💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
#بادبرمیخیزد
#قسمت 27
✍ #میم_مشکات
این کلمه اخر چیزی بود که راحله اصلا تصورش را هم نکرده بود. مثل پتکی بر سرش کوبیده شد. احساس کرد تمام غرورش له شده. نزدیک بود به گریه بیفتد. اما با خودش فکر کرد، او هم غرور استاد را همین طور له کرده بود. شاید حقش بود. از طرفی نمیبایست ضعف نشان میداد. خودش را نگه داشت و بی توجه به دستور تحکم آمیز استاد عصبانی، در حالیکه با حیایی دخترانه نگاهش را از استاد به زمین میدوخت خیلی آرام گفت:
- میدونم حرکت دیروزم خیلی زشت بود. برای همین اومدم معذرت خواهی. من نباید حق استادی رو نادیده میگرفتم و بی ادبی میکردم. معذرت میخوام
گفتن این کلمات هرچند قبلا برای راحله سخت مینمود اما همین طور که آنهارا ادا میکرد احساس کرد ضربان قلبش کمتر شده است. انگار از اینکه توانسته بود شجاعانه اشتباهش را بپذیرد آرامش پیدا میکرد. برای همین در حالیکه از درون احساس شادی میکرد سرش را بلند کرد، به گل روی میز خیره شد و پرسید:
-میتونید من رو ببخشید?
و نگاهی گذرا به استاد پارسا انداخت.
سیاوش یک آن، همه خشم و عصبانیتش را فراموش کرد. این حرکت برایش عجیب و شاید قابل تقدیر بود. اگر راحله به تنهایی تصمیم به این معذرت خواهی گرفته بود نشان دهنده آزاد اندیشی و تربیت صحیح او بود، چیزی که سیاوش فکر نمیکرد در بین مدعیان مذهب زیاد پیدا شود. حتی اگر شخص دیگری این پیشنهاد را داده بود پذیرش آن از طرف راحله نشانه درک بالا بود. شاید برای همین بود که تصمیم گرفت دلخوری اش را فراموش کند و سعی کند جواب این شجاعت را به گونه ای شایسته بدهد اما افسوس ....
افسوس ک شیطان، دشمن همنشین آدمی، همیشه آماده است تا از هر موقعیتی به نفع خود بهره بگیرد. و شاید برای همین است که میگویند در کار خیر عجله کنید چرا ک شیطان ب لطایف الحیل و به طرفه العینی مسیر درست اندیشه را به سوی خودش کج خواهد کرد. این بار نیز در لباس اندرز، اندیشه نیک استاد را پوشاند و وسوسه ای در ذهن سیاوش شکل گرفت:
-اول مطمئن شو که واقعا پشیمونه بعد ببخشش!
اگر شیطان از سیاوش خواسته بود از این موقعیت برتر به نفع خودش استفاده کند قطعا وجدان و مردانگی سیاوش با آن مقابله میکرد اما از آنجا که شیطان بر تمامی دقائق ظریف نفس آدمی واقف است این بار سعی کرد خواسته خود را از طریق محک صداقت و شایستگی راحله به سرانجام برساند.
برای همین، سیاوش که - مانند بسیاری از ما- از این ظرافت عمل، دشمن دوست نمایش غافل بود، به این خواست گردن نهاد و در جواب راحله گفت:
-حرکت شجاعانه ای بود..
راحله احساس کرد این حرف به معنای قبول معذرت خواهی اوست. از خوشحالی لبخندی روی لبانش نقش بست اما با شنیدن ادامه صحبت استاد لبخند بر لبش ماسید:
-اما شما سر کلاس اون کار رو انجام دادید... جلوی اون همه دانشجو... فکر نمیکنین اگر بخواین معذرت خواهی کنین باید همونجا این کارو بکنین?
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
#بادبرمیخیزد
#قسمت28
✍ #میم_مشکات
راحله احساس کرد دنیای بیرون پنجره تاریک شد. این یکی دیگر واقعا از توانش خارج بود. خود معذرت خواهی ساده هم کاری طاقت فرسا بود چه برسد به اینکه جلوی ان همه دانشجو که همگی کم و بیش در جریان دعوای آنها بودند این کار را انجام دهد. شاید حرف سیاوش منطقی بود اما قطعا از روی خیرخواهی نبود. راحله سعی کرد بر خودش مسلط باشد. با صدایی ضعیف پرسید:
-جلوی همه?
