eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
518 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
.🌸 وَ ما اَسعَدَ مَن رَعی حُرمَتَکَ بِک ! و چه خوشبخت است کسی که حرمتت را محضِ وجودِ خودت رعایت کند... |دعای۴۵| @sarall | 🌸🔮
به دلیل درخواست هایی که داشتید براتون میزارم😍😘♥️
.🌿🌼. شروعی دوباره کار انسان های قدرتمند است👸🏻 @sarall | 🌱💚 + از شروع دوباره نترس!!!☺️
.💛🌸💛. فاصله ى بين رويا و واقعيت،اسمش اقدامه اگه ميخواى روياهات به واقعيت تبديل بشه.نشين فقط تو ذهنت هى دورشون كن. پاشو شروع به اقدام كن.حتى يك شروع كوچیکتو لایق بهترینایی پاشو و بهترینا رو برای خودت بساز..💜☂💜 . 🌟 @sarall | 💚🌱🌸 + کتاب خانه دلبرانه 😍🙈
.💛🌼🍋🍰🍋🌼💛. این افکار تو هستند که مسیر زندگیت را تعیین می کنن. غیر ممکن است که منفی فکر کنی و منفی عمل کنی، ولی نتیجه مثبت بگیری. مراقب افکارت باش....🌟☄🍹 . ✌️🍍 @sarall | 💛🌸 + دل ضعفه گرفتم 😭😢 انقدر ناز و دلبر و کوچولو😑 بازی با روح و روان اینه که به سازه های نگاه کنی😌🙈 درگیرنشو همش دلت ضعف میره😂😍💛
.💚🌸☕️💚. اصلا نباید نگران موفق شدن باشید کار خودت رو به بهترین شکل انجام بده ، موفقیت خودش سر و کلش پیداش میشه ... . 🍹🧡 😌 @sarall | 🍍💛🍋 + اینم لیوان های دلبر😁😍🤪
.💚🌵♥️. Where there's a will There's always a way. جايی كه اراده باشه هميشه يه راهى هست...😌😍💚 ..🌳🍍🌸 @sarall | 🌼🔗 + چه کاکتوسای گوگولی از اینا هدیه بدیم بهم 👌💚😁
.💛☺️🌸. ᴴᴬᴾᴾᴵᴺᴱˢˢ ᴬᴺᴰ ᶜᴼᴺᶠᴵᴰᴱᴺᶜᴱ ᴬᴿᴱ ᵀᴴᴱ ᴾᴿᴱᵀᵀᴵᴱˢᵀ ᵀᴴᴵᴺᴳˢ ᵞᴼᵁ ᶜᴬᴺ ᵂᴱᴬᴿ خوشحالی و اعتماد به نفس زیباترین چیزهایی هستند که می‌توانید بپوشید☺️♥️...🍋🙈 . @sarall | 🌱🍊🍓 + جا کلیدی به این دلبری دیده بودید😉👌😌🧡
🌹گفتند می رود دیگر عوض می شود. ⇜گفتند از سرش می افتد. ⇜گفتند تفکراتش تغییر می کند. ⇜گفتند دیدش بازتر می شود. ⇜گفتند دوست و روش تاثیر میذارد. 💢البته بماند که خیلی چیزها هم از سرم افتاد😉 را تازه در دانشگاه فهمیدم 🔸وقتی استادی با بامن صحبت می کرد. 🔹 وقتی کلاس، برای صحبت ها و رفتارشان درمقابل من قائل می شدند☺️ 🔸وقتی نگاه ها به من👀 رنگ تفاوت و گرفت 🔹وقتی بجای ، شما خطاب شدم😎 🔸وقتی بین های بی سر و ته دختران و پسرانِ به اصطلاح روشنفکر😏 همکلاسی، جایی میان انها برای من نبود❌ 🔹وقتی وجودم سرشار از و امنیّت😌 هست و کسی نگاه چپ به من نمی کند🚫 🔸وقتی... 💢آری من از آنهایی ام که خیلی چیزها از سرم نمی افتد. مثلا همین 😍 💢برای چادر سر کردن کافیست باشی‌.عاشق حضرت مادر💞 ┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄ @sarall ┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
