو نداریم. بریم توی شهر غریب چیکار ؟
تیمور که مخالفتم را دید، کمی جلو آمد . کنارم نشست و آهسته گفت:
_ مریم ، این جا هیچ امکاناتی برای پیشرفت نداره . با این جا موندن ، بچه ها به جایی نمی رسن .
در دل ، حرفش را تایید کردم . در این چند سال ، سختی زیادی کشیده بودیم؛ اما با غریبی چه می کردیم ؟
_ من می خوام بچه هامون توی جامعه برای خودشون کسی بشن . برای شیراز
رفتن برنامه ها دارم .
یک لحظه همین طور بچه هارا که جلو تلویزیون دراز کشیده بودند؛ از نظر گذراندو فکرش را به زبان آورد.
_ بچه ها! بریم شیراز دوست دارین ببرمتون ورزش رزمی؟
نگاهولبخندی برایش فرستادم. بچه ها دوره اش کردند.راضیه و علی دستانش را گرفتند ومرضیه هم خندان،مقابلش نشست.
-اره بابا،خیلی دوست داریم.
وقتی ذوق بچه ها را دیدم،گفتم:"حالا چرا ورزش رزمی؟یه ورزش اروم تری مثل والیبال."
تیمور بچه ها را به اغوشش کشید وگفت:"باید برن ورزشی که بتونن از خودشون دفاع کنن وگلیم خودشون رو از اب بیرون بکشن."
ناگهان با لبخند بهم زل زد وگفت:"پس به رفتن راضی هستی؟"
من هم به بچه ها نگاهی انداختم وسری به پایین تکان دادم. وحالا حرف های تیمور به عمل نشسته بود و هر روز برای شیراز امدن،خدا را شکر می کردم؛اما چرا یک دفغه همه چیز به هم ریخت؟
در نیمه تاریکی راهروی حسینیه،خیسی چشمانم را با سر انگشتان گرفتم و با پاهای خسته از حسینیه بیرون رفتم.
ازدحام جمعیت ورفت وامد امبولانس ها بیشتر از قبل شده بود.از کنار دیوار،جمعیت را کنار زدم وبه سمت چهارراه رفتم.ماشین اتش نشانی ای کنار خیابان ایستاده بود و چند امبولانس وماشین شخصی هم مقابل در ورودی برادران منتظر بودند.
وسط چهارراه ایستادم وبا نگاه،دور وبرم را گشتم تا شاید تیمور را ببینم.صداهای در هم پیچیده ای به گوشم رسید.جلوتر رفتم.چند نفر را که صدای ناله شان بلند وکوتاه می شد،روی برانکارد با قالی یا پتو پیچیده بودند و بیرون میاوردند.تعدادی دیگر هم بی هیچ صدایی با پارچه ای که رویشان کشیده بودند،بدرقه می شدند.لرزش دستانم لحظه به لحظه بیشتر می شد وبه پاهایم سرایت می کرد.تحمل دیدن ان صحنه ها را نداشتم.نگاهم را چرخاندم و یک دفعه از چیزی که دیدم،سستی پاهایم از بین رفت وانگار بال در اوردم.بین جمعیت،کنددویدم وصدایم را بین جیغ اژیر وهمهمه مردم بلند کردم.
-اقای باصری...!
نگاهش را از حسینیه برید وبا صورت رنگ پریده اش به سمتم برگشت.اطراف را نگاه کردم وبا دلهره ای که در تمام بدنم موج می زد، پرسیدم:"پس راضیه کو؟"...
ادامه دارد......🌸✨