سیاوش که متوجه سختی کار برای خانم شکیبا شده بود و قطعا قسمت خودخواه وجودش از چنین موقعیتی لذت میبرد لبخندی پیروزمندانه زد اما سعی کرد رفتارش عادی باشد برای همین با بی تفاوتی گفت:
-بله! بالاخره هرچی باشه، همه شاهد این حرکت شما بودن!
اینک سیاوش، سرمست غرور بود و حس غضب و انتقام جویی خودش را پرورش داده بود و همین اشتباه باعث شد افسار زبانش به راحتی در دست نفس سرکشش قرار بگیرد و این اسب چموش، با سرعت هرچه بیشتر قصد تاختن داشت برای همین آخرین زهرش را هم ریخت:
-اگر این کار رو بکنید معلومه واقعا برای حق استادی ارزش قائلید و من حاضر میشم ببخشمتون اما در غیر این صورت معلوم میشه که فقط قصد ظاهر سازی داشتید و همون طور که همیشه گفتم، مثل همه مذهبی ها فقط ادعا دارید!!
این جمله اخر دیگر برای راحله قابل تحمل نبود. اینکه پارسا از این موقعیت به نفع عقاید اشتباه خودش بهره ببرد کاری کاملا غیر منصفانه بود. راحله امیدوار بود که جناب پارسا -طبق نظر پدرش- این دو قضیه را با هم قاطی نکند اما ...
اکنون راحله نیز دستخوش خشمی افسار گسیخته شده بود. اینکه معذرت خواهی اش را نپذیرفته باشند آزار دهنده بود اما از آن آزار دهنده تر غرور پارسا برای تحقیر او در چنین موقعیتی بود و زشت تر آنکه پارسا سعی داشت با عملکرد یک نفر راجع به یک قشر تصمیم گیری کند. راحله عصبانی بود و این عصبانیت، اورا نیز چون استاد جوان به راهی نادرست و تصمیمی اشتباه کشاند. اگر شیطان برای استاد در لباس اندرز و خیرخواهی ظاهر شده بود، برای شاگرد با لباس مبدل دفاع از دین جلوه کرد و چون راحله هم، ب جای عقل،افسار زبانش را به دست نفس و احساس خروشانش داده بود، بی مقدمه و بدون هیچ تاملی پاسخ داد:
-من هیچ ادعایی ندارم... مطمئن باشید این کارو میکنم تا بهتون ثابت کنم اشتباه میکنید.
و راحله غافل بود که این "من" اگر رها شود چه ها که نمیتواند بکند...
این را گفت، با خشم در را باز کرد و از اتاق بیرون زد ...
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
🔥💥🔥💥🔥💥🔥💥🔥💥🔥
#بادبرمیخیزد
#قسمت29
✍ #میم_مشکات
سپیده قطعا نمیتوانست راهرو را ترک کند و منتظر بماند تا راحله ماجرا را برایش تعریف کند. آن در نیمه باز، راه مناسبی برای شنیدن آنچه اتفاق می افتاد بود. وقتی راحله از اتاق بیرون آمد بدون هیچ حرفی از ساختمان بخش بیرون زد. سپیده هم به دنبالش... چند دقیقه ای ک گذشت سپیده با احتیاط پرسید:
-حالا میخوای چکار کنی?
راحله که از حرکاتش معلوم بود هنوز عصبانی ست به طرف سپیده چرخید و گفت:
-معلومه! بهش ثابت میکنم که اشتباه میکنه
ساختمان را دور زدند و به طرف نماز خانه که در دانشکده روبرویی بود رفتند. خوشبختانه وضو خانه در خود نماز خانه بود و راحله میتوانست با خیال راحت چادر و مقنعه اش را در بیاورد،وضو بگیرد و پایش را در پاشویه کنار وضو خانه بشوید تا مگر کمی اتش غضب ش فروکش کند. نماز خانه ساکت بود. کم کم اتش خشمش تبدیل به یاس و استیصال شد. چرا اینقدر زود تصمیم گرفته بود?