چـ♥️ــادرت عین بهـار ست شـکــ🌸ـــوفـه هــــایـش را فقـــط خـ💚ــــــدا می بیند 🔹 🌸 😍 @sarall
🌹دختر خانمی روی تابوت یکی از شهدای غواص نوشته بود: پدرم را قانع کن بپوشم...☝️ 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃 @sarall
💙🍀 چادر نه، حریری از بهشت است، آری آیینه نور و سوره بیداری فصلی ز فروغ آفتاب زهراست این چادر روشنی که بر سر داری @sarall
🌸 دختره با کلی آرایش برگشته میگه: واقعاً شما پسرا این دختر چادری‍‍ا رو از ما بیشتر دوس دارین؟ پسره خیلی رک گفت: آره!!! دختره جواب داد: پس اگه دوسشون دارین چرا نگاهشون نمیکنین و سرتون رو میندازین پایین از پیششون رد میشید؟ پسره گفت: آره تو راس میگی ما نباید سرمون رو پایین بندازیم اصلا سر پایین انداختن کمه؛!! باید تعظیم کرد در مقابل یادگار حضرتــــــــ زهــــــــــــرا سلام الله علیها...  به سلامتی همه یادگار های بانو فاطمه زهرا (س) ❥✿°↷ ●「@sarall
بسم رب المهدی❤️
🌸 ♡^_^♡ •چادر بھانہ ایسٺ ڪھ‌دریایٺ🌊 ڪنند😌 • معصوم باش ‌ٺا پر زیبایٺ‌ڪنند😍🌼 •چادر بدونِ حُجب و حیا ٺڪھ پارچہ سٺ👌🏻 •این سہ قرار هسٺ ڪھ زهرایٺ ڪنند😇♥️ 😌 https://eitaa.com/Sarall❤️
ڪاغذوخـ‌ودڪارتـ‌وبـَردار بـرو‌👣یہ‌گـ‌وشہ‌دنـج‌بشیـن~• با‌حـ‌وصلہ‌واسہ‌خـ‌ودت‌بنویـس✍🏻~• گناهی که به خاطرش اینجا هستم رو‌تـرڪ‌میڪنم√... قـربة‌الـےاللہ از‌فـردا‌دیگـہ‌نمـازامـ‌و📿اول‌وقـت‌مـےخـ‌ونم(تـاریخ‌بـزن‌) قـربة‌الـے‌اللہ گنـاهایـےڪہ‌انـجام‌میدےروبنـ‌ویس📄~• تـاریخ‌بـزن‌بگـ‌و‌فلان‌رو‌زقـراره‌فلان‌ڪارو‌ڪنم√ ••• ایـن‌مـاھ🌙رو‌↓ بـرو‌تـ‌و‌ڪمپ‌بخـ‌واب‌ سختـہ‌ولـے‌قشنگیاشـم‌داره تحـملش‌ڪن‌ڪہ‌تحمـل‌ڪردنش‌هـَم‌خـ‌وشہ~• قـرار‌بذاریـن‌بـا‌خـ‌ودتـ‌ون‌‌ هـَرروز‌یڪ‌خـصلت‌بـَد❌~• طـ‌ورے‌بشہ‌ڪہ‌پـس‌فـردا بـریم‌پیـش‌خـُدا بگیـم‌مثلا‌سیـد‌هـادے‌هستـم چـ‌هل‌روزِپـاڪم دیـگہ‌ این گناه رو تکرار نمـےڪنم🙂🖐🏿~• @sarall
بیچآره اونیڪہ نچشیده شیرینیِ تحمل نڪردن رو... :)🌱 @sarall
هم بتوان شداگرخداخواهد خدابرای سنگر فرمانده هادارد ┌───✾❤✾───┐ @sarall └───✾❤✾───┘
... دستم از ضریحت ڪوتاهه تا حرم تو خیلے راهه ... @sarall
.🌿💛 اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تُنْزِلُ الْبَلاَءَ خدايا! بيامرز برايم گناهانی كه بلا را نازل می‌کند @sarall | 🌊 + و اما نور....!!