پیش نماز حاج اقا طاهری بود که راحله نماز خواندنش را دوست داشت...لحن زیبایی داشت ... آن روز انقدر دلش از دست خودش پر بود که نوای خوش نماز خواندن حاج اقا طاهری تنها یک بهانه بود. نماز که شروع شد بغضش ترکید و اشک هایش جاری شد. بی صدا اشک میریخت. سرش را که روی مهر میگذاشت انگار خودش را در اغوش پدرش رها کرده باشد، گویی دستانی قوی احاطه اش کرده باشند و او در آن لحظات یاس و نا امیدی چقدر به این قدرت مطلق الاهی نیاز داشت.
شاید این اشک ها، همان اشک هایی بودند که در بدو ورود به اتاق پارسا باید سرازیر میشدند اما مانعشان شده بود. نخواسته بود دشمنش ضعف ش را ببیند... آیا پارسا دشمنش بود?یا او داشت قضیه را بزرگ میکرد?نمیدانست، همین قدر میدانست ناخواسته درگیر جدالی بی معنی شده بود و این جدال احمقانه چیزی نیود که حتی پیروزی در آن نیز ارزشمند باشد. شاید در مقابل پارسا مقاومت کرده بود و ضعف نشان نداده بود اما قطعا حرفهای نسنجیده ای که زده بود نشانه ضعفش در برابر نفس ش بود. و او ک نتوانسته بود در مقابل نفس خود مقاومت کند میخواست به پارسا درس دینداری بدهد?
این گریه به هر دلیلی بود آرامش کرد. خداوند برای ارامش بخشیدن به دنبال بهانه ست، برای همین راحله گذاشت تا دست مهربان خداوند نوازشش کند و خستگی را از جانش بشوید.
نماز تمام شد و حالا راحله دوباره ارمشش را بازیافته بود.
وقتی از نماز خانه بیرون آمد حال بهتری داشت و سپیده هم ک متوجه این ارامش نسبی شده بود محتاطانه به حرف در آمد. البته ترجیح میداد راجع به امتحان ادبیات فارسی صحبت کند تا فضولی راجع به اتفاقات پیش آمده. چون میدانست ممکن است راحله با آن رک گویی اش چنان ماجرا را خاتمه دهد که حتی جرات نکند در آینده هم سوالی بپرسد برای همین ترجیح داد راه را برای اینده باز بگذارد.خوشبختانه سپیده بیشتر از آنکه سوال کند وراجی میکرد و همین که راحله مجبور نبود جوابی بدهد باعث میشد بتواند بی توجه به حرف های سپیده در ذهنش ب دنبال راه حل باشد. شاید این کار کمی بی انصافی بود ولی خب چاره چه بود?سپیده وقتی چانه اش گرم میشد تا لولای فک ش به قیژ قیژ نمی افتاد ول کن ماجرا نبود. گاهی راحله سعی میکرد با مشغول کردن سپیده به مسائل مختلف او را از سخنرانی بی وقفه اش باز دارد اما گاهی هم مثل الان که حوصله نداشت ترجیح میداد کمی بی انصافی به خرج دهد و یک گوشش را در کند و دیگری را دروازه. و از انجا که نشنیدن حرف های سپیده در اکثر مواقع خطری را متوجه شنونده حواس پرت نمیکرد اجازه داد سپیده هرچقدر دلش میخواهد از خانم بهمانی و استاد فلانی شکایت کند.
درنهایت وقتی مسیرشان از هم جدا شد توانست کمی به ذهنش فرصت بدهد و مسایل را حلاجی کند.
دم در خانه که رسید،کلید انداخت، مکثی کرد و با خودش کمی فکر کرد.
تصمیم گرفت این بازی مسخره را تمام کند، حالا پارسا هرفکری که میخواست بکند...
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
🔥💥🔥💥🔥💥🔥💥🔥💥🔥
#بادبرمیخیزد
#قسمت30
✍ #میم_مشکات
#فصل_پنجم:
پیک نیک خانوادگی
مادر سبد را از معصومه گرفت، داخل صندوق عقب ماشین گذاشت و پرسید:
-دیگه چیزی نمونده?
-فکر نکنم
و راحله رفت تا نگاهی بیندازد و مطمئن شود. وقتی راحله برگشت و اطمینان داد که همه چیز را برداشته اند همه سوار شدند و بالاخره بعد از اینکه شیما برای بار سوم دستشویی رفت و برگشت، سرشماری نهایی انجام شد، سوار شدند و ماشین در حالیکه بخار سفید رنگی از اگزوزش بیرون می آمد از در حیاط خارج شد.
کوهنوردی یک هفته در میان جمعه ها، برنامه اجباری بود و کسی حق تخلف و سرپیجی نداشت. هرچند اگر اجباری هم نبود بالا رفتن از کوه با خانواده و خوردن املت های همیشگی پدر آنقدر همه را سر شوق می آورد که هیچ کس حاضر به ترک آن نبود. تنها قسمت سخت ماجرا جدا کردن شیما از رختخواب بود و تحمل غر غرهایش تا رسیدن به بالای تپه... و در نهایت، شیما هم وقتی چشمش به املت تازه در آن هوای خنک دم صبح می افتاد دوباره خوش خلق میشد.
بالای تپه، جایی که داشت با نور بی رمق آفتاب صبحگاهی گرم میشد، جای مناسبی برای خوردن یک صبحانه مفصل بود. پدر شاخه هایی را که اورده بود کنار هم گذاشت و با کندن چندتایی خار بته اطراف، اتش کوچکی درست کرد و بساط صبحانه را راه انداخت. ماهیتابه را روی اتش گذاشت و گوجه هایی را که از ترس شیما شب قبل خرد کرده بود توی آن ریخت، کمی صبر کرد،گوجه ها سرخ شدند،اضافه کردن تخم مرغ ها و بعد تخم مرغ گوجه سراشپز اماده بود.
یک صبحانه گرم،بعد از آن پیاده روی طرفداران زیادی داشت برای همین قبل از اینکه غذا سرد شود تمام شده بود و شیما که با حسرتی وصف ناشدنی داشت ته ماهیتابه را با نان تمیز میکرد گفت:
-حیف...کم بود
معصومه بند کفشش را محکم کرد و گفت:
-دفعه بعد باید یه صندوق گوجه خرد کنیم برای خانم
بعد رو به راحله گفت:
-من برم یه گشتی بزنم، راحله تو نمیای?
راحله هرچند کنار معصومه راه میرفت اما حواسش جای دیگری بود. فردا با پارسا کلاس داشت و باید -ب قول سپیده- "عملیات انتحاری" را که قولش را داده بود انجام میداد. میتوانست?
معصومه که به جک و جانور ها علاقه زیادی داشت، با چوب کوچکی که در دست داشت کرم بیچاره ای را تحت آزمایش گرفته بود و داشت توضیحات لازم را به راحله میداد.
کرم بخت برگشته که صبح زود، به هوای پیدا کردن غذا و یا شاید هوا خوری صبحگاهی یک روز تعطیل از خانه بیرون زده بود بی خبر بود که پژوهشگر جوان ما با چوب زرد رنگش آماده بود تا پیاده روی اش را زهرش کند.
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
#حسیݩجآݩ♥️
دِل بۍحُسِیݩ ایݩ همهِ قابل
•نمی شود
انساݩ بۍحُسِیݩ کھِ کامل
•نمی شود
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله
@Sarall
#چادرانه
تو برگزیده ای🤗
فکرشو بکن 🙃
از بین هفت میلیارد آدم روی زمین تو جز اون یک و نیم میلیارد مسلمونی😌
از بین این همه مسلمونا که توی کشور های مختلف هستند و کلی مشکل دارن تو توی ایرانی🇮🇷
از بین این همه آدم تو یه دختر محجبه هستی که خدا روت حساب باز کرده🤗
انتخابت کرده تا یاور امامش باشی 😍
تا مُبَلِغ دینت باشی
تا با هر حرکتت کلی آدم رو جذب اسلام کنی جذب حجابت کنی 🍂
تو رو از نسل اون آزاد مردانی قرار داد تا درس ایثار یاد بگیری 🌹
تا به احترامشون ایستاده باشی مثل کوه🌄
پس به خودت ببال و #تکرار کن که تو #برگزیده_ای
با افتخار قدم بردار و مطمئن باش با همین قدم هه به یاری امام زمانت میروی🍂
#تو_برگزیده_ای
@Sarall
دارم به دل ولای تو یا باقر العلوم🌺🍃
بر سر بود هوای تو یا باقر العلوم🌻🍂
عهد ولادت تو و جشن و سرور ماست🌸🍃
جانم شود فدای تو یا باقر العلوم🌼🍃
میلاد شکافنده ی دانش نبوی و وارث علم علوی، خجسته باد❄️💫
@Sarall
نـــــــماز اول وقتــــــــش میڄــــــــسـبہ
التـــــــماس دعــــــا✨❤️
●✫❧صدای اذان همون:🍃
↹|بدو بپر بغلم ببینم چته| ↹
خودمونه :)🌸
حَےِعَلیْالَصلاة ✨
سلام رفقا😘❤️
امیدوارم بهترین روز های خودتون رو سپری کنید(با حضور کرونا🤪😆) مواظب خودتون باشید 😍😘
اگه از کانال راضی هستید خوشحال میشیم به دوستانتان هم معرفی کنید 😋
کانال هایی که اعتقاد های خوب خودشون رو فریاد میزنن باید اعضای بالایی داشته باشن همشون 😞شما ببینید این همه کانال که دارن اعتقاد های اشتباه و مستهجن بودن خودشون رو فریاد میزنن🤭🤭با کلی دنبال کننده و لایک و تعریف ،تمجید🤨اون موقع ما باید این جور کانال هایی رو که دارن تبلیغ دین و حجاب رو میکنن نشر بدیم به دوستانمون معرفی کنیم 😍برای ظهور آقامون زمینه ایجاد کنیم 🤩خدا رو شکر که با همراهی شما ما موفق بودیم 😛اما اگه کانالی رو دیدین که اعضای کمی داشت کمک به پیشرفت اون کنید 🌷ما هم خوشحال میشیم کانالمون رو به دوستانتان معرفی کنید😘
#مدیر_نوشت
#ممنون_از_همکاری_شما
@sarall
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشهای انگور در دست داشت و تناول میکرد. ابلیس گفت: آیا میتوانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایفالحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشهای مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی.
ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی میکنی؟😂😂😂😂👌
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
❤️خاطرات شهید احمد مشلب در
📙کتاب "ملاقات در ملکوت"
🗣راوی:علی مرعی(دوست شهید)
قسمت دوم: بهترین دوست🌹
#احمد خیلی دوست داشت ازدواج کند و اعتقاد داشت که مادرش باید دختر مناسبی برایش انتخاب کند، چون به انتخاب مادرش اعتماد داشت. #دین، #مذهب، #حیا و #غیرت #به #او #اجازه #نمی داد #که #برای #ازدواج #با #دختری #رابطه📲💻 #داشته باشد.
یک روز به او گفتم:ᐸᐸصبر داشته باش راه طولانی است>> اما #احمد جواب داد:ᐸᐸ ازدواج💞 برای جلب رضایت خدا💓 و شادی دل❤️ امام زمان (عج الله) است.>> #احمدمنتظر،سرباز و یار امام مهدی روحی فداک بود. او می گفت: ᐸᐸمن می خواهم ذریه ی صالحی👧👦 از من به جا بماند و خانواده و فامیل و همسایه ام به واسطه ی دیدن آن ها به یاد من بیفتند!>
#ملاقات_درملکوت
#خاطرات_شهیدمدافعحرم
#احمدمشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#انتشارات_تقدیر
#یک_بغل_گل_سرخ
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@Sarall
「°°•°↷✿
دهـہهآےآینده؛
دهههآیشمآستــ :)♡
شمآییدکہبآید پرانگیـزه [♥️🌱]
ازانقلآبــ خود#حرآسٺ ڪنید !!...
•
•
#گآمـ_ما🌿
#بیانیہ_گآم_دومـ •📝•
#حضرتـ_مآه 🧡
@Sarall