﷽ «وَكَمْ مِنْ فَادِحٍ مِنَ الْبَلَاءِ أَقَلْتَهُ.» و چه بسیار بلاهای سنگین و بزرگی که از من برگرداندی. @sarall ❤️
از آدما، سَمت حسین فرار کن☺️🌸 @sarall ❤️
یک حمد شفا بخونید برای شفای همه مریض ها ..🌿🌊
✨🌸راض_بابا🌸✨ هفتم 🌸✨ (🌸‌به‌اُمید‌آن‌ڪه‌این‌صَفِحاٺ دُعآیے برآی ظُهورَت باشَد......🌸) ✨بَسمِ‌اللهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیݥ✨ 🌸✨ ؟🌸 _شیراز؟! ما که اونجا کسی رو نداریم. بریم توی شهر غریب چیکار ؟ تیمور که مخالفتم را دید، کمی جلو آمد . کنارم نشست و آهسته گفت: _ مریم ، این جا هیچ امکاناتی برای پیشرفت نداره . با این جا موندن ، بچه ها به جایی نمی رسن . در دل ، حرفش را تایید کردم . در این چند سال ، سختی زیادی کشیده بودیم؛ اما با غریبی چه می کردیم ؟ _ من می خوام بچه هامون توی جامعه برای خودشون کسی بشن . برای شیراز رفتن برنامه ها دارم . یک لحظه همین طور بچه هارا که جلو تلویزیون دراز کشیده بودند؛ از نظر گذراندو فکرش را به زبان آورد. _ بچه ها! بریم شیراز دوست دارین ببرمتون ورزش رزمی‌؟ نگاهولبخندی برایش فرستادم. بچه ها دوره اش کردند.راضیه و علی دستانش را گرفتند ومرضیه هم خندان،مقابلش نشست. -‌‌اره بابا،خیلی دوست داریم. وقتی ذوق بچه ها را دیدم،گفتم:"حالا چرا ورزش رزمی؟یه ورزش اروم تری مثل والیبال." تیمور بچه ها را به اغوشش کشید وگفت:"باید برن ورزشی که بتونن از خودشون دفاع کنن وگلیم خودشون رو از اب بیرون بکشن." ناگهان با لبخند بهم زل زد وگفت:"پس به رفتن راضی هستی؟" من هم به بچه ها نگاهی انداختم وسری به پایین تکان دادم. وحالا حرف های تیمور به عمل نشسته بود و هر روز برای شیراز امدن،خدا را شکر می کردم؛اما چرا یک دفغه همه چیز به هم ریخت؟ در نیمه تاریکی راهروی حسینیه،خیسی چشمانم را با سر انگشتان گرفتم و با پاهای خسته از حسینیه بیرون رفتم. ازدحام جمعیت ورفت وامد امبولانس ها بیشتر از قبل شده بود.از کنار دیوار،جمعیت را کنار زدم وبه سمت چهارراه رفتم.ماشین اتش نشانی ای کنار خیابان ایستاده بود و چند امبولانس وماشین شخصی هم مقابل در ورودی برادران منتظر بودند. وسط چهارراه ایستادم وبا نگاه،دور وبرم را گشتم تا شاید تیمور را ببینم.صداهای در هم پیچیده ای به گوشم رسید.جلوتر رفتم.چند نفر را که صدای ناله شان بلند وکوتاه می شد،روی برانکارد با قالی یا پتو پیچیده بودند و بیرون میاوردند.تعدادی دیگر هم بی هیچ صدایی با پارچه ای که رویشان کشیده بودند،بدرقه می شدند.لرزش دستانم لحظه به لحظه بیشتر می شد وبه پاهایم سرایت می کرد.تحمل دیدن ان صحنه ها را نداشتم.نگاهم را چرخاندم و یک دفعه از چیزی که دیدم،سستی پاهایم از بین رفت وانگار بال در اوردم.بین جمعیت،کنددویدم وصدایم را بین جیغ ‌‌ اژیر وهمهمه مردم بلند کردم. -اقای باصری...! نگاهش را از حسینیه برید وبا صورت رنگ پریده اش به سمتم برگشت.اطراف را نگاه کردم وبا دلهره ای که در تمام بدنم موج می زد، پرسیدم:"پس راضیه کو؟"... ادامه دارد......🌸